روزگار سخت (جلد سخت)

روزگار سخت (جلد سخت)

مترجم: 
سعید متین
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1399 صحافی: سخت تعداد صفحات: 360
قیمت: ۹۰,۰۰۰ تومان

گواتمالا. 1954. کودتای نظامی کارلوس کاستیو آرماس با حمایت ایالات متحده‌ی آمریکا، دولت قانونی خاکوبو آربنس را سرنگون می‌کند. در پس این اقدام، اتهامی دروغین نهفته بود که به صورت حقیقت جلوه داده شد و آینده‌ی آمریکای لاتین را دگرگون کرد: اینکه آربنس باعث ورود کمونیسم شوروی به قاره‌ی آمریکا می‌شود.روزگار سخت داستان توطئه‌های بین‌المللی و تضاد منافع در سال‌های جنگ سرد است.

چرا باید این کتاب را بخوانیم

یک سال قبل از کودتای ۱۹۵۴ گواتمالا، کودتای مشابهی در ایران رخ داد که به کودتای ۱۹۵۳ مشهور شد. کودتایی که ما آن را کودتای ۲۸ مرداد می‌خوانیم. کودتایی که اگر رخ نمی‌داد شاید کودتای گواتمالا هم اصلاً اتفاق نمی‌افتاد. امروز بعد از گذشتن سالیان و افشای بسیاری اسناد، دیگر ما می‌دانیم که این دو کودتا فقط شباهت ظاهری ندارند بلکه تماماً برنامه‌ریزی‌شده بودند. (شاید بتوانیم بگوییم موز برای اهالی آمریکای لاتین شبیه نفت برای خاورمیانه است؛ عامل بدبختی و خوشبختی توأمان. شمشیری که هم زخم می‌زند و هم درمان می‌کند.) خواندن روایت ماریو بارگاس یوسا که بسیاری بزرگ‌ترین نویسنده‌ی زنده‌ی حال حاضر دنیا می‌دانندش از کودتای گواتمالا و شباهت‌هایش با کودتای ۲۸ مرداد می‌تواند برای خواننده‌ی ایرانی بسیار الهام‌بخش و حتی حسرت‌بار باشد.
روزگار سخت مثل بخش عمده‌ی آثار یوسا ترکیب استادانه‌ایست از روایت‌های تخیلی و تاریخی و خواندنش فرصتی است برای آموختن و اثرپذیری از تاریخ در قالب یک روایت داستانی.
روزگار سخت نمایش درهم‌تنیدگی مخوف سازوکار قدرت و اقتصاد و تبلیغات در رابطه‌ی بین آمریکای لاتین و ایالات متحده و حتی جهان امروز است، به‌طوری‌که شاید هیچ رمانی به اندازه‌ی روزگار سخت نتواند به ما نشان دهد که پروپاگاندای رسانه‌ای و ایدئولوژیک چیست و چگونه می‌تواند در نسبت با قدرت و اقتصاد به چیزی خطرناک تبدیل شود و کودتایی را انقلاب مردمی جا بزند.

تمجید‌ها

سانتوس سانز ویلانوئوا، کالچرال
مانند هر رمان خوب تاریخی، واقعیت مستند همراه با آفرینش‌‌ خیالی پیش‌ می‌رود و وقایع با داستان‌های قوی انسانی پشتیبانی می‌شوند.
جی ناوارو
بارگاس یوسا ضیافت ادبی تازه‌ای برپا کرده و چشم‌به‌راه خواننده است تا تحت‌تأثیر این خوان نعمتِ روایی ازخودبی‌خود شود.
جی جی آرماس مارسلو، کالچرال
روزگار سخت طرحی شبیه به در کمال خونسردی دارد… بارگاس ‌یوسا ترکیبی انفجاری می‌سازد، واقعیات تاریخی و مستندات تاریخی را به داستان و داستان را به واقعیت تبدیل می‌کند.

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

مادرِ ملکه‌ی زیباییِ گواتمالا اهل خانواده‌ای از مهاجران ایتالیایی بود به نام پارّوویچینی[1]. بعد از دو نسل، نام‌خانوادگی‌شان کوتاه و اسپانیایی شد. وقتی حقوق‌دانِ جوان، استاد دانشگاه، و وکیل ارتش، آرتورو بورّه‌رو لاماس،[2] از مارتا پارّا[3] خواستگاری کرد، شایعاتی در جامعه‌ی گواتمالا دهان‌به‌دهان گشت، چون مثل روز روشن بود که دختر آن خانواده‌ی ایتالیایی‌تبارِ شراب‌ساز و نانوا و شیرینی‌پز به‌لحاظ اجتماعی در حدواندازه‌ی آن نجیب‌زاده‌ی خوش‌سیما نیست که دختران دم بختِ طبقه‌ی فرادستِ جامعه، به‌دلیل اصالت خانوادگی، حرفه‌ی پراعتبار و دارایی‌اش، آرزوی او را داشتند. سرانجام شایعات قطع شد و نصفِ شهر، برخی در جایگاه مهمان و مابقی به‌منزله‌ی تماشاگر، در مراسم ازدواجی که اسقف شهر در کلیسای جامع برگزار کرد، حضور یافتند. رئیس‌جمهور ابدی، ارتشبد خورخه اوبیکو کاستانیه‌دا،[4] بازوبه‌بازوی همسر برازنده‌اش، با یونیفرم زیبنده‌ای پر از نشان و درجه، و در میان تشویق انبوه جمعیت، در شبستان با عروس و داماد عکس انداخت.

آن وصلت از جنبه‌ی فرزندآوری چندان فرخنده نبود. چون مارتیتا[5] پارّا هر سال باردار می‌شد و هرچند بسیار مراقب خود بود، پسرهایی استخوانی و نیمه‌جان به دنیا می‌آورد که به‌رغم تلاش‌های ماماها و مختصصان زنان و حتی جادوگران شهر، ظرف چند روز یا چند هفته می‌مردند. در پنجمین سال از ناکا‌می‌های پی‌درپی، مارتیتا بورّه‌رو پارّا به دنیا آمد که از فرط زیبایی و حیات و سرزندگی، از همان زمان که در گهواره بود، به او لقب «ملکه‌ی زیبایی گواتمالا» دادند. او برخلاف برادرانش زنده ماند، آن‌هم چه زنده ماندنی!

لاغر به دنیا آمد، پوست‌واستخوانِ خالی. از همان روزهایی که هرکس وِرد و یاوه‌ای تجویز می‌کرد تا آن بچه به سرنوشت برادرانش دچار نشود، چیزی که جلب توجه می‌کرد، پوست صاف، صورت ظریف، چشمان درشت و آن نگاه آسوده، خیره و نافذ بود که چنان به آدم‌ها و اشیا دوخته می‌شد که گویی می‌خواهد تا ابد در حافظه‌اش ثبت‌وضبطشان کند؛ نگاهی که آدم را گیج می‌کرد و می‌ترساند. سیمولا، سرخ‌پوست مایاکیچه‌ای[6] که پرستارش شد، پیش‌بینی می‌کرد: «این دختر یک نیروهایی دارد!»

مارتا پارّا دِ بورّه‌رو، مادر ملکه‌ی زیبایی گواتمالا، نتوانست از حضور آن تک‌دخترِ بازمانده بهره‌ی چندانی ببرد. نه که بمیرد -تا نودسالگی زندگی کرد و در خانه‌ی سالمندان، بی آنکه چیز زیادی از اتفاقات دوروبرش بفهمد، مُرد- بلکه به این دلیل که بعد از تولد دخترش، بی‌حال، ساکت، افسرده و (آن‌طور که آن موقع‌ها برای حُسن تعبیر به‌جای دیوانه به کار می‌بردند) ماه‌زده شد. تمام روز بی‌حرکت در خانه می‌ماند، صم‌بکم؛ خدمتکارانش، پاتروسینیو[7] و خُوانا،[8] لقمه‌های غذا را در دهانش می‌گذاشتند و مشت‌ومالش می‌دادند تا پاهایش خشک نشود. آن سکوتِ عجیبْ تنها با ضجه‌هایی شکسته می‌شد که او را در چُرت و بُهت غوطه‌ور می‌کردند. سیمولا تنها کسی بود که مارتا می‌توانست با ایماواشاره با او مفاهمه کند. آن کلفَت گاهی خواسته‌های مارتا را حدس می‌زد. دکتر بورّه‌رو کم‌کم فراموش کرد زنی هم دارد. روزها و هفته‌ها از پی هم می‌گذشتند بی آنکه پا به اتاق‌خواب بگذارد و بوسه‌ای بر پیشانی همسرش بنشاند. ساعت‌هایی را که در دفتر کارش نبود یا در دادگاه‌ها اقامه‌ی دعوی نمی‌کرد یا در دانشگاه سن کارلوس کلاس نداشت، تماماً وقف مارتیتایی می‌کرد که از روز تولدش مثل تخم چشمانش از او مراقبت کرده بود و به او عشق می‌ورزید. دخترک، در ارتباط تنگاتنگی با پدرش، بزرگ شد. آخرهفته‌ها که عمارت قدیمی‌شان پر می‌شد از دوستان دُم‌کُلفت پدرش -قاضی‌ها، زمین‌داران، سیاست‌مداران، و دیپلمات‌ها- که می‌آمدند تا دور هم به بازیِ قدیمی روکامبور[9] بنشینند، پدرش می‌گذاشت مارتیتا لابه‌لای مهمان‌ها بپلکد. کیف می‌کرد از دیدن دخترش که با آن چشم‌های درشتِ سبز و خاکستری جوری به دوستان او نگاه می‌کرد که انگار می‌خواهد رازهایشان را بیرون بکشد. دخترک می‌گذاشت همه نوازشش کنند، ولی در بوسیدنِ دیگران یا ابراز محبت به آن‌ها، به‌جز درموردِ پدرش، خست فراوان به خرج می‌داد.

سال‌ها بعد، وقتی مارتیتا به آن دوران نخستین زندگی‌اش رجوع می‌کرد، به طرزی مبهم، همچون آتشی که زبانه می‌کشد و خاموش می‌شود، به یاد نگرانی سیاسی بزرگی می‌افتاد که ناگهان نُقل مجالس آقایان دم‌کلفتی شد که آخرهفته‌ها برای آن بازیِ عهد ماضی به آنجا می‌آمدند. حوالی سال ۱۹۴۴ می‌شنید که سربسته اذعان می‌کنند که ارتشبد خورخه اوبیکو کاستانیه‌دا، آن نجیب‌زاده‌ی پُرمدال‌ودرجه، ناگهان آن‌قدر از چشم مردم افتاده که برای سرنگونی‌اش تحرکات نظامی‌مدنی و اعتصاب‌های دانشجویی شکل گرفته است. به هدفشان هم، طی انقلاب معروف اکتبر همان سال، رسیدند که منجر به تشکیل هیئت نظامی دیگری شد به ریاست ارتشبد فدریکو پونسه بایدِس،[10] که معترضان او را نیز سرنگون کردند. سرانجام انتخابات شد. دُم‌کلفت‌های ورق‌باز به‌شدت هراس داشتند از اینکه پروفسور خوان خوسه آره‌بالو، که به‌تازگی از تبعید در آرژانتین بازگشته بود، پیروز انتخابات شود، چون می‌گفتند «سوسیالیسم معنویِ»[11] او (اصلاً معنی‌اش چه بود؟) برای گواتمالا فاجعه‌بار خواهد بود، سرخ‌پوستان سر برمی‌آورند و دست به کشتار مردمان شریف می‌زنند، کمونیست‌ها‌ زمین‌های ملا کان را به چنگ می‌آورند و فرزندان خانواده‌های اصیل را به روسیه می‌فرستند تا به بردگی بفروشند. این چیزها را که می‌گفتند، مارتیتا همیشه منتظر واکنش یکی از آقایانی بود که در آن آخرهفته‌های ورق‌بازی و شایعاتِ سیاسی شرکت می‌کرد: دکتر اِرفِن گارسیا آردیلِس[12]. مردی بود خوش‌چهره با چشمان روشن و موی بلند که معمولاً به این حرف‌ها می‌خندید و بقیه‌ی مهمانان را مشتی غارنشین و متوهم می‌خواند، چون از نظر او پروفسور آره‌بالو از همه‌ی آن‌ها ضد کمونیست‌تر بود و «سوسیالیسم معنوی»‌اش چیزی نبود جز نوعی بیان نمادینِ این مطلب که می‌خواهد از گواتمالا کشوری مدرن و دمکراتیک بسازد و از فئودالیسم عصرِحجری و فقری که در آن به سر می‌برد، بیرونش بکشد. مارتیتا آن جروبحث‌ها را به یاد می‌آورد: دم‌کلفت‌ها دکتر گارسیا آردیلس را تحقیر می‌کردند و او را «سرخ» و «آنارشیست» و «کمونیست» می‌خواندند. وقتی هم از پدرش می‌پرسید که چرا آن مرد همیشه با همه یکی‌به‌دو می‌کند، پدرش در جواب می‌گفت: «ارفن پزشک خوب و رفیق فوق‌العاده‌ای است، ولی حیف که این‌قدر خل‌وضع و چپ است!» مارتیتا کنجکاو شد و تصمیم گرفت روزی از دکتر گارسیا آردیلس بخواهد تا قضیه‌ی چپ و کمونیسم را برایش توضیح بدهد.

آن موقع دیگر وارد مدرسه‌ی بلژیکی گواتمالا (یا جمعیتِ خانواده‌ی مقدس هِلمِت) شده بود؛ مدرسه‌ی راهبه‌های فلاندری که دخترهای اصیل گواتمالا همه آنجا درس می‌خواندند، و شروع کرده بود به کسب نمرات عالی و رتبه‌های درخشان در آزمون‌ها. البته زیاد به خود زحمت نمی‌داد و همین‌که اندکی از آن هوش طبیعی وافرش را به کار می‌گرفت، برایش کفایت می‌کرد، خاصه اینکه می‌دانست با نمره‌های عالیِ دفترش، پدرش را خیلی خوشحال می‌کند. وقتی مارتا، در آخرین روز از سال تحصیلی، بالای سکو می‌رفت تا به پاس پشتکار در تحصیل و رفتار بی‌نقصش، دانش‌نامه‌ی خود را دریافت کند، دکتر بورّه‌رو چقدر احساس خوشبختی کرده بود! راهبه‌های کوچک و دیگر حضار چه تشویقی نثار دخترک کرده بودند!

مارتیتا کودکیِ شادی داشت؟ در سال‌های بعد،‌ این سؤال را بارها از خود پرسید و جوابش این بود که بله، اگر منظور از آن عبارت، زندگیِ بی‌دغدغه و مرتب و بی‌فرازونشیب باشد؛ زندگی دخترانی که تحت حمایت و رسیدگی پدرشان لای پرِ قو بزرگ می‌شوند و دوروبرشان پر از نوکر و کلفت است. ولی محرو‌میت از مهر مادری، غصه‌دارش می‌کرد. فقط یک بار در روز -سخت‌ترین لحظه‌ی هر روز- به دیدار آن زنِ همیشه‌درتخت می‌رفت که هرچند مادرش بود، هیچ‌گاه اعتنایی به او نمی‌کرد. سیمولا مارتیتا را می‌برد تا قبل از خواب آن خانم را ببوسد. دخترک دل خوشی از آن دیدارها نداشت، ‌چه آن زن بیشتر به مرده‌ها می‌مانست تا زنده‌ها. با بی‌محلی نگاهش می‌کرد، می‌گذاشت دخترک ببوسدش، ولی بوسه‌ای پس نمی‌داد و حتی گاهی در آن حین، خمیازه‌ای هم می‌کشید. نه در بین دوستان کوچکش به او خوش می‌گذشت، نه در جشن‌تولدهایی که به همراهِ سیمولا می‌رفت، و نه حتی با اولین رقص‌هایش؛ وقتی دیگر دبیرستانی شده بود و پسرها شروع کرده بودند به گرم‌گرفتن و نامه‌نگاری با دخترها و تشکیل زوج‌های عاشقانه. شب‌نشینی‌های طولانی آخرهفته‌ها و بحث‌های دم‌کلفت‌های ورق‌باز مارتا را بیشتر سرگرم می‌کرد، به‌ویژه گفت‌وگوهای جداگانه‌اش با دکتر ارفن گارسیا آردیلس که مارتا راجع به سیاست سؤال‌پیچش می‌کرد. آردیلس برایش توضیح می‌داد که علی‌رغم نق‌ونوقِ دم‌کلفت‌ها، خوان خوسه آره‌بالو کارش را به‌خوبی انجام می‌دهد و در تلاش است تا سرانجام در این کشور عدالتی برقرار شود، مخصوصاً برای سرخ‌پوستان که بخش اعظم جمعیت سه‌میلون‌نفری گواتمالا را تشکیل می‌دهند. می‌گفت گواتمالا از صدقه‌سرِ رئیس‌جمهور آره‌بالو بالاخره دارد کشوری دمکراتیک می‌شود.

زندگی مارتیتا در اواخر ۱۹۴۹، یعنی روزی که پانزده سالش شد، از این رو به آن رو شد. تمام محله‌شان، سن سباستین، به‌نحوی در آن جشن حاضر بودند. پدرش برایش «کینسه‌آنیه‌را»[13] گرفت؛ جشنی که خانواده‌های اصیل گواتمالا به مناسبت پانزده‌سالگی دخترانشان برگزار می‌کردند؛ جشن ورود دختران به جامعه. پدرش سپرد تا خانه‌شان در قلب محله‌ی قدیمی شهر را با آن راهروی پهن و پنجره‌های حفاظ‌دار و باغچه‌ی پردرخت گل و آذین ببندند و چراغانی کنند. مراسم عشای ربانی را هم شخصِ اسقف در کلیسای جامع برگزار کرد و مارتا با لباس توریِ سپید و یک شاخه‌ گل بهارنارنج در دست حاضر شد. تمام خویشاوندان در آن مراسم بودند، حتی عموها و خاله‌ها و عموزاده‌ها و خاله‌زاده‌هایی که اولین بار بود می‌دیدشان. در خیابان، آتش‌بازی به ‌راه بود به‌علاوه‌ی پینیاتا[14]ی بزرگی پر از شیرینی و آب‌نباتِ میوه‌ای، که مهمانان جوان سرخوشانه بر سرشان رقابت می‌کردند. مستخدمان و پیشخدمتان با جامه‌ی مخصوص، پذیرایی می‌کردند. دخترها لباس گل‌دار و رنگارنگ با طرح‌های هندسی و دامن‌های پف‌دار‌ و شال‌کمرهای تیره به تن داشتند؛ و پسرها شلوار سفید و پیراهن سرخ و کلاه حصیری. مسئولیت میز ضیافت را به باشگاه سوارکاری سپردند و با دو گروه موسیقی قرارداد بستند: یکی محلی‌، با نُه نوازنده‌ی ماریمبا، و دیگری مدرن‌تر با دوازده استاد که رقص‌های رایج را، اعم از بامبا و والس و بلوز و تانگو و کوریدو و گواراچا و رومبا و بولِرو، اجرا می‌کردند. مارتیتا، مهمان ویژه‌ی شب، که با ریچارد پترسن جونیور،[15] پسر سفیر آمریکا می‌رقصید، وسط رقص از حال رفت. او را به اتاق‌خواب بردند و دکتر گالبان[16] که همراه دختر کوچکش دولورِس،[17] هم‌کلاسی مارتیتا، آمده بود، معاینه‌اش کرد. دما و فشارش را اندازه گرفت و با الکل مشت‌ومالش داد. خیلی زود به هوش آمد. پزشک سال‌خورده توضیح داد که چیزی نبوده است جز افت فشاری مختصر از فرط هیجانات آن روز. حال مارتیتا دوباره جا آمد و به رقص برگشت. ولی تا آخر شب، غم‌زده و تا حدی در خود گم بود.

مهمان‌ها که همه رفتند و پاسی از شب گذشت، سیمولا نزد دکتر بورّه‌رو رفت. زیر لب گفت که می‌خواهد با او تنها صحبت کند. بورّه‌رو به کتابخانه بردش. پرستار بچه گفت: «دکتر گالبان اشتباه می‌کند. افتیدن فشار کجا بود؟ ریشخندی است! شرمنده‌ام، دکتر، ولی بهتر است بگویم و موضوع را فیصله کنم: دخترکْ نوآمدنی دارد.» این بار صاحب‌خانه بود که از حال رفت. مجبور شد خود را روی صندلی راحتی رها کند؛ دنیا، قفسه‌های پر از کتاب، مثل چرخ‌فلک دور سرش می‌گشت.

مارتیتا، بااینکه پدرش از او خواهش کرد، التماس کرد و حتی به بدترین مجازات‌ها تهدیدش کرد، با قاطعیت از افشای نام پدرِ بچه‌ای که در شکمش در حال شکل‌گیری بود، سر باز زد و نشان داد چه شخصیت قدرتمندی دارد و در زندگی به چه جاهایی قرار است برسد. دکتر بورّه‌رو لاماس داشت دیوانه می‌شد. کاتولیک سفت‌وسختی بود، محافظه‌کاری واقعی. بااین‌همه، وقتی سیمولا او را آن‌قدر نا‌امید دید و گفت که می‌تواند دخترک را پیش خانمی ببرد که متخصصِ «فرستادنِ نازاییده‌ها به برزخ» است، به این پیشنهادِ سقط ‌جنین فکر کرد. ولی بعد که موضوع را در سرش بالاوپایین کرد، به‌ویژه بعد از مشورت با دوست کشیشش، پدرْ اویوآ،[18] عضو جامعه‌ی یسوعیان، تصمیم گرفت دخترش را در معرض چنین خطر بزرگی قرار ندهد و خود نیز بابت ارتکاب آن گناه مرگ‌بار، دوزخی نشود.

فکر اینکه دخترش زندگی خود را نابود کرده است، خُردش می‌کرد. ناچار شد او را از مدرسه‌ی بلژیکی بیرون بیاورد، چون دخترک مدام دچار تهوع می‌شد و از حال می‌رفت و راهبه‌ها دیر یا زود متوجه حال‌وروزش می‌شدند و احتمال رسواییِ بزرگی می‌رفت. برای آن وکیل بسیار دردناک بود که دخترش به‌خاطر آن دیوانگی دیگر نمی‌تواند ازدواج خوبی کند. کدام جوان آبرومند و خانواده‌دار و خوش‌آتیه‌ای حاضر بود نام خود را روی آن دختر خیره‌سر بگذارد؟ از وقتی معلوم شد دختر دلبندش باردار است، مطالعات و کلاس‌هایش را کنار گذاشت و روز و شبش را به‌تمامی وقف این کرد که بفهمد پدر بچه کیست. مارتیتا خواستگاری نداشت. اصلاً، برخلاف دخترهای هم‌سن‌وسالش، از بس سرش توی درس‌ومشق بود، علاقه‌ای به پریدن با پسرهای نوجوان از خود نشان نداده بود. این خیلی عجیب نبود؟ مارتیتا هیچ‌وقت خاطرخواهی نداشت. پدرش تمام رفت‌وآمدهای او را خارج از ساعت مدرسه زیر نظر داشت. چه‌کسی، چطور و کِی این کار را کرده بود؟ چیزی که اول به نظرش غیرممکن بود، کم‌کم جای خود را در ذهنش باز کرد و چه باورش می‌شد و چه نمی‌شد، تصمیم گرفت هرطور هست با آن مواجه شود. پنج گلوله انداخت در هفت‌تیر قدیمی اسمیت و وِسون که به‌ندرت از آن استفاده کرده بود، مگر در باشگاه شکار و تیراندازی، یا در شکارهایی که به اصرار و زورِ دوستان شکارچی‌اش می‌رفت و حوصله‌اش را هم به‌شدت سر می‌برد.

سرزده به خانه‌ا‌ی رفت که دکتر ارفن گارسیا آردیلس با مادر پیرش در آن زندگی می‌کرد، در محله‌ی کنارشان، سن فرانسیسکو. رفیق قدیمی‌اش که تازه از مطبِ عصرش برگشته بود -صبح‌ها در بیمارستان سن خوان دِ دیوس[19] کار می‌کرد- فوراً به استقبالش آمد و به تالار کوچکی تعارفش کرد با قفسه‌های پر از کتاب و اشیای قدیمی مثل نقاب و خاکستردان، مربوط به اقوامِ مایاکیچه.

«باید به یک سؤال من جواب بدهی، ارفن.»

دکتر بورّه‌رو لاماس خیلی شمرده‌شمرده حرف می‌زد، انگار مجبور بود کلمه‌ها را از دهان خود جدا کند: «با هم توی مدرسه‌ی ماریست درس خواندیم و با وجود تفکرات سیاسی خُل‌وضعانه‌ات تو را بهترین دوست خودم می‌دانم. امیدوارم به خاطر این رفاقت دیرینه هم که شده، دروغ تحویلم ندهی. تو دخترم را حامله کرده‌ای؟»

دید رنگ رخسار دکتر ارفن گارسیا آردیلس مثل کاغذ سفید می‌شود. قبل از جواب‌دادن چند بار دهانش را باز و بسته کرد. بالاخره تِته‌پِته‌کنان با دست‌های لرزان گفت: «نمی‌دانستم حامله‌ست، آرتورو. آره. من بودم. بدترین کاری است که به عمرم کرده‌ام. فکر نکنم هیچ‌وقت از حس پشیمانی‌اش خلاصی پیدا کنم. قسم می‌خورم.»

«آمدم بکشمت، ولدالزنای اعظم، ولی آن‌قدر حالم ازت به هم می‌خورَد که حتی این کار را هم نمی‌توانم بکنم.»

زد زیر گریه. سینه‌اش از هق‌هق به لرزه در‌می‌آمد و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. نزدیک به یک ساعت با هم بودند و وقتی جلوی در حیاط از هم خداحافظی کردند، نه دست دادند، نه طبق معمول، روی شانه‌ی هم زدند.

دکتر بورّه‌رو لاماس به خانه که رسید، صاف رفت به اتاق‌خواب دخترش. از روزی که مارتیتا غش کرده بود، آنجا حبس بود.

پدرش بی آنکه بنشیند، تما‌م‌مدت سرِ پا، با لحنی که هیچ پاسخی را نمی‌پذیرفت، از همان دمِ در با او حرف زد: «با ارفن حرف زدم و یک قول‌وقراری با هم گذاشته‌ایم: باهات ازدواج می‌کند. این‌جوری، آن بچه مثل توله‌هایی که سگ‌ها توی خیابان می‌زایند، متولد نمی‌شود و می‌تواند نام‌خانوادگی داشته باشد. عروسی را توی مزرعه‌ی چیچیکاستِنانگو[20] می‌گیریم. با پدر اویوآ صحبت می‌کنم تا عقدتان را بخواند. کسی را دعوت نمی‌کنیم. توی روزنامه اعلام می‌کنیم و بعدش خبرش پخش می‌شود. تا آن موقع وانمود می‌کنیم خانواده‌ی متحدی هستیم. بعد که با ارفن ازدواج کردی، نه دیگر ریختت را می‌بینم نه کاری به کارت ندارم و یک راهی پیدا می‌کنم تا از ارث‌ومیراث محرومت کنم. تا آن موقع، توی همین اتاق حبس می‌مانی و پایت را از خانه بیرون نمی‌گذاری.»

همان شد که گفته بود. عروسی ناگهانی دکتر ارفن گارسیا آردیلس با دختربچه‌ی پانزده‌ساله‌ای که بیست‌وهشت سال از خودش کوچک‌تر بود، بازار شایعات و حرف‌وحدیث‌ها را در همه‌جا داغ کرد و گواتمالا سیتی را تکان داد. همه فهمیدند علت اینکه مارتیتا بورّه‌رو پارّا با آن وضع ازدواج کرده چیست، از آ‌دمی با آن تفکرات انقلابی تعجبی هم نداشت، و با دکتر بورّه‌رو لاماسِ شریف همدردی کردند؛ کسی که از آن به‌بعد هیچ‌وقت هیچ‌کس ندید نه لبخند بزند، نه به مهمانی برود، نه ورق‌ بازی کند.

عروسی در مزرعه‌ی دنجی که پدر عروس در حومه‌ی چیچیکاستِنانگو داشت و در آن قهوه می‌کاشت، برگزار شد و خود او نیز یکی از شاهدان عقد بود. شاهدان دیگر، چند نفر از کارگران مزرعه بودند که چون سواد نداشتند، به‌جای امضا تعدادی ضربدر و خط کشیدند و بابت این کار چند کِتسال[21] هم به جیب زدند. دریغ از حتی یک جام برای سلامتی و خوشبختی تازه‌عروس و داماد.

عروس و داماد به گواتمالا سیتی برگشتند و مستقیم به خانه‌ی ارفن و مادرش رفتند و خانواده‌های اصیل فهمیدند که دکتر بورّه‌رو به قولش عمل می‌کند و دیگر دخترش را نخواهد دید.

مارتیتا اواسط سال ۱۹۵۰ پسری به دنیا آورد که، حداقل طبق روایت ر‌سمی‌، هفت‌ماهه به دنیا آمده بود.

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.