بیخود و بیجهت
من هم مثل هولدن[1] حوصله ندارم با چرندیات دیوید کاپرفیلدی شروع کنم، ولی استثنائاً فکر میکنم اگر بهجای خودم کمی از زندگی پدر و مادرم بنویسم، برایتان جالبتر باشد. مثلاً اینکه پدرم در بروکلین به دنیا آمد؛ آن زمان که کل بروکلین مزرعه بود. مردی ریزهمیزه، توپجمعکن تیم بروکلین داجرز قدیم، بیلیاردباز متقلب و دلال شرطبندی[2]. یک یهودی پوستکلفت، با پیراهنهای شیک و موهای مرتب روغنزدهای که مثل جرج رافت[3] یکدست به عقب شانه میکردشان. در شانزدهسالگی، دبیرستاننرفته به نیروی دریایی ملحق شد. عضو جوخهی آتشی بود که در فرانسه، ملوانی آمریکایی را بهخاطر تجاوز به دختری بومی کشتند. تیراندازی که مدال برده بود و عشقِ ماشهکشیدن داشت و تا روزی که با موهای پرپشت نقرهای و قوهی دید بینقصش از دنیا رفت، اسلحه همراهش بود. شبی در جنگ جهانی اول، جایی دور از ساحل، در آبهای یخزدهی اروپا خمپارهای به قایقش شلیک شد. قایق غرق شد و همهی سرنشینانش غرق شدند، جز سه نفر که فاصلهی چند مایلی تا ساحل را شنا کردند. او یکی از آن سه نفری بود که از اقیانوس اطلس زنده بیرون آمد. میبینید، به همین راحتی ممکن بود به دنیا نیایم. جنگ تمام شد. پدرش که پولوپلهای داشت همیشه لوسش میکرد و به او بیشرمانه بیشتر از خواهر و برادر کودنش محبت میکرد. میگویم کودن، یعنی واقعاً کودن. بچه که بودم، خواهرش من را یاد ابلههای سیرک میانداخت. برادرش ضعیف، رنگپریده و مردنی بود. در خیابانهای فلتبوش میپلکید و روزنامه میفروخت تا وقتی که مثل یک ویفر پودر شد. سفید و سفیدتر شد تا از بین رفت. خلاصه، پدرِ پدرم برای پسر محبوب ملوانش یک ماشین مدلبالا خرید که بعد از جنگ جهانی اول با آن اروپاگردی کرد. پیرمرد، پدربزرگم، وقتی به خانه برگشت، چند صفر دیگر هم به داراییهایش اضافه کرده بود و کرونا کروناس[4] میکشید. تنها یهودیای که در آن دوران در یک کارخانهی بزرگ قهوه نمایندهی فروش سیار بود، پدربزرگ من بود. پدرم هم برایش پادویی میکرد. یک روز در حال جابهجاکردن چند گونی قهوه از کنار ساختمان دادگاه رد میشود و میبیند کید دراپر، یکی از لاتولوتهای معروف آن زمان، پایین پلههای ساختمان قدم میزند. کید سوار ماشین میشود و یک آدم بیسروپا به اسم لویی کوئن میپرد جلوی ماشین و چهار تا تیر شلیک میکند سمت شیشهی ماشین. پدر من هم که یک گوشه ایستاده، این صحنه را میبیند. بابا بارها این قصه را قبل از خواب برایم تعریف کرد. بهمراتب از قصهی فلاپسی، ماپسی و کاتن تیل و پیتر[5] هیجانانگیزتر بود.
در همان دوران، پدربزرگم که میخواست سرمایهدار شود، چند تاکسی و چند سالن سینما، ازجمله تئاتر میدوود را خرید که بخش زیادی از دوران کودکیام برای فرار از دنیای واقعی آنجا سپری شد. حالا به اینها میرسیم. اول باید به دنیا
بیایم، بعد.
از بخت بد، قبل از آن جهش عظیم بازار، پدربزرگم در اثر یک سرخوشی جنونآمیز ناگهانی، سهمهای زیادی در والاستریت خرید و خب، خودتان میتوانید حدس بزنید چه شد. یک روز پنجشنبه بازار بورس با مغز زمین خورد و پدربزرگِ قمارباز بلندپرواز من به فقر و بیپولی مطلق افتاد. تاکسیها از دست رفت، سالنهای سینما از دست رفت، مدیران کارخانهی قهوه خودشان را از پنجره پرت کردند پایین. پدرم هم که دید از این بهبعد باید شکمش را سیر کند، تکانی به خودش داد. رانندهی تاکسی شد، اتاق بیلیارد کرایه داد، زد به کار کلاهبرداریهای جورواجور و دلالی. تابستانها پول میگرفت برود ساراتوگا و کارهای زیرمیزی مسابقات اسبدوانی آلبرت آناستازیا را انجام دهد. ماجراهای تابستانها در ییلاقهای نیویورک هم از آن قصههای مخصوص قبل از خواب بود؛ تعریف میکرد که چقدر آن مدل زندگی را دوست داشت، آن لباسهای مجلل، مزد روزانهی خوب و زنهای جذاب. بعد هم بهطریقی با مادرم آشنا شد. اینکه چطور با نتی جور شد، راز بزرگی است در حد مادهی تاریک. آنقدر این دو آدم به هم نمیآمدند، انگار هانا آرنت[6] و ناتان دیترویت[7] با هم ازدواج کرده باشند. دربارهی هر مسئلهای که فکرش را بکنید با هم مخالف بودند؛ غیر از هیتلر و کارنامههای من. ولی با وجود آنهمه کشتوکشتار لفظی، هفتاد سال با هم زندگی کردند، فکر کنم از سر لج. ولی مطمئنم بهشیوهی خودشان همدیگر را دوست داشتند، شیوهای که شاید فقط برای چند قبیله در بورنئو که رسمشان بریدن سر دشمن است، آشناست.
در دفاع از مادرم باید بگویم نتی شری زن فوقالعادهای بود. باهوش، سختکوش و فداکار. وفادار و مهربان و آراسته بود، ولی... بگذارید اینطور بگویم، زیبایی ظاهری نداشت. سالها بعد که به مردم میگفتم مادرم شبیه گروچو مارکس بود، فکر میکردند شوخی میکنم. آخر عمر دچار فراموشی شد و در نودوششسالگی از دنیا رفت. بااینکه به هذیانگویی افتاده بود، ولی تا روز آخر توانایی غرزدن را که در حد یک فرم هنری ارتقا داده بود، از دست نداد. پدر تا نودوچندسالگی سرحال بود. نه نگرانی و دلمشغولی خواب شبش را به هم میزد، نه در ساعتهای بیداری فکروخیالی داشت. فلسفهی زندگیاش در این جمله خلاصه میشد که «اگه سلامتی نداری، یعنی هیچی نداری». حکمتی عمیقتر از تمام مکاتب فکری پیچیدهی غرب و مثل جملههای کلوچههای شانس[8]، مختصر. و واقعاً هم سلامتیاش را حفظ کرد. قپی میآمد که «هیچی منو اذیت نمیکنه» و مامان صبورانه برایش توضیح میداد که «اینقدر احمقی که هیچی اذیتت نمیکنه». مامان پنج خواهر داشت، یکی از یکی زشتتر و خودش با اختلاف از باقی دارودسته زشتتر. بگذارید خیالتان را راحت کنم، نظریهی اودیپ فروید که میگوید همهی ما مردها ناخودآگاه میخواهیم پدرمان را بکشیم و با مادرمان ازدواج کنیم، به مادر من که میرسد، به دیوار میخورد.
بدبختانه بااینکه مادرم والد بهتر، مسئولتر، روراستتر و فهمیدهتری از پدرِ نهچندان اخلاقمدار و زنبارهام بود، پدرم را بیشتر دوست داشتم. همه بیشتر دوستش داشتند. فکر کنم چون آدم باحالی بود، گرمتر بود و محبتش ملموستر بود. مادرم قسیالقلب و بیرحم بود. ولی این مادرم بود که زندگیمان را سرپا نگه میداشت. حسابدار گلفروشی بود. کارهای خانه را انجام میداد، غذا میپخت، خرج زندگی را میداد، حواسش بود که همیشه پنیر تازه در تلهموش باشد. ولی پدرم شبها که خواب بودم، اسکناسهای بیستدلاری را که نباید الکی خرج میکرد، یواشکی میگذاشت توی جیب لباسم.
آن معدود دفعاتی که طی سالها شانسش زد و چیزی برد، به همهی ما سهمی درستوحسابی داد. بابا، هر روز خدا، سنگ هم از آسمان میبارید، شرطبندی میکرد. در زندگی روزمرهی او، این کار چیزی مثل مناسک مذهبی بود. چه با یک دلار از خانه بیرون میرفت، چه صد دلار، قبل از آنکه برگردد، همه را خرج کرده بود. خرج چی؟ لباس و خرتوپرتهای ضروری مثل توپ گلفی که کجوکوله قل میخورد و میتوانست با آن کلاه سر رفقایش بگذارد. باقی را هم خرج من و خواهرم لتی میکرد. با همان دستودلبازیای که پدرش لوسش کرده بود، ما را لوس میکرد. برای مثال، مدتی در خیابان باوئری، بدون حقوق و فقط در ازای انعام، پیشخدمت شیفت شب رستورانی شد. با وجود این، هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم -آن موقع دبیرستان میرفتم- میدیدم روی میز کنار تختم یک پنجدلاری گذاشته. بقیهی بچهها آن موقع هفتهای پنجاه سنت، نهایت یک دلار پولتوجیبی میگرفتند و من روزی پنج دلار! پول را خرج چهچیزهایی میکردم؟ خرج غذا، وسایل شعبدهبازی و شرطبندی با تاس و ورق.
آن موقع یکپا شعبدهباز آماتور شده بودم، چون همهچیزِ شعبدهبازی را دوست داشتم. همیشه سراغ کارهای تکنفره میرفتم؛ مثل تردستی یا نواختن شیپور یا نوشتن، چون برای این کارها مجبور نبودم با آدمهایی سروکله بزنم که بیدلیل ازشان بدم میآمد و بهشان اعتماد نداشتم. به این خاطر میگویم بیدلیل بود که خانوادهی بزرگ و خونگرم و شلوغی داشتم که همهشان با من خوب بودند. انگار ذاتاً آدم گنددماغی به دنیا آمده بودم. تنها مینشستم و ترفندهای مختلف ورقبازی و سکه و تقلب در چیدن ورقها و کلک در بُرزدن و کُپزدن و پخشکردن ورقها و کفرفتن تمرین میکردم. خلاصه که برای آدم فاسد مادرزادی مثل من، کار سختی نبود که پس از خرگوش درآوردن از کلاه، بفهمم میتوانم در ورقبازی تقلب کنم. ژن شیادی پدرم را هم به ارث برده بودم و سریع رفتم سراغ تقلب در پوکر. پول آنهایی را که مشکوک نمیشدند، میبردم، کارتزنی میکردم، در کپزدن تقلب میکردم و پولتوجیبی همه را به جیب میزدم.
خب، از من و زندگی پست دوران بچگیام بگذریم. داشتم دربارهی پدر و مادرم میگفتم و هنوز به آنجا نرسیدهام که مامان بچهی کوچک ناخلفش را به دنیا آورد. پدرم زندگی را به خوشی میگذراند و مادرم که بالاجبار باید تمام امور حیاتی زندگی روزمره را مدیریت میکرد، مدام سرش در حسابوکتاب بود. نه آدم جالبی بود، نه بامزه. باهوش بود، ولی باسواد نبود. خودش هم بیش از هرکسی به این معترف بود و به «عقل سلیم»اش مینازید. رک بگویم، از نظر من مادرِ خیلی سختگیر و سمجی بود، ولی فقط به این خاطر که میخواست «برای خودم کسی بشوم». جواب تست هوشی را که در پنج یا ششسالگی دادم دید، عددش را به شما نمیگویم، ولی همینقدر بدانید که خیلی تحتتأثیر قرار گرفت. پیشنهاد کرده بودند من را به کالج هانتر، مدرسهی بچههای باهوش بفرستند، ولی مسیر طولانیای که هر روز باید از بروکلین تا منهتن با قطار میرفتیم، برای مادر و خالهام که نوبتی من را میرساندند، خیلی خستهکننده بود. این شد که دوباره من را چپاندند در مدرسهی دولتی ۹۹، مدرسهی معلمهای کودن. از هرچه درس و مدرسه بود نفرت داشتم و احتمالاً اگر در هانتر هم میماندم، چیز زیادی بارم نمیشد. مادرم همیشه تشر میزد و میگفت با این هوش بالایی که داری، چطور در مدرسه اینقدر کودنی؟ یک نمونه از خرفتیام در درسخواندن؛ در دبیرستان، دو سال اسپانیایی خواندم. وقتی وارد دانشگاه نیویورک شدم، کلکی سوار کردم که به کلاس اسپانیایی سال اول بروم، انگار بار اولی است که با این زبان آشنا شدهام. باور میکنید همان کلاس را هم رد شدم؟
خلاصه، هوش مادر من به فرهنگ و هنر قد نمیداد. درنتیجه نه او، نه پدرم که سواد آکادمیکش از بیسبال، پینوکل[9] یا فیلمهای هوپالانگ کسیدی[10] فراتر نرفته بود، هرگز، حتی یک بار هم من را نبردند موزه یا تئاتر. اولین باری که یکی از نمایشهای برادوی را دیدم، هفده سالم بود. نقاشی را هم خودم کشف کردم، همان روزهایی که از مدرسه جیم میشدم و برای وقت تلفکردن به جای گرمی نیاز داشتم و بلیت ورودی موزهها یا ارزان بود یا مجانی. با خیال راحت میتوانم بگویم پدر و مادرم هرگز در زندگیشان رنگ یک تئاتر یا گالری را ندیدند و لای یک کتاب را باز نکردند. پدرم یک کتاب بیشتر نداشت، دارودستهی نیویورکی. این تنها کتابی بود که در دوران بچگی ورق میزدم و شیفتگی خاصی به گانگسترها، خلافکارها و جرم و جنایت در من ایجاد کرد. گانگسترها را همان قدر خوب میشناختم که پسربچههای دیگر بازیکنهای بیسبال را. البته بازیکنهای بیسبال را هم میشناختم، ولی نه آن اندازه که گیپ د بلاد، گریسی تام جیک گازیک و تیک تاک تننبام را. آهان، درضمن، ستارههای سینما را هم بهواسطهی دخترخالهام ریتا شناختم که دیوارهای اتاقش پر بود از پرترههای رنگیِ مجلهی مادرن اسکرین. الان نمیخواهم دربارهی ریتا بنویسم، چون یکی از نقاط روشن دوران کودکی من بود و مستحق یک جایگاه ویژه است. خلاصه، غیر از بوگارت و بتی گریبل، تعداد بردهای تیم سای یانگ و ضربات موفق هک ویلسن در طول فصل و اسم کسی که دو بازی پیاپی نگذاشت تیم سینسیناتی حتی یک امتیاز بگیرد، میدانستم. میدانستم ایب ریلز[11] آواز میخواند ولی پرواز نمیکرد، میدانستم عاقبت اونی مدن چه شد و چرا یخشکن سلاح محبوب پیتزبورگ فیل اشتراوس بود.
غیر از دارودستهی نیویورکی، کل قفسههای کتابخانهام پر از کتابهای کمیک بود. تا اواخر دورهی نوجوانی فقط کمیک میخواندم. قهرمانهای ادبی من ژولین سورل، راسکولنیکف یا اهالی ولایت یوکناپاتافا نبودند. قهرمانهای من بتمن، سوپرمن، فلش، ساب-مارینر، هاکمن و اینها بودند. بله، همین طور دانلد داک و باگزبانی و آرچی اندروز. ببینید رفقا! شما دارید اتوبیوگرافی یک بیسوادِ مردمگریزِ عشقِ گانگستر را میخوانید؛ آدم گوشهگیر بیفرهنگی که جلوی یک آینهی سهلته مینشست و با یک دسته ورق تمرین میکرد آس پیک را طوری کف دستش قایم کند که از هیچ زاویهای دیده نشود و درنهایت چند دست بازی را با دوزوکلک ببرد. بله، درنهایت سیبهای سزان و بلوارهای بارانی پاریس پیسارو را دیدم و مدهوش شدم، ولی همان طور که گفتم، فقط به این خاطر که از مدرسه درمیرفتم و صبحهای برفی زمستان نیاز به سرپناه داشتم. پانزده سالم بود که در هچل افتادم و با ماتیس و شاگال، نولده، کیرشنر، اشمیت روتلاف، گرنیکا و تابلوهای دیواری جنونآمیز جکسن پولا ک، با سهگانهی بکمن و مجسمههای سیاه لوییز نولسن مواجه شدم. ناهار را در کافهتریای موزهی هنر مدرن میخوردم و بعد هم یک فیلم قدیمی در سالن نمایشِ طبقهی پایین ساختمان موزه میدیدم. کارول لومبارد، ویلیام پاول، اسپنسر تریسی. اینها جذابتر بودند یا خانم شوآب بدعنقِ نفرتانگیز که توقع داشت تاریخ قانون تمبر یا مرکز ایالت وایومینگ را یاد بگیرم؟ چه دروغهایی که در خانه میگفتم و چه بهانهها که فردایش در مدرسه جور میکردم، حقهبازیها، بهآبوآتشزدنها، یواشکی جیمشدنها، جعل نامهها، لورفتن و دوباره اوقاتتلخی والدین؛ «ولی تو که خیلی آیکیوت بالاست». درضمن، خوانندهی محترم! آیکیوی من خیلی بالا نیست، ولی با آن باور قلبی[12] که مادرم داشت، هرکس نمیدانست، میگفت حتماً نظریهی ریسمان را هم میتوانم توضیح بدهم. از فیلمهایم کاملاً معلوم است؛ بااینکه بعضیهایشان سرگرمکنندهاند، ولی هیچکدام بدعت تازهای نگذاشتند.
تازه -خجالت نمیکشم این را هم اعتراف کنم- از کتابخواندن خوشم نمیآمد. برخلاف خواهرم که کتابخواندن را دوست داشت، پسر تنبلی بودم که کتابخواندن لذتی برایش نداشت. چه لذتی؟ فیلم و رادیو که خیلی هیجانانگیزتر بود. هم زحمت کمتری داشت هم شوروحال بیشتر. در مدرسه هم به آدم یاد نمیدادند چطور کتاب بخواند که لذت ببرد. کتابها و قصههایی که برایمان انتخاب میکردند، ملالآور و بیمزه و بیروح بودند. شخصیتهای قصههایی که با وسواس برای پسربچهها و دختربچهها انتخاب میکردند، هیچکدام قابلمقایسه با پلاستیکمَن یا کاپیتان مارول نبودند. فکر میکردند پسری با هیجانات جنسی من (بازهم خلاف نظریههای فروید، من کلاً دورهی نهفتگی جنسی نداشتم) که عاشق فیلمهای گانگستری با بوگارت و زنان بلوند جذاب جلف است، مینشیند صد صفحه قصهی هدیهی کریسمس را میخواند؟ زنی موهایش را میفروشد و برای مرد زنجیر ساعت میخرد و مرد هم ساعتش را میفروشد تا برای زن شانه بخرد. فقط یک پند از این قصه گرفتم، اینکه آدم همیشه باید پول هدیه بدهد. من کتاب کمیک دوست داشتم که متنش کم بود و پراکنده. بعدها هم در مدرسه شکسپیر را شناختم، ولی چنان با زور آن را به حلق آدم فرومیکردند که وقتی درس تمام میشد، دلت نمیخواست تا آخر عمر حتی یک بار هم کلمات «آه ای» و «تمنا دارم» و «خموش» را بشنوی.
خلاصه اینکه کتاب نمیخواندم تا اواخر دوران دبیرستان، یعنی وقتی هورمونها کامل جاگیر شدند و من برای اولین بار چشمم به روی دختران جوانی با موهای بلند و لَخت باز شد که رژ لب نمیزدند، کم آرایش میکردند، بلوز یقهاسکی سیاه و دامن و جوراب سیاه میپوشیدند و توی کیفهای چرمی بزرگی که روی دوششان میانداختند، یک جلد مسخ بود که در حاشیهی صفحههایش جملاتی نوشته بودند مثل «بله، کاملاً درسته» یا «به کییرکگارد رجوع کن». نمیدانم چه خاصیت جسمی غیرطبیعی و عجیبی در من بود که این دخترها دلم را میبردند. وقتی میخواستم با یکیشان قرار بگذارم، زنگ میزدم و میپرسیدم دوست داری برویم سینما یا تماشای بازی بیسبال، ولی آنها ترجیح میدادند بروند اجرای یکی از آثار سگوبیا یا نمایشی از یونسکو را در آفبرادوی[13] ببینند. من هم بعد از سکوت طولانی و آزاردهندهای میگفتم: «پس بذار بهت خبر میدم». بعد میرفتم با بدبختی میگشتم ببینم سگوبیا و یونسکو اصلاً کیاند. قاعدتاً این دخترها بیصبرانه منتظر جلد بعدی کاپیتان آمریکا یا کار بعدی میکی اسپلین، تنها شاعری که شعرهایش را بلد بودم، نبودند.
یک بار هم که موفق شدم با یکی از این کامکوآتهای کوچک خوشمزهی بوهمین قرار بگذارم، به هر دویمان بد گذشت. به او بد گذشت، چون همان اول غروب فهمید گیر آدم بیسواد سبکمغزی افتاده که از جایگاه استفن ددالوس در ادبیات چیزی نمیداند. به من هم بد گذشت، چون فهمیدم جز وراجی کاری بلد نیستم و اگر امیدوارم به قرار دوم برسم، چارهای ندارم جز اینکه در دنیای ادبیات چند قدم از مرگبار ببوس مرا جلوتر بروم. با قصههای لا کی لوچیانو یا روب وادل کارم پیش نمیرفت. باید نگاهی به بالزاک و تولستوی و الیوت میانداختم تا حرفی برای زدن داشته باشم و مجبور نشوم خانم جوان را که ناگهان حس کرده علائم تب زرد دارد، به خانه برسانم و بعد هم سر از کافهتریای دوبرو دربیاورم و با دیگر قربانیهای قرار شنبهشب همدردی کنم.
ولی این شکستها مال سالها بعد است. حالا که کمی با والدینم آشنا شدید، میخواهم دربارهی عضو دیگر خانواده، خواهرم برایتان بگویم. بعد دوباره برمیگردم به عقب، ماجرای بهدنیاآمدنم را تعریف میکنم تا قصه اوج بگیرد.
لتی هشت سال از من کوچکتر است. وقتی قرار بود به دنیا بیاید، طبیعتاً پدر و مادرم من را به بدترین شکل ممکن آماده کردند: «وقتی خواهرت به دنیا بیاد، دیگه تو مرکز توجه نیستی، دیگه کسی به تو کادو نمیده، به اون کادو میدن. همهی حواس ما از این بهبعد به اون بچهس، پس دیگه هیچوقت توقع نداشته باش تو اصلکاری باشی.»
هر پسر هشتسالهی دیگری جای من بود، از فکر طردشدن بهخاطر ورود یک تازهوارد، کمی به هم میریخت. ولی من بااینکه از ته دل دوستشان داشتم، خوب میدانستم که دو تا آدم بیدستوپا و بیتجربهاند و هیچ استعدادی در بچهداری ندارند و پیشبینیهای هولناکی که میکنند، احمقانه و بیخود است، که همین طور هم شد. البته این را هم مدیون خودشانم، آنقدر بیشائبه به من عشق میورزیدند که دلم قرص بود و حتی بااینکه در هیئت کاساندرا[14] ظاهر شدند، میدانستم که هیچوقت مرا به حال خودم نمیگذارند و تعهدی را که به خوشبختی و سلامت من دارند، فراموش نمیکنند.
لحظهای که چشمم به خواهرم در گهواره افتاد، با تمام وجود جذبش شدم، عاشقش شدم. بزرگش کردم، نگذاشتم اختلافات بین پدر و مادرم به او آسیبی برساند، اختلافاتی که بهراحتی سر مسائل پیشپاافتاده بالا میگرفت. واقعاً کی باور میکند اختلاف بر سر ماهی گیفیلت میتواند به جنگی لایق هومر تبدیل شود؟ با لتی بازی میکردم. با دوستانم که بیرون میرفتم، با خودم میبردمش. آنها هم میگفتند لتی دختر بامزه و باهوشی است. همیشه خیلی راحت با هم کنار میآییم. یاد نامهنگاریام با گروچو افتادم. بهواسطهی دیک کَوِت -که بعدها دربارهاش خواهم گفت- با گروچو صمیمی شدم. وقتی هارپو از دنیا رفت، برای گروچو نامهای نوشتم. در جوابم نوشت او و هارپو هیچوقت با هم دعوای جدی نکردند و کلمهی ناشایستی میانشان ردوبدل نشد؛ رابطهی من و خواهرم که الان تهیهکنندهی فیلمهایم شده هم همیشه همین طور بوده. خب حالا آمادهام به دنیا بیایم. بالاخره وارد این دنیا شدم. دنیایی که هرگز در آن احساس راحتی نکردم، هیچوقت معنایش را نفهمیدم. نه تأییدش میکنم و نه میبخشمش. الن استوارت کونیگسبرگ، متولد اول دسامبر ۱۹۳۵. البته من روز سیام نوامبر، نزدیکیهای نیمهشب به دنیا آمدم، ولی پدر و مادرم تاریخ تولد را جابهجا کردند که کارم را از روز اول ماه شروع کنم. البته که هیچ فایدهای در زندگی برایم نداشته و ترجیح میدادم بهجای آن ارث پروپیمانی برایم به جا بگذارند. به این نکته اشاره کردم، چون در یک چرخش بیمعنی روزگار، خواهرم هشت سال بعد دقیقاً همان روز به دنیا آمد. این همزمانی خارقالعاده را بگذارید جلوی آینه دو تا شود. پدر و مادرم بروکلین زندگی میکردند، ولی من در بیمارستانی در برانکس به دنیا آمدم. نپرسید مادرم چطور تا برانکس خودش را خرکش کرد تا من را پس بیندازد. شاید آن بیمارستان غذای مجانی میداده. مادرم نتوانست همان طور که با پای خودش رفته بود، برگردد. در بیمارستان تا پای مرگ رفت. چند هفتهای وضعش وخیم بود و آنطور که خودش میگوید، خوردن مداوم مایعات نجاتش داد. به همین سادگی ممکن بود پدرم مجبور شود تنهایی من را بزرگ کند. احتمالاً تا الان پروندهی خلافکاریام به کلفتی تورات شده بود. همین حالا هم با داشتن پدر و مادری مهربان بهشکل خارقالعادهای آدم روانرنجوری از آب درآمدم. چرا، نمیدانم.
در جمعِ پنج خواهرِ مادرم گل مجلس بودم، تکپسر خانواده و عزیزکردهی این خالهزنکهای مهربان که زیادی به من توجه میکردند. هیچوقت بی شام و ناهار نماندم و لنگ لباس و سرپناه نبودم. هیچ مریضی جدیای مثل فلج اطفال که آن زمان شایع بود، نگرفتم. نه مثل یکی از بچههای کلاس سندرم داون داشتم، نه مثل جنیکوچولو گوژپشت بودم و نه مثل شوارتز بیماری کچلی داشتم. سالم و محبوب و ورزشکار بودم، همهی تیمهای ورزشی، اولازهمه من را انتخاب میکردند، بازیکن بیسبال و دونده بودم و با وجود همهی اینها، آدم عصبی و ترسویی از آب درآمدم، از نظر عاطفی دربوداغونم، آرامشم به مویی بند است، مردمگریز، منزوی، هراسان از فضاهای بسته، بدخلق و یک بدبین درجهیکم. بعضیها نیمهی خالی لیوان را میبینند، بعضیها نیمهی پر. من همیشه نیمهی پر تابوت را میبینم. از بین هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است[15]، من توانستم از همه فرار کنم، جز شمارهی ششصدوهشتادودو؛ نداشتن مکانیسم انکار. مادرم میگفت اصلاً نمیداند چه بلایی سرم آمد. ادعا میکرد که تا حدود پنجسالگی پسربچهی خوب و شیرین و سرحالی بودم و ناگهان بچهی بدعنق، ترشرو، غمگین و مزخرفی شدم.
نکته اینجاست که در زندگی هیچ ضربهی روحیای نخوردم و اتفاق ناخوشایندی هم پیش نیامد که مرا از آن بچهی صورتککمکی خندان با شلوار دلقکها و قلاب ماهیگیری، به یک آدم بیدستوپای تا ابد ناراضی تبدیل کند. حدس خودم این است که ماجرا از آنجا شروع شد که همان حدود پنجسالگی با مفهوم مرگ آشنا شدم و فهمیدم که آخ، آخ! این قراردادی نبود که من امضا کردم. هیچوقت موافقتم را با فانیبودن اعلام نکردم. اگر اشکالی ندارد، ترجیح میدهم پولم را پس بگیرم. بزرگتر که شدم، نهتنها مفهوم مرگ، که مفهوم پوچی وجود هم برایم روشنتر شد. همان سؤالی که شاهزادهی سابق دانمارک را آزار میداد، ذهنم را مشغول کرد: چرا زخم فلاخن و تیر بخت ستمپیشه را تاب آورم[16] وقتی میتوانم بهراحتی نوک دماغم را خیس کنم و آن را در پریز برق فروکنم تا دیگر مجبور نباشم با اضطراب و دلشکستگی یا مرغ آبپز مامانم روبهرو شوم؟ هملت این را انتخاب نکرد، چون از زندگی پس از مرگ میترسید، ولی من که اعتقادی به زندگی پس از مرگ نداشتم و با تصور ملالانگیزی که از وضع زندگی آدمیزاد و پوچی دردناکش داشتم، چرا باید ادامه میدادم؟ درنهایت نتوانستم دلیلی منطقی پیدا کنم و دستآخر به این نتیجه رسیدم که آدمیزاد در مقابل مرگ مقاومت سفت و سختی دارد. خون بر عقل پیشی میگیرد. هیچ دلیل منطقیای وجود ندارد که بچسبیم به زندگی، ولی چهکسی به حرف عقل گوش میکند، وقتی دل میگوید: لولا رو با دامن کوتاه دیدی؟ حالا هرچقدر ناله میکنیم و ضجه میزنیم و پافشاری میکنیم -گاهی کاملاً منطقی- که زندگی کابوسی بیمعنا پر از رنج و اشک است، اگر ناگهان کسی با چاقو وارد اتاق شود و بخواهد ما را بکشد، در جا واکنش نشان میدهیم. گلاویز میشویم و تا آخرین ذرهی توانی که داریم، میجنگیم تا چاقو را از دستش بگیریم و نجات پیدا کنیم (بهشخصه میزنم به چاک). همین جا اعلام میکنم این خاصیت در تکتک مولکولهای ماست. احتمالاً تا حالا فهمیدهاید که نهتنها آدم روشنفکری نیستم، که مهمانیخرابکن هم هستم.
اتفاقاً خیلی جالب است که اغلب به من میگویند روشنفکر. این تصور بهاندازهی هیولای دریاچه ساختگی است، چون حتی یک رگ روشنفکری هم در من نیست. بیسواد و بیعلاقه به مسائل آکادمیک، دقیقاً بر اساس همان الگوی تنلشِ آبجوبهدستِ پای تلویزیون که با صدای بلند مسابقهی فوتبال تماشا میکند و پوسترهای مجلهی پلیبوی را با چسب نواری به دیوار چسبانده، بزرگ شدم. یک آدم بیفرهنگ که لباس فاستونی راهراه و وصلهی آرنج پروفسورهای آکسفورد را مد کردهاست. نه بصیرتی دارم، نه افکار والایی، نه درکی از شعر، مگر اینکه که با رزها قرمزند و بنفشهها آبیاند شروع شود. چیزی که من دارم، عینکی است با قاب مشکی که حدس میزنم ترکیبش با استعدادم در کشرفتن گوشههایی از منابع علم و دانش -چیزهایی آنقدر عمیق که نمیفهممشان، اما میتوانم در آثارم از آنها استفاده کنم- این تصویر گولزننده را ساخته که زیاد میدانم و این افسانه ادامه پیدا کرده.
خلاصه اینکه من لای پر قو، کنار زنهای مهربانی بزرگ شدم؛ مادرم، خالههایم و چهار پدربزرگمادربزرگ دوستداشتنی. سعی کنید اینها را به خاطر بسپارید: پدر پدرم، زمانی آنچنان ثروتمند بوده که فقط برای تماشای مسابقات اسبدوانی تا لندن با قایق میرفته و در اپرا جایگاه مخصوص خودش را داشته، ولی حالا فقیر شده و چندرغاز پول معلوم نیست از کجا درمیآورد. همسرش، مثل او مهاجر بود. ازدواج کردند تا بتوانند با هم بیایند آمریکا. او از نسلکشی در روسیه فرار کرد و پدربزرگم از خدمت سربازی اجباری. مادربزرگ پیرزنی بود دیابتی و مثل کشمش چروکیده. همراه شوهر و بچههایش در آلونکی دربوداغون زندگی میکرد، با پیانویی دیواری که هیچکس دست به آن نمیزد. ولی خیلی دوستم داشت و یواشکی بهم پول میداد، از توی جعبهی زرد دومینو قند میداد و در عوض هیچ انتظاری نداشت جز آنکه گاهی سری به او بزنم و با وجود تنگدستی، همیشه دستودلباز بود.
پدربزرگ و مادربزرگ مادری هم دوستم داشتند. مادر مامان چاق و ناشنوا بود. هر روز صبح تا شب کنار پنجره مینشست (به نظر میآمد اگر روی برگ نیلوفر آبی بنشیند، احساس راحتی بیشتری میکند). پدربزرگِ پرجنبوجوش و خوشبنیهام، تمام وقتش را در کنیسه میگذراند. آنوقت آدم گُهی مثل من چطور جواب محبتهایش را داد؟ با چند تا از دوستانم یک سکهی تقلبی گیر آوردیم. سرب خالص بود. میترسیدیم بدهیمش به آبنباتفروش و سر از ریکرز[17] دربیاوریم. خلاصه، من داوطلب شدم سکه را به بابابزرگم که پیر بود و احتمالاً بو نمیبرد، قالب کنم. همین طور هم شد. سکه را دادم و پنج پنی از کیف پولخرد قفلدارش درآورد و داد به من. مثل فیلمهای سینمایی هم نشد که بفهمد دارم کلک میزنم، پوزخندی بزند و با چشمکی بگوید اشکال ندارد. نه. کامل کلاه سرش رفت. پنج پنیاش را بلند کردم و همان سکهی سربی را گذاشتم کف دستش و دویدم رفتم گوبرز[18] خریدم.
خب، میرسیم به رنگینکمان دوران کودکیام؛ دخترخالهام، ریتا. پنج سال بزرگتر از من بود، موبور و توپُر. معاشرت با او شاید تأثیرگذارترین اتفاق زندگی من بود. پدر ریتا، ویشنیک، هم یک روس یهودی فراری بود. ویشنیک انگلیسیشدهی ویشنتسکی میشد. ریتا دختر جذابی بود، فلج اطفال گرفته بود و کمی میلنگید. از من خوشش میآمد و همهجا مرا با خودش میبرد؛ سینما، ساحل، رستوران چینی، گلف مینیاتوری، پیتزافروشی. با هم ورق و چکرز و مونوپولی بازی میکردیم. با دوستانش آشنایم کرد؛ دختر و پسرهای بزرگتر از من. انگار از سربزرگبودن من خوششان آمده بود. خلاصه که با آنها میگشتم و همین باعث شد با وجود سن کم، روشنفکر و باسواد شوم. در دوران کودکیام، این قدم بزرگی رو به جلو بود.
دوستان همسنوسال خودم را داشتم، ولی با ریتا و پسرها و دخترهای همسن او هم زیاد وقت میگذراندم. بچههای یهودی طبقهمتوسطِ باهوش که درس میخواندند تا معلم، ژورنالیست، استاد دانشگاه، پزشک و وکیل شوند.
بگذارید برگردم سراغ فیلم و سینما؛ عشق اصلی ریتا در زندگی. یادتان نرود، من پنج سالم بود و او ده سالش. روی تمام دیوارهای اتاقش عکس ستارههای هالیوود چسبانده بود. مرتب میرفت سینما، ظهر شنبهی هر هفته، نمایشهای دوفیلمه[19]، معمولاً هم سینما میدوود. با دوستانش میرفت، ولی همیشه من را با خودش میبرد. هر فیلمی در هالیوود ساخته میشد، میدیدم. تمام فیلمهای بلند، تمام فیلمهای ردهی ب[20]. میدانستم چهکسی در چه فیلمی بازی میکند، همه را به چهره میشناختم، بازیگرهای ناشناخته، بازیگرهای نقشهای فرعی[21]، موسیقی همهی فیلمها را تشخیص میدادم، چون با ریتا مینشستیم و ساعتها رادیو گوش میکردیم و همهی آهنگهای پاپ را بلد بودم. تالار رقص خیالی[22]، نمایش برگزیدههای شما[23]. آن روزها از لحظهای که چشم باز میکردی تا وقتی میخوابیدی، رادیو روشن بود. موزیک، خبر، آنهم چه موزیکهایی.
چهرههای موزیک پاپ آن دوران، کول پورتر، راجرز و هارت، ایروینگ برلین، جروم کرن، جرج گرشوین، بنی گودمن، بیلی هالیدی، آرتی شاو، تام دورسی بودند. خلاصه که غرق در فضای چنین موزیکهای زیبا و فیلمهایی بودم. اوایل، هفتهای یک بار میرفتم یک نمایش دوفیلمه. هرچه گذشت، بیشتر و بیشتر شد. چه هیجانی داشت وقتی صبح شنبه، وارد سالن میدوود میشدی؛ چراغها هنوز خاموش نشده بود و جمعیت اندکی روی صندلیهایشان نشسته بودند، شیرینی و شکلات خریده بودند و موزیک پاپ برایشان پخش میشد تا پیش از خاموششدن چراغها سرگرم باشند. مثلاً تا وقتی تو رو دارم ادامه میدم ری جیمز. نور چراغهای دیوارکوب قرمز بود، یراقآلات برنجی طلایی و فرش، قرمز. بالاخره چراغها خاموش میشد، پرده کنار میرفت و لوگویی پردهی نقرهای را روشن میکرد که با دیدنش دهان آب میافتاد -اگر استعارههای من را با شرطیسازی پاولوف قاتی کنیم.
همهی فیلمها را میدیدم. تمام کمدیها، کابوییها، عاشقانهها، دزددریاییها، فیلمجنگیها. دهها سال بعد با دیک کَوِت در خیابانی بودیم که قبلاً یک سالن سینمای مجلل داشت و حالا فقط یک تکه زمین بود. هر دو به جای خالی آن زل زدیم، جایی که زمانی سکوی پرتاب ما به شهرهای بیگانهی پر از دسیسه و توطئه بود، به بیابانهایی با بادیهنشینان عاشق، روی عرشهی کشتیها، پشت سنگرها، کاخها و خانههای هند. همان روزها یک کانکس جای کافه ریک[24] را میگرفت که سالها پیش خراب شده بود.
فیلمهای محبوب من در بچگی، فیلمهایی بودند که اسمشان را گذاشتهام، کمدی شامپاینی. عاشق قصههایی بودم که در پنتهاوس اتفاق میافتاد، درِ آسانسور مستقیم وسط آن باز میشد، چوبپنبهها از سر قوطیها میجهید، مردهای خوشسروزبان دیالوگهای بامزه میگفتند و دل زنهایی را میبردند که در خانه لباسهایی تنشان بود که الان فقط در عروسیهای کاخ باکینگهام میبینید.
آپارتمانها بزرگ بودند، اغلب دوبلکس با فضای وسیع سفیدرنگ. بهمحض ورود، صاحبخانه یا مهمان مستقیم بهسمت میز بار آماده و کوچکی میرفت و لیوانی مشروب از تنگ بلوری برای خودش میریخت. همه تمام مدت مشروب میخوردند و هیچکس هم بالا نمیآورد. هیچکس سرطان نداشت، سقف چکه نمیکرد و اگر نصفهشب تلفن زنگ میزد، ساکنان بالای پارک یا خیابان پنجم مجبور نبودند مثل مادر من نعششان را از رختخواب بلند کنند و در تاریکی برای پیداکردن گوشی تلفن سیاهرنگ زانویشان را به درودیوار بکوبند و آنطرف خط کسی بگوید یکی از اقوام افتاده مرده. نه. هپبورن یا تریسی یا کری گرانت یا میرنا لوی دستشان را دراز میکردند و گوشی را که چند سانت آنطرفتر، روی میزِ کنار تخت بود برمیداشتند و تلفنشان هم معمولاً سفیدرنگ بود. آنطرف خط هم خبری از متاستاز سلول یا انسداد شریانهای قلب در اثر زیادهروی در خوردن گوشت سینه نبود. معمولاً مشکل قابلحلی بود، مثل: «چی؟ منظورت چیه که ما قانونی زن و شوهر نیستیم؟»
یک روز داغ تابستانی در فلتبوش را تصور کنید. دمای هوا سیوپنج درجه و رطوبت در حد خفقان. هیچجا دستگاه تهویه نیست، مگر در سالن سینما. صبحانه یک تخممرغ پخته و یک فنجان قهوه است در آشپزخانهی کوچکی با کفپوش پلاستیکی و میزی با رومیزی مشمایی. از رادیو، ترانهی شیرفروش شیشهها را تکان نده یا شمعی به یاد تس پخش میشود. مادر و پدر طبق معمول مشغول یکی از آن -بهقول مادرم- بحثهای احمقانهی همیشگیاند که درست پیش از صدور فرمان آتش از دو جبهه، تمام میشود. یا مادر روی پیراهن نوی پدر خامهترش ریخته، یا پدر با پارککردن تاکسیاش جلوی در خانه، آبروی مادر را برده. خدا آن روز را نیاورد که همسایهها بفهمند شوهرش رانندهتاکسی است، نه قاضی دیوان عالی. پدرم هزار بار این خاطره را تعریف کرد که یک بار بیب روث را سوار تاکسیاش کرده.
از سلطان ضربه[25] فقط یک چیز میگفت: «خیلی کم انعام داد». سالها بعد یاد این خاطره افتادم. در بلو انجل اجرا داشتم و سانی، دربان آنجا، شخصیت بیلی رُز را که یکی از آدمهای پولدار برادوِی بود و خیلی دوست داشت ادای کلهگندهها را دربیاورد، در یک جمله خلاصه کرد: «مردیکهی بیستوپنجسنتی» و پوزخندی زد. یاد گرفته بود آدمها را بر اساس میزان سخاوتشان طبقهبندی کند. حالا این بهکنار که در قصهی زندگیام، پدر و مادرم را دست میاندازم، ولی هرکدام به سهم خود حکمتی به من آموختند که در طول زندگی بارها به کارم آمدهاست. از پدرم یاد گرفتم: وقتی میروی روزنامه بخری، هیچوقت روزنامهی اول را برندار. و از مادرم یاد گرفتم: مارک لباس همیشه باید پشت باشد.
خلاصه، یک روز گرم تابستانی است. صبح میروی بطریهای بازیافتی را به فروشگاه میدهی و در ازای هر بطری، دو سنت میگیری تا با پولش بروی میدوود یا ووگ یا الم، سه سالن سینمای محله. سههزار مایل آنطرفتر در اروپا، آدمهای عادی در آلمان با میل و رغبت، یهودیها را بی هیچ دلیلی با گاز و گلوله میکشند و هرجای اروپا که اراده کنند، بیدردسر جولان میدهند.
عرقریزان خودت را میرسانی به خیابان کانی آیلند، خیابان زشتی پر از انبار ماشینهای دستدوم، خدمات کفنودفن و ابزارفروشی. بالاخره از دور، آن خیمهی زیبا پیدا میشود. خورشید حالا رسیده وسط آسمان و بیرحمانه میتابد. سروصدای تراموا میآید، ماشینها بوق میزنند، دو مرد با حرکات ابلهانه، خشم خیابانی را سر هم خالی میکنند و فریاد میزنند و میخواهند دستبهیقه شوند. آن که ضعیفتر و قدکوتاهتر است، میدود آچارچرخش را بیاورد. بلیت میخری و وارد میشوی. ناگهان گرمای طاقتفرسا و نور خورشید ناپدید میشود و پا به جهان موازیِ خنک و تاریک میگذاری. خب، درست است که اینها همه تصویرند، ولی چه تصویرهایی! کنترلچی، زنی میانسال با لباس سفید، با چراغقوه صندلی را نشانت میدهد. آخرین سکهی ته جیبت را هم خرج بستهی مخلوطی از پاستیلهای شیرین شادیآور میکنی که اسم تخیلی عجیبی مثل جوجوبز یا چاکلز دارد. زل میزنی به پرده و موزیک کول پورتر یا ملودیهای ایروینگ برلین را با آن زیبایی وصفناپذیر میشنوی و بعد خط افق منهتن پیدا میشود. جای درستی آمدهای. قرار نیست قصهی مردی را تماشا کنی که لباسکار میپوشد و در مزرعه زندگی میکند، صبح زود از خواب بیدار میشود تا شیر گاو بدوشد و هدفش در زندگی بردن روبان رنگی در کارناوال یا آموزش اسبش با تمرینهای مشقتبار، برای اولشدن در مسابقهی اسبدوانی محلی است. و خوشبختانه سگی هم قرار نیست کسی را نجات دهد. هیچ شخصیتی با صدای تودماغی انگشتش را توی گوشهای بزرگش نمیکند تا آشغالهایش را درآورد. هیچ پسری هم نخ ماهیگیری به انگشت شست پایش گره نزده تا چرت بزند.
همین حالا هم اگر اولین نمای فیلم، کلوزآپ پایینافتادن یک نشانگر باشد، یا مال کیلومترشمار یک تاکسی زرد است که در سالن میمانم، یا مال صندوقپستی است که بلند میشوم میروم.[26] نه، شخصیتهای فیلمهای من صبح که بیدار میشوند، پردهی اتاقخوابشان کنار میرود و نیویورک نمایان میشود؛ با آن ساختمانهای بلند و تکتک فرصتهای هیجانانگیزش. بازیگرهای من یا روی تخت صبحانهشان را در سینیای میخورند که کنارش روزنامهی صبح است، یا روی میزی با رومیزی و وسایل نقره. تخممرغ را توی ظرف مخصوص برایشان میآورند و کافی است پوستش را بشکنند تا به محتویاتش برسند. خبری هم از کمپهای نسلکشی نیست. روی صفحهی یک روزنامه، فقط عکس زن زیبایی کنار یک مرد ناشناس است و فرد آستر هم عصبانی است، چون او هم عاشق آن زن است. اگر صحنهی صبحانهخوردن یک زوج باشد، آن دو حتی پس از سالها باهمبودن هنوز از ته دل همدیگر را میخواهند. زن به مرد سرکوفت شکستهایش را نمیزند و مرد به زن نمیگوید عوضی. فیلم اول تمام میشود، فیلم دوم یک تریلر کارآگاهی هاردبویل[27] است. کارآگاه تمام مشکلات را با زدن مشتی به چانهی خلافکار حل میکند و میرود گوجهی شکمپر میخورد، از آنها که نظیرش را نه در مدرسه دیدم، نه در عروسیها، نه خاکسپاریها، نه برمیتزوا[28]هایی که رفتهام. البته این را هم بگویم که هیچوقت نمیروم مراسم خاکسپاری. همیشه از واقعیت فراریام. اولین و آخرین مردهای که از نزدیک دیدم، تلُنیوس مانک[29] بود. سر راه که داشتم میرفتم الین شام بخورم، برای ادای احترام به تشییعجنازهاش رفتم. در خیابان سوم، مراسم در حال اجرا بود و تابوتش در بین جمعیت بود. میا فارو را هم با خودم بردم، اوایل رابطهمان بود. برخوردش مؤدبانه بود، ولی تعجب کرده بود و همان موقع باید میفهمید با آدم خیالباف اشتباهی وارد رابطه شده، ولی قصهی این دیوانگیها مال بعدهاست.
فیلم دوم هم تمام میشود و من از جهان جادویی تاریک و آسودهی سالن سینما بیرون میآیم و دوباره برمیگردم وسط خیابان کانی آیلند، آفتاب، ترافیک، به آپارتمان خرابشدهی خیابان کِی. به چنگال دشمن بزرگ؛ دنیای واقعی. در یکی از سکانسهای فیلم درخوابفرورفته، پس از یک سلسله اتفاقات عجیبوغریب، شخصیت من فکر میکند بلانش دو بوآی فیلم اتوبوسی به نام هوس است. با صدای زنانه و لهجهی جنوبی حرف میزنم تا سکانس خندهدار شود و دایان کیتن هم ادای براندو را بینظیر درمیآورد. کیتن از آنهاست که غر میزند: «من بلد نیستم، نمیتونم ادای براندو رو درآرم.» درست مثل دختربچهها در مدرسه که میگفتند خیلی بد امتحان دادم و نتیجهها که میآمد، میدیدی نمرهی کامل گرفتهاند. معلوم است که او بهتر