زمستان کوئری‌ها

زمستان کوئری‌ها

نویسنده: 
جیمز وود
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 224
قیمت: ۱۷۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۵۷,۵۰۰تومان
شابک: 9786227280036

«چرا هر چیزی که دوستش داریم از دستمون درمیره؟»

خانوادهی کمجمعیت کوئری، طی شش روز پرالتهاب در منطقهی آپاستیت نیویورک گرد هم میآیند و هر یک به طریقی درگیر پرسشی میشوند که الهامبخش و هستهی اولیهی این داستان است: چرا زندگی برای بعضیها دشوارتر از بقیه پیش میرود؟

آلن کوئری شصتوهشتساله، معمار و بسازبفروش موفق انگلیسی، و دو دخترش، ونسا و هلن، هر یک در کار خود سرآمدند. اما جز این آیا وجه اشتراک دیگری دارند؟ تقریباً هیچ! و در این گردهمایی خانوادگی ناشی از یک حادثه، آلن بارها از خودش میپرسد چرا آنها شبیه هم نیستند و چرا طلاق یا مرگ برایشان مثل باقی مردم بخشی از زندگی نمیشود؟ این پرسشی است که گویی جز «جیمز وود» کسی از عهدهی مطرحکردنش، آن هم با این همه ظرافت برنمیآید. اما دستزدن به زخمهای کهنه درست مثل دیوی خفته است که به یکباره بیدار شده و زبانه میکشد و درعینحال طنزی گزنده در این رابطهی به‌‌ظاهر سالم و در باطن پیچیده موج میزند.

دسته‌بندی داستان

تمجید‌ها

- رون چارلز، واشینگتن‌پست:

«فلاکت پدری فداکار با ظرافتی بدیع اینجا تصویر شده است. جیمز وود، منتقد ادبی برجسته، نه‌تنها یک رمان شاهکار نوشته و یکی از استثنایی‌ترین شخصیت‌های پدر بد را در ادبیات خلق کرده که ردّیه‌ای خوش‌تراش بر رئالیسم هیستریک در ادبیات ساخته است.»

- اَن لِوین، اسوشیتدپرس:

می‌شود گفت بی‌نقص ... همه‌چیز بر صفحات کتاب آشکار و باورکردنی است و زیرکی ناب انگلیسی [ جیمز وود] روحی فرح‌بخش به آن‌ها دمیده است.»

- الکساندر سی.کافکا، لوس‌آنجلس ریویو آو بوکز :

داستان وود دلپذیر، شورانگیز و خیلی جاها جور عجیبی خنده‌دار است ... در زمستان کوئری‌ها، استادی، بی‌جاروجنجال، به همان چیزی که درس می‌دهد، عمل می‌کند.»

مقالات وبلاگ

پدرها

پدرها

رُن چارلز - یک پدر بیش از هرچیز برای فرزندانش چه می‌خواهد؟ رمان جیمز وود پاسخ را نشانمان می‌دهد. در یکی از بدترین لحظات والد بودنم، دختر کوچکم فریاد کشید: «چرا همیشه به من سرکوفت می‌زنی؟» و من درجواب فریاد کشیدم: «برای این‌که هیچ‌کاری رو درست انجام نمی‌دی»! الان به آن خاطره می‌خندیم، دست‌کم من که می‌خندم. دخترم در نیویورک‌سیتی زندگی می‌کند و بازیگری می‌خواند و کارش رقص مدرن است و برای رستوران‌ها هم پیش‌خدمتی می‌کند. آن‌قدری سرم می‌شود که نگرانی‌هایم را سربسته ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

۱

اول باید میرفت مادرش را میدید. بهش از وَنِسا میگفت، البته نه همهچیز را. خانه‌‌ی سالمندان در کیلومتر دهِ جادهای دلچسب، خانهای قدیمی و باابهت بود، با آن سختگیری ملالانگیز شمالی که دوست میداشت. ولی حالا متروکه به نظر میرسید، همهچیز در سکونی زمستانی فرورفته بود. چهار سال بود که زن آنجا زندگی میکرد و باز او درست نمیدانست چطور ورودِ خودش را اعلام کند. قیمتش هم آنقدر مضحک بالا بود که دیگر وسعش نمیرسید. در ازای این پول به مادرش، به خودِ او، چه خدماتی ارائه میشد؟ دو اتاق کوچک بهجای یکی، فضایی اضافه برای تودهی تیرهی اسباب سنگین و قدیمیِ یک عمر زندگی؛ و شاید جمعهها همراه چاییاش دو بیسکویت هم میگرفت.

از دو درِ ضدحریق پرسروصدا عبور کرد که بوی مخمر ماندهی آخر هفته را نگه داشته بودند. غذای مدرسه. بیرون اتاق مادرش، کلارِندون، خودش را کمی مثل دلقکها جمعوجور کرد، شلوارش را بالا کشید، کتش را تکاند و با ضربهای آرام به در وارد شد. خدا را شکر تلویزیون خاموش بود. مادرش روی مبل چیت گلداری به خواب رفته بود که پدر مثل تخت سلطنتی خانوادگی رویش مینشست و از پشت روزنامهاش دستورات و اوامرش را صادر میکرد. ریزنقش و پژمرده بود و چند تا از دندانهایش افتاده بودند. آن لطیفهی قدیمی که در تالارهای موسیقی میگفتند، ... دندانهایش مثل ستارهاند. شبها بیرون میآیند. ولی هنوز دمِ بعدازظهر بود.

مادرش که نفس میکشید انگار چیزی توی گلویش گیر میکرد. همیشه بینی بزرگی داشت، و حالا به نظر میرسید دورِ بینی مقاوم، خللناپذیر و ریشهمانندش تحلیل میرود و تا استخوان آب میشود. بینی من هم به او رفته، پس درست به همین حال میافتد. کنارش زانو زد و زمزمه کرد. مادر چشمهایش را باز کرد و اندکی توهینآمیز گفت: «آلن! کی آمدی اینجا؟» انگار آلن داشته زاغسیاهش را چوب میزده.

«همین یک لحظه قبل.»

«دندونهام رو بیار لطفاً، کنار تختخواب، تویِ لیوان.» رویش را از او برگرداند تا دندان مصنوعی را توی دهانش جا دهد. «حالا باید زنگ بزنیم چایی و بیسکویت بیارن. اگه ازشون بخوای، میآرن.» مادرش در بچگی، در حومهی ایدینبورو، محل سکونت طبقهی متوسطِ رو به پایین، با درآوردن ادای لهجهی انگلیسی یا شاید آنگلو-اسکاتلندی، خودش را در مدرسه منفور کرده بود؛ به نظر میآمد بعد مرگ پدرش لهجهاش دوباره یکی دو درجه غلیظتر شده بود. معمولاً تأثیرش این بود که لحنش کمی تند به گوش میرسید.

راستش این روزها لحن و رفتارش مثل اربابها بود، ولی ظاهرش بیشتر شبیه خدمتکارها؛ کوتاه، خمیده، و امروز با لباسی زیادی ساده یا ژنده.

آلن همانطور که شالی را از روی شانهی مادر برمیداشت، گفت: «مجبور که نیستی این رو به خودت بپیچی، هستی؟»

«معلومه که نه، فقط موقع چُرت ظهر میندازمش. مرسی ... قیافهت خیلی خستهست. میدونی که نمیشه شب و روز از خودت مایه بذاری و مثل شمع بسوزی.»

«شایدم مثل فشفشه.» تازه شصتوهشتساله شده بود. «حالت چطوره؟»

«فکر کنم خوبم ...» بعد با تحکمی خیرهکننده به پنجره اشاره کرد و ادامه داد: «ولی خب این منظرهی انگلیسی به درد من نمیخوره.»

آلن به ردیف درختهای بیبرگ و تپههای یخزده نگاه کرد و گفت: «خب، بدک هم که نیست.» پول پایِ این منظرهی انگلیسی میداد. «دراینباره هم که حرفهامون رو زدهایم. تو نمیخوای با من زندگی کنی، دوست داری مستقل باشی، گرچه اگه با ما زندگی کنی، خیلی ارزونتر درمیآد.»

«هیچ اینطور نیست. همونطور که خودت خوب میدونی، مامانبزرگت رو پیش خودم آوردم و دههی پنجاه زندگیم بهکل پوچ شد. هر روز و هر روز فقط از اون مراقبت میکردم. هیچوقت این بلا رو سر تو نمیآرم.»

در آن خانه، به نظر میرسید آن دو زن از هم متنفرند؛ هردو با مهارتی پنهانی یکدیگر را اسیر افسردگی میکردند.

«ولی تو میخوای من رو ببینی. منم میخوام تو رو ببینم.» دست مادرش را گرفت. با لحنی آرام گفت: «اگه اون بالا در اسکاتلند سه ساعت با من فاصله داشته باشی، حتی اگه منظرهی مخصوص خودت رو اونجا داشته باشی، فایدهای برای من نداره.»

چای در دستهای پسری نوجوان و سرتاپا قرمزپوش رسید. به هر دویشان بیسکویت تعارف کرد و بعد رفت و حواسش بود بشقاب پُر را با خودش ببرد.

مادرش گفت: «اینجا جیرهی غذایی اندازهی زمان جنگه!» مرد جوان دوباره پیدایش شد.

گفت: «خانم کوئِری! فکر کنم باید یادآوری کنم ساعت سهونیم ساکنان برای زدن واکسن آنفولانزا در اتاق آفتابگیر جمع میشن. میدونین که این دوزِ یادآور برای کسانیه که بار اول رو از دست دادهن. کمک میخواین؟»

«نه، پسرم هست. ممنون.»

میشد اتاق خیلی بدتر از اینها باشد. سقفهای بلندِ پر از گچبریهای پرنقشونگار، بیشتر به شکل تاج برگ بوی رومی؛ کاغذدیواریهای بافتدار با برآمدگیهایی شبیهِ خلال بادام -گرچه این بافت همیشه او را یادِ آشغالریزههای زیر پوست بچهها میانداخت- و همگی بهرنگ کِرِمی دلپذیر. و اسباب پدر و مادرش که تمام عمر دیده بودشان: نسخهای بدل از نقاشی آبرنگ کلیسای جامع دورام، آینهای عتیقه که نمیشد خودت را درست تویش ببینی (بهنظر قیمتی میرسید ولی آلن میدانست اینطور نیست)، متکایی که آلن از فروشگاه هیلز لندن، خیابان تاتنهامکورت خریده بود و روکشِ گلدارِ رنگورورفتهاش دستکم سی سالی بود عوض نشده بود. همهچیز خیلی خوب بود، یا در حد وقتی خوب بود که کل زندگی آدم محدود به یادگاری‌‌هایی از خودش میشود. جای خوبی بود ولی آلن دیگر از پسِ مخارجش برنمیآمد.

مادرش با چشمهای آبی روشنش نگاهش کرد: چشمهای وَنِسا.

«همهی آدمهای اینجا صداشون دراومده! همسایه بغلیم دیروز سمعکش رو گم کرد. گذاشته بودش لای دستمالکاغذی کنار تختش و تمیزکارْ اشتباهی دور انداخته بودش، به خیالش آشغاله. همین دو تا اتاق اونورتر، مری بینِت خیلی عصبانیه چون دوست داره با یه خانم دیگهای که فرانسوی بلده، فرانسوی حرف بزنه و اون زن تنها کسیه که اینجا فرانسوی بلده و حالا کارکنان اینجا به مری گفتهن دیگه فرانسوی حرف نزنه -ظاهراً کس دیگهای که همهمون فکر میکنیم از ساکنان اینجاست و خوب میدونم کیه، شاکی شده که اونها به زبونی سِرّی حرف میزنن تا هیچکس وارد بحثشون نشه. دلم برای حرفزدنشون تنگ میشه. درسته که نمیفهمیدم چی میگن ولی از شنیدن زبون فرانسوی خوشم میاومد... از این طرفم مدیر آخر این ماه میره. فقط شیش ماه اینجا بوده؛ فکر کنم اهل چکه. زن خوبیه ولی به دلایلی حالش از اینکه فکر کنن لهستانیه به هم میخوره »

آلن حرفش را قطع کرد: «مامان من باید یک هفته برم آمریکا.»

«آمریکا؟ بسیار خب، مسافرت کاری؟» مادرش همیشه از بهزبانآوردن این کلمات لذت میبرد، برای همین آلن با لحنی قاطع گفت: «مسافرت کاری.»

«باشه، خودت رو درگیرِ هیچی... نکن.»

«درگیر هیچی؟»

«شنیدهم جایِ خطرناکیه، اون بلای هولناک که سرِ برجهاشون اومد. دیدنِ وَنسا میری؟ همیشه دوست داشت به ... به اونجا برای دیدنش بری ...»

«به ساراتوگا اسپرینگز.»

«بله، همین رو میخواستم بگم... سارساپاریلا.»

«میبینمش. جاش رو هم میبینم.»

«خدای من... چه غلطا! اون خیلی جوونه و ونسا ازش خیلی سرتره.»

«تو که تا حالا ندیدیش!»

«بله، هیچکدوم ندیدیمش، ولی میدونی که یه تلفن اینجا دارم، گزارشهاش میآد و -قبل اینکه توی حرفم بپری- میخواستم بگم ونسا که دوباره جَوون نمیشه، میشه!»

«مامان! نمیفهمم چی میگی، حالا داری برای پسره دعای خیر میکنی؟»

«خب برای چی طفلک با یه پسری دوست نباشه؟ شاید جاش همونی باشه که اون میخواد. وقتی ازدواج کنن پسره رو بهخاطر اینکه ونسا رو دور کرده، سرزنش میکنی ...»

«اوه، ونسا که همین الانش هم دوره، حسابی دور. هرچی نباشه دکتریش رو اونجا گرفته، نه اینجا. این شروعش بود.»

«دخترهی احمق، شرمآور بود که برای کریسمس برنگشت. فکر کنم ترجیح داده با خاطرخواهش وقت بگذرونه.»

چند لحظه سکوتی سنتی حاکم شد؛ بهخاطر تیکِ ساعتِ مسافرتی فانتزیِ مادرش. هدیهی خودش به او.

«آلن! عزیزم! میتونی کمکم کنی برم اتاق آفتابگیری؟ میخوام زود برسم - تا نوک سوزن هنوز تیزه...»

به یکدیگر لبخند زدند و آلن کمکش کرد بلند شود و کنار او که واکرِ لولهشکل موشیرنگی را محکم گرفته بود، راه افتاد؛ اعجازی در مهندسی، به قدرت یک وزنهبردار و به سبُکی استخوانهای خانمی بسیار سالخورده، با چرخهایی در جلو و دو توپ تنیس زردِ چسبیده به پایههای پُشتی که از طرفین بیرون زده بودند. چرخها همراه مادر و پسر، این زوج سالخورده، روی فرش، در طول راهرو، آرام پیش میرفتند.


۲


عمارت کوئِریها بیشک سرووضع خوبی داشت؛ مثل این بود که بهجای شن، بر صخره ساخته باشندش. مسیری خمیده و پوشیده از سنگریزه (حالا که داشت از آن بالا میرفت، لاستیکهای اتومبیلش سنگریزههای بیرنگورو را میساییدند و جابهجا میکردند و هیاهویی مجلل راه انداخته بودند)، سنگهای فراوان، پنجرههای بلند، یک s سیاه فلزی برای سرهمنگهداشتن سنگکاری وارفته، درِ ورودیای قدیمی و محکم، یک کفشپاککنِ فلزی سیاه و خمیده (از آن مدلهایی که هیچوقت نمیتوانی بخری و فقط باید بهارث ببریاش). دوروبرهای سال ۱۸۶۰ ساخته شده بود. آلن کوئِری نساخته بودش ولی گاهی اینطور حس میکرد. او و کتی همینجا صاحب ونسا و هلن شدند و او بعد از رفتن کتی، همینجا بزرگشان کرده بود. پنجرهای که خودش عوضش کرده بود، اینجا بود، ناودانی که خودش تعمیرش کرده بود، سقف گاراژ که بهکمک باب، مرد کمی کندذهن و اهل روستا که کارهای عجیبوغریب میکرد، عوضش کرده بود.

میخورد خانهی کسی با مالومنال حسابی باشد. او در یکی از شیکترین محلههای نورثامبرلند زندگی میکرد که به نظر همهی همسایههایش -اگر کلمهی مناسبی برای کسانی باشد که بسیار دور و غیرصمیمیاند- «کشاورزهایی محترم» باشند. همهشان در ایتِن زندگی کرده بودند و با شلوارهای مخملکبریتی شُلوولِ خاکیرنگشان، خسته ولی درخشان مثل پولدارهایی قدیمی که بارقهای ازشان به جا مانده، آن اطراف شلنگتخته میانداختند. (آن لباسهای کهنه ولی خیلی گرانقیمت را از کجا میآوردند؟ فروشگاه نیو اَند لینگوود[1]، خیابان جِرمین، لندن: خودش هم یک بار از آنجا خرید کرده بود، آن هم پیروزمندانه ولی عرقچکان وسط فروشگاهِ غرق در سکوت.) نزدیکترین همسایهاش بارونِتی میانسال و روبه کچلی بود، مردی نجیب ولی نهچندان خاص که در تمام زندگیاش هیچ کاری نکرده بود و تنها امتیازش نسبت به دیگر ساکنان این منطقه، این بود که کتاب درخشش[2] را همان موقعِ چاپِاولش خوانده بود و آنقدر ترسیده بود که سه شبانهروز نخوابیده بود.

دنیای او این نبود. پدرش در شانزدهسالگی ترکتحصیل کرد و در نیوکَسِل وارد صنعت کشتیسازی شد. «دا» باهوش و کوشا بود و خیلی زود در شرکت پارسونز مشغول به کار شد و قطعاتی را برای توربینهای بخار بزرگ آنها میخرید. آلن در نیوکَسِل بهدنیا آمد؛ بعد از جنگ خانوادهی کوئِری به دورام نقلمکان کردند و «دا» دستآخر همانجا فروشگاه ابزارآلات فلزی بزرگی زد، در خیابان سَدلِر، سر راهِ کلیسای جامع. کار پدرش حسابی گرفت؛ نهفقط بهعنوان «مغازهدار» بلکه بهعنوان یک صاحب شغل که نامش در شهر زبانزد بود: دارم سریع یک کوئریِ صاحبکار میشم. البته «دا» هیچوقت از این فراتر نرفت. آلن با دیدن تلاش و شکست پدرش برای توسعهی کار، تلاش و شکستش برای راهاندازی فروشگاهی دیگر، فکر کرد وارد کار مستغلات شود، اول در دورام، بعد در نیوکسل، یورک، منچستر. تنها فرزند آنها دوست داشت خودش بهاندازهی کافی پول دربیاورد تا بتواند برای پدر و مادرش یک اتومبیل وُلووی آخرینمدل بخرد -تنها اتومبیل نویی که در کل زندگی داشتند- و با نزدیکشدن پدرش به خط پایان، خرج آسایشگاهش را بدهد.

حالا داشت پول آسایشگاه مادرش را میداد و استطاعتش را هم نداشت و هرکس -کمتر از همه هلن و ونسا- اگر از این ماجرا خبردار میشد، حرفش را باور نمیکرد؛ برای آنها درکنشدنی بود. گروه املاک کوئِری، با آنهمه ساختوساز در شمال انگلستان، و حتی دفتری مجلل و جدید (البته فقط یک اتاق بود) در منچستر و وبسایتی خوشآبورنگ که شرکتی آمریکایی در سالْتلِیکسیتی طراحیاش کرده بود، چطور نتوانسته خرجش را دربیاورد؟

روی سنگریزهها راه رفت و درِ ورودیِ بزرگ را هل داد و باز کرد. اُتِر از سبدش بیرون پرید و از خوشحالی بالا و پایین جست. آلن اتومبیل کَندِیس را دم در ندیده بود و فکر کرده بود شاید بیرون رفتهاست. هیچکس تویِ آشپزخانه یا اتاقِ نشیمنِ اعیانیِ سوتوکور نبود. پنجرههای فرانسوی برق میزدند؛ بعدازظهر کوتاه فوریه رو به پایان بود. همهچیز بسیار ساکن بود. تا سالها بعد از رفتن کتی و بعد از دانشگاهرفتنِ بچهها، خانه جور دلگیری ساکت بود؛ فرش ضخیم، روحِ گامهای برداشته را در خود فرومیبُرد. آلن حتی به فروش این خانهی قدیمی و قشنگ هم فکر کرده بود. کَندِیس همهی اینها را عوض کرده بود. دخترهایش، بهخصوص هلن، زیاد از کندِیس خوششان نمیآمد. یکی از دلایلشان این بود که بازارِ آزادِ ضدکمونیستیِ او را بسیار متعصبانه میدانستند. راستش آلن هم از نظرات سیاسی کندِیس چندان خوشش نمیآمد؛ او ناخودآگاه همیشه خودش را جزو حزب کارگر میدانست، همه در دورام اینطور بودند، حتی افراد موفقی که «گذاشته و رفته بودند». شاید همانطور که بزرگتر و موسفیدتر و پهنتر میشدند -همانطور که فرتسودهتر میشدند (کلمهی جدیدی که ونسا با ترکیب فرتوت و فرسوده ساخته بود.)- حسودیشان میشد. حسودی به موهای هنوز سیاه صاف و براق او، به اندام متناسبش، به سرزندگی بیمحابایش. تنها باری که آلن واقعاً سعی کرد دخترهایش و کندیس را دور هم جمع کند، بحثی سر این درگرفت که آیا خانم تاچر برای کشورش «سود خالص» بوده (نظر کندیس) یا فاجعهای سهمگین (نظر هلن). بعدها ونسا گفت که بهنظرش کندیس «زورگو» است؛ آلن یادش آمد که ونسا مثل بچهها با اخم به اتاقخوابش برگشته بود.

نظر ونسا و هلن دربارهی این شرایط هرچه بود، کندیس او را نجات داده بود و آلن در این شک نداشت. کندیس ده سال از او کوچکتر و قدرتمند و خوشبین بود. او آلن را از تنهایی، از کار بیش از اندازه و از حس رکودِ ناشی از بیهمسریِ مردی زنمرده، از پیرشدن، حتی از مردن نجات داده بود.

«کَندِیس! ... کندیس! عزیزم؟»

کندیس در اتاق کوچک تلویزیونِ پشت خانه بود و روی بالشتکی سفت، چهارزانو نشسته بود. کندیس ده سالی در هنگکنگ مشاور مدیر بود و به آلن گفته بود هیچوقت از این شغل زیاد خوشش نمیآمده. یک سال قبل تصمیم گرفت آموزشِ رواندرمانیِ بودائی ببیند. البته در این زمینه، تأکید بر مراقبه -و تا حدودی باغها- بود. شاید خویشتن، همچون گیاه، رشد میکند، میمیرد و باز متولد میشود. حالا کندیس مدتی طولانی روی آن بالشتک که پوشیده از سوزندوزیهای زرشکی بود، مینشست و آلن میدانست بدجنسی است ولی همیشه به نظرش کندیس خواب است و مراقبه نمیکند. هلن میگفت کندیس هیچ استعدادی در درمان ندارد. «مثل این میماند که کوئینسی جونز تکهمسری را امتحان کند.» آلن از تهِ دل خندیده بود و بعد «کوئینسی جونز» را گوگل کرده بود. حقیقت نداشت، دستکم نه درمورد کَندِیس لی.

کندیس سختکوش، خشک و بیتناقض بود؛ نمیتوانست هیچ اشتباهی بکند. آلن دید که کفش پای کندیس نیست، پای برهنهاش را دید.

«بهش گفتی؟» کندیس از مادر آلن خوشش نمیآمد و جورِ خندهداری در پنهانکردن این حسش ناتوان بود.

«خب، بهش گفتم باید برم آمریکا.»

«الان، منظورم این نبود. بهش نگفتی چرا مجبوری اونجا بری؟» از روی زمین بلند شد، جوری که انگار برایش مثل آبخوردن بود.

آلن گفت: «فکر نمیکنم الان وقتش باشه. تا برگشتنم صبر میکنم.»

«ترسیده بودی؟»

«فکر کنم همینطوره، یه کوچولو.»

آرام به آلن نزدیک شد و یواش ضربهای به قفسهی سینهاش زد.

«وقت ترسیدن نیست. باید بهخاطر ونسا کنارش باشی و کمکش کنی. بهت احتیاج داره.»

«کنارش باشم و کمکش کنم ...»

«بله، باید کنارش باشی و این جمله من رو ناراحت نمیکنه. تو پدرشی، پس باید براش الگوی ادامهدادن و پیشرفتن باشی - بگی که چرا کاری رو که انجام میدی، ادامه میدی.»

«فکر کنم ادامه میدم چون زیاد به زندگی فکر نمیکنم.»

کندیس گفت: «مثل هزارپا، وقتی میفهمه صد تا پا داره، دیگر نمیتونه راه بره. ولی معلوم شده که حتی صد تا پا هم نداره. بیشترشون ندارن.»

«میتونم از این حرفی که زدی استفاده کنم؟ وقتی به ساراتوگا اسپرینگز میرم؟»

نگاهی اخمآلود به آلن کرد، از همان نگاههایی که آلن خوشش میآمد. مادر کندیس بهشدت جاهطلب و مصمم بود که از «دهکدهی چینی» روستایی و محرومشان بیرون برود، آنقدر که همکلاسیهایش بهمسخره او را به «قورباغهای که رؤیایش خوردن گوشت قوست» تشبیه میکردند.

«جدی گرفتیش؟ اگه جدی نیستی بگو خودم بیام راستوریسش کنم. پای زندگی ونسا وسطه، نه یه نمایش انگلیسی احمقانه.»

آلن لحظهای کوتاه فکر کرد که کندیس در ورود به ساراتوگا اسپرینگز، با چه استقبال سردی مواجه خواهد شد.

«معلومه که جدیام، ولی من فقط میتونم خودم باشم.»

۳

کسی که فقط میتوانست خودش باشد به دوش و بعد آن به یکی دو لیوان نوشیدنی احتیاج داشت. شیر آب حمام اصلی را باز کرد، همان حمام بزرگتر که از همه بیشتر دوستش میداشت، همانی که اگر مادرش با آنها زندگی میکرد، مالِ او میشد. او برای حمامکردن روال خودش را داشت: توی وان که میرفت، کاری که بهمرور برایش سختتر میشد، خیلی زود آب را خالی میکرد تا هیچوقت بیشتر از چهار دقیقه تویِ آب نباشد و بیشترِ این مدت هم چندان راحت نمیگذشت. «دا» یادش داده بود این سختی را تحمل کند؛ یک پسر اینطوری باید سرسخت بماند. (گرچه پدر هم با آب سرد حمام میکرد.) در شمال انگلستان، سرسختبودن بیش از ذکاوت یا زیبایی یا ملایمت اهمیت داشت. مردی جوان مثل او آستینهایش را بالا میزد تا عضلاتش شبیه گلولهای شوند که از توپی بیرون زده. آنها هلالهایی فلزی زیر پاشنهی کفشهایشان میزدند تا پاهایشان را محکم به زمین بکوبند و تقتق کنند و سنگفرشها را بخراشند و جرقههای حسابی درست کنند. آلن هنوز پیرو قوانین بیمعنی پدرش بود و استثناهایی معدود درمورد حمامکردن برایش بسیار لذتبخش بود: امروز بیست دقیقهی تمام توی وان گرم میماند، بیآنکه سطح آب بهسرعت رو به کمشدن رود و تمام شود.

کنار وان که ایستاده بود، پایین را نگاه کرد؛ عجیب تیرهتر از بقیهی بدنش بود، انگار پیرتر از بقیهی اندامش باشد. گوشت روشن یا تیره؟[3] موهای سینهاش که در جوانی شبیهِ پوششی درهموبرهم بر کف جنگلی بودند، حالا کمی خاکستری و مثل تنباکوی خشک، زبر شده بودند. بنگر به این فرسودگی. عجیب این بود که -البته شاید خیلی هم عجیب نبود چون دوستانی داشت که همین را میگفتند- وقتی به آینه مینگریست، آلن کوئِریِ شصتوهشتساله از توی آینه به او نگاه نمیکرد. آلنکوچولو، آلن دهساله، آلن بیستساله نگاهش میکرد. انگار همهی اتفاقاتی که بین دهسالگی تا شصتوهشتسالگی برایش افتاده بود، فقط در چند اتاق رخ داده بودند؛ انگار دوران کودکی انتهای راهرو بود و بزرگسالی در آن کابینت کوچک عجیبِ تویِ اتاق کنار آشپزخانه، در دسترس، نه دهها سال قبل، نه چندین و چند خانه دورتر از او، کاملاً در دسترس. شصتوهشتسالهشدن -ازدواج، بچهدارشدن، طلاق، مرگ، پول- بیش از عبور از یک سرِ آن راهرو تا سر دیگر، طول نکشیده بود. هیچچیز واقعاً بیاهمیت، پژمرده یا فرتوت و فرسوده نشده بود. نه رابطهی جنسی، نه تواناییِ شادشدن، نه کنجکاوی. سه ماه بود که زندگیاش دستخوش نگرانیهای مالی شده بود. اوضاع کاری متزلزل بود. آنها بیش از اندازه خود را درگیر پروژهی احمقانهی دابسون کرده بودند ولی آلن، در روزهای خوبش، هنوز این نگاه خوشبینانه را داشت که میتواند همچون کسی که بهراحتی از وان حمام بیرون میآید، این مشکل را پشت سر بگذارد.

پدرش هم همینطوری خوشبین بود - خونسرد، بسیار خوشذات، تیزهوش. آلن هرگز ندیده بود پدرش قطرهای اشک بریزد، حتی یک بار هم ندیده بود از کوره دربرود. مادر آلن درست بعد از تولد او دچار فروپاشی عصبی شده بود؛ او را در نیوکاسل با شوک الکتریکی درمان کردند. ممکن بود وَن به او رفته باشد؟ ولی مامان دستکم سرمنشأ و حافظ احساسات در خانواده بود. کلیدها را داشت: اگر قبلِ دا مرده بود، دروازههای عواطف قفل میماند. آلن و پدرش هیچوقت دربارهی احساسات حرف نمیزدند. مامان بود که عصبانی میشد و گریه میکرد و میخندید. احساسات، زنانه بودند. شادمانی و مهربانی هم. و نیز آرمان اجتماعی - مامان ادای لهجهی «طبقهی متوسط» را درمیآورد.

و اکنون - که توی وان نشسته بود و بخار میشد و مثل اسفنجی وا میرفت - باید تا سه روز دیگر به ساراتوگا اسپرینگز میرفت، تا کنار دخترش باشد، کنار ونسایِ طفلکی.

اولین علامت هشدار درست قبل از کریسمس و زمانی رسیده بود که ونسا برنامه‌‌ی رفتن به انگلیس برای تعطیلات را، که از خیلی وقت پیش ریخته بود، لغو کرد. حالش خوب نبود، کلی «کار» داشت که باید انجام میداد. آلن بهتجربه میدانست که بیماریهای جسمی ونسا بهندرت منحصر به جسمش بودند و آن ادعای «کارداشتن» بهانه‌‌ای بود برای از زیر کار دررفتنهای فراوان و بطالت. سپس، یکی دو هفته بعد، اوایل ژانویه، ایمیل بسیار ناراحتکنندهی جاش رسید که فقط برای هل

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.