تمساح
واقعهای شگفت یا نادرهای در تیمچه
داستانی دادگرانه دربارهی تمساحی که آقایی را
در سن پختگی و با ظاهری برازنده زندهزنده در تیمچه
بهتمامی و بیباقی بلعید، و پیامدهای ماجرا!
Ohè Lambert! Où est Lambert? As-tu vu Lambert?[1]
۱
سیزدهمِ ژانویهی امسال، در سال هزاروهشتصدوشصتوپنج، در ساعت دوازده و سی دقیقهی نیمروز، یِلِنا ایوانووْنا[2]، همسر ایوان ماتْوِیچ[3]، دوست فرهیخته، همکار و تا حدودی خویشاوند دور من، میل کرد به تماشای تمساحی برود که در تیمچه، در ازای بهایی مشخص، به نمایش گذاشته شده بود. ایوان ماتویچ که بلیت سفر خارج را در کیسه داشت (سفری بیشتر برای رفع کنجکاوی و نه برای درمان بیماری) و از همین رو در مرخصی اداری به سر میبرد و درنتیجه، آن روز صبح کاملاً فارغبال بود، نهتنها مانع میل طاقتسوز همسرش نشد که خود نیز در آتش کنجکاوی گرفتار آمد و رضایتمندانه گفت: «ایدهی بینظیری است. به تماشای تمساح میرویم. پیش از راهیشدن بهسمت اروپا، بهتر است همینجا با ساکنان بومیاش آشنا شویم.» با گفتن این سخن، دست در دستِ همسرش، بیدرنگ روانهی تیمچه شد. من نیز به عادتِ مألوف، در مقام دوست خانوادگی در رکابشان به راه افتادم. تا آن صبح خاطرهانگیز، هرگز ایوان ماتویچ را آنمایه بشّاش ندیده بودم. بهراستی که کسی از آیندهی خود خبر ندارد!
پس از ورود به تیمچه، ایوان ماتویچ بلافاصله دهان به تحسین زیباییهای عمارت گشود و هنگام نزدیکشدن به مغازهای که هیولای تازهوارد به پایتخت در آن نمایش داده میشد، داوخواهانه بیستوپنج کوپکِ من را نیز به تمساحدار پرداخت - کاری که پیشتر هرگز از او سر نزده بود. به اتاق کوچکی رفتیم. آنجا بهجز تمساح، چند طوطی کاکلی خارجی دیدیم و دستهای بوزینه نیز درون اشکافی در فرورفتگی دیوار محبوس بودند. جنب درِ ورودی، نزدیک دیوار چپ اتاق، یک جعبهی بزرگ حلبی شبیه به تشتی پوشیده با توری سخت آهنی قرار داشت و بر کف تشت، بهارتفاع دو بند انگشتْ آب بود. در آن تالاب کمعمق، تمساحی بسیار عظیم، بدون کوچکترین حرکتی، مانند تنهی درخت افتاده بود. از قرار معلوم، بر اثر اقلیم مرطوب ما، این آزارگرِ تمام میهمانان خارجی، همهی قابلیتهایش یکسره تباه شده بود. هیولا در ابتدا کنجکاوی هیچیک از ما را برنینگیخت.
یلنا ایوانوونا با صدایی تأسفبار زمزمه کرد: «پس این بود تمساح! من تصور میکردم... چیزی غیر از این باشد!»
محتملترین برآورد من این است که او تمساح را الماسنشان تصور کرده بود! مرد آلمانیِ مالکِ تمساح بیرون آمد و با غرور و نخوت بسیار به ما چشم دوخت.
ایوان ماتویچ نجواکنان به من گفت: «حق دارد. میداند که در سراسر روسیه تنها کسی است که تمساح نمایش میدهد.»
من آن سخن کاملاً بیمحتوا را نتیجهی حسوحالِ بینهایت خوشی پنداشتم که به ایوان ماتویچ دست داده بود، چراکه او، جز در آن لحظه، همواره فردی بهغایت چشمتنگ و حسود مینمود.
یلنا ایوانوونا خطاب به مرد آلمانی گفت: «بهنظرم تمساح شما زنده نیست.» و رنجیدهخاطر از چموشیِ تمساحدار، شگرد مخصوص بسیاری از بانوان را به کار بست و لبخند شکوهمندی نیز بر جملهاش افزود تا پوزهی آن مرد گستاخ را به خاک بمالد.
مرد به روسی دستوپاشکسته پاسخ داد: «اوه، خیر مادام!» و توریِ جعبه را تا نیمه بلند کرد و با چوبش تلنگری به سر تمساح زد.
هیولای مکار برای بروزدادن علائم حیات، پنجهها و دمش را اندکی جنباند، پوزهاش را بلند کرد و صدایی شبیه به فسفسی مدید از خودش بیرون داد.
مرد آلمانی که حس جاهطلبیاش اقناع شده بود، با لحنی مهرآمیز گفت: «خیلی خب، کارْلهِن! عصبناک نشو!»
یلنا ایوانوونا، با لحنی پرکرشمهتر از پیش، زیر لب گفت: «چه تمساح مشمئزکنندهای دارید! مرا ترساند. حالا دیگر شبها هم به خوابم میآید.»
مرد آلمانی با لحنی شوالیهوار گفت: «اما مادام! او داخل خواب نمیتواند شما را گاز بزند!» و در خندیدن به حرف هوشمندانهاش پیشدستی کرد، منتها از هیچیک از ما پاسخی دریافت نکرد.
یلنا ایوانوونا منحصراً خطاب به من گفت: «سِمیون سمیونیچ[4]! بهتر است برویم میمونها را تماشا کنیم. من عاشق میمونها هستم. واقعاً دوستداشتنیاند... تمساح وحشتناک است.»
ایوان ماتویچ کنار جعبه ماند و رضایتمند از امکان بروز شیردلی خود پیش همسرش، از پشت سر ما فریاد زد: «آه، نترس دوست من! این ساکن خوابزدهی ملک فراعنه هیچ کاری با ما ندارد.»
ماندنش کم بود، با دستکشش هم شروع کرد به قلقلکدادن دماغ تمساح. بعدتر به ما گفت هدفش این بوده است که یک بار دیگر فسفسِ تمساح را بشنود. تمساحدار بهرسم ادب در رفتار با بانوان، از پیِ یلنا ایوانوونا بهسمت اشکافِ بوزینهها به راه افتاد.
به این ترتیب، تا آن لحظه همهچیز بسیار عالی پیش میرفت و گمانبردن به وقایع آتی ناممکن بود. یلنا ایوانوونا از تفریح با بوزینهها چندان به وجد آمده بود که گویی تمام وجودش را تسلیمشان کرده بود. از فرط لذت فریاد میزد و پنداری برای نمایش بیاعتناییاش به صاحب بوزینهها، بیوقفه با من حرف میزد و از شباهت آن انترها با دوستان و آشنایان نزدیکش میگفت و با صدای بلند میخندید. شادیاش به من نیز سرایت کرد، زیرا شباهت آنان برایم کاملاً مبرهن بود. مرد آلمانی که نمیدانست بخندد یا نخندد، نهایتاً اخمی بر ابرو انداخت. درست در همین لحظه، ناگهان نعرهای غیرعادی و حتی خوفناک اتاق را لرزاند. یک آن با ذهنی تهی و تنی ماسیده در جا خشک شدم، اما وقتی دیدم یلنا ایوانوونا هم دهان به فریاد گشوده، بهسرعت به پشت سر نگاه کردم و... وای! با چه صحنهای روبهرو شدم! خدای من! ایوان ماتویچ بینوا را دیدم که میان آروارههای رعبانگیز تمساح گرفتار شده بود. تمساح او را بهعرض در دهانش گرفته بود و همراستا با زمین بلندش کرده بود و او دیوانهوار پاهایش را تکان میداد. دَمی بعد ایوان ماتویچ کاملاً ناپدید شد. میخواهم ماجرا را با جزئیات کامل بازگو کنم، زیرا من تمام مدت ثابت ایستاده بودم و توانستم کل ماجرا را که پیش چشمم به وقوع پیوست، با کنجکاوی و دقتی که نظیرش را به یاد ندارم، ببینم. در آن لحظهی شوم، با خود گفتم: «اگر تمام آن حادثه بهجای ایوان ماتویچ برای من اتفاق میافتاد چه؟ چقدر چنین رخدادی میتوانست برایم ناگوار باشد!» لیک برگردیم به موضوع صحبتمان.
تمساح کارش را اینگونه آغاز کرد که ایوان ماتویچِ سیاهبخت را میان آروارههای وحشتناکش چرخاند تا پاهایش بهسمت خودش باشد و اول پاهایش را بلعید. سپس ایوان ماتویچ را که میکوشید خودش را رها کند و با دستهایش لبههای جعبه را چسبیده بود، کمی پس داد و آنگاه باز او را تا بالاتر از کمر به درون کشید. چند بار دیگر نیز پسش داد و فروبردش. ایوان ماتویچ درست پیش چشمانمان در حال ناپدیدشدن بود. دستآخر، تمساح دوستِ فرهیختهی مرا بهتمامی بلعید و به درون کشید، طوری که کوچکترین پسماندی از او بر جای نمانْد. حرکت ایوان ماتویچ درون شکم جانور، با تمام اَشکالش بر سطح پوست تمساح دیده میشد. من برای برآوردن فریادی دیگر آماده بودم که تقدیر ناگهان هوس کرد مرا به بازی موذیانهی دیگری بکشاند: تمساح که ظاهراً از ستبریِ جسم فروبرده احساس خفگی میکرد، زوری زد، بار دیگر دهان هولناکش را گشود و از درونش، در مقام آخرین آروغ، فقط برای لحظهای، سرِ ایوان ماتویچ بیرون زد. نومیدی بر چهرهاش نقش بسته بود. عینکش بیدرنگ از بینیاش جدا شد و بر کف جعبه افتاد. گویی آن سرِ درمانده فقط برای این بیرون زده بود که آخرین نگاه را به اجسام بیندازد و در فکرش با کلیهی لذاتِ زندگیِ اشرافی وداع کند، اما مجال انجام چنین نیتی را نیافت: تمساح بار دیگر زور آورد و سرش را بهسرعت بلعید تا این بار برای همیشه ناپدید شود. ظاهرشدن و غیبشدن سرِ انسانی که هنوز زنده بود، چنان جلوهی هولناکی داشت و درعینحال -شاید بهعلت سرعت بسیار یا نامنتظربودن آن حرکت، یا بهخاطر افتادن عینک از بینیاش- چنان عنصر خندهآوری در آن نهفته بود که من در جا و بیاختیار به خنده افتادم، لیکن چون به خود آمدم و دریافتم که در آن لحظه خندیدنِ من که دوست خانوادگی آنها باشم دور از ادب و نزاکت است، بیدرنگ رو به یلنا ایوانوونا کردم و با سیمایی دلپسند گفتم: «خب دیگر، کار ایوان ماتویچمان ساخته شد.»
از تصورِ توصیفِ شدتِ تشویش یلنا ایوانوونا در تمام مدت وقوع آن ماجرا نیز عاجزم. ابتدا، پس از فریاد نخست، گویی خشکش زد و با چشمانی که کاملاً از کاسه بیرون زده بودند، بهظاهر بیتفاوت به بلوای پیش رویش نگاه میکرد. سپس ناگهان فغانی جانگداز سر داد که من بلافاصله دستش را گرفتم. در آن هنگامْ تمساحدار، متحیر از وحشت ما، ناگهان کف دستهایش را به هم زد و با نگاهی به آسمان فریاد برآورد: «آه ای تمساح من! اُ مِین آلِّرلیبْستِر کارلهن! موتِّر، موتّر، موتّر!»[5]
در پاسخ به این بانگ، درِ پشتی باز شد و موتّرِ مسن، لپگلی و آشفتهای، با کلاهی پفدار بر سر، از در درآمد و جیغزنان بهسوی پسر آلمانیاش شتافت.
ناگهان محشر کبرایی به پا شد. یلنا ایوانوونا دیوانهوار فریاد میزد: «تیغش بزنید! تیغش بزنید!» گاه بهسمت تمساحدار میدوید و گاه بهسمتِ موتّر و انگار بیخویشتن از آنها تقاضا میکرد کسی را به علتی نامعلوم «تیغ بزنند». صاحب تمساح و موتّرش هم، بیتوجه به ما، مانند دو گوساله نزدیکِ جعبه زوزه میکشیدند.
تمساحدار فریاد زد: «او از دستها رفت! او الان انفجار میکند، چون یک کارمند دولت را گانتس[6] قورته داده!»
مادر تمساحدار زوزهکشان گفت: «اونزِر کارلهن، اونزر آلِّرلیبْستر کارلهن ویرْد اشتِربِن!»[7]
تمساحدار افزود: «ما یتیمچه میشویم. بیلقمه میشویم.»
یلنا ایوانوونا کت مرد آلمانی را چسبیده بود و بیوقفه تکرار میکرد: «تیغش بزنید، تیغش بزنید، تیغش بزنید...»
مرد آلمانی، در تقلا برای رهایی، فریاد زد: «او سربهسرِ تیمساح میکرد. چرا شوهر شما سربهسرِ تیمساح میکرد؟ اگر کارلهن ویرْد انفجار کند شما باید خسارتش را پرداخته کنید. داس وار مِین زُن. داس وار مِین آینْتزیگِر زُن[8].»
باید اعتراف کنم که از مشاهدهی آن حد از خودخواهیِ میهمان آلمانی و بیاحساسیِ موتّرِ ژولیدهاش بسیار خشمگین شده بودم. اما آنچه بیشتر سبب نگرانی من شده بود، فریادهای مکرر یلنا ایوانوونا بود که بیوقفه میگفت: «تیغش بزنید! تیغش بزنید!» فریادهایش سرانجام تمامِ توجه مرا جلب کرد، بهگونهای که ترس بر من مستولی شد. پیشاپیش بگویم که استنباط من از آن فریادهای عجیب کاملاً غلط بود: من خیال میکردم که عقل از سر یلنا ایوانوونا پریده و تقاضا میکند بهتلافیِ ضایعهی مرگ ایوان ماتویچِ نازنینش، تمساح را از دم تیغ بگذرانند، درحالیکه مقصود او چیز دیگری بود. من که با قدری شرمزدگی به در نگاه میکردم، از یلنا ایوانوونا تمنا میکردم آرام باشد و مهمتر از همه، از تکرار عبارت حساسیتبرانگیزِ «تیغش بزنید!» دست بردارد. آخر تقاضایی چنان واپسگرایانه، آنجا، درست در قلب تیمچه و در کانون جامعهی فرهیختگان، در دوقدمی سالنی که شاید درونش در همان دقایق جناب لاوْرُف[9] خطابهی عمومیاش را میخواند، نهتنها غیرممکن، که حتی غیرقابلتصور بود و میتوانست فقط در چند دقیقه ما را آماجِ سوتهای اعتراضآمیزِ فرهیختگان و کاریکاتورهای جناب استپانف[10] کند. چه هولناک بود وقتی آنی بعد، به صحّت گمانههای خجولانهام پی بردم، زیرا ناگهان پردهی بین محفظهی تمساح و اتاقک ورودی، محل جمعآوری سکههای بیستوپنجکوپکی، گشوده و شمایلی سبیلو و ریشو با کلاهی نظامی در دست در آستانه پدیدار شد. بخش فوقانی تنش را کاملاً به جلو خم کرده بود و بسیار محتاطانه میکوشید پاهایش را پشت محفظهی تمساح نگه دارد تا معافیتش از پرداخت هزینهی ورودی محفوظ بماند.
مرد غریبه که در تلاش بود پشت سرحد بماند و بهسمت ما نغلتد، گفت: «بانو! چنین تقاضای واپسگرایانهای زیبندهی عقل و درایت شما نیست و نشان از کمبود فسفر در مغزتان دارد.[11] شما را در گاهشمار ترقی و اوراق فکاهی ما بهآنی هو خواهند کرد...»
البته حرفش را تمام نکرد، چون تمساحدار خیلی زود به خودش آمد و وحشتزده فردی را دید که در محفظهی تمساح سخن میگوید بدون اینکه هزینهای پرداخته باشد. از همین رو، با خشم بهسمت غریبهی مترقی هجوم برد و با دو مشت بر پس گردنش کوبید و بیرونش کرد. برای دقیقهای، هر دو پشت پرده از نظر پنهان شدند و آنجا بود که من بالاخره فهمیدم که کل آن محشرِ کبرا بهخاطر هیچوپوچ بر پا شده، زیرا یلنا ایوانوونا کاملاً بیگناه از آب درآمده بود: همانطور که پیشتر نیز اشاره کردم، او قصد نداشت مجازات واپسگرایانه و تحقیرآمیزِ پوستکنی را روی تمساح پیاده کند و صرفاً میخواست شکم حیوان را با تیغ باز کنند و ایوان ماتویچ را از درونش بیرون بکشند.
تمساحدار دواندوان برگشت و فریاد زد: «یعنی چه؟ میخواهید تیمساح من از دستها برود؟ نهخیر، بهتر است اول شوهر شما از دستها برود، بعد تیمساح من! مِین فاتِر تیمساح نمایشگاه میداد، مِین گروسفاتر تیمساح نمایشگاه میداد، مِین زُن تیمساح نمایشگاه خواهد داد و من هم تیمساح نمایشگاه خواهد داد! همه تیمساح نمایشگاه خواهد داد! من در گانتس اروپا مشهورم، اما شما در گانتس اروپا مشهور نیستید و باید به من جریمه پرداخته کنید.»
زن خبیث آلمانی هم تأیید کرد: «یا! یا! ما شما را از دستمان ول نمیکنیم. جریمه، اگر کارلهن انفجار کند!»
من که میکوشیدم یلنا ایوانوونا را هرچه سریعتر به خانه برگردانم، با خونسردی افزودم: «باید بگویم کلاً تیغزدن کار بیثمری است، چون ایوان ماتویچ نازنین ما، از قرار معلوم، الان دارد جایی در فلکالافلاک برای خودش پرواز میکند.»
در همین حین، صدای بهغایت نامنتظر ایوان ماتویچ طنین انداخت، صدایی که همه را در بهتی بیکران فروبرد.
- دوست من! دوست من! نظر من این است که باید مستقیماً از طریق دفتر ناظر اقدام کنیم، چون آلمانیجماعت بدون یاریِ پلیس قادر به درک حقیقت نیستند.
این کلماتِ محکم و وزین که گواه حضورِ حیرتانگیز روح در میان ما بود، ابتدا چنان ما را شگفتزده کرد که هیچکس نمیتوانست آنچه را گوشهایش شنیده بود، باور کند. بااینحال بدیهی است که بهسرعت خودمان را به جعبهی تمساح رساندیم و مشعوف و به همان مایه ناباورانه، به سخنان بندیِ بینوا گوش سپردیم. صدایش گنگ، نازک و حتی جیغمانند بود؛ گویی از جایی بسیار دور برخیزد. مثل این بود که طنازی به اتاق دیگر رفته باشد و دهانش را با بالشی معمولی پوشانده باشد و فریاد بزند و برای شنوندگان حاضر در اتاقِ مجاور، بانگِ مردان روستایی در دشت یا در دو سوی آبراهی ژرف را تقلید کند؛ چیزی که افتخار شنیدنش را یک مرتبه در منزل یکی از دوستانم، در تعطیلات بین اعیاد کریسمس و غسل تعمید داشتم.
یلنا ایوانوونا بلغور کرد: «ایوان ماتویچ! عزیز من! پس تو زندهای!»
ایوان ماتویچ پاسخ داد: «هم زندهام، هم سالم و تندرست. خدا را شاکرم که بدون کوچکترین آسیبی بلعیده شدم. تنها نگرانیام این است که مدیران اداره چه فکری دربارهی این صحنه خواهند کرد، زیرا بلیت سفر خارج را گرفتم، منتها بهجای اروپا سر از دهان تمساح درآوردم، واقعهای که حتی صفت بامزه نیز شایستهاش نیست...»
یلنا ایوانوونا حرفش را قطع کرد: «اما عزیز من! شما دغدغهی بامزگی ماجرا را نداشته باشید. فعلاً مهمترین کار این است که شما را بهطریقی فتیله کنیم و بیرون بکشیم.»
تمساحدار فریاد زد: «فتیله کنید؟ من مجوز نمیدهم شما تیمساح من را فتیله کنید. حالا جماعت خیلی پرپشتتر میآید و من فونْفْزیگ[12] کوپک میگیرم و کارلهن هم دیگر انفجار نمیکند.»
موتّر هم تأیید کرد: «گُت زِی دانک!»[13]
ایوان ماتویچ با خونسردی گفت: «حق با آنهاست، چون اولویت با قوانین اقتصادی است.»
من فریاد زدم: «دوست من! همین الان مثل گلوله میروم پیش مدیران و شکایتنامهای تسلیمشان میکنم، چون اینطور که پیداست، ما خودمان از پس این مشکل برنمیآییم.»
ایوان ماتویچ گفت: «نظر من هم همین است، فقط... در این عصر بحران اقتصادی، شکافتن شکم تمساح همینطور مجانی و بدون اجرت، ساده نیست. ناگزیر این پرسش مطرح میشود که صاحب تمساح در ازای حیوانش چه مقدار طلب میکند. و نیز یک پرسش دیگر: چهکسی هزینه را میپردازد؟ زیرا همانطور که میدانی، جیب من خالی است...»
خجولانه گفتم: «مگر اینکه از حقوقتان کسر کنند.»
اما تمساحدار بیدرنگ حرفم را قطع کرد. «من تیمساح را نمیفروخم. من تیمساح را سههزار میفروخم. من تیمساح را چهارهزار میفروخم. حالا جماعت پرپشت میآید. من تیمساح را پنجهزار میفروخم!»
میگفت و با برق ننگبارِ آز و طمع در چشمان مسرورش، مثل اسفند روی آتش بالا و پایین میپرید.
من با خشم فریاد زدم: «من دارم میروم!»
یلنا ایوانوونا نالان گفت: «من هم! من هم میروم! من میروم پیش شخص آندری اُسیپُویچ[14] و دلش را با اشکهایم نرم میکنم...»
ایوان ماتویچ شتابزده میان حرفش پرید. «این کار را نکن، عزیز من!»
او از مدتها پیش بابت همسرش به آندری اسیپُویچ حسادت میورزید و میدانست که یلنا ایوانوونا بسیار مشتاق است برای مردان فرهیخته اشک بریزد، زیرا چهرهاش با اشک زیباتر میشود. در ادامه به من نیز گفت: «دوست من! به تو هم توصیه میکنم که بیگدار به آب نزنی و به کسی مراجعه نکنی. میترسم عاقبت خوشی نداشته باشد. بهتر است امروز یک ملاقات خصوصی با تیمافِی سِمیونیچ[15] داشته باشی. آدمِ کهنهپرست و کوتهبین، منتها خوشنامی است و مهمتر از آن، رکّ و پوستکنده حرف میزند. سلام مرا به او برسان و وضع را توصیف کن. ازآنجاکه من بابت آخرین یِرالاشی که بازی کردیم، به او هفت روبل بدهکارم، فرصت مناسبی است تا این پول را به او بدهی. با این کار دل پیرمرد کجخلق را به دست میآوری. هیچ کاری هم برایمان نکند، میتوانیم از راهنماییهایش بهرهمند شویم. الان هم یلنا ایوانوونا را از اینجا ببر...»
سپس خطاب به همسرش ادامه داد: «آرام باش، عزیز من! من از این قیلوقال و جنجالهای زنانه خسته شدهام و میل دارم چرتی بزنم. جایم گرم و نرم است، هرچند هنوز فرصت نکردهام آنطور که باید و شاید از پناهگاه نامنتظرم بازدید کنم...»
یلنا ایوانوونا خوشحال بانگ زد: «بازدید کنی؟ مگر چشمت جایی را میبیند؟»
بندی بینوا پاسخ داد: «اینجا مرا شبی بیکران احاطه کرده است. با وجود این، میتوانم اشیا را لمس کنم و آنها را اصطلاحاً با دستهایم ببینم... خدانگهدار! آسودهخاطر باش و از خوشیهای زندگی روی نگردان. تا فردا! و اما تو سمیون سمیونیچ! شب سری به من بزن. ازآنجاکه پریشانذهنی و ممکن است فراموش کنی، دستمالت را گره بزن...»
باید اقرار کنم که هیچ بدم نمیآمد آن محل را ترک کنم، چون بسیار خسته و تا حدی ملول شده بودم. دست یلنا ایوانوونای مغموم را که از تشویش زیباتر شده بود، گرفتم و او را با عجله از اتاق تمساح بیرون بردم.
تمساحدار پشت سرمان فریاد زد: «ورودیِ شب باز هم بیستوپنج کوپک!»
یلنا ایوانوونا زیر لب گفت: «خدای من! چقدر حریصاند!»
گویا دریافته بود که زیباتر شده است و هنگام عبور از جلوی آینههای روی دیوار، فرصت وراندازکردن خودش را از دست نمیداد.
من که هم کمی مشوش بودم و هم بابت همراهی یک بانو به رهگذران فخر میفروختم، گفتم: «قوانین اقتصادی.»
او با لحنی دلنشین و کشدار گفت: «قوانین اقتصادی... من که از حرفهای ایوان ماتویچ دربارهی آن قوانین کریه اقتصادی هیچ نفهمیدم.»
- برایتان توضیح میدهم.
این را گفتم و بلافاصله دربارهی فواید جذب سرمایههای خارجی به میهن، مطلبی که همان روز صبح در اخبار پترزبورگ و گولاس خوانده بودم، داد سخن دادم.
او مدتی گوش سپرد و آنگاه حرفم را قطع کرد. «چقدر همهی اینها عجیب است! لطفاً تمامش کنید! وای که چه آدم چندشآوری هستید! این چه خزعبلاتی است برای خودتان میبافید؟ بگویید ببینم، من خیلی سرخ شدهام؟»
فرصت را غنیمت شمردم و برای تحسینش گفتم: «شما سرخ نشدهاید، شما گلسرخ شدهاید!»
با رضایتمندی از خودش، زیر لب گفت: «ای شیطان!» و دقیقهای بعد سرش را با کرشمه بهسمت شانهاش خم کرد و افزود: «ایوان ماتویچ فلکزده! واقعاً به حالش افسوس میخورم.» سپس ناگهان فریاد زد: «وای خدای من! بهنظرتان او امروز چطور ناهار بخورد و... چطور... مثلاً اگر به چیزی نیاز پیدا کرد...»
من که مانند خود او حیران شده بودم، پاسخ دادم: «پرسشتان غیرمنتظره بود. راستش را بخواهید تا الان این موضوع به ذهنم خطور نکرده بود. آخر ذهن شما زنها در حل مسائل روزمره بهمراتب از ذهن ما مردها کارآمدتر است!»
«مرد بیچاره! ببین چه گرفتار شد! توی آن ظلمات هیچ تفریحی هم ندارد. چقدر ناراحتم که عکسش را نگه نداشتم. خب، حالا دیگر من تقریباً یک بیوه به حساب میآیم.» و گویا مجذوبِ جایگاه جدیدش، با لبخندی اغواگرانه افزود: «هوم... بااینهمه، دلم برایش میسوزد...»
خلاصه چیزی نبود جز بروز اندوهِ پذیرفتنی و طبیعی یک همسر جوان و جذاب برای شوهر ازدسترفتهاش. من او را به خانه رساندم، آرامش کردم، ناهار را در جوارش خوردم و پس از نوشیدن یک فنجان قهوهی خوشعطر، ساعت شش عصر پیش تیمافی سمیونیچ رفتم، با این پیشفرض که در آن ساعت تمام آدمهای خانوادهدار با مشغلههای ثابت و معین، در خانههایشان نشستهاند یا دراز کشیدهاند.
پس از نگاشتن فصل نخست با زبانی زیبندهی مشروحِ واقعه، اینک قصد دارم از زبانی نهچندان فخیم، در عوض مأنوستر، بهره بجویم؛ خواننده آگاه باشد.
[1]. پیشینهی پیدایش و گسترش این عبارت طنزآمیز و بیمعنی در مقالهی «دربارهی برنگاشتی از داستایفسکی» نوشتهی م. پ. آلکسییف تشریح شده است. پوچی این عبارت که بهعقیدهی ادمون دو گنکور یک «هیچانه» است، در گذشته همواره باعث خندهی همگان میشد، و در جایگاهِ برنگاشت بر داستان داستایفسکی، مهملنماییِ ماجرا را قوام میبخشد. احتمالاً داستایفسکی «این آخرین ستارهی پرفروغ طنز فرانسه» را از روزنامههای روسی وام گرفته است. -م.
[2]. Yelena Ivanovna
[3]. Ivan Matveich
[4]. Semyon Semyonich
[5]. О mein allerliebster Karlchen! Mutter! (آلمانی): آه ای کارلهن نازنینم! مادرجان!
[6]. ganz (آلمانی): درسته، تماموکمال.
[7]. Unser Karlchen ~ wird sterben! (آلمانی): کارلهن ما، کارلهن نازنین ما میمیرد.
[8]. das war mein Sohn ~ einziger Sohn! (آلمانی): او پسر من بود. او تنها پسر من بود.
[9]. پتر لاورُویچ لاورُف (۱۸۲۳-۱۹۰۰) دانشمند، فیلسوف و یکی از رهبران و نظریهپردازان پوپولیسم انقلابی. او در سالن تیمچه در دفاع از مؤسسهی «صندوق ادبی» سخنرانیهای عمومی برگزار میکرد. سه خطابهاش با عنوانِ «اهمیت فلسفه در روزگار ما» در نوامبر 1860، بیشترین واکنشِ جامعه را برانگیختند. -م.
[10]. نیکلای الکساندرویچ استپانف (۱۸۰۷-۱۸۷۷) نقاش، کاریکاتوریست، سردبیر و ناشر مجلات فکاهی و دموکراتیکِ بارقه و ساعت زنگدار. -م.
[11]. اشاره به سخنان زایْتسف در نقدش بر کتاب مولِشات با عنوان «درسهای تغذیه»، انتشاریافته در هشتمین کتاب «سخن روسی» در سال 1863. او گفته بود: «...کسانی که به جبرِ شرایط از موادی با روغن فسفر ناچیز تغذیه میکنند... شاهد زیانبارترین پیامدها برای قابلیتهای ذهنیشان خواهند بود.» -م.
[12]. fünfzig (آلمانی): پنجاه.
[13]. Gott sei dank! - (آلمانی): خدا را شکر!
[14]. Andrey Osipovich
[15]. Timafey Semyonich