کوری عصاکش کور دگر

کوری عصاکش کور دگر

نویسنده: 
گرت هوفمان
مترجم: 
محمد همتی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1401 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 176
قیمت: ۹۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۸۱,۰۰۰تومان
شابک: 9786227280807

پیتر بروگل، نقاش هلندی قرن شانزدهمی، تابلوی معروفش «سقوط کوران» را نقاشی می‌کند. پس از چهار قرن، گرت هوفمان، نویسنده‌ی آلمانی، ماجرای روز آفرینش این اثر را از زبان شخصیت‌های نابینای آن روایت می‌کند.

کوری عصاکش کور دگر را «در انتظار گودو»یی دیگر خوانده‌اند. جهانِ پیش از شروع روایت تاریک و ملال‌آور است و پس از پایان آن نیز تاریک باقی می‌ماند. در این میان گرت هوفمان، این استاد روایتگری، دو آینه از دو روزگار را روبه‌روی هم قرار می‌دهد؛ نقاشی دیروز و ادبیات امروز.

دسته‌بندی داستان فلسفی معاصر

مقالات وبلاگ

رمانی به سبک در انتظار گودو

رمانی به سبک در انتظار گودو

«کوری عصاکش کوری دگر» رمانکی است در ده فصل که از نقاشیِ معروفی به همین نام اثر پیتر بروگل الهام گرفته است. گرت هوفمان در اصل روزی را که بناست این اثر آفریده شود از نظرگاه شش مرد نابینای سوژه‌ی نقاشی روایت می‌کند. هرچند نقاشی بروگل به‌لحاظ جزئیاتِ پرشمارش بسیار حائز اهمیت است (در چهره‌ی تک‌تک حاضرین این نقاشی می‌توان محنت محرومیت از موهبت بینایی را دید)، هوفمان حین پردازش شخصیت‌ها چندان جزئی‌نگر نبوده است؛ شخصیت‌های او کُلیتی واحدند و راوی قصه اول شخص جمع است. البته در مواردی ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

avatar
زهرا

عالی عالی

avatar
بازدید کننده سایت

عالی

avatar
بازدید کننده سایت

عالی

avatar
بازدید کننده سایت

ترجمه ی اقای محمد همتی عالی عالی

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

کوری عصاکش کور دگر

سخن مترجم

ایشان را وانهید: اینان کورانی هستند که عصاکش کوران دگر شده‌اند! باری، اگر کوری عصاکش کور دگر شود، هر دو به گودال فرومی‌افتند.

انجیل مَتّی، باب پانزدهم، آیه‌ی چهاردهم[1]

گرت هوفمان از دل نمایشنامه‌نویسیِ رادیویی ظهور کرد و سرآمد نمایشنامه‌نویسان رادیویی آلمان بود. نمایشنامه‌نویس رادیویی برای اینکه بتواند جهانی باورپذیر در ذهن شنونده بسازد، ابزاری جز صدا ندارد. از این رو کوری عصاکش کور دگر سخت وام‌دار این تجربه‌ی هوفمان است.

این اثر هوفمان از نظر روایی در تعریف Wir-Erzählung (در انگلیسی We-Form) قرار می‌گیرد، به این معنی که یک ما، یک خودآگاه جمعی تمام اثر را روایت می‌کند. حتی در آغاز این نوول که تصویری از رؤیای مرگ راویان را داریم، راوی خواب ماست. هوفمان پیش از این در آثار دیگری این فرم روایی را آزموده بود و چفت‌شدن این فرم روایی با دنیای نابینایان از کوری عصاکش کور دگر اثری یگانه ساخته‌است.

کوری عصاکش کور دگر روایت یک روز از زندگی شش نابیناست که قرار است پیتر بروگل مهتر (در هلندی: پیتر بروخل)[2] ، نقاش هلندی قرن شانزدهم، تابلوی معروف خود، سقوط کوران، را از روی آن‌ها بکشد. شاید شناخت آثار پیتر بروگل و روزگار او نیز بتواند به درک بهتری از این اثر هوفمان بینجامد. فعالیت‌های بشری موضوع غالب آثار بروگل است. آنچه در این مجال مختصر می‌توان به آن اشاره کرد این است که در بیشتر آثار او زندگی روستاییان دست‌مایه‌ی نگاهی منتقدانه و طنزآمیز به بشریت بوده‌است. او در برهه‌ی حساسی از تاریخ اروپا می‌زیسته‌است. کودکی و نوجوانی او در عصر مارتین لوتر مصلح دینی گذشته‌است و در طول عمرش از نزدیک شاهد نزاع‌های خون‌بار میان کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها بوده‌است که هر دو حق را به جانب خود می‌دیده‌اند. هلن گاردنر مورخ مشهور تاریخ هنر، این اثر او را (به روایت ترجمه‌ی محمدتقی فرامرزی) چنین توصیف می‌کند:

صف لغزانی از گدایان کور که کاسه‌های خالی چشمانشان در صورتک‌های حیوانی یا حماقت‌بار ایشان فرو نشسته‌است و هریک در حالتی از غلتیدن به روی زمین نمایانده شده‌اند، به دنبال پیشوای کور خود می‌روند تا به چاله بیفتند. در پس‌زمینه، منظره‌ای شاد با یک کلیسا دیده می‌شود؛ و پیش‌زمینه، همچون صحنه‌ای است که در آن پَستی و نادانی بشر با بازیگرانی به نمایش گذاشته شده که کارگردان چهره‌های ایشان را عمداً زشت کرده‌است.

میشائیل هوفمان، فرزند گرت هوفمان، که خود استاد دانشگاه و مترجم و شاعر است، کوری عصاکش کور دگر را نسخه‌ای از در انتظار گودو خوانده‌است.[3] جهانِ پیش از شروعِ روایت تاریک و ملال‌آور است و پس از پایان آن نیز تاریک باقی می‌ماند.


1

روزی که قرار است نقاشی ما را بکشند -روز از نو و روزی از نو!- کسی درِ کاه‌انبار را می‌زند و ما را از خواب می‌پراند. نه، صدا توی سر ما نیست، از بیرون است، همان جا که بقیه‌ی مردم هستند.

فریاد می‌زنیم که چه خبر است؟ یافتن راه برگشت سخت است. در عالم خوابیم. ابرها بالای سرمان‌اند و در شیاری تازه‌حفر‌شده در کشتزاری بی‌سروته دراز کشیده‌ایم و نیمی از تنمان روی خاک و نیمی توی خاک است. یک پا در خاک فرورفته و یک پا هنوز بیرون است. اطرافمان دانه‌های درشت و نرم برف که هنوز آن‌ها را خوب به یاد داریم، بر چین‌های ظریف کشتزار می‌بارد و همه‌چیز را زیر خود دفن می‌کند: علف‌های هرز، گاوآهن‌، درخت‌ها و هر آنچه مدت‌هاست رهایشان کرده‌ایم، اما احتمالاً هنوز آنجا افتاده‌اند. بالاخره برف آن‌یکی پایمان را هم که تا آخرین لحظه مثل سنگی سیاه رو به آسمان بلند شده بود، زیر خود دفن می‌کند. دفن شده‌ایم و با خود می‌گوییم خوب شد، تمام شد رفت پی کارش. حالا فراموش می‌شویم. آن‌وقت این‌ها با این درزدنشان دوباره ما را به آن بالا پیش خودشان می‌کشند. همین ‌طور که خودمان را از لای برف‌ها بیرون می‌کشیم، داد می‌زنیم ها، باز از جان ما چه می‌خواهید؟

کسی که در زده و حالا درست تنگ در ایستاده، می‌گوید آرام باشید، آرام. بعد از ما می‌پرسد که مگر فراموش کرده‌ایم که امروز قرار بوده نقاشی ما را بکشند.

می‌پرسیم نقاشی ما را بکشند؟

بله.

که چه بشود؟

اما مردی که در زده هم دلیلش را نمی‌داند.

فریاد می‌زنیم که نه، یادمان نرفته و دست‌وپا می‌زنیم و از لای کاه‌هایی که تمام شب را کنار موش‌ها در آن سرکرده‌ایم بلند می‌شویم.

مردی که در زده می‌گوید دیگر وقتش است که بلند شویم و به میدان ده برویم، چون قرارمان حالا بوده. می‌گوید قبل از اینکه نقاشی ما را بکشند، باید قوّت بگیریم. ضمناً باید محض دست‌گرمی کمی هم توی ده پرسه بزنیم.

به زمین کاه‌انبار مشت می‌کوبیم و می‌پرسیم توی همین ده؟!

بله، توی همین ده.

که اسمش چه باشد؟

پِده-سَنت-آن[4].

الان آفتاب زده؟

نه.

آن‌وقت چرا؟ مگر امروز قرار نیست آفتاب بزند؟

مردی که در زده بود، این را هم نمی‌داند.

می‌پرسیم آن‌وقت چرا باید توی ده بگردیم؟

مرد می‌گوید چون قرار است از راه‌رفتنمان نقاشی بکشند و باید تمرین کنیم. به‌خصوص تمرین سکندری‌خوردن و سقوط و انواع‌واقسام افتادن.

یعنی قرار نیست ما را نشسته نقاشی کنند؟

مردی که در زده بود، می‌گوید نه، قرار نیست در حالت نشسته نقاشی شوید.

یعنی راه‌رفتن ما را نقاشی می‌کنند؟

در حال سکندری‌خوردن و افتادن و جیغ‌زدن.

یعنی باید جیغ‌زدن را هم تمرین کنیم؟

نمی‌دانم. شاید.

می‌گوییم صبر کن، می‌آییم.

به همدیگر چنگ می‌اندازیم و خودمان را آرام‌آرام از وسط کاه‌ها بیرون می‌کشیم و سرپا می‌ایستیم. بعد کورمال‌کورمال خودمان و بقیه را پیدا می‌کنیم. چون ما چند نفریم، حتی اگر فقط یکی از ما حرف بزند، بقیه گوش می‌کنند. (اگر هم یکی به‌جای بقیه حرف بزند، هرکس جور خودش را می‌کشد.) بعد دستی به سرتاپای خودمان می‌کشیم. بله، ما هنوز همان آد‌م‌های دیروزیم. و تا آخرین روز عمرمان هم همان آدم‌های دیروز باقی می‌مانیم. و حالا بیش از همیشه خودمان را به یاد می‌آوریم، با تمام جزئیات. بعدش همه‌چیز، حتی آنچه زیر برف دفن شده بود، برمی‌گردد و ما حسابی جا می‌خوریم. همین طور که هرکداممان دیگری را صدا می‌کنیم، اسم‌هایمان هم دوباره یادمان می‌آید. و آن ‌روز صبح یحتمل همین طور که به سر و دست و عصای هم دست می‌کشیم، در نظر دیگران چنین سرووضعی داریم: بالاپوش‌هایی ضخیم و پر از پرز و مُزین به علف و کاه تنمان است که از آن‌ها ریسمان‌هایی تا ساق پایمان آویزان شده‌ (تازگی‌ها یکی از ما خودش را با یکی از همین ریسمان‌ها دار زد)، کلاه‌های گردی که تا گردنمان پایین آمده و عصاهای بلندی که کار دست خودمان است و موقع راه‌رفتن آن‌ها را روی زمین می‌کشیم تا بفهمیم چه‌چیزی جلوی پایمان است یا چه‌چیزی به‌طرفمان می‌آید. چیزی که کم داریم یک خرطوم یا بادکش است، حالا نه خیلی بلند، آن‌قدر که با کمک آن بتوانیم بدون خم‌شدن، هرچه جلوی پایمان است بلند کنیم و تا جلوی صورتمان بالا بیاوریم و بو بکشیم تا بفهمیم که چیست. با داشتن آن خرطوم‌ها همه حتی از دور ما را می‌شناختند و متوجه آمدنمان می‌شدند. بله، باید از این خرطوم‌ها داشته باشیم، اما نداریم. به‌جای آن‌ها عصا داریم و یک کیسه‌ی گدایی هم روی دوشمان انداخته‌ایم. یک پتوی اسب هم داریم که شب‌ها دورمان می‌پیچیم و صبح‌ها حکم پوست دوم ما را دارد و از عقب و جلویمان آویزان است. خلاصه دولا می‌شویم و روی زانوهایمان می‌خزیم و اول به یک لنگه کفش و بعد به یک لنگه کفش دیگر می‌خوریم و آن‌ها را پا می‌کنیم. و دور ران‌ها و ساق‌هایمان کهنه می‌پیچیم. بعد جُبه‌هایمان را می‌پوشیم، یعنی هرکس به دیگری کمک می‌کند تا جبه‌اش را تنش ‌کند. بلّه‌یامبه[5] جبه‌ی ریپولوس[6] را تنش می‌کند، ریپولوس به پوست‌کنده کمک می‌کند که جبه‌اش را بپوشد، ما جبه‌ی مالنته[7] را تنش می‌کنیم، مالنته هم به ما کمک می‌کند جبه‌هایمان را بپوشیم. این جبه‌ها نزدیک گردن دکمه می‌خورند و تا ساق پایمان می‌رسند و پایینشان را بدجوری کوک زده‌اند و لبه‌هایشان ریش‌ریش شده‌است. قرار است ما را با این اوصاف نقاشی کنند، در یک تابلوی بزرگ، چون ما یکی دو نفر نیستیم، شش نفریم. هرچه را هم که شب به ما چسبیده می‌تکانیم؛ شاخه‌ها، خاک، کاه. هر کس به صورت دیگری دست می‌کشد، می‌خواهیم آنجا را هم تمیز کنیم. در این حین بینی و پیشانی و پلک‌های همدیگر را لمس می‌کنیم تا ببینیم چقدر دراز و بلند و پهن‌اند و به این‌طرف یا آن‌طرف زاویه دارند و چقدر از ریخت افتاده‌اند. بالای همه‌ی این‌ها کلاه‌های بنددار و کلاه‌های بی‌لبه را سرمان می‌کنیم. (کلاه لبه‌دار سر نمی‌کنیم، چون باد می‌بَرَدش.) اما الان وقت فکرکردن به این چیزها نیست -هرچیز به وقتش- عصابه‌دست، سلانه‌سلانه به‌طرف درِ کاه‌انبار می‌رویم. در را با اولین تقلای دسته‌جمعیِ آن ‌روزمان هل می‌دهیم و باز می‌کنیم، تا نفس‌زنان حتی شده فقط سری در فضای آزاد دهکده سبک کنیم. هوای صبحگاهی منتظرمان است و به‌سویمان می‌وزد. می‌ایستیم و به سویی که احتمالاً خورشید آنجاست نگاه می‌کنیم. بله، باید آنجا باشد! و خودمان را به تیرک‌های راست و چپِ درِ کاه‌انبار می‌مالیم و کمی پا به زمین می‌کوبیم تا لباس‌هایمان درست روی تنمان بایستند و خوب چین بخورند.

بچه‌ای که جلوی ما ایستاده، می‌پرسد این‌ها هستند؟

آن که در زده می‌گوید بله، خودشان‌اند.

بعدش بچه می‌پرسد شما واقعاً من را نمی‌بینید؟

نه.

بچه از مردی که در زده می‌پرسد تو را چه، تو را می‌بینند؟

مرد می‌گوید نه، من را هم نمی‌بینند. بعدش مکثی می‌کند تا بچه وقت داشته باشد حسابی براندازمان کند. بعد می‌گوید چشم‌های این‌ها پشت سرشان است، مثل بعضی حیوانات. این‌جوری متوجه اتفاقات اطرافشان می‌شوند، نیازی به چشم‌های جلوی سر ندارند. بعد می‌پرسد شما نیازی به چشم ندارید، نه؟

ما می‌گوییم نه، نیازی نداریم. و زبانمان بند می‌آید، فکری می‌کنیم و می‌خواهیم چیز دیگری بگوییم، اما حرفمان یادمان می‌رود.

بچه می‌گوید فکر نکنم شما کور باشید؛ بعد نزدیک‌تر می‌آید و نفس‌هایش از آن پایین به ما می‌خورد. می‌پرسد اجازه دارد به ما دست بزند.

مردی که در زده بود، می‌پرسد به کجایشان؟

به صورتشان.

می‌گوید اگر می‌خواهی دست بزن.

از میان هوای صبحگاهی دست گرم کودکانه‌ای می‌آید و گونه‌های راست و چپ ما را نوازش می‌کند و بعد داخل گوش‌هایمان می‌رود.

بچه می‌پرسد این را احساس می‌کنید.

می‌گوییم بله، احساس می‌کنیم.

می‌پرسد این را چه، و نوک انگشت‌هایش را خیلی نرم روی پلک‌های ما می‌کشد.

می‌گوییم بله، این را هم حس می‌کنیم.

بچه می‌پرسد آن‌وقت چطوری است، درد می‌کند؟

می‌گوییم، نه، درد نمی‌کند.

اگر کمی فشار بدهم چه؟

نه، نباید فشار بدهی، فشاردادن نداریم.

خب، شما که چیزی نمی‌بینید.

می‌گوییم خب نبینیم، نباید فشار بدهی.

بچه دوباره عقب می‌ایستد و می‌گوید حالا که اجازه ندارم فشار بدهم، دست هم نمی‌زنم. بعد از اینکه دست‌هایش را یحتمل با شلوارش پاک می‌کند، می‌گوید نه، فکر نکنم این‌ها کور باشند. پارسال هم چندتایی اینجا بودند و می‌گفتند کوریم. بعدش سه تا مرغ دزدیدند و باز غیبشان زد.

می‌گوییم بله، ما هم دربار‌ه‌ی آن‌ها شنیده‌ایم، اما آن‌ها ما نبوده‌ایم. و بعد جلوی بچه صف بلندی می‌بندیم. آن‌ها همان‌هایی‌اند که همیشه قبل از ما می‌رسند و خودشان را جای ما جا می‌زنند.

از کِی؟

می‌گوییم آه، از چند سال پیش.

و از کی جلو می‌افتند و خودشان را جای شما جا می‌زنند؟

این را نمی‌دانیم.

خب این‌ها واقعاً کی‌اند؟

می‌گوییم این را هم نمی‌دانیم. اما هرجا می‌رویم به ما می‌گویند شما قبلاً اینجا بوده‌اید. اما ما قبلاً آنجا نبوده‌ایم، یا اقلِ‌کم یادمان نمی‌آید. ضمناً ما مرغ نمی‌دزدیم، چون اصلاً آن‌ها را نمی‌بینیم.

بچه می‌پرسد خب اگر واقعاً کورید و واقعاً من را نمی‌بینید، چطور است که هروقت من حرف می‌زنم به من نگاه می‌کنید؟

به تو نگاه می‌کنیم؟

بچه می‌گوید خب، گاهی نگاهتان به من می‌افتد یا از بالای سر من می‌گذرد.

می‌گوییم دیدی؟ علتش این است که ما تو را نمی‌بینیم، فرشته‌کوچولو! ما اصلاً به تو نگاه نمی‌کنیم، فقط به‌سمتی نگاه می‌کنیم که صدای تو از آنجا می‌آید، احمق جان!

بچه به مردی که در زده می‌گوید باز هم فکر نکنم همه‌شان کور باشند.

مرد می‌گوید همه‌شان کورند، وگرنه نقاشی نمی‌شدند. یک عصر تابستانی که هوا خیلی داغ بوده و آن‌ها زیر درخت گیلاس نشسته بودند، پرنده‌ها می‌آیند و روی شانه‌هایشان می‌نشینند و چشم‌هایشان را از حدقه درمی‌آورند.

چه‌جور پرنده‌ای؟

کلاغ یا زاغ.

یعنی آن‌ها دست روی دست گذاشته‌اند تا این بلا سرشان بیاید؟

مرد می‌گوید همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاده.

بچه دوباره رو به ما می‌کند و می‌پرسد راست است؟

سر تکان می‌دهیم و می‌گوییم بله، راست است.

خب چرا چشم‌های شما را درآوردند؟

چون ما جوجه‌هایشان را کشته‌ بودیم.

خب، چرا جوجه‌هایشان را کشتید؟

دیگر طاقت شنیدن سروصدایشان را نداشتیم. یعنی فکر می‌کردیم که نداریم.

مردی که در زده بود، می‌گوید فقط این را هم بگویم که بعضی‌ می‌گویند آن پرنده‌ها کلاغ و زاغ نبوده‌اند، زاغچه بوده‌اند.

بچه می‌گوید بله، زاغچه، ماجرای زاغچه‌ها را شنیده‌ام.

می‌گوییم بله، شاید هم زاغچه بودند.

بچه می‌گوید خب، اگر زاغچه بودند که خبرش را شنیده‌ام. بعد می‌پرسد شنیدن چه؟ می‌توانید بشنوید؟

مردی که در زده بود، دور ما می‌چرخد و می‌گوید شنیدن که بله.

پس همه‌ی حرف‌های ما را می‌شنوند؟

مرد می‌گوید بله، می‌شنوند.

آن‌وقت صحبت‌های توی خانه‌های مردم را چه؟

آن را هم می‌شنوند، اما نه همه‌اش را.

پس اندازه‌ی ما می‌شنوند؟

بله، تقریباً.

بچه بازوهای ما را می‌گیرد و می‌گوید باز خوب است که قوی‌اند.

باید هم باشند.

چطور؟

چون ناچارند خیلی راه بروند.

و الان کجا می‌روند؟

مردی که در زده بود، می‌گوید اول باید حسابی غذا بخورند، نقاش پول غذایشان را داده. بعد به‌سمت برکه می‌رویم تا تمرین افتادن کنند.

بچه می‌پرسد چرا افتادن؟

چون قرار است نقاشی افتادنشان را بکشد.

آن‌وقت چرا نقاشی افتادنشان را می‌کشد؟

این را نمی‌دانم.

بچه می‌پرسد می‌شود من آن‌ها را به‌سمت برکه ببرم؟

مرد می‌گوید اگر می‌خواهی، ببرشان. بعد دست‌هایش را به هم می‌کوبد و می‌گوید خب دیگر، بگذار بروند.

بااحتیاط، دولادولا و سردرگریبان و عصا در دستِ راست یا چپ و کلاه تا روی پیشانی کشیده، از لای درِ کاه‌انبار بیرون می‌خزیم و قدم به طبیعت می‌گذاریم. آن بیرون از بالا، از لای درخت‌ها و دورتادور سرمان، باد می‌وزد. اهالی خانه‌هایی که از بینشان می‌گذریم، همه جمع شده‌اند و ما آهسته از بینشان رد می‌شویم. پنجره‌ها و درها باز می‌شوند، مردم بیرون می‌آیند و از دیدن ما دهانشان باز می‌ماند، ما را می‌شناسند، یکی دو نفر فریاد می‌زنند و با خود می‌گویند جل‌الخالق! (پس این‌ها هم مثل بقیه‌ی آدم‌ها سر و مغز دارند!) و از خودشان می‌پرسند ما سفیهیم یا عاقل، و لابد بِروبِر رفتن ما را نگاه می‌کنند.

همین طور که راهمان را می‌رویم، می‌پرسیم هی! بگو ببینیم، دوروبر ما آدم هست؟

بچه می‌گوید بله.

چند نفر؟

باید بشمرم؟

نه. تقریباً چند نفرند؟

شاید ده نفر.

الان کجایند؟

جلوی خانه‌هایشان.

و چه می‌خواهند؟

می‌خواهند شما را ببینند.

پس دارند ما را تماشا می‌کنند؟

بله؟

الان؟

بله، همین الان.

می‌گوییم خب باشد. و مثل مواقعی که مردم تماشایمان می‌کنند، جمع‌تر می‌شویم و کج‌تر به‌سمت بالا نگاه می‌کنیم. و احساس می‌کنیم که چطور ما را می‌بینند، عده‌ای از نزدیک و عده‌ای از دور. وقتی آن‌طوری از بین روستاها می‌گذریم، از عجایب دریایی هستیم، موجودات به‌هم‌پیوسته‌ی به‌زحمت‌جنبنده‌ی خاموش و تاریک که وقتی به نمایش گذاشته می‌شوند، ترس و بیزاری و ترحم نثارشان می‌شود. با خود می‌گویند لابد این همان کلاف پیکرهای خاکستری‌رنگی است که از میان خیابان‌ها می‌غلتد و مقابل درِ خانه‌ها از هم باز می‌شود. چه تنگِ هم راه می‌روند و با هر باد سبکی به یک طرف لمبر می‌خورند! این را هم از خودشان می‌پرسند که چطور چنین چیزی ممکن است. اما ما این را هم نمی‌دانیم. بعد صدای ناقوس به گوش می‌رسد که لابد نواختنش لازم است، فقط ما را به وحشت می‌اندازد.

فریاد می‌زنیم به ما کورها رحم کنید، و عصایمان را در هوا تاب می‌دهیم تا مردم از سر راهمان کنار بروند. (اگر از عصای ما حساب نبرند، آن‌وقت چشم‌هایمان را نشانشان می‌دهیم.) بعد می‌پرسیم که آن دوروبر کلاغی هست؟ فصل را هم می‌پرسیم، چون هیچ‌وقت مطمئن نیستیم چه فصلی است. البته که روز خنکی است، اما در سرزمینی با آن‌همه زمستان، خنکی چه اهمیتی دارد؟ می‌پرسیم بهار است؟ می‌گویند بهار می‌شود. می‌پرسیم به‌زودی؟ می‌گویند بله، به‌زودی. با خود می‌گوییم پس بهار است. بعد سعی می‌کنیم بوی هوای نه سرد و نه گرم را از باد بشنویم و دل‌گرم به راهمان ادامه می‌دهیم. شاید آنجا که پاکشان به‌سمتش می‌رویم، میدان روستا باشد، شاید هم نباشد.

بچه می‌پرسد لازم است راهنمایی‌تان کنم؟ و خب، ما جواب نمی‌دهیم. فریاد می‌زنیم به ما کورها رحم کنید. مردی که درِ کاه‌انبار را زده بود، می‌گوید بله، دستشان را بگیر و آن‌ها را به‌سمت میز غذا ببر، گرسنه‌شان می‌شود.

بچه خش‌خش‌کنان از روی برگ‌ها می‌گذرد و می‌پرسد شما گرسنه‌اید؟

می‌گوییم بله، گرسنه‌ایم.

مردی که در زده بود، می‌گوید این‌ها همیشه‌ی خدا گرسنه‌اند.

می‌گوییم همیشه گرسنه. بعد عصایمان را تاب می‌دهیم و می‌گوییم کورها را فراموش نکنید.

بعدش بچه می‌گوید که دیگر به میز رسیده‌ایم، فقط چند قدم دیگر مانده. حالا می‌توانید هرچه می‌خواهید بخورید، فقط کافی است دست دراز کنید و بردارید. فقط چیزی از دستتان نیفتد که دیگر پیدایش نمی‌کنید.

ما که بوی غذا اشتهایمان را باز کرده، پا به زمین می‌کوبیم و می‌پرسیم کجاست این میز؟

بچه می‌گوید آنجاست، آنجا.

بعد می‌پرسیم غذا، غذا کجاست؟

بچه بازوی ما را می‌گیرد و می‌گوید، اینجاست.


2

بعد از اینکه دست‌هایمان را روی میز گذاشتیم و انگشت‌هایمان را دور لبه‌ی میز و روی صفحه‌ی میز کشیدیم، غذا را هم پیدا می‌کنیم. روی میز، کاسه‌های سنگین گذاشته‌اند و تُنگ‌های قطور چیده‌اند.

بچه می‌گوید این هم از غذا، همه‌اش برای شماست.

دستمان را می‌گیرد و روی نان و ظرف‌های غذا می‌گذارد و ما را دور میز می‌گرداند. دست دراز می‌کنیم و غذاها را لمس می‌کنیم تا بفهمیم که چه هستند. حتی دست می‌کنیم توی ظرف شیر کنار غذا و شیر ولرم می‌چکد رویمان. چیز عجیبی نیست. همیشه‌ی خدا بی‌خبر از همه‌جا توی چیزی دست می‌کنیم. مگر مواقعی که به‌طرف چیزی دست دراز می‌کنیم که اصلاً وجود ندارد.

بچه می‌پرسد شما موقع غذاخوردن نمی‌نشینید؟

می‌گوییم البته که می‌نشینیم، جای نشستن هست؟

مردی که در زده بود، می‌گوید ببرشان روی نیمکت.

بچه می‌پرسد حالا چرا داخل خانه نمی‌روند؟

مرد می‌گوید نه، همین ‌جا جلوی در غذا می‌خورند.

بچه ما را به‌سمت نیمکتی که باید رویش بنشینیم هل می‌دهد و می‌گوید بنشینید، اجازه دارید روی نیمکت بنشینید. بعد قاشق دستمان می‌دهند، برای مایعات و غذاهای نرم. و به این ترتیب، کله‌ی سحر، بعد از آنکه ما را از شیارمان بیرون کشیده‌اند و سؤال‌پیچمان کرده‌اند و به‌سمت میز راهنمایی‌مان کرده‌اند و دکمه‌های جبه‌هایمان را باز کرده‌اند و کلاه از سرمان برداشته‌اند و یک چیزی هم، یک قاب‌دستمال، جلوی سینه‌مان بسته‌اند که موقع خوردن غذا بالاپوش‌هایمان را کثیف نکنیم، در فصل خنک سال با لنگ‌های باز، دور میزی احتمالاً دراز، جلوی درِ خانه‌ای توی خیابان شروع می‌کنیم به خوردن غذا. نانی را که تروتازه است و هنوز گرمای تنور را دارد، تکه‌تکه می‌کنیم و در حلیم می‌زنیم.

فریاد می‌زنیم که هی، فلفل بدهید، و انگشت‌هایمان را می‌لیسیم.

بچه می‌گوید فلفل نیست.

می‌گوییم پس اقلِ‌کم نمک بدهید! و نمکی را که بچه به ما می‌دهد، روی نان و دست‌هایمان می‌پاشیم و حس می‌کنیم که مردم دارند براندازمان می‌کنند.

داد می‌زنیم ها، نگاه‌کردن دارد؟

مردی که در زده بود، می‌گوید کسی نگاهتان نمی‌کند.

پس چرا حس می‌کنیم که به ما زل زده‌اند؟

مرد می‌گوید کسی به شما زل نزده.

می‌گوییم ای بابا! زل زدند هم بزنند. و اول از این کاسه و بعد از آن کاسه می‌خوریم، اول سرد و بعد داغ و بعد ولرم. بعدش باد مختصری می‌وزد و خوش‌حالیم که جبه‌هایمان تنمان است. در حلیم هم قاشق می‌زنیم، شیرین است و شور نیست و سعی می‌کنیم آن را به دهان ببریم.

می‌گویند نگاه کن، چه گندی زدند به خودشان.

بله، گند می‌زنیم.

این را که می‌گوییم، می‌خندند و می‌گویند فقط همین جور ادامه بدهید. عرق بریزید و بلمبانید.

می‌گوییم ممنون.

و به این ترتیب، همین طور که مدام در شعاع بزرگ‌تری دست دراز می‌کنیم، هرچه روی میز است می‌خوریم و می‌نوشیم، اول کاسه‌های فراخ و بعد کاسه‌های عمیق را. هر بار که دستمان به تُنگی می‌خورد، از صدایش پیداست که خالی‌تر از قبل شده‌است. بعد دست‌هامان را مشت می‌کنیم و پایین می‌آوریم و آن‌ها می‌پرسند حالا سیر شُدید؟

می‌گوییم بله، سیر شدیم.

بعدش می‌آیند و دستمال‌سفره‌هایمان را باز می‌کنند و دوباره عصاهایمان را دستمان می‌دهند. عصاها را به زمین می‌کوبیم.

بچه می‌گوید زیاد خورده‌اید.

می‌گوییم زیاد.

خوش‌مزه بود؟

می‌گوییم بله، خوش‌مزه بود. فقط یکی از ما، همان پوست‌کنده، می‌گوید گوشتش سخت بود.

مردی که در زده بود، روی ما خم می‌شود و می‌پرسد سخت بود؟

می‌گوییم می‌خواست بگوید سفت، کلمه‌اش یادش نبود.

مرد می‌پرسد راست می‌گویند، منظورت سفت است؟

پوست‌کنده می‌گوید بله، منظورم همین است: سفت.

سرش را بالا می‌آوریم و می‌گوییم این پوست‌کنده است. قصد جسارت نداشته. فقط چون دندان توی دهانش ندارد، هرچه می‌خورد به نظرش سفت است.

پوست‌کنده می‌گوید درست است، به نظرم همه‌چیز سفت است. قصد جسارت نداشتم.

مرد می‌گوید اگر گوشت سفت بود، دفعه‌ی بعد بیشتر می‌پزیمش، اگر دفعه‌ی بعدی در کار باشد. بعد فریاد می‌زند خودشان را کثیف کرده‌اند، لیزه[8]! لیزه می‌آید و با یک حوله بین ما می‌گردد و جُبه‌هایمان را تمیز می‌کند.

می‌گوییم آره، لیزه! تمیزمان کن، قرار است امروز نقاشی ما را بکشند. می‌گوییم هی، بیا نزدیک‌تر دیگر. و مچ زن و شانه‌اش را می‌گیریم و او را به‌طرف خودمان می‌کشیم و در گوشش می‌گوییم، خوب گوش کن، لیزه! روی میز تنباکو می‌بینی؟

لیزه می‌گوید نه، تنباکو نمی‌بینم.

خوب نگاه کردی؟

بله، تنباکو نیست.

اینجا میز دیگری نیست که شاید رویش تنباکو گذاشته باشند؟

نه، میز دیگری نیست.

بچه فریاد می‌زند این‌ها را ببینید! آن‌همه خورده‌اند و تازه می‌خواهند تنباکو هم دود کنند.

می‌گوییم داد نزن، اینکه ما چه می‌خواهیم، بین خودمان می‌ماند، لازم نیست همه بشنوند.

مردی که در زده بود، می‌گوید اگر تنباکو می‌خواهید، اینجا نیست، لااقل برای شما نیست. شاید اگر نقاش از کارتان راضی باشد، کمی تنباکو به شما بدهد. بعد به بچه می‌گوید حالا ببرشان.

لب برکه؟

نه، پشت درِ کاه‌انبار.

دست‌هایمان را با شلوارمان پاک می‌کنیم و به جان کسانی که به ما نوشیدنی و خوراکی دادند دعا می‌کنیم. فریاد می‌زنیم به نام مهم‌ترین قدیس‌ها، و عصاهایمان را محکم‌تر در دست می‌گیریم و می‌خواهیم زانو بزنیم که بچه بازویمان را می‌گیرد و دوباره ما را راهی می‌کند.

فریاد می‌زنیم ما را کجا می‌بری؟

بچه می‌گوید پشت درِ کاه‌انبار؛ نکند لازم نیست بروید؟

می‌گوییم البته، شاید. و سلانه‌سلانه به راهمان ادامه می‌دهیم و از بچه می‌پرسیم، حالا چه، آفتاب زده؟

نه، هنوز بالا نیامده.

یعنی هنوز سایه نداریم؟

نه، هنوز سایه ندارید.

می‌پرسیم کلاغ‌ها چه، کلاغ‌ها هستند؟

بله، کلاغ‌ها هستند.

کجایند؟

بالای سر ما.

می‌توانی بشماری‌شان؟ پنج تا هستند؟

بچه می‌گوید بله. و بعد می‌پرسد از کجا می‌دانید؟

می‌گوییم چون اغلب پنج تا هستند. الان چه‌کار می‌کنند؟

پرواز می‌کنند.

فریاد می‌زنیم می‌شنوی، پوست‌کنده؟!

پوست‌کنده می‌گوید بله، می‌شنوم.

و بعد از اینکه کمی دیگر به راهمان ادامه می‌دهیم، می‌پرسیم: کجاست این کاه‌انبار تو؟ همین جا که هستیم یا کمی دورتر؟

بچه می‌گوید کمی دورتر.

باز کمی راه می‌رویم و می‌پرسیم رسیدیم؟

و نوک عصاهایمان را به زمین می‌کوبیم؛ خاکش نرم و شل است.

بچه می‌گوید بله، همین ‌جاست.

آه، اینجا بوته‌زار است.

بله، بوته‌زار است.

یعنی ما تنهاییم؟

بله، تنهاییم.

سگی را که پای میز دور ما می‌چرخید و تا اینجا دنبالمان کرده و حالا هم می‌خواهد ما را بو کند به‌سرعت فراری می‌دهیم و بندهای بالاپوش و تنبانمان را باز می‌کنیم و فریاد می‌زنیم های، کجا رفتی؟

بچه می‌گوید اینجا، همین ‌جام.

می‌گوییم پس بیا نزدیک‌تر، لازم نیست بترسی. فقط می‌خواهیم روی سرت دست بگذاریم.

چرا؟

که لمست کنیم.

لمسم کنید که چه بشود؟

که بدانیم تو اینجایی.

بچه می‌گوید این‌قدر نزدیک خوب است؟ و خیلی نزدیک می‌شود.

می‌گوییم بله، همین‌قدر. و بعد از اینکه دست روی سرش می‌گذاریم و سرش را کمی فشار می‌دهیم و آن‌قدر تصورش می‌کنیم که انگار خودش را می‌بینیم، می‌گوییم، فرشته‌کوچولو! حالا بگو ببینیم، اینجا زندگی می‌کنی؟

بچه می‌گوید نه. بعدش دست روی شانه‌های ما می‌گذارد و می‌خواهد ما را محکم روی آن علف‌های نمناک بنشاند.

می‌گوییم فعلاً نه، هنوز کار دارد. اول به ما بگو اهل کجایی.

اهل جنگلم.

این اطراف را بلدی؟

کمی.

می‌گوییم پس گوش کن. این پده-سنت-آن روستای بزرگ است؟

نه.

یعنی کوچک است؟

کوچک هم نیست.

پس نه بزرگ است و نه کوچک.

بله.

مردمش چطورند؟

عین همه‌ی مردم.

پول‌دار نیستند؟

نه.

پس فقیرند؟

بله، بیشتر فقیرند.

با کورها مهربان‌اند؟

عین همه‌ی مردم.

همچنان دست‌هامان روی موهایش است، می‌گوییم پول غذای امروز ما را کی داده؟

نقاش.

او سپرده که ما را به اینجا بیاورید؟

فکر کنم.

پس او ساکن روستاست؟

نه، ساکن شهر است. اما اینجا هم خانه دارد، خانه‌ی کنار برکه. گاهی به آنجا سرمی‌زند.

وقت‌هایی که می‌آید چه‌کار می‌کند؟

به گردش می‌رود و جلوی درخت‌ها می‌ایستد.

جلوی کدام درخت‌ها؟

یکی بعد از دیگری.

پس جلوی همه‌ی درخت‌ها می‌ایستد؟

بله.

بعدش چه؟

نگاهشان می‌کند.

مگر درخت‌های اینجا با بقیه‌ی جاها فرق دارد؟

نه، عین بقیه‌ی درخت‌هاست.

بعدش چه؟ بعدش نقاش چه‌کار می‌کند؟

بعدش آن درخت‌ها را نقاشی می‌کند.

نیشگونی از لپش می‌گیریم و می‌گوییم آها، که نقاشی می‌کند. دیگر چه ‌چیزهایی را نقاشی می‌کند، فرشته‌کوچولو؟!

همه‌چیز. پل‌ها، کلیسا، رودخانه، اما بیشتر درخت‌ها را نقاشی می‌کند.

آدم‌ها را چه؟

آدم‌ها را هم نقاشی می‌کند.

برای اینکه خوب به یاد بیاورد، بچه را کمی تکان می‌دهیم و از او می‌پرسیم گوش کن، کورها را چه، کورها را هم نقاشی می‌کند؟ می‌دانیم که قرار است ما را نقاشی کند، اما هنوز باورمان نشده. (تا حالا کسی ما را نقاشی نکرده!) مگر جز ما کسی را ندارد که بتواند نقاشی‌اش کند؟

بچه می‌گوید البته که دارد، درخت‌ها.

فریاد می‌زنیم ای بابا! درخت که نشد کس؟ منظورمان آدم‌هایی مثل ماست.

نمی‌دانم.

نمی‌دانی؟

نه.

با خود می‌گوییم عجیب است که می‌خواهد ما را نقاشی کند. چون همین طوری نقاشی‌نشده هم کسی دوست ندارد نگاهمان کند، یعنی همین طور که هستیم. همین که از دور آمدن ما را می‌بینند، از سر راهمان کنار می‌روند و به‌زحمت راهشان را باز می‌کنند و برای اینکه مبادا تنه‌شان به تنه‌ی ما بخورد، به‌زور از کنارمان رد می‌شوند. چون ما برخلاف دوستانمان، آن گداهای چلاق، خوش‌یمن نیستیم. اگر دست آن‌ها بود، یک چاله‌ی عمیق می‌کندند و ما را تویش می‌انداختند و رویش را محکم می‌پوشاندند تا از دستمان خلاص شوند، نه اینکه تازه یکی پیدا شود و نقاشی‌مان را هم بکشد. یعنی به‌جای اینکه با نقاشی ثبتمان کنند و دوبرابرمان کنند. می‌گوییم نه، همان بهتر که توی چاله دفن شویم.

چی؟

می‌گوییم آه، چون داشتیم به چاله فکر می‌کردیم، همین طوری از دهانمان دررفت. حالا بگو ببینیم؛ تا حالا آدم‌هایی مثل ما را نقاشی کرده؟

بچه می‌گوید نه، بیشتر درخت‌ها را نقاشی کرده.

آن‌وقت چرا درخت‌ها؟

بچه می‌گوید نمی‌دانم، برای اینکه مردم بتوانند آن‌ها را ببینند.

فریاد می‌زنیم فرشته‌کوچولو! چه احمقی هستی تو، مگر مردم همین‌جوری درخت‌ها را نمی‌بینند؟ این‌همه درخت، اینجا و آنجا! مگر آن‌ها را نمی‌بینی؟ و به پیش و پشت سرمان اشاره می‌کنیم، جاهایی که احتمالاً درخت‌هایی هستند که بچه احتمالاً می‌بیندشان. یا نکند درختی این اطراف نیست؟

بچه می‌گوید چرا هست، فقط کوچک‌اند.

می‌گوییم عیب ندارد، بالاخره همه آن‌ها را می‌بینند.

بچه می‌گوید بله، همه آن‌ها را می‌بینند.

خب پس.

بچه سرش را از زیر دست ما بیرون می‌کشد و می‌گوید اما همیشه آن‌ها را نمی‌بینند. مثلاً زمستان‌ها درخت‌ها پیدا نیستند و برف رویشان را می‌پوشاند.

می‌گوییم بله، درخت‌ها شاید، اما آدم‌ها که زیر برف پن

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.