خانه‌ی شادی

خانه‌ی شادی

نویسنده: 
ادیت وارتون
مترجم: 
سهیل سمی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: جلد سخت تعداد صفحات: 432
قیمت: ۳۸۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۳۴۲,۰۰۰تومان
شابک: 9786225696136

قصهی زندگی «لیلی بارت» یکی از یگانهترین سرنوشتها در ادبیات کلاسیک است؛ زنی زیبا در آستانهی سیسالگی، باهوش و بلندپرواز که برای یافتن شوهری درخور و حفظ طبقهی اجتماعی جسارت به خرج میدهد و البته این ساختارشکنی بیانتقام هم نمیماند.

منتقدان میگویند این شخصیت فراموشنشدنی باعث شد ادیت وارتون زهرش را به جامعهی مادیگرای عصر طلایی آمریکا بریزد. وارتون بهعنوان عضوی از این جامعهی ثروتمند و مدرنشده، تغییرات ریز و درشت را بهخوبی تشخیص میدهد و با خلق لیلیِ زیبا و تنهایی هولناکی که جامعه برایش ساخته، آینهی تمامنمایی از فروپاشی ارزشهای اخلاقی میسازد.

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

کتاب اول

فصل اول

سلدن[1] با تعجب ایستاد. در ازدحام عصرگاهیِ ایستگاه گرند سنترال[2] ناگهان چشمانش با دیدن دوشیزه لیلی بارت[3] روشن شده بود.

دوشنبهای در اوایل ماه سپتامبر بود و سلدن پس از سفری شتابزده به خارج از شهر، حال به سرِ کارش برمیگشت. اما دوشیزه بارت در آن فصل از سال در شهر چه میکرد؟ اگر آنطور که به نظر میرسید، منتظر قطار بود، سلدن هم احتمالاً نتیجه میگرفت که در نیمهی راهِ رفتن از یک ویلا به ویلای دیگر به او برخورده است؛ ویلاهایی که اهالیشان بعد از پایان فصل نیوپورت[4] بر سر حضورِ او باهم مجادله میکردند. اما ظاهرِ بیهدفش سلدن را گیج کرد. گوشهای دور از جماعت ایستاده بود تا رودِ مردم از کنارش بهسوی سکوی ایستگاه یا خیابان جاری شوند و چنان ظاهر مردد و بلاتکلیفی به هم زده بود که سلدن گمان بُرد شاید او میخواهد با این تردید ظاهری، هدفی کاملاً روشن را پنهان کند. ناگهان به فکرش رسید که او منتظر کسی است، اما اصلاً نمیفهمید که چرا از این بابت جا خورده است. درمورد لیلی بارت هیچ چیز تازهای در کار نبود، بااینحال سلدن هر بار با دیدن او خیزشی ملایم از توجه و کشش را درون خود حس میکرد. لیلی بارت خصلتی داشت که همیشه باعث میشد درموردش هزار جور فکروخیال در ذهن اطرافیان پا بگیرد؛ پنداری سادهترین اقداماتش هم نتیجهی اهدافی گسترده بود.

جذبهی کنجکاوی وادارش کرد از مسیر مستقیم خود خارج شود و بهسمت درِ خروجی برود و سلانهسلانه از مقابل دوشیزه بارت بگذرد. سلدن خوب میدانست که اگر دوشیزه بارت نمیخواست دیده شود، به هر نحو که شده از رویارویی با او پرهیز میکرد، و حالا محکزدن مهارت لیلی بارت در این کار برایش جالب بود.

- آقای سلدن! چه اقبال خوشی!

لیلی بارت با این عزم که با او روبهرو شود، لبخندزنان و حتی مشتاق پیش آمد. یکی دو نفر که در ازدحام برای گذر از کنار آنها با این دو شانهبهشانه شدند، کمی اینپاوآنپا کردند تا نگاهی به آنها بیندازند، چون دوشیزه بارت با آن ظاهر چشمگیرش حتی توجه مسافران حومهنشینی را هم که شتابزده در پی آخرین قطار بودند، جلب میکرد.

سلدن هرگز او را تا این حد باطراوت ندیده بود. با آن سرِ روشن و تابناک، متمایز از تهرنگهای ماتِ جمعیت، حتی از زمان حضورش در سالنهای ضیافت نیز چشمگیرتر شده بود و زیر آن کلاه و روبندهی تور تیره، لطافت دخترانه و رنگولعاب شفافی را که از پی یازده سال شبزندهداری و رقصهای بیپایان، بهتدریج از دست میداد، بازیافته بود. سلدن بیاختیار از خودش پرسید واقعاً یازده سال گذشته و او واقعاً، آنطور که رقبایش با اطمینان میگفتند، بیستونُه‌‌ساله شده است؟

دوباره گفت: «چه اقبالی! چقدر محبت کردین اومدین نجاتم بدین!»

سلدن با ‌‌شور و نشاط جواب داد که نجاتدادن او رسالت زندگیاش است و پرسید چطور باید نجاتش بدهد.

- اوه، تقریباً هر... حتی اگر شده نشستن روی نیمکت و حرفزدن با من. مردم تا آخر مجالس رسمی[5] به انتظار میشینَن، حالا ما چرا توی ایستگاه قطار این کار رو نکنیم؟ اینجا اصلاً از گلخونهی خانم ونآزبرگ[6] گرمتر نیست... و بعضی از زنها هم اصلاً زشتتر نیستن.

دوشیزه بارت با خنده درنگی کرد و بعد توضیح داد که در مسیر رفتن به خانهی گاس تِرِنِر،[7] در بلومانت[8]، از تاکسیدو[9] به شهر آمده و از قطار سهوپانزدهدقیقهی راینِبِک[10] جامانده است. گفت: «و تا ساعت پنجونیم قطار دیگهای نیست.»

بعد، از پسِ تودهی دانتِل به ساعت مچی جواهرنشانش نگاهی انداخت و گفت: «دو ساعت انتظار، و واقعاً هیچ برنامهای ندارم. خدمتکارم امروز صبح اومد تا کمی برام خرید کنه، قرار بود ساعت یک به بلومانت بره، درِ خونهی خالهم بستهست و من هم توی شهر احدی رو نمیشناسم.»

دوشیزه لیلی بارت با حزن به اطراف ایستگاه نگاه کرد و در ادامه گفت: «ولی اینجا واقعاً از گلخونهی خانم ونآزبرگ گرمتره. اگر وقت دارین، من رو ببرین جایی که بشه توی هوای آزاد نفس کشید.»

سلدن اعلام کرد که با تمام وجود در خدمت اوست. این ماجراجویی بهنظرش سرگرمکننده بود. دورادور همیشه از لیلی بارت خوشش میآمد و مسیر زندگیاش چنان از مدار حرکت لیلی بارت دور بود که حالا این صمیمیتِ اتفاقی و برآمده از پیشنهاد او برایش جذاب بود.

- میخواین بریم به سالن شری[11] و چای بنوشیم؟

- دوشنبهها خیلیها به شهر میآن و آدم حتماً با کلی شخصیت کسلکننده روبهرو میشه. البته من مال عهد دقیانوسم و طبعاً نباید برام فرقی داشته باشه. اما برعکس من، شما پیر نیستین و من هم الآن واقعاً میمیرم برای یه فنجون چای... اما جای خلوتتری نیست؟

سلدن هم در مقابل لبخند زد، لبخندی که نقشش بهوضوح بر لبانش ماند. حزمواحتیاطهای دوشیزه بارت برایش همانقدر جالب بود که بیاحتیاطیها و جسارتهایش. حتم داشت که هر دو بخشی از نقشهی کاملاً پرداخته و دقیق اوست. سلدن برای قضاوت درمورد دوشیزه بارت همیشه از «بُرهانِ صُنع[12]» استفاده میکرد.

سلدن گفت: «نیویورک امکانات خیلی محدودی داره، اما اول بذارین درشکه بگیریم، بعدش یه فکری میکنیم.»

سلدن پیش افتاد و او را از میان ازدحام مردمی که از تعطیلات برمیگشتند، از کنار دختران ‌‌زردوزار با کلاههای مضحک و زنانی با سینهی تخت که با بستههای کاغذی و بادبزنهای برگ نخلشان درگیر بودند، بیرون برد. یعنی دوشیزه بارت هم از تبار همین زنها بود؟ منظر تیره و عاری از ظرافت آن زنانِ میانهحال باعث میشد دوشیزه بارت بهچشم سلدن زنی فوقالعاده خاص بیاید.

رگبار سریع باران هوا را خنک کرده بود و ابرها، زنده و باطراوت، برفراز خیابانهای مرطوب معلق بودند. از ایستگاه که پا بیرون گذاشتند، دوشیزه لیلی بارت گفت: «چه دلانگیز! بیاین کمی پیاده بریم.»

به خیابان اصلی مدیسن[13] پیچیدند و سلانهسلانه بهسمت شمال رفتند. وقتی دوشیزه بارت با قدمهای بلند و سبکش کنار او پیش میرفت، سلدن لذت سرشار همشانگی با او را احساس میکرد؛ لذت از طرح زیبای گوش کوچکش، از مژههای مشکی و پرپشتش، از تاب رو به بالا و مجعد مویَش؛ آیا دستِ هنر، چنین درخشش ملایمی به آن بخشیده بود؟ در وجودش همهچیز همزمان پرشور و ظریف و زیبا به نظر میرسید؛ همزمان استوار و لطیف. سلدن، بیشوکم سردرگم و آشفته، احساس میکرد که برای پدیدآمدن چنین شکل و ظاهری بهحتم پول زیادی برای او خرج شده است؛ حس میکرد که برای تولید چنین کالایی بهحتم انبوهی از مردمان کودن و زشت بهنحوی مرموز و اسرارآمیز قربانی شدهاند. سلدن بهخوبی آگاه بود که کیفیاتی که دوشیزه بارت را از خیل عظیم همجنسانش متمایز کردهاند، عمدتاً آرایههای بیرونی و ظاهریاند؛ انگار بر خاک رُسی خشن و بیمایه لعابی از زیباییِ بیکموکاست کشیده بودند. اما این قیاس راضیاش نمیکرد، چون بافت زمخت و خشن، پذیرای پرداخت و جلای عالی و نهایی نخواهد بود. ازطرف دیگر، آیا ممکن نبود که مایه و مادهی اصلی هم ظریف و قشنگ باشد، اما شرایط موجود به این مایه، شکل و قالبی عبث و بیحاصل داده باشد؟

رشتهی تصوراتش که به اینجا رسید، خورشید از پَس ابرها بیرون زد و چتر آفتابیِ باز و بالاآمدهی او عیشش را منغص کرد. چند لحظه بعد لیلی بارت آهی کشید و ایستاد.

- اوه، عزیزم! خیلی گرمم شده و تشنمه... و چه جای هولناکیه این نیویورک!

نومیدانه به بالا و پایین خیابان بیروح نگاه کرد و گفت: «تابستون که میشه، شهرهای دیگه بهترین قباشون رو به تن میکنن، اما نیویورک انگار یکلاپیراهن میشینه.»

نگاهش پرسهزنان به امتداد یکی از خیابانهای فرعی افتاد. گفت: «دستکم یه نفر از سر انسانیت چند تا درخت اونجا کاشته. بیاین بریم زیرِ سایه.»

از پیچ خیابان که میگذشتند، سلدن گفت: «خوشحالم که خیابونم مورد تأیید شماست.»

- خیابونتون؟ اینجا زندگی میکنین؟

لیلی بارت با علاقه به نماهای نوی آجری و سنگ آهکی خانهها نگاه کرد، نماهایی که با عطش آمریکایی برای نوآوری، تنوع خارقالعادهای داشتند و درعینحال، با سایهبانها و گلدانهای گُلشان باطراوت و وسوسهانگیز بودند.

- آه، بله... البته؛ بندیک[14]. چه ساختمون قشنگی! فکر نکنم قبلاً دیده باشمش.

لیلی بارت به آپارتمان با ایوان مرمرین و نمای سبک جورجیاییاش نگاه کرد و پرسید: «پنجرههای شما کدومان؟ همونها که سایهبونهاشون پایینه؟»

- طبقهی بالا... بله.

- و اون بالکن کوچیک و قشنگ مال شماست؟ اون بالا خیلی خنک به نظر میآد!

سلدن لحظهای مکث کرد و بعد پیشنهاد داد: «بیاین بالا و ببینین. میتونم خیلی سریع یه فنجون چای بهتون بدم و هیچ آدم خستهکنندهای رو هم نمیبینین.»

لیلی بارت سرخ شد، هنوز این هنر را داشت که در وقت مناسب سرخ شود، اما پیشنهاد را به همان راحتی که مطرح شده بود پذیرفت.

- البته. خیلی وسوسهکنندهست... خطرش رو میپذیرم.

سلدن با همان حسوحال گفت: «اوه، من خطرناک نیستم.»

درحقیقت، سلدن هرگز بهاندازهی آن لحظه از او خوشش نیامده بود. سلدن میدانست که او پیشنهادش را در دَم پذیرفته است؛ محال بود لیلی بارت در محاسباتش او را هم به حساب آوَرَد، و حالا سلدن در موافقتِ ناگهانی و خودجوش او عنصری غافلگیرکننده و تقریباً تازه و باطراوت حس میکرد.

سلدن لحظهای در درگاه درنگ کرد و پیِ کلیدش گشت.

- هیچکس اینجا نیست، اما خدمتکاری دارم که قراره هر روز صبح بیاد و ممکنه بساط چای و کمی کیک رو آماده کرده باشه.

سلدن او را به راهرویی باریک راهنمایی کرد که عکسهایی قدیمی به دیوارش آویزان بود. لیلی بارت روی میز، میان دستکشها و عصاهای او متوجه کپهای نامه و یادداشت شد. بعد از کتابخانهای کوچک و کموبیش تاریک اما نشاطبخش سر درآورد که دیوارهایش پوشیده از کتاب بود؛ قالیچهای ترکی که رنگش بهشکل قشنگی رفته بود، میزی نامرتب و البته همانطور که خود سلدن پیشبینی کرده بود، یک سینی چای روی میز کوتاه کنار پنجره بود. نسیمی وزیده بود که باعث شده بود پردههای ململ شکم بدهند و رایحهی فرحبخشِ اِسپرک و اطلسیهای ایوان در اتاق بپیچد.

لیلی آهکشان روی یکی از صندلیهای کهنهی چرمی لَمید.

- چه لذتبخشه که آدم فقط برای خودش چنین خلوتکدهای داشته باشه! چه فلاکتباره زنبودن!

بعد با نارضایتیای ظاهری از سر تنعم به پشتی صندلیاش تکیه داد.

سلدن یکی از گنجهها را پی کیک زیرورو میکرد.

- زنهایی هستن که از مزایای داشتن آپارتمان برخوردارن.

- اوه، زنهایی که معلم سرخونهن... یا بیوهها. اما نه دخترها... نه دخترهای فقیر و فلکزده و دمِبخت!

- حتی دختری رو میشناسم که توی آپارتمان زندگی میکنه.

لیلی بارت با تعجب صاف نشست و پرسید: «واقعاً میشناسین؟»

سلدن با کیکِ مورد نظرش از گنجه رو برگرداند و به او اطمینان داد: «البته.»

- اوه، میدونم... منظورتون گِرتی فَریشه[15].

کمی نامهربانانه لبخند زد و گفت: «اما گفتم دمِبخت... و بهعلاوه، آپارتمان اون جای کوچیک و وحشتناکیه، اون هم بدون هیچ خانم خدمتکاری، با غذاهای خیلی عجیبوغریب. آشپزش رختشویی هم میکنه و غذا طعم صابون میگیره. میدونین، از چنین شرایطی متنفرم.»

سلدن حین بریدن کیک گفت: «روزهای مخصوص شستوشو نباید غذای اون رو بخورین.»

هر دو خندیدند و سلدن کنار میز زانو زد تا چراغ زیر کتری را روشن کند. لیلی هم در قوری کوچکی که لعاب سبز داشت، یک پیمانه چای ریخت. سلدن به دست لیلی بارت خیره شد؛ درخشان مثل تکه عاجی قدیمی، با ناخنهایی باریک و صورتیرنگ، روی مچش دستبندی لغزان از جنس یاقوت کبود داشت. سلدن تازه به فکر افتاد که پیشنهاددادنِ زندگی منتخب دخترداییاش، گرترود فریش، به لیلی بارت خالی از طنز نبوده است. لیلی بارت قربانی تمدنی بود که او را به وجود آورده بود، چنان علنی و آشکار که پنداری حلقههای دستبندش چون غلوزنجیر او را به سرنوشتش بسته بود.

انگار لیلی فکر سلدن را خواند. با عذابوجدانی آکنده از ملاحت گفت: «درمورد گِرتی حرف خیلی زشتی زدم. یادم رفته بود که دختردایی شماست. اما ما باهم خیلی فرق داریم؛ اون دوست داره خوب باشه و من دوست دارم شاد باشم؛ و بهعلاوه، اون آزاده و من نیستم. اگر بودم، میتونستم توی همون آپارتمونِ اون هم شاد باشم. اینکه آدم بتونه اثاثیهی خونهش رو اونطور که دوست داره بچینه و همهی ترس و وحشتها رو بسپره به آبِ جوب، سعادت نابیه. حتی اگر میتونستم دکور سالن پذیرایی خونهی خالهم رو عوض کنم، حتم دارم که زنِ بهتری میشدم.»

سلدن با همدردی پرسید: «واقعاً اینقدر بده؟»

لیلی بارت از پَسِ قوریای که بالا گرفته بود تا پرش کند به او لبخند زد.

- همین نشون میده که چقدر کم به اونجا میآین. چرا بیشتر نمیآین؟

- وقتی هم که میآم، دلیلش نگاهکردن به اثاثیهی خانم پنیستِن[16] نیست.

لیلی بارت گفت: «مزخرفه. اصلاً نمیآین و بااینحال، هر وقت همدیگه رو میبینیم، خیلی خوب باهم کنار میآییم.»

سلدن فیالفور جواب داد: «شاید دلیلش همینه. متأسفانه خامه ندارم، بهجاش یه پَر لیمو میخواین؟»

- اتفاقاً بیشتر دوست دارم.

لیلی منتظر ماند و سلدن تکهای لیمو برید و برشی نازک از آن را در فنجان او انداخت. لیلی بارت بهتأکید گفت: «اما دلیلش این نیست.»

- دلیلِ چی؟

- همین که هرگز نمیآین.

لیلی با سایهی سردرگمی در چشمان جذابش به جلو خم شد و گفت: «ایکاش میدونستم... ایکاش میتونستم سر از کارتون دربیارم. البته میدونم مردانی هستن که از من خوششون نمیآد... با یه نگاه میشه این رو فهمید. بعضیها هم از من واهمه دارن؛ فکر میکنن میخوام با اونها ازدواج کنم.»

لیلی صادقانه به او لبخند زد و گفت: «اما فکر نکنم شما از من بدتون بیاد و احتمالاً فکر هم نمیکنید که میخوام با شما ازدواج کنم.»

سلدن در تأیید حرف او گفت: «نه... شما رو از این اتهام خاص مبرا میدونم.»

- خب، پس؟

سلدن، فنجانبهدست، بهسمت شومینه رفت و به طاقچهی آن تکیه داد و با شعفی رخوتزده از فراز سر به او نگاه کرد. شعلهی برافروختگی در چشمان لیلی شعفِ سلدن را دوچندان میکرد... طبیعتاً برداشت سلدن این بود که لیلی بارت نمیخواهد برای چنین شکار کوچکی باروت حرام کند، اما شاید موضوع فقط برایش نوعی دستگرمی بود. شاید هم دختری از جنس و سنخ او جز حرفهای شخصی اهل هیچ نوع گفتوگویی نبود. درهرحال، لیلی بارت فوقالعاده خوشگل بود و سلدن او را به چای دعوت کرده بود و حال میبایست به تعهدش عمل میکرد.

سلدن بیهوا گفت: «خب پس، شاید دلیلش همین باشه.»

- چی؟

- این واقعیت که شما نمیخواین با من ازدواج کنین. شاید همین مسئله باعث شده که من انگیزهی کافی برای اومدن و دیدن شما نداشته باشم.

وقتی دل به دریا زد و این جملات را به زبان آورد، لرزشی به ستون فقراتش افتاد، اما خندهی لیلی بارت دوباره دلش را قرص کرد.

- آقای سلدن عزیز! این حرف از شما بعید بود. عشقورزیدن شما به من عین حماقته و احمقبودن درخورِ شما نیست.

لیلی بارت به پشتی صندلیاش تکیه داد و چایش را با چنان بیطرفی دلانگیزی مزمزه کرد که اگر در سالن پذیرایی خانهی خالهاش بودند، بعید نبود سلدن با استنتاج او مخالفت کند.

لیلی بارت پی حرفش را گرفت: «متوجه نیستین؟ مردانی که حرفهای خوشایند به من میزنن خیلی زیادن و چیزی که من میخوام دوستیه که به وقت ضرورت از گفتن حرفهای ناخوشایند به من اِبا نداشته باشه. گاهی فکر میکنم شاید شما همون دوست با‌‌شین... نمیدونم چرا، جز اینکه شما نه خشکهمقدسین نه نانجیب، نه مجبورم در برابر شما ادا دربیارم، نه در مقابلتون از خودم محافظت کنم.»

صدایش حسوحالی جدی پیدا کرده بود و خودش با جذبهی پرتشویش بچهها به سلدن خیره شد.

- نمیدونین چقدر به چنین دوستی نیاز دارم. خالهی من کلی از این اصول بدیهی و بیکموکاست داره، اما همهشون مربوط میشن به نحوهی سلوک در اوایل دههی پنجاه. همیشه تصور میکنم زندگی بر اساس این اصول، شاملِ پوشیدن لباسهای موسلین با آستینهای پُفدار هم میشه. و زنهای دیگه، بهترین دوستانم، خب، اونها یا از من استفاده میکنن یا سوءاستفاده، اما ککشون هم نمیگزه که چه اتفاقی برای خودم میافته. خیلی وقته که همهجا پرسه میزنم... مردم دارن از دستم خسته میشن. حالا کمکم دارن میگن باید ازدواج کنم.

یک لحظه سکوت برقرار شد و سلدن در همین وقفه برای افزودن شورواشتیاقی آنی به آن وضعیت، به یکی دو جواب حسابشده اندیشید. اما درنهایت فقط پرسید: «خب، چرا ازدواج نمی‌‌کنین؟»

لیلی بارت سرخ شد و خندید.

- اوه، معلوم شد که شما واقعاً دوست من هستین و چیزی که گفتین یکی از همون حرفهای ناخوشایندی بود که دنبالشون میگشتم.

سلدن با لحنی مسالمتآمیز جواب داد: «نمیخواستم حرف ناخوشایندی بزنم. مگه رسالت شما توی زندگی، ازدواج نیست؟ مگه همهی شما برای همین کار بزرگ و تربیت نمیشین؟»

لیلی بارت آهی کشید و گفت: «گمونم همینطوره. غیر از این، چه چارهای هست؟»

- دقیقاً. حالا که اینطوره، پس چرا دل به دریا نمیز‌‌نین و نمیر‌‌ین زیرِ بار؟

لیلی بارت شانه بالا انداخت و گفت: «طوری حرف میزنین انگار باید با اولین مردی که از راه میرسه ازدواج کنم.»

- منظورم این نبود که شما تا این حد دنبالازدواج هستین. اما بهحتم کسی پیدا میشه که ویژگیهای لازم رو داشته باشه.

لیلی بارت با خستگی سر تکان داد.

- اون اوایل که وارد جامعه شده بودم، یکی دو تا فرصت خوب رو حروم کردم... بهنظرم هر دختری این کار رو میکنه؛ و من فوقالعاده فقیرم... و خیلی پرخرج. باید پول خیلی زیادی داشته باشم.

سلدن برگشته و بهسمت جعبهسیگاری روی پیشبخاری دست دراز کرده بود.

پرسید: «سرِ دیلوِرت[17] چی اومده؟»

- اوه، مادرش وحشت کرد... میترسید که من همهی جواهرات خانوادگی رو عوض کنم و میخواست قول بدم که دکور سالن پذیرایی رو تغییر ندم.

- یعنی دقیقاً همون چیزی که بهخاطرش ازدواج میکنین!

- دقیقاً. به همین دلیل، چمدون پسرش رو بست و اون رو راهی هندوستان کرد.

- ای اقبال کور... اما شما میتونین بهتر از دیلوِرت پیدا کنین.

سلدن جعبه را بهسمت او گرفت و لیلی بارت سه یا چهار نخ از آن برداشت، یکی را میان لبانش گذاشت و بقیه را در قوطی سیگار کوچک و طلاییِ متصل به زنجیر بلند مرواریدش.

- وقت دارم؟ پس فقط یه پُک.

به جلو خم شد و نوک سیگارش را به نوک سیگار سلدن چسباند. در همین حین سلدن با لذتی عاری از خواست و میل شخصی متوجه شد که مژههای مشکی او چه یکدست در پلکهای سفید و صافش کاشته شدهاند و سایهی مایل به ارغوانیِ زیرشان چطور در رنگ مهتابی و یکدست گونههایش محو شده است.

لیلی بارت بنا کرد در اتاق پرسهزدن و حین پُکزدن به سیگار و بیروندادن دودش قفسههای کتاب را وارسی میکرد. بعضی از کتابها با زرکوبیِ خوب و تیماجِ قدیمی، ته‌‌رنگهای پختهای داشتند و نگاه او چون دستی نوازشگر بر آنها کشیده میشد؛ البته نه با شناختِ یک کارشناس، که با لذت از بافتها و تهرنگهای خوشایند، تمایلی که یکی از احساسات درونی او بود. ناگهان حالت لذتِ عاری از تمرکز در چهرهاش جای خود را به حدس و ظنی جاندار داد و با سؤالی در ذهن به سلدن رو کرد.

- شما کلکسیون کتاب دارین... از نسخههای اول و اینطور چیزها سررشته دارین؟

- اونقدری که از عهدهی یه مرد بیپول برمیآد. هرازگاه از وسط تودهی آشغال چیزی برمیدارم و به حراجیهای بزرگ سرمیزنم.

لیلی بارت دوباره به قفسهها رو کرد، اما این بار بیاعتنا و بیتوجه به آنها نگاه میکرد و سلدن متوجه شد که ذهن او درگیر فکری تازه شده است.

- آمریکانا[18]... آمریکانا هم جمع میکنین؟

سلدن لحظهای خیره ماند و خندید.

- نه، جزو علایق من نیست. میدونین، من واقعاً کلکسیونر نیستم، فقط مایلم از کتابهایی که دوستشون دارم نسخههای خوبی داشته باشم.

لیلی بارت کمی چهره درهم &

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.