زنان زندگی‌ام

زنان زندگی‌ام

نویسنده: 
ایزابل آلنده
مترجم: 
سعید متین
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 176
قیمت: ۱۳۵,۰۰۰ تومان
شابک: 9786227280722

ایزابل آلنده در این کتاب، با تعمق در خاطراتش، نگاهی می‌اندازد به پیوندش با فمینیسم از کودکی تا به ‌امروز و دعوتمان می‌کند تا در این سفر شخصی و عاطفی همراهی‌اش کنیم. نویسنده‌ی بزرگ شیلیایی در جستارهای این کتاب با آمیزه‌ای از شوخ‌طبعی، شفافیت و دانایی از زنان الهام‌بخش و تأثیرگذار زندگی‌اش یاد می‌کند، همچنین از زنان گمنامی حرف می‌زند که قربانی خشونت و تعرض بوده‌اند، اما سرشار از عزت‌نفس و شجاعت، دوباره برخاسته‌اند و پیش رفته‌اند.

او با نگاهی پخته و تأمل‌برانگیز توضیح می‌دهد که چرا فمینیست است و به چه دلیل سراسر زندگی‌اش را وقف مبارزه برای رسیدن به جهانی عادلانه و برابر کرده‌است.

آلنده با شور و اشتیاق همیشگی‌اش به زندگی، ما را فرامی‌خواند تا به‌تمامی از آن بهره گیریم، چون برای عشق‌ورزیدن، فارغ از سن‌وسال، همیشه وقت هست.

مقالات وبلاگ

زنی که فمنیست به دنیا آمد

زنی که فمنیست به دنیا آمد

«آن زن‌های قدرتمند؟ من آن‌ها را به وجود نیاورده‌ام، آن‌ها همه‌جا هستند». روزهای قرنطینه‌ای دوران کرونا به ایزابل آلنده فرصتی داد تا در کتاب «همه‌ی زنان زندگی‌ام» منظومه‌ی فکری‌اش را تدوین کند، او در ظاهر از عشق ناشکیبا، زندگی طولانی و ساحرگان نیک نوشته است، اما منتقدان تازه‌ترین اثر آلنده را  مانیفست فمنیسم یک نویسنده‌ی اثرگذار و محبوب دانسته‌اند. آلنده در تازه‌ترین اثرش هم دست از داستان‌سرایی برنداشته است، این‌جا هم با قصه‌گویی از زنان اثرگذار زندگی‌اش ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

زنان زندگی‌ام

وقتی می‌گویم که از دوران مهدکودک فمینیست بوده‌ام، یعنی قبل از اینکه این مفهوم در خانواده‌ام شناخته شود، اغراق نمی‌کنم. من سال ۱۹۴۲ به دنیا آمده‌ام، پس حرف از قدیم‌قدیم‌هاست. فکر می‌کنم که شورشم علیه اقتدار مردانه ریشه در وضعیت پانچیتا[1]، مادرم، داشت که شوهرش او را در پرو با دو بچه‌ی پوشک‌به‌پا و یک نوزاد در بغل، رها کرد. به همین دلیل، پانچیتا مجبور شد به خانه‌ی پدر و مادرش در شیلی پناه ببرد؛ جایی که من نخستین سال‌های کودکی‌ام را در آن گذراندم.

خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگم در محله‌ی پروبیدِنسیای[2] سانتیاگو[3]، که آن‌موقع‌ها مسکونی بود و امروز هزارتویی از مغازه‌ها و شرکت‌ها شده‌است، بزرگ و زشت بود؛ هیولایی از سیمان با اتاق‌هایی با سقف بلند، جریان‌های باد، دیوارهای دوده‌گرفته از بخاری‌های نفتی، پرده‌های سنگین مخمل سرخ، مبل‌های اسپانیایی‌ای که آن‌قدر بادوام ساخته شده بودند که یک قرن کار کنند، رخ‌نگاره‌های بدریخت از بستگان درگذشته و کپه‌هایی از کتاب‌های گردوخاک‌گرفته. رُخ خانه اعیانی بود. سعی کرده بودند مُهری از تجمل به پذیرایی و کتابخانه و ناهارخوری بزنند، اما از آن اتاق‌ها خیلی کم استفاده می‌شد. بقیه‌ی خانه مُلک پریشانِ مادربزرگم و بچه‌ها (یعنی من و دو برادرم) و خدمتکارهای خانه بود به‌علاوه‌ی دوسه سگ بدون نژاد مشخص و گربه‌های نیمه‌وحشی‌ای که مهارناپذیرانه پشت یخچال تولیدمثل می‌کردند. خانم آشپز بچه‌گربه‌ها را توی سطلی در حیاط‌خلوت، غرق می‌کرد.

شادی و روشناییِ آن خانه با مرگ زودهنگام مادربزرگم از بین رفت. کودکی‌ام را مثل دورانی از ترس و تاریکی به خاطر می‌آورم.

از چه می‌ترسیدم؟ از اینکه مادرم بمیرد و سر از یتیم‌خانه دربیاوریم، که بچه‌دزدها مرا بدزدند، که شیطان در آینه‌ها ظاهر شود و خلاصه، چرا سرتان را درد بیاورم. قدردانِ آن کودکی ناشادم، چون برای نوشتن به من ماده‌خام داد. نمی‌دانم رمان‌نویس‌هایی که دوران کودکی قشنگی در خانه‌ای معمولی داشته‌اند، با این مسئله چطور کنار می‌آیند.

از همان بچگی متوجه شدم که مادرم نسبت به مردهای خانواده در موقعیت پایین‌تری قرار دارد. مادرم برخلاف خواستِ والدین خود ازدواج کرده و چنان‌که به او هشدار داده بودند، شکست خورده و فسخ‌نکاح کرده بود که تنها راه ممکن برای خروج از ازدواج در کشوری بود که تا سال ۲۰۰۴ طلاق در آن قانونی نشد. برای کارکردن آماده نبود. نه پول داشت، نه آزادی، و آماج زخم‌زبان‌ها بود، چون علاوه بر اینکه از شوهرش جدا شده بود، جوان، زیبا و لوند بود.


عصبانیت من از مردسالاری در آن سال‌های کودکی از موقعی شروع شد که دیدم مادرم و کلفت‌های خانه در جایگاه قربانی‌اند، تحت‌فرمان، بدون امکانات و بدون صدا؛ اولی چون عرف‌ها را به چالش کشیده بود و مابقی چون فقیر بودند. البته که من آن‌موقع هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌فهمیدم -‌این توضیحات را در پنجاه‌سالگی و در فرایند درمان، صورت‌بندی کردم- اما با اینکه نمی‌توانستم دلیل و برهان بیاورم، احساس نارضایتی‌ام چنان نیرومند بود که دغدغه‌ای همیشگی برای عدالت و نفرتی درونی از مردسالاری در من ایجاد کرد. این سرخوردگی در خانواده‌ی من ناهنجار بود؛ خانواده‌ای که خود را روشن‌فکر و به‌روز می‌دانست، اما طبق الگوهای امروزی، صادقانه بگویم، مال عهد پارینه‌سنگی بود.

پانچیتا با چند پزشک، صلاح و مشورت کرد تا بفهمد چه بر سر من آمده‌است. شاید دخترش قولنج گرفته یا کِرمی به جانش افتاده بود. شخصیت یک‌دنده و مبارزه‌جو که برای برادرهایم به‌مثابه‌ی شرط بنیادین مردانگی تأیید می‌شد، برای من نوعی بیماری به حساب می‌آمد. مگر همیشه این‌طور نیست؟ حق عصبانی‌شدن و لگدپراندن برای دخترها انکار می‌شود. شیلی روان‌شناس داشت، شاید حتی روان‌شناس کودک، اما در آن دوران که تابوها حاکم بودند، این امکان را برای دیوانه‌های بی‌درمان کنار می‌گذاشتند؛ در خانواده‌ی من که اصلاً برای این قبیل افراد هم چنین امکانی وجود نداشت. ماه‌زده‌های ما را در حریم خصوصی تحمل می‌کردند؛ همین. مادرم التماسم می‌کرد که محتاط‌تر باشم. یک بار به من گفت: «نمی‌دانم این فکرها را از کجا می‌آوری. بهِت انگ مردنمایی می‌چسبانند ها.» البته معنی آن دشنام را روشن نکرد.

حق داشت نگران باشد. شش سالم که بود، بابت حرف‌گوش‌کن نبودن از مدرسه‌ی راهبه‌های آلمانی اخراجم کرده بودند؛ این پیش‌درآمدی بر مسیر آینده‌ی زندگی‌ام بود. حدسم این است که دلیل واقعی اخراجم این بود که پانچیتا از لحاظ قانونی، مادر مجردی با سه فرزند بود. این نمی‌بایست برای راهبه‌ها موجب رسوایی می‌شد، چون در شیلی بیشتر کودکان خارج از چهارچوب ازدواج متولد می‌شوند، اما این قضیه درباره‌ی طبقه‌ی اجتماعیِ شاگردان آن مدرسه صادق نبود.

دهه‌ها به مادرم به‌چشم قربانی نگاه کردم، اما حالا یاد گرفته‌ام که تعریف قربانی یعنی کسی که برای مدیریت اوضاع خودش قدرتی ندارد و به‌گمانم این درمورد مادرم صدق نمی‌کرد. درست است که گرفتار، شکننده و گاه ناامید به نظر می‌رسید، اما بعدتر که با ناپدری‌ام آشنا شد و شروع به سفر کردند، وضعش تغییر کرد. از نظر من، می‌توانست به‌جای تسلیم‌شدن تلاش کند تا استقلال بیشتری داشته باشد، زندگی‌ای که آرزویش را داشت، بسازد و قابلیت‌های فراوانش را گسترش بدهد؛ اما نظر من حساب نیست، چون من به نسل فمینیسم تعلق دارم و فرصت‌هایی در اختیار داشته‌ام که او نداشت.


از چیزهای دیگری که در پنجاه‌سالگی طی فرایند درمان یاد گرفتم، این است که مطمئناً فقدان پدر در کودکی نیز به عصیانگری‌ام دامن زد. زمان زیادی بُرد تا بتوانم عمو رامون[4] را بپذیرم (همیشه این مرد را که پانچیتا حول‌وحوش یازده‌سالگیِ من با او دوست شد، به این اسم صدا زدم) و بفهمم که پدری بهتر از او نمی‌توانستم داشته باشم. این را وقتی متوجه شدم که دخترم پائولا[5] به دنیا آمد و عمو رامون یک دل نه صد دل عاشقش شد (این احساس دوطرفه بود) و برای اولین‌بار جنبه‌ی ملایم، احساساتی و بازیگوشانه‌ی ناپدری‌ای را دیدم که علیهش اعلان جنگ کرده بودم. نوجوانی‌ام را با نفرت از او گذراندم و اقتدارش را زیر سؤال بردم، اما ازآنجاکه خوش‌بینی‌اش خلل‌ناپذیر نبود، اصلاً متوجه این موضوع نشد. از نظرش من همیشه دختر نمونه‌ای بودم. عمو رامون چنان حافظه‌ی بدی برای چیزهای منفی داشت که در دوران پیری‌اش آنخلیکا[6] صدایم می‌زد -اسم دومم- و می‌گفت به پهلو بخوابم تا بال‌هایم له نشود. این حرف تا واپسین روزهای حیات از زبانش نیفتاد، آن‌موقع که زوال عقل و خستگی ناشی از زندگی، او را تا حد سایه‌ای از آن که بود، تقلیل داده بودند.

با گذشت زمان، عمو رامون بهترین دوست و مَحرمم شد. شاد، ارباب‌منش، مغرور و مردسالار بود، البته خودش حاشا می‌کرد؛ استدلالش این بود که هیچ‌کس بیشتر از او برای زن‌ها احترام قائل نیست. هیچ‌وقت موفق نشدم قشنگ روشنش کنم که چرا فوق‌العاده مردسالار است. زنش را که چهار بچه از او داشت، رها کرده بود و هیچ‌وقت پی فسخ‌نکاح را، که اجازه می‌داد رابطه‌اش با مادرم را قانونی کند، نگرفت؛ اما این مانع از آن نشد که نزدیک به هفتاد سال با هم زندگی کنند. اوایل، جاروجنجال و حرف‌وحدیث پشتشان بود، ولی بعداً کمترکسی مخالفتی با پیوندشان داشت، چون رسم‌ورسومْ کمی رنگ باختند و در نبود طلاق، زوج‌ها بدون کاغذبازی به هم می‌پیوستند و از هم می‌گسستند.

پانچیتا به همان اندازه که حُسن‌های شریک زندگی‌اش را می‌ستود، از عیب‌های او دلخور بود. نقش همسر تحت‌سلطه و غالباً خشمگین را پذیرفت؛ خشمگین از عشق و از اینکه به‌تنهایی نمی‌تواند بچه‌هایش را از آب‌وگل درآورد. تحت حمایت و مراقبت بودن، هزینه‌های اجتناب‌ناپذیری داشت.


هیچ‌وقت نه دلم برای پدر تنی‌ام تنگ شد، نه کنجکاو شدم چیزی درباره‌اش بدانم. برای فسخ‌نکاح با پانچیتا شرط گذاشت که مجبور نباشد مسئولیت بچه‌ها را به عهده بگیرد و حتی کار را به جایی رساند که دیگر اصلاً نخواست ما را ببیند. در معدود دفعاتی که نامی از او در خانواده برده می‌شد- موضوعی که همه از آن اجتناب می‌کردند- مادرم میگرن شدید می‌گرفت. فقط همین را به من گفتند که پدرم خیلی باهوش بوده و خیلی دوستم داشته، برایم موسیقی کلاسیک می‌گذاشته و کتاب‌های هنری نشانم می‌داده‌است، به‌طوری که در دوسالگی هنرمندان را تشخیص می‌داده‌ام؛ او می‌گفته مونه یا رنوآر، من هم تصویرشان را در صفحه‌ی دقیق پیدا می‌کردم. شک دارم این‌طور بوده باشد. الانش در کمال صحت نمی‌توانم چنین کاری بکنم. به‌هرحال، ازآنجاکه فرضاً این اتفاق قبل از سه‌سالگی‌ام افتاده‌است، آن را به خاطر نمی‌آورم، اما رفتن ناگهانی پدرم زندگی‌ام را رقم زد. چطور می‌توانستم به مردها، که یک روز دوستت دارند و روز بعد دود می‌شوند، اعتماد کنم؟

رفتن پدرِ من اتفاقِ استثنایی‌ای نیست. در شیلی، ستون خانواده و جامعه زن است، به‌ویژه در طبقه‌ی کارگر که پدران در رفت‌وآمدند و اغلب بی‌آنکه دیگر یادی از فرزندانشان کنند، غیبشان می‌زند. مادران، درعوض، درختانی قوی‌ریشه‌اند و مسئولیت فرزندان خود و اگر لازم باشد، فرزندان دیگران را بر عهده می‌گیرند. زنان چنان نیرومند و سازمان‌یافته‌اند که گفته می‌شود در شیلی مادرسالاری حاکم است و حتی غارنشین‌ترین آدم‌ها هم بدون خجالت این را تکرار می‌کنند، ولی این حرف با حقیقت فاصله‌ی زیادی دارد. مردانْ قدرت سیاسی و اقتصادی را در اختیار دارند، قانون وضع می‌کنند و آن را به فراخور حال خود به اجرا می‌گذارند؛ اگر هم احیاناً این‌ها کافی نباشد، کلیسا با مُهر پدرسالارانه‌ی مرسوم خود وارد عمل می‌شود. زنان فقط در خانه دستور می‌دهند... گاهی.



اخیراً در مصاحبه‌ای باید ظرف دو ثانیه تصمیم می‌گرفتم که دوست دارم با کدام‌یک از شخصیت‌های رمان‌هایم شام بخورم. از آن مصاحبه‌ها بود که اعصابم را خرد می‌کنند، چون شامل رگباری از پرسش‌های سطحی‌اند که مثل آزمون پرمشقت روان‌شناختی باید تندتند به آن‌ها جواب داد. اگر از من پرسیده بودند با چه‌کسی دوست دارم شام بخورم، بی‌درنگ گفته بودم با دخترم پائولا و مادرم پانچیتا؛ دو نفری که روحشان همیشه در اطرافم می‌گردد، اما در آن موقعیت، بحثِ یک شخصیت ادبی بود. نتوانستم چنان‌که آقای مصاحبه‌گر از من توقع داشت، بی‌درنگ جواب بدهم، چون بیشتر از بیست کتاب نوشته‌ام و دوست دارم با تقریباً همه‌ی قهرمان‌هایم، چه زن چه مرد، شام بخورم، ولی وقتی سرِ فرصت به این موضوع فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که الیزا سامرز[7] را دعوت می‌کنم، شخصیت رمان دخترِ بخت. وقتی برای رونمایی کتاب در سال ۱۹۹۹ به اسپانیا رفتم، خبرنگار زیرکی به من گفت رمانم تمثیلی از فمینیسم است. حق با او بود، هرچند من حقیقتاً به آن موضوع فکر نکرده بودم.

اواسط سده‌ی نوزدهم، در دل دورانِ ویکتوریایی، الیزا سامرز نوجوانی گرفتار در کُرست و محبوس در خانه‌اش بود، با آموزش کم و حق‌وحقوق کمتر؛ دختری که در پیشانی‌نوشتش ازدواج‌کردن و بچه‌دارشدن بود، ولی امنیت کاشانه‌اش را ترک گفت و از شیلی به‌سوی تب طلا در کالیفرنیا سفر کرد. برای زنده‌ماندن لباس مردانه پوشید و یاد گرفت در محیطی فوقِ‌مردانه از طمع و جاه‌طلبی و خشونت، روی پای خود بایستد. پس از چیرگی بر موانع و خطرات بی‌شمار، توانست دوباره لباس زنانه به تن کند، ولی دیگر هرگز کُرست نپوشید. آزادی را به دست آورده بود و دیگر از آن دل نمی‌کَند.

به‌راستی مسیر الیزا را می‌توان با جنبش رهایی زنان مقایسه کرد که به جهان مردان تاخته‌اند. ما مجبور شده‌ایم مثل مردان عمل کنیم، ترفندهایشان را بیاموزیم و رقابت کنیم. به خاطر دارم دورانی را که زنان کارمند برای آنکه بقیه جدی‌شان بگیرند، با کت‌وشلوار و بعضاً با کراوات سر کار می‌رفتند. دیگر نیازی به این کارها نیست؛ می‌توانیم قدرتمان را از طریق زنانگی اعمال کنیم. مثل الیزا به آزادی دست یافته‌ایم و همچنان می‌جنگیم تا آن را حفظ کنیم و گسترش دهیم تا به همه برسد. این را می‌خواستم به الیزا بگویم، اگر می‌آمد با هم شام بخوریم.


فمینیسم معمولاً وحشت‌انگیز است، چون به نظر می‌رسد خیلی افراطی است یا به‌منزله‌ی نفرت از مردان تفسیر می‌شود، به همین دلیل، پیش از آنکه ادامه بدهم، باید این موضوع را برای تعدادی از خانم‌های خواننده‌ام روشن کنم. از اصطلاح «پدرسالاری» شروع کنیم.

تعریف من از اصطلاح «پدرسالاری» شاید کمی با تعریف ویکی‌پدیا یا واژه‌نامه‌ی فرهنگستان سلطنتی[8] زبان متفاوت باشد. در اصل به‌معنی برتری مطلق مرد بر زن، بر دیگر گونه‌ها و بر طبیعت بوده، ولی جنبش فمینیستی پایه‌های این قدرت مطلق را در برخی از جنبه‌ها تضعیف کرده‌است، هرچند در دیگر جنبه‌ها وضع به همان شکلِ هزاران سال پیش ادامه دارد. با وجود تغییریافتنِ بسیاری از قوانین تبعیض‌آمیز، پدرسالاری همچنان نظام حاکم است؛ نظام سرکوبِ سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و مذهبی که به جنس مذکر چیرگی و امتیاز اعطا می‌کند. این نظام علاوه‌بر زن‌ستیزی -بیزاری از زن‌- دربردارنده‌ی شکل‌های گوناگونی از به‌حاشیه‌راندن و تعرض است: نژادپرستی، دگرباش‌هراسی، تبعیض طبقاتی، بیگانه‌هراسی، نابردباری در برابر دیگر اندیشه‌ها و در برابر افرادی که متفاوت‌اند. پدرسالاری با زور تحمیل می‌شود، توقع سرسپردگی دارد و کسی را که جسارت زیرسؤال‌بردن آن را به خود بدهد، مجازات می‌کند.

حال، فمینیسمِ من عبارت از چیست؟ نه آن چیزی که بین پاهایمان، که آن چیزی است که بین دو گوشمان است. موضعی فلسفی و نوعی تمرد علیه اقتدار مرد است. روشی است برای فهمیدن روابط انسانی و دیدن جهان، نوعی سرمایه‌گذاری روی عدالت، نبردی برای رهایی زنان، دگرباشان، همه‌ی سرکوب‌شدگان نظام و دیگرانی که آرزوی متحدشدن دارند. به‌قول جوان‌های امروز، Bienvenides [9]: هرچه بیشتر باشیم، بهتر.

در جوانی برای برابری می‌جنگیدم، می‌خواستم در بازی مردان شرکت کنم، ولی در دوران پختگی به این درک رسیدم که آن بازی دیوانگی است، دارد کره‌ی زمین و تاروپود اخلاقی بشر را نابود می‌کند. بحث مقابله با فاجعه نیست، بحث درست‌کردن اوضاع است. البته این جنبش با نیروهای واکنشیِ قدرتمندی طرف است؛ مانند بنیادگرایی، فاشیسم، سنت و بسیاری دیگر. غصه‌ام می‌گیرد از اینکه می‌بینم در این نیروهای مخالف، زنان بسیاری هم هستند که از تغییر واهمه دارند و نمی‌توانند آینده‌ای متفاوت را تصور کنند.

پدرسالاری از جنس سنگ است. فمینیسم مثل اقیانوس، جاری، نیرومند، ژرف و دارای پیچیدگی بی‌نهایتِ زندگی است؛ به صورت موج، جریان، گرداب و گاه طوفان‌های سهمگین حرکت می‌کند. فمینیسم هم، مثل اقیانوس، ساکت نمی‌ماند.

نه، ساکت که باشی، خوشگل‌تر نیستی.

تو وقتی زیبایی که می‌جنگی،

وقتی که برای حقت مبارزه می‌کنی،

وقتی که ساکت نمی‌مانی

و واژه‌هایت می‌گزند،

وقتی دهان می‌گشایی

و همه‌چیز در پیرامونت می‌سوزد.

نه، ساکت که باشی، خوشگل‌تر نیستی،

فقط کمی مُرده‌تری،

و اگر فقط یک چیز درباره‌ات بدانم

این است که هیچ‌کس را ندیده‌ام

هرگز،

با چنین اشتیاقی برای زیستن.

فریادزنان.

میگل گانه[10]، «بسوزان»


از بچگی با این موضوع کنار آمدم که باید مراقب مادرم باشم و هرچه زودتر مستقل شوم. پیغام پدربزرگم این انگیزه را تقویت کرد که گرچه پدرسالارِ بی‌چون‌وچرای خانواده‌ام بود، درعین‌حال مصائب زن‌بودن را درک می‌کرد و می‌خواست سازوبرگ لازم را در اختیارم بگذارد تا هیچ‌وقت مجبور نشوم به کسی وابسته باشم. هشت سال اول عمرم را تحت سرپرستی او زندگی کردم و در شانزده‌سالگی، وقتی عمو رامون من و برادرهایم را به شیلی برگرداند، دوباره برای زندگی نزد پدربزرگم برگشتم. تا آن‌موقع در لبنان زندگی می‌کردیم؛ عمو رامون آنجا رایزن بود تا اینکه در سال ۱۹۵۸ بحرانی سیاسی و مذهبی، آن کشور را تا آستانه‌ی جنگ داخلی پیش برد. برادرهایم به مدرسه‌ای نظامی در سانتیاگو رفتند و من به خانه‌ی پدربزرگم.

بابابزرگم، آگوستین[11]، در چهارده‌سالگی و در پی مرگ پدرش، که خانواده را بی‌پشت‌وپناه گذاشت، شروع به کار کرد. برای او، زندگی عبارت بود از نظم و کوشش و مسئولیت‌پذیری. سرش را بالا می‌گرفت: «شرافت در درجه‌ی اول است.» من در مکتب خویشتن‌دارانه‌ی او رشد کردم: اجتناب از هرگونه زرق‌وبرق و بریزوبپاش، نق‌نزدن، تحمل‌کردن، انجام‌وظیفه، نه چیزی خواستن و نه انتظار چیزی را داشتن، روی پای خود ایستادن، یاری‌رساندن و خدمت‌کردن به دیگران بدون ظاهرنمایی.

این قصه را چند بار از زبانش شنیدم: روزی روزگاری مردی بود که تک‌پسری داشت و او را با تمام وجودش دوست می‌داشت. وقتی پسرک دوازده سالش شد، پدر به او گفت که بدون ترس، از بهارخوابِ طبقه‌ی دوم بپرد، چون خودش آن پایین او را می‌گیرد. فرزند تبعیت کرد، ولی پدر دست‌به‌سینه ایستاد و گذاشت چند استخوان پسرک با برخورد به زمین خرد شود. پیام اخلاقی این قصه‌ی سنگ‌دلانه این است که نباید به هیچ‌کس اعتماد کرد، حتی به پدر.

پدربزرگم علی‌رغم عصا‌قورت‌دادگی‌اش، به‌خاطر دست‌ودل‌بازی و مردم‌داری بی‌قید‌وشرطش خیلی محبوب بود. من عاشقش بودم. موهای سپید، خنده‌های پرسروصدایش با آن دندان‌های زرد، دست‌های خمیده از آرتروز و قریحه‌ی شیطنت‌بار طنزش را به خاطر دارم؛ این واقعیت انکارناپذیر را هم به خاطر دارم که من نوه‌ی محبوبش بودم، هرچند هیچ‌وقت به این موضوع اذعان نکرد. بی‌تردید آرزو داشت من پسر می‌بودم، ولی به دوست‌داشتنم علی‌رغم جنسیتم تن داد، چون او را به یاد زنش می‌انداختم؛ مادربزرگم ایزابل که نام و حالت چشم‌هایم را از او دارم.



از همان نوجوانی مشخص بود که هیچ‌کجا جایی ندارم و قرعه به نام پدربزرگ بخت‌برگشته‌ام افتاد تا با من سروکله بزند. نه که تنبل یا گستاخ بوده باشم؛ برعکس، دانش‌آموز خوبی بودم و از قواعد هم‌زیستی بدون اعتراض تبعیت می‌کردم، اما در وضعیتی از خشمِ انباشته غوطه‌ور بودم که نه به‌صورت دعوا یا کوبیدنِ در، بلکه در قالب سکوتی اتهام‌زننده و ابدی بروز می‌کرد. توده‌ای از عقده بودم؛ حس می‌کردم زشت و ناتوان و نامرئی‌ام.حس می‌کردم در اکنونی نابودشده اسیرم. حس می‌کردم خیلی تنهایم. به هیچ گروهی تعلق نداشتم. احساس می‌کردم متفاوت و طردشده‌ام. با کتاب‌خواندنِ پرولع و نامه‌نوشتن روزانه برای مادرم که از لبنان به ترکیه رفته بود، با تنهایی مبارزه می‌کردم. او هم خیلی پیگیرانه برایم می‌نوشت و هیچ‌کدام اهمیتی نمی‌دادیم که چند هفته می‌خواهد طول بکشد تا نامه‌ها برسند. به این ترتیب مکاتبات همیشگی‌مان شروع شد.

از کودکی آگاهی گزنده‌ای از بیدادگری‌های جهان داشتم. یادم می‌آید وقتی بچه بودم، خدمتکارهای خانه از صبح تا غروب کار می‌کردند، خیلی کم بیرون می‌رفتند، درآمد فلا کت‌باری داشتند و در اتاقک‌های زندان‌مانندِ بی‌پنجره‌ای می‌خوابیدند که تمام مبلمانش عبارت بود از تخت و کمدی زهواردررفته (البته که این مربوط به سال‌های دهه‌ی چهل و پنجاه است و اوضاع در شیلی دیگر این‌طور نیست). در نوجوانی دغدغه‌ام برای عدالت آن‌قدر تشدید شد که وقتی هوش‌وحواس بقیه‌ی دخترها به ظاهرشان بود و دنبال تورکردن دوست‌پسر بودند، من درباره‌ی سوسیالیسم و فمینیسم داد سخن می‌دادم. بیخود نبود که هیچ دوستی نداشتم. نابرابریِ بی‌اندازه‌ی طبقات اجتماعی و فرصت‌ها و درآمدها در شیلی خشمگینم می‌کرد.

بدترین تبعیض علیه فقرا بود؛ همیشه همین است، ولی آنچه برای من سنگین‌تر بود، تبعیضی بود که زنان تحمل می‌کردند، چون نظرم این بود که از فقر گاهی می‌شود بیرون آمد، اما از وضعیت تعیین‌شده بر پایه‌ی جنسیت، هرگز. آن‌موقع‌ها هیچ‌کس امکان تغییر جنسیت را در خواب هم نمی‌دید. البته همیشه زنان مبارزی داشتیم که به حق رأی زنان و دیگر حقوق دست یافتند، آموزش را بهبود بخشیدند و در سیاست، بهداشت عمومی، دانش و هنر مشارکت کردند، اما بااین‌همه، سال‌های نوری با جنبش‌های فمینیستی اروپا و آمریکا فاصله داشتیم. هیچ‌کس در محیط اطراف من راجع به موقعیت زن حرفی نمی‌زد؛ نه در خانه‌ی ما، نه در مدرسه و نه در مطبوعات؛ این است که نمی‌دانم این آگاهی را در آن دوران از کجا کسب کردم.



اجازه بدهید اندکی از بحث نابرابری منحرف شوم. تا ۲۰۱۹، شیلی جزیره‌ی ثبات آمریکای لاتین به شمار می‌رفت؛ کشوری آباد و باثبات در قاره‌ای که از خشونت و فرازونشیب‌های سیاسی به لرزه درآمده بود. در ۱۸ اکتبر آن سال، وقتی خشم مردمی فوران کرد، کشور و جهان شگفت‌زده شدند. آمار و ارقام خوش‌بینانه‌ی اقتصادی، نه چگونگی توزیع منابع را نشان می‌دادند نه این واقعیت را که شیلی از نابرابرترین کشورهای جهان است. الگوی اقتصادی نئولیبرالیسم افراطی که حکومت خودکامه‌ی ارتشبد پینوشه در سال‌های هفتاد و هشتاد تحمیل کرده بود، تقریباً همه‌چیز حتی خدمات پایه‌ای همچون آب آشامیدنی را خصوصی‌سازی کرد و ریش و قیچی را به دست سرمایه سپرد، درحالی‌که نیروی کار به‌سختی سرکوب می‌شد. این امر مدتی نوعی حباب اقتصادی ایجاد کرد و باعث ثروت‌اندوزی لگام‌گسیخته‌ی عده‌ی اندکی شد، حال آنکه بقیه‌ی جمعیت به‌دشواری و به‌ضرب‌وزور قسط روزگار می‌گذراندند. درست است که فقر تا زیر ده‌درصد کاهش پیدا کرد، اما این آمار، فقر پنهانِ گسترده در میان طبقه‌ی متوسط به پایین، طبقه‌ی کارگر و بازنشستگان را که مستمری‌های فلا کت‌بار دریافت می‌کنند، نشان نمی‌دهد. نارضایتی در طولِ بیش از سی سال انباشته شد.

در ماه‌های پس از اکتبر ۲۰۱۹، میلیون‌ها نفر در تمام شهرهای مهم کشور برای اعتراض، به خیابان‌ها ریختند. اعتراضات در آغاز صلح‌آمیز بود، ولی خیلی زود اقدامات تخریب‌گرانه آغاز شد. پلیس با توحشی که از دوران دیکتاتوری به بعد دیده نشده بود، واکنش نشان داد.

این جنبش اعتراضی که رهبران مشخصی نداشت و به هیچ حزب سیاسی‌ای هم وابسته نبود، رفته‌رفته شاهد افزوده‌شدنِ آحاد مختلف جامعه بود که مطالبات خود را پی می‌گرفتند؛ از مردمان به‌حاشیه‌رفته گرفته تا دانشجویان، اتحادیه‌ها، انجمن‌های صنفی و غیره، و البته گروه‌های فمینیستی.

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.