نیم قرن با بورخس
بورخس یا لُعبت کده
از خطای اولترائیستیِ[1]
جوانیِ خود،
شاعری شد کریوئیست[2]،
بوئنوسآیرسی، دمدستی، میهنشیفته
و احساساتی.
با مستندسازیِ بدنامیهای دیگران
برای مجلهای ویژهی بانوان
کلاسیک شد
(نبوغآسا و نامیرا).
خانهاش را انباشت،
زندگیاش را،
از لعبتکان:
وایکینگ را پدید آورد و
نورس[3] را،
درآمیخت شوپنهاور را
و استیونسن را
با چیستانهای زنون[4]
و هزار و
یک شب
با اطنابها، تکرارها،
ناسازوارهها و رخدادها
زمانِ رفته، آمده، و
منجمد.
اتاق لعبتکانش
همیشه
خنزرفروشی[5] بود:
ببرها، آینهها، دشنهها،
هزارتوها،
لاتها، چاقوکشها،
گائوچوها[6]، رؤیاها، همزادها،
شهسوارها و
اوهام بیجنسیت.
برای رماننوشتن
بیش از اندازه باهوش بود
در داستانها تکثیر شد
داستانهای بدیع،
کمالیافته، اندیشهبرانگیز،
و سرد چون دایرهها.
خوانشهای بیپایان،
تخیل و سفسطهگریها
آنجا در نهان بازی میکردند
و سنگ پشت کُند
همیشه از آشیلِ سبکپای
پیش میافتاد.
از اسپانیاییِ پرآشوب
پرخشموهیاهو
زبانی ساخت موجز، دقیق،
پاکدینانه،
روشن و نیکپرورده.
نثری پدید آورد که در آن
به اندازهی واژهها
انگاره[7] وجود داشت.
کتابخوانان زندگی کرد و زندگیکُنان کتاب خواند
-اینها یکی نیستند-
چون همهچیز در زندگیِ
حقیقی
میترساندش،
خصوصاً
امر جنسی و
پرونیسم[8].
نخبهسالاری بود
اندکمایه اقتدارگریز[9]
و بیپول،
فردی محافظهکار،
ندانمگرا[10]
به مذهب، وسواسی
اندیشمندی فرزانه،
سوفسطایی،
لعبتباز.
درمجموع:
ظریفترین و برازندهترین نویسندهی
زمان خود.
و
احتمالاً
این مورد کمیاب:
آدم خوب.
فلورانس، ۴ ژوئن ۲۰۱۴
نیم قرن با بورخس
این مجموعهی مقالات، سخنرانیها، معرفیکتابها و یادداشتها، شاهدی بر نیم قرن خوانش نویسندهای است که از وقتی نخستین داستانها و مقالههایش را در لیمای سالهای پنجاه خواندم، برایم سرچشمهای پایانناپذیر از لذت فکری بودهاست. بارها آثارش را بازخوانی کردهام و برخلاف نویسندگان دیگری که نوجوانیام را رقم زدند، هرگز ناامیدم نکردهاست؛ برعکس، هر خوانش نو، شور و شادیام را نو میکند و رازها و ظرافتهای جدیدی از آن جهان بورخسیِ فوقالعاده بکر در مضمون و فوقالعاده شفاف و برازنده در بیان، بر من آشکار میسازد.
رابطهی تنگاتنگ من در جایگاه خواننده با کتابهای بورخس در تناقض با این انگاره است که انسان پیش از هرچیز نویسندگان خودمانی را میستاید؛ کسانی را که به اوهام و آرزوهایی که در آدمی حضور همیشگی دارند، صدا و شکل میدهند. کمتر نویسندهای است که از بورخس به من بهعنوان رماننویسی سرمست از واقعیت و مفتون از تاریخ، دورتر باشد؛ تاریخی که رفتهرفته در پیرامون ما شکل میگیرد و نیز تاریخِ گذشته که هنوز با قدرت بر اکنون سنگینی میکند. ادبیات خیالپردازانه[11] هرگز وسوسهام نکردهاست و نویسندگان اندکی از این جریان در میان محبوبهایم به چشم میخورند. درونمایههای یکسره فکری و انتزاعی که رنگِ اکنون از آنها زدوده شدهاست، مانند زمان، کیستی یا متافیزیک، هیچگاه بیش از حد برایم دغدغهزا نبودهاند، حال آنکه موضوعاتی چنین زمینی مانند سیاست و تنکامگی[12] - که بورخس کمارزش میشمردشان یا از آنها چشم میپوشید - نقشی اصلی در آنچه مینویسم، دارند. اما گمان نمیکنم که این تفاوتهای فاحش در قریحه و شخصیت، مانعی برای ارجنهادن به نبوغ بورخس بوده باشند. برعکس، زیبایی و هوشمندیِ جهانی که آفرید، به من در یافتن کاستیهای خود یاری رساند و کمال نثرش مرا از نقصانهای نثر خود آگاه کرد. چهبسا به همین دلیل باشد که همیشه بورخس را خواندهام و - بازمیخوانم - نهتنها با وجدی که نویسندگان بزرگ برمیانگیزند، نیز با نوعی نوستالژی تعریفناپذیر و حسِ اینکه چیزی از آن عالَم مبهوتکنندهی برآمده از تخیل و نثر او، همیشه بر من بسته خواهد ماند؛ هر اندازه که او را بستایم و از او بهره ببرم.
لیما، فوریهی ۲۰۰۴
پرسش هایی از بورخس
مبی: مرا ببخشید، خورخه لوئیس بورخس! ولی تنها چیزی که برای شروع این گفتوگو به ذهنم میرسد، سؤالی تکراری است. علت دیدار شما از فرانسه چیست؟
خلب: برای همایش آزادی فرهنگ به دو گردهمایی در برلین دعوت شدم. از طرف دویچه رِگیرونگ[13] هم دعوت شدم، یا همان دولت آلمان. بعدش هم سیاحتم ادامه پیدا کرد و رفتم هلند، شهر آمستردام، که خیلی دلم میخواست ببینمش. بعد با منشیام، ماریا اِستِر باسکِز[14]، به سفرمان ادامه دادیم و رفتیم به انگلستان و اسکاتلند و سوئد و دانمارک و حالا هم که پاریسیم. شنبه میرویم مادرید و یک هفته آنجا میمانیم. بعدش برمیگردیم وطن. همهی اینها احتمالاً دو ماه، دو ماه و اندی طول بکشد.
مبی: متوجه شدم که در گفتوشنودی که اخیراً در برلین، بین نویسندههای آلمان و آمریکای لاتین برگزار شد، شرکت کردید. میخواهید احساستان را از این دیدار برایم بیان کنید؟
خلب: خب، آن دیدار از این لحاظ که توانستم با خیلی از همکارانم گفتوگو کنم، دیدار دلپذیری بود. اما درخصوص نتایج این قبیل همایشها، گمان میکنم که سراسر منفی است. از آن گذشته، انگار زمانه زورمان میکند این کار را بکنیم. من مجبور شدم از اینکه توی همایشی از نویسندهها اینقدر کم راجع به ادبیات و اینقدر زیاد راجع به سیاست صحبت میشود، ابراز شگفتی کنم؛ شگفتیای که عاری از سودازدگی نبود. سیاست مسئلهای است که برای من، خب، اینطور بگوییم که کسالتآور است. ولی بههرحال ممنونم از اینکه به آن همایش دعوتم کردند، چون برای آدمی با امکانات اقتصادی نهچندان زیاد مثل من، فرصتی فراهم کرده تا کشورهایی را که نمیشناختم، بشناسم و تصاویر فراموشنشدنیِ زیادی از شهرهای مختلف هر کشور توی حافظهام ثبت کنم. ولی درکل به نظرم همایشهای ادبی یکجور گردشگریاند. نه؟ که درهرصورت کاملاً هم نامقبول نیست.
مبی: در سالهای اخیر آثار شما اینجا در فرانسه به حجمی استثنایی از مخاطبان دست یافتهاست. تاریخ جهانی بدنامی[15] و تاریخ بیکرانگی[16]، بهصورت کتاب جیبی چاپ شدهاند و هزاران نسخه از آنها ظرف چند هفته به فروش رفتهاست. بهغیر از لرن[17]، دو مجلهی ادبی دیگر هم شمارههایی ویژهی آثار شما آماده میکنند و خودتان هم ملاحظه کردید که در بنیاد پژوهشهای عالی آمریکای لاتین[18] مجبور شدند بهخاطر کسانی که نتوانسته بودند برای گوشدادن به سخنرانی شما وارد تالار اجتماعات بشوند، حتی توی خیابان هم بلندگو نصب کنند. اینها چه حسی در شما ایجاد کردهاست؟
خلب: حس شگفتی، یک شگفتی بزرگ. تصورش را بکنید، من یک مرد شصتوپنجسالهام و کلی کتاب منتشر کردهام، ولی این کتابها اولش برای خودم و گروه کوچکی از دوستهایم نوشته شدند. یادم میآید وقتی خیلی سال پیش فهمیدم کتابم، تاریخ بیکرانگی، یکساله تا سیوهفت نسخه فروش رفته، چقدر جا خوردم و خوشحال شدم. دلم میخواست شخصاً از تکتک خریدارها تشکر کنم یا بابت کتاب ازشان عذر بخواهم. این هم حقیقتی است که سیوهفت خریدار را میشود تصور کرد، یعنی سیوهفت تا آدم که ویژگیهای شخصی و زندگینامه و نشانی و وضعیت تأهل و غیرذلک دارند. منتها اگر کسی به فروش هزار یا دوهزار نسخه برسد، آنوقت قضیه دیگر آنقدر انتزاعی میشود که انگار آدم هیچ نسخهای نفروخته باشد. الان واقعیت این است که توی فرانسه فوقالعاده به من محبت داشتهاند، حتی تا حد غیرمنصفانهای محبت داشتهاند. مثلاً کار نشریهای مثل لرن چیزی است که مرا لبریز از سپاسمندی و همزمان بارِ روی دوشم را کمی سنگینتر کردهاست. خودم را سزاوار چنین توجه هوشمندانه، تیزبینانه، نازکاندیشانه و تکرار میکنم، چنین محبتی حس نکردهام. میبینم توی فرانسه خیلیها هستند که «آثار» مرا (این واژه را بین کمانک به کار میبرم) خیلی بهتر میشناسند تا خودم. گاهی، مخصوصاً این روزها، سؤالهایی راجع به فلان و بهمان شخصیت ازم کردهاند: «چرا جان وینسنت مون[19] قبل از جوابدادن دودل شد؟» آنوقت بعد از چند لحظه به خودم آمدهام و متوجه شدهام که جان وینسنت مون شخصیت اصلی یکی از داستانهای خودم است. بعد مجبور شدهام همینجوری یک جوابی از خودم دربیاورم تا یکوقت اعتراف نکنم که داستان را بهکل فراموش کردهام و دقیقاً نمیدانم دلیل فلان و بهمان موقعیت چه بودهاست. اینها همه خوشحالم میکند و همزمان چیزی شبیه سرگیجهای ملایم و دلپذیر در من به وجود میآورد.
مبی: فرهنگ فرانسوی در تربیت شما چه جایگاهی داشته؟ نویسندهی فرانسویای بوده که تأثیر تعیینکنندهای رویتان گذاشته باشد؟
خلب: خب، البته. من دوران دبیرستانم را کلاً توی ژنو گذراندم، در طول جنگ جهانی اول. یعنی زبان فرانسوی، نمیگویم زبانی بوده که به آن خواب میدیدم یا حسابکتاب میکردم، چون هیچوقت به این حد نرسیدم، ولی بههرحال سالهای زیادی زبان روزمرهای برایم بود. فرهنگ فرانسوی هم البته رویم تأثیر گذاشت، همان طور که روی فرهنگ تمام مردم آمریکای جنوبی تأثیر گذاشته، چهبسا بیشتر از تأثیری که روی اسپانیاییها گذاشته. ولی بعضی از نویسندهها هستند که میخواستم بهطور ویژه رویشان تأکید کنم. این نویسندهها مونتاین[20]و فلوبرند -شاید فلوبر بیش از هرکس دیگری- و بعد نویسندهای که بهلحاظ قضاوتی که میشود از طریق کتابهایش دربارهی او کرد، از نظر شخصیتی نچسب است، ولی حقیقت این است که خودش سعی میکرد نچسب باشد و به هدفش هم رسید: لئون بلوی[21]. چیزی که در لئون بلوی بیش از هرچیز برایم جالب است، انگارهی اوست؛ آن انگارهای که پیروان کابالا[22] و سالکِ سوئدی، سویدنبری[23]، هم داشتند، ولی بیتردید او خودش به آن رسیدهاست، انگارهی عالَم هستی بهمثابهی قسمی نوشتار، بهمثابهی نوعی رمزنگاری از سوی الوهیت. درخصوص شعر هم گمان میکنم که شما مرا نسبتاً پرطنطنه[24] خواهید یافت، نسبتاً کهنهباز[25]، روکوکو[26]. چون در شعر فرانسوی ترجیح من همچنان سرود رولان[27]، آثار هوگو، آثار ورلن[28] و، البته در ردیف پایینتر، آثار شاعرانی مثل پلژان توله[29] است؛ شاعر چارپارهها[30]. ولی بدون شک نویسندههای بسیاری هستند که نام نمیبرم و رویم اثر گذاشتهاند. ممکن است در شعری از من پژواکی از صدای اشعار حماسی خاصی از آپولینِر[31] وجود داشته باشد؛ از این قضیه جا نمیخورم. ولی اگر مجبور باشم یک نویسندهی فرانسوی را انتخاب کنم (هرچند مطلقاً هیچ دلیلی وجود ندارد که یک نویسنده را انتخاب کنیم و دیگران را کنار بگذاریم)، آن نویسنده همیشه فلوبر است.
مبی: معمولاً به دو فلوبر قائلاند؛ یکی فلوبر واقعگرای مادام بوواری و تربیت احساسی، و دیگری فلوبرِ ساختوسازهای عظیم تاریخی، سالامبو و وسوسهی سنآنتونیو. کدامیک از ایندو را ترجیح میدهید؟
خلب: خب، بهگمانم مجبورم به فلوبر سومی ارجاع بدهم که تا حدی همان دو نفری است که شما برشمردید. گمان میکنم یکی از کتابهایی که من بیشتر از همه در زندگیام خواندهام و بازخوانی کردهام، کتاب ناتمام بووار و پِکوشه[32] باشد. ولی بسیار مفتخرم به اینکه در کتابخانهام در بوئنوسآیرس، یک نسخه از چاپ نخست[33] سالامبو و یک نسخه از وسوسهی سنآنتونیو دارم. توی بوئنوسآیرس گیرشان آوردم، آنوقت اینجا به من میگویند که جزء کتابهای نایاباند. نه؟ توی بوئنوسآیرس هم نمیدانم چه اقبال فرخندهای این کتابها را گذاشت توی دستهای من. فکرکردن به اینکه دقیقاً همان چیزی را دارم میبینم که زمانی فلوبر دید، تکانم میدهد؛ آن اولین ویراست، که همیشه هر نویسندهای را به هیجانِ فراوان میآورد.
مبی: شما شعر و داستان و مقاله نوشتهاید. به هیچکدام از این گونهها پیشگرایش خاصی دارید؟
خلب: الان، در پایان فعالیت ادبیام، این حس را دارم که فقط در یک گونه قلم زدهام: شعر. منتهای مراتب، شعرم در خیلی از مواقع نه به نظم، که به نثر بیان شدهاست. ولی ازآنجاکه ده سال است بیناییام را از دست دادهام و از طرفی خیلی دوست دارم چیزهایی را که مینویسم، بازبینی کنم، حالا برگشتهام به اشکال متداول نظم. چون مثلاً غزلواره[34] را میشود توی خیابان ساخت، توی زیرزمین، موقع گشتزدن بین راهروهای کتابخانهی ملی. قافیه هم که مزیت بهیادسپاریای دارد که خودتان به آن مستحضرید. به عبارتی میتوانم بهصورت ذهنی روی غزلوارهای کار کنم و صیقلش بدهم و بعد که کموبیش پخته شد، آنوقت دیکتهاش میکنم، میگذارم دهدوازده روز بگذرد و بعد دوباره سراغش میروم و تغییرش میدهم و اصلاحش میکنم تا لحظهای برسد که دیگر آن غزلواره بتواند بدون آنکه آبروریزی بزرگی برای سراینده به بار بیاورد، منتشر شود.
مبی: در پایان، یک سؤال تکراری دیگر ازتان میپرسم. اگر مجبور باشید مابقی زندگیتان را در جزیرهای دورافتاده با پنج کتاب سر کنید، کدامها را انتخاب میکنید؟
خلب: سؤال سختی است. چون پنج تا خیلی کم، یا خیلی زیاد است. درضمن نمیدانم منظور پنج عنوان کتاب است یا پنج جلد کتاب.
مبی: بگوییم پنج جلد.
خلب: پنج جلد؟ خب، گمانم تاریخ انحطاط و سقوط امپراتوری روم نوشتهی گیبون[35] را ببرم. فکر نکنم هیچ رمانی ببرم، ولی احتمالاً یک کتاب تاریخ برمیدارم. خب، فرض بگیریم که ویراست دوجلدیاش باشد، بعد دوست دارم کتابی ببرم که چیزی ازش نمیفهمم، تا بتوانم بخوانم و بازخوانیاش کنم، مثلاً بگوییم مقدمهای بر فلسفهی ریاضیات راسل، یا کتابی از آنری پوانکاره[36]. آن را هم دوست دارم با خودم ببرم. تا اینجا شد سه جلد. غیر از آن، میتوانم یک جلد از یک دانشنامه را با خودم ببرم که تصادفی انتخاب شده باشد. همان خودش میتواند کلی مطلب برای خواندن باشد. مخصوصاً نه از این دانشنامههای الان، چون دانشنامههای الان کتاب مرجعاند، بلکه دانشنامهای که حولوحوش ۱۹۱۰ یا ۱۹۱۱ چاپ شده باشد، یعنی زمانی که دانشنامهها هنوز کتابهایی برای خواندن بودند؛ یک جلد از بروکهاوس[37] یا مایر[38] یا دانشنامهی بریتانیکا. پس چهار تا داریم. بعدش هم سرِ آخرین کتاب یک کلکی میزنم؛ کتابی را میبرم که خودش یک کتابخانه است، بهعبارتی کتاب مقدس را میبرم. درخصوص شعر هم که توی این فهرست غایب است، مجبور میشوم مسئولیت سرودنش را خودم به عهده بگیرم و بنابراین شعر نمیخوانم. درضمن، حافظهام آنقدر از شعر پر است که فکر میکنم نیاز به کتاب ندارم. خودم یک پا گلچین از خیلی از انواع ادبیاتم. من که اتفاقات زندگی خودم را بهزور به یاد میآورم، میتوانم بهطرزی بیپایان و کسالتبار اشعاری به لاتین، اسپانیایی، انگلیسی، انگلیسی قدیم، فرانسوی، ایتالیایی و پرتغالی برایتان بخوانم. نمیدانم به سؤالتان خوب جواب دادهام یا نه.
مبی: بله، خیلی خوب جواب دادید، خورخه لوئیس بورخس! سپاس فراوان.
پاریس، نوامبر ۱۹۶۳
[1]. Ultraismo: اولترائیسم جنبشی ادبی بود که در ۱۹۱۸ در اسپانیا ایجاد شد و سخنآرایی و استفاده از استعارات و تعابیر و تصاویر شگفت و تکاندهنده از ویژگیهای آن بود. بورخس، که از ۱۹۱۹ به اسپانیا رفت، در آغاز فعالیت ادبی خود، تحثتأثیر این جنبش قرار گرفت. -م.
[2]. Criollista: پیرو جنبشی ادبی که از اواخر سدهی نوزدهم تا اوایل سدهی بیستم در سراسر آمریکای لاتین فعال بود. این جنبش نقطهی مقابل منطقهگرایی ادبی آمریکا در میان اسپانیاییزبانان محسوب میشود که با استفاده از سبکی واقعگرایانه سعی در بهتصویرکشیدن مسائل کشور موطن نویسنده، بهویژه روستاییان و بومیان، دارد. -و.
[3]. نورس باستان یکی از زبانهای ژرمنی شمالی بوده که در عصر وایکینگها در میان ساکنان اسکاندیناوی گویشورانی داشتهاست. این زبان تا حدود سال ۱۳۰۰ میلادی زنده بودهاست. -م.
[4]. فیلسوف و ریاضیدان یونان باستان که در حدود ۴۰۰ پیش از میلاد میزیست و به معماها و ناسازوارههایش معروف است، ازجمله مسئلهی مسابقهی دو میان لاکپشت و آشیل. -م.
[5]. bric-à-brac
[6]. Gaucho: دشتنشینانِ رمهگردان و اسبسوار در آرژانتین و بخشهایی از دیگر کشورهای مجاور آن. -م.
[7]. Idea
[8]. جنبشی سیاسی که از نام رئیسجمهور سابق آرژانتین، خوان پِرون، گرفته شدهاست. پرونیسم را که از میانههای دههی ۴۰ میلادی ظهور کرد، ترکیبی عوامگرایانه از جریانهای چپگرا، راستگرا، ملیگرا، فاشیست و نازیست خواندهاند. -م.
[9]. anarquista
[10]. agnóstico
[11]. literatura fantástica
[12]. erotismo
[13]. deutsche Regierung
[14]. María Esther Vásquez
[15]. Historia universal de la infamia
[16]. Historia de la eternidad
[17]. L’Herne
[18]. Instituto de Altos Estudios de América Latina
[19]. John Vincent Moon
[20]. Montaigne
[21]. Léon Bloy
[22]. مکتبی عرفانی که ریشه در آموزههای یهودیگری دارد. -م.
[23]. Swedenborg
[24]. Pompier
[25]. vieux jouer
[26]. Rococo: سبکی در هنر با تزیینات و ریزهکاریهای فراوان. -م.
[27]. La Chanson de Roland: شعری حماسی در سبک پهلواننامهی فرانسوی که در کنار السید اسپانیایی از نخستین نمونههای ادبیات حماسی در سدههای میانه به شمار میرود. -م.
[28]. Paul-Marie Verlain
[29]. Paul-Jean Toulet
[30]. Les Contrerimes: مجموعهای از اشعار توله که پس از مرگ او به چاپ رسید. بیشتر اشعار این مجموعه را چارپارههایی با قالب ABBA تشکیل میدهند و نام مجموعه نیز از همین قالب شعری گرفته شدهاست. -م.
[31]. Guillaume Apollinaire
[32]. Bouvard et Pécuchet
[33]. Editio princeps
[34]. Soneto: سونِت قطعهشعری است که معمولاً ۱۴ مصراع دارد و از دید ساختار و مضمون به غزل فارسی شبیه است. -م.
[35]. Edward Gibbon (1737-1794).
[36]. Henri Poincaré (۱۸۵۴-۱۹۱۲): ریاضیدان، فیزیکدان نظری، مهندس و فیلسوف علم فرانسوی. -و.
[37]. Brockhaus
[38]. Mayer