خواهران بانر

خواهران بانر

نویسنده: 
ادیت وارتون
مترجم: 
پدیده الماسی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1404 صحافی: جلد نرم (شومیز) تعداد صفحات: 160 قطع کتاب: جیبی
قیمت: ۱۴۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۳۰,۵۰۰تومان
شابک: 9786225696822

خواهران بانر روایتی‌ است ظریف و تلخ از زندگی عاطفی آن‌آلایز و اِولینا بانر؛ قصه‌ای است از رؤیاهای کوچک زنان، نابرابری‌های اجتماعی، پیوندهای عاطفی و خانوادگی شکننده.

ادیت وارتون به مغازه‌ی کوچک، محقر و پاکیزه‌ی دو خواهر در نیویورک نوری تابانده تا زن‌های دل‌شکسته‌ی در حاشیه را پیش رویمان جان‌بخشی کند. 

دسته‌بندی اصلی داستان عاشقانه کلاسیک

تمجید‌ها

«خواهران بانر راوی تاریخ طولانی نادیده‌گرفته‌شدن است.»

-نانسی ون‌راسک

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

فصل اول 

آن روزها که در نیویورک آمدوشد به کندیِ لکولک درشکهها بود، وقتی مردم در آکادمی موسیقی[1] برای کریستین نیلسون[2] کف میزدند و از تماشای غروب در نقاشیهای مکتب هادسون ریور[3] بر دیوارهای آکادمی ملی طراحی[4] حظ میبردند، مغازهی محقری که یک ویترین بیشتر نداشت بین زنهای محلهی نزدیک پارک اِستایوِسِنت اسکوئر[5]، معروف و محبوب بود.

مغازهای بود بسیار کوچک، در زیرزمینی مخروبه، در کمرکش یک خیابان فرعیِ پیشاپیش محکوم به زوال؛ و تنوع اشیای پشت ویترین و اختصار تابلویی که بالایش بود (بر زمینهی سیاه، با طلایی رنگورورفتهای صرفاً نوشته شده بود «خواهران بانر») کار را برای غریبهها سخت میکرد و نمیتوانستند ماهیت دقیق کسبوکاری را که آنجا برپا بود حدس بزنند. اما این موضوع اهمیت چندانی نداشت، چراکه شهرت آن بهقدری محلی بود که مشتریانی که تداوم کار مغازه به وجود آنها بستگی داشت گویی بالفطره میدانستند دقیقاً چه جور «جنسهایی» در مغازهی خواهران بانر پیدا میشود.

خانهای که مغازهی خواهران بانر در زیرزمین آن واقع شده بود منزلی شخصی با نمای آجری و کرکرههای سبز بر لولاهای زهواردررفته بود و پشت پنجرهی طبقهی بالای آن هم تابلوی یک خیاطخانهی زنانه قرار داشت. هر دو طرف این ساختمان محقر سهطبقه، بناهای بلندتری بودند با نمای سنگ قهوهایِ ترکخورده و ورآمده که بالکنهای چُدنی داشتند و چمن تنک پشت نردههای پیچوتابدارشان پاتوق گربهها شده بود. اینها هم یک وقتی منزل شخصی بودند، اما حالا در زیرزمین یکیشان، غذاخوری ارزانقیمتی دایر بود و دیگری با تابلویی، بالای گل پیچ گلیسینِ[6] درهمتنیدهای که بالکن وسطیِ ساختمان را در بر گرفته بود، خودش را هتل خانوادگی مندوزا[7] معرفی میکرد. از بشکههای زبالهی همیشهتلنبارشده دم دروازهی آن و سطح کدر پنجرههای بیپردهاش، معلوم بود خانوادههایی که مرتب به هتل مندوزا میآمدند مشکلپسند نبودند؛ گرچه بیشک اندازهی پولی که میدادند در پی عیبجویی بودند، حتی بیشتر از حقی که میزبانشان برای آنها قائل بود.

این سه خانه کموبیش بیانگر حالوهوای کلی خیابان بودند که در آن، هرچه بهسمت شرق پیش میرفتی، با شتاب فلاکت به کثافت بدل میشد و هم تعداد تابلوهای دوطرفهی وصلشده به نمای ساختمانها رو به فزونی میگذاشت، هم تعداد درهای بادبزنیای که مردانی با بینی سرخ و دختربچههایی رنگپریده و کوزهیشکستهبهدست آرام باز و بستهشان میکردند. وسط خیابان پر بود از فرورفتگیهای نامنظمی که گردوغبار و کاه و کاغذهای مچالهای که باد از سرتاسر این خیابانِ بهحالخودرهاشده و غمزده جمع کرده و مدتی در هوا چرخانده بود در آنها گیر میافتادند؛ و اواخر روز، وقتی آمدوشدها به راه بود، پیادهروی ترکخورده با تلفیقی از اعلانهای رنگبهرنگ، درِ کنسروهای گوجه، کفشهای کهنه، تهسیگار و پوست موز فرش میشد که لایهای از گِل آنها را به هم چسبانده یا غبار رویشان را پوشانده بود، بسته به اینکه آبوهوا چه ایجاب میکرد.

تنها مفری که تماشای این خرابهی غمافزا نصیب تماشاگر میکرد دیدن ویترین مغازهی خواهران بانر بود. شیشههایش همواره از تمیزی برق میزد و گرچه گلهای مصنوعی، نوارهای دالبردار پارچهی فلانل، بدنههای سیمی کلاه و شیشههای کنسرو خانگیِ بهنمایشگذاشتهشده همگی مثل اشیایی که مدتها در ویترین موزه مانده باشند رنگ خاکستری توصیفناپذیری به خود گرفته بودند، در پسزمینه میشد پیشخوان مرتب و دیوارهای دوغابزدهای را دید که با فضای تیرهوتار مجاورشان تضاد خوشایندی داشتند.

خواهران بانر به نظم و ترتیب مغازهشان مفتخر و از رونق مختصرش راضی بودند. چیزی نبود که زمانی رؤیایش را در سر داشتند، اما بااینکه فقط تصویر تقلیلیافتهای از جاهطلبیهای گذشتهشان بود، کفاف اجاره و زندهماندن و صافکردن بدهیهایشان را میداد؛ و مدتها بود دیگر بیش از این امیدی در دل نداشتند.

بااینحال، گهگاه، میان ساعتهای تیرهوتارترشان، ساعتی فرامیرسید نه چنان روشن که بشود آفتابی نامیدش، بلکه بهرنگ گرگومیش نقرهفامی که گاهی آخر روزهای طوفانی دیده میشود. غروب یکی از روزهای ژانویه، آنالایزا[8]، شریک بزرگتر، با متانت درْ اتاق پشتی مغازه نشسته بود و از چنین ساعتی لذت میبرد، اتاقی که برای او و خواهرش، اِوِلینا[9]، حکم اتاقخواب و آشپزخانه و اتاق نشیمن را داشت. پردههای مغازه کشیده، پیشخوان تمیز و اجناس داخل ویترین با ملافهای کهنه و سبک پوشانده شده بود؛ اما درِ مغازه قفل نمیشد تا اولینا، که بستهای را به رنگرزی برده بود، برگردد.

در اتاق پشتی، کتری روی اجاق قل میزد و آنالایزا یک سر میزِ وسط اتاق پارچهای پهن کرده و نزدیک چراغی مخصوص خیاطی که نور سبز داشت، دو فنجان چایخوری، دو بشقاب، یک قندان و یک تکه شیرینی پای گذاشته بود. بقیهی اتاق غرق در سایهی سبزی بود که کموبیش پرهیب تختخواب چوب ماهون کهنهای را از نظر پنهان میکرد و بالای تخت، روی تابلویی رنگی، تصویر زن جوانی لباسخواببهتن دیده میشد که با نگاهی معنادار به صخرهای چنگ زده بود که در توصیف آن با حروف تذهیبشده نوشته بودند «صخرهی اعصار[10]»؛ و جلوی پنجرههای بیپرده، در تاریک و روشن غروب، سایهی دو صندلی گهوارهای و یک چرخخیاطی نقش بسته بود.

آنالایزا، با آن صورت کوچک همیشهمضطربش که آرامشی غیرمعمول بر آن دویده بود و با آن طرههای بیرنگورو که زیر نور چراغ بر رگهای شقیقهاش میدرخشید، پشت میز نشسته بود و با تعلل و خامدستی همیشگیاش، شیء کجومعوج کاغذپیچی را میبست. گاهی وقتی با بند، که خیلی کوتاه بود، کلنجار میرفت، خیال میکرد صدای تق درِ مغازه را شنیده و مکث میکرد تا صدای خواهرش را بشنود؛ بعد، وقتی کسی نمیآمد، عینکش را مرتب میکرد و از نو به جان بسته میافتاد. به احترام رویدادی آشکارا حائز اهمیت، لباس ابریشمی سیاهش را به تن داشت که دو بار رنگرزی و سه بار رفو شده بود. گذر زمان به لباس پتینهای میبخشید شبیه جلای مجسمههای برنزی عصر رنسانس، اما درعینحال لباس را از هر انحنایی محروم کرده بود که روزگاری اندام پیشارافائلی پوشندهاش بر آن نقش میکرد؛ اما این شقورقی حالوهوایی کشیشمآبانه به آن میداد که ظاهراً اهمیت این مناسبت را برجستهتر میساخت.

به این ترتیب، در این جامهی ابریشمی سیاه مقدس، که بند توریِ دور یقهاش با سنجاقسینهای معرق بسته میشد، چهرهی آنالایزا با لباسش هماهنگی خوشایندی پیدا میکرد و ده سالی جوانتر از وقتهایی به نظر میرسید که در گرما و کشاکش روز، پشت پیشخوان مینشست. تشخیص حدود سنوسال خودش و قدمت لباس ابریشمی سیاهش به یک اندازه سخت بود، چراکه خودش هم مثل لباسش فرسوده و درعینحال پرزرقوبرق بود؛ اما هنوز تهرنگ صورتی مختصری بر گونههایش داشت، مثل بازتاب غروب خورشید که گاهی، مدتها پس از پایان روز، رنگش بر غرب آسمان میماند.

بسته را که باب میلش بست و با ظرافتی پنهانی آن را درست روبهروی بشقاب خواهرش گذاشت، با بیاعتناییای بهوضوح تصنعی، روی یکی از صندلیهای گهوارهای کنار پنجره نشست؛ و لحظهای بعد درِ مغازه باز شد و اولینا آمد.

خواهر کوچکتر، که کمی بلندبالاتر از خواهر بزرگترش بود، بینی چشمگیرتر اما دهان و چانهی تورفتهتری داشت. هنوز سبکسری موجدارکردن موهای بیرنگورویش را به خود روا میدانست و ردیفهای باریک و تنگِ هم موهای مجعدش را، که مثل گیسوان مجسمههای آشوری سفت بودند، زیر توریای خالخالی جا داده بود که تا نوک بینی سرخازسرمای او میرسید. با ژاکتی نازک و دامن کشمیر سیاهی به تن، فوقالعاده سرمازده و رنگپریده به چشم میآمد؛ اما محتمل بود که در شرایطی خوشایندتر، رفتهرفته ظاهر جوانتری پیدا کند.

با صدایی تیز که از عصبانیتی شدید خبر میداد گفت: «وای، آنالایزا، یعنی چی شده که تو بهترین لباس ابریشمیات را پوشیدی؟»

آنالایزا با صـورتی گـلانـداخـته بـلنـد شـد که دیـگر بـا آن عـیـنـک قابفلزیاش تناسبی نداشت.

«وای، اولینا، دوست دارم بدانم چرا نباید بپوشمش؟ مگر تولدت نیست، عزیزم؟» معذب از عواطف همیشهسرکوبشده، بازوانش را دور او حلقه کرد.

اولینا، که ظاهراً متوجه این حرکت نشده بود، ژاکت را از روی شانههای نحیفش پایین انداخت.

با اوقاتتلخی کمتری گفت: «وا! به نظرم باید از خیر تولد بگذریم. فعلاً همین که جشن کریسمس را برای خودمان نگه داریم شاهکار کردهایم.»

«نبایست این حرف را بزنی، اولینا. آنقدرها هم وضعمان خراب نیست. به نظرم سردت شده و خستهای. بنشین تا من کتری را از روی اجاق بردارم. دیگر جوش آمده.»

اولینا را بهسمت میز هل داد، از گـوشـهی چـشم حـرکتهای بیحوصلهی خواهرش را میپایید و دستهای خودش به کتری بند بود. لحظهای بعد، فریادی که منتظرش بود به گوش رسید.

«وای، آنالایزا!» اولینا با دیدن بستهی کنار بشقاب، سر جایش میخکوب شده بود.

آنالایزا، که با دلواپسی مشغول پُرکردن قوری بود، با تعجبی دروغین سرش را بالا آورد.

«پناه بر خدا، اولینا! چی شده؟»

خواهر کوچکتر با شتاب بند را باز کرده و ساعتی گرد و نیکلی را از لای کاغذ بیرون کشیده بود، از آن ساعتهایی که میشد بهقیمت یک دلار و هفتادوپنج سنت خرید.

«وای، آنالایزا، چرا این کار را کردی؟» ساعت را پایین گذاشت و خواهرها از دو سوی میز نگاههایی مضطرب به هم انداختند.

خواهر بزرگتر جواب داد: «خب، تولدت نیست مگر؟»

«چرا، ولی...»

«خب، مگر از ژوئیه که بهناچار ساعت مچی مامان را فروختیم، هر روز صبح، توی آفتاب و باران، مجبور نبودی تا پارک بروی که ببینی ساعت چند شده؟ مگر نمیروی، اولینا؟»

«چرا، ولی...»

«پس اما و اگر نیاور. همیشه دلمان یک ساعت میخواست و حالا هم یکی داریم، همین و بس. خیلی قشنگ نیست، اولینا؟» آنالایزا کتری را روی اجاق برگرداند و از بالای شانهی خواهرش خم شد تا از سر تحسین دستی بر لبهی گرد ساعت بکشد. «ببین چه تیکتاک بلندی هم دارد. میترسیدم تا بیایی تو، صدایش را بشنوی.»

اولینا زیر لب گفت: «نه. حواسم جمع نبود.»

آنالایزا با ملامت مختصری گفت: «خب، حالا خوشحال نیستی؟» طعنهاش اصلاً تلخ نبود، چراکه میدانست بیاعتنایی ظاهری اولینا مملو از دلنگرانیهای ناگفته است.

«خیلی خوشحالم، خواهر؛ ولی نبایست این کار را میکردی. بدون این هم میشد یکجوری سر کنیم.»

«اولینا بانر، چایت را بخور. فکر کنم من هم به خوبیِ تو میدانم بایستی چی کار میکردم یا نمیکردم. دیگر بهقدر کافی بزرگ شدهام!»

«تو خیلی خوبی، آنالایزا؛ ولی مطمئنم خودت هم یک چیزی لازم داشتی که قیدش را زدی تا این ساعت را برای من بگیری.»

خواهر بزرگتر با خندهای مملو از لذت عصبی گفت: «بگو ببینم، من چی لازم دارم؟ مگر بهترین لباس ابریشمی سیاه مال من نیست؟»

برای اولینا چای ریخت، از تُنگ قدری شیر غلیظشده به آن اضافه کرد و بیشترِ پای را برای او برید؛ بعد، صندلی خودش را به میز نزدیک کرد.

دو زن چند دقیقهای در سکوت مشغول خوردن بودند تا اینکه اولینا دوباره به حرف آمد. «ساعت خیلی قشنگی خریدی و من هم نمیگویم که داشتنش کارم را راحتتر نمیکند؛ ولی از فکر اینکه کلی پول بالایش دادی متنفرم.»

آنالایزا جواب داد: «نه، اتفاقاً ندادم. اگر حتماً باید بدانی، بهت بگویم که مفت گرفتمش. چند شب پیش، برای سفارش خانم هاوکینز[11] یککم بیشتر پای چرخخیاطی نشستم و پولش درآمد.»

«آغوشی بچه دوختی؟»

«آره.»

«بیا! میدانستم. بهم قول داده بودی با آن پول یک جفت کفش نو برای خودت بخری.»

«خب، اگر نخواهم چی؟ قدیمیه را یکجوری تعمیر کردم که مثل روز اولش شده... گفته باشم، اولینا بانر، اگر یک سؤال دیگر ازم بپرسی، حسابی ذوقم را کور میکنی.»

خواهر کوچکتر گفت: «خیلی خب، نمیپرسم.»

بیآنکه حرف دیگری به زبان بیاورند، از نو مشغول خوردن شدند. اولینا تسلیم خواستهی خواهرش، شیرینی پای را تمام کرد و بعد، یک بار دیگر هم چای ریخت و آخرین حبهی قند را در فنجان انداخت؛ و بین آن دو، روی میز، ساعت به تیکتاک دلپذیرش ادامه میداد.

اولینا هیجانزده پرسید: «حالا از کجا گرفتیاش، آنالایزا؟»

«از کجا بگیرم؟ خب، همینورها، آن طرف پارک، از عجیبترین مغازهی جمعوجوری که آدم به چشم دیده. داشتم رد میشدم که پشت ویترین دیدمش و صاف رفتم توی مغازه، پرسیدم چند و فروشنده هم خیلی خوشبرخورد بود. واقعاً مرد نازنینی بود. فکر کنم آلمانی باشد. بهش گفتم زیاد نمیتوانم خرج کنم که گفت خودش هم میداند اینکه آدم روزگار سختی داشته باشد یعنی چی. اسمش رامی بود... هرمان رامی[12].
اسمش را سردر مغازه
اش نوشته بود که دیدم. بهم گفت قبلاً توی تیفانی[13] کار میکرده، چندین سال، توی بخش ساعتها بوده و سه سال پیش یکجور تب خفیف گرفته و کارش را از دست داده. وقتی که خوب شده، یکی دیگر را گذاشته بودند جایش و عذرش را خواستند و برای همین هم خودش این مغازهی نقلی را راه انداخته. فکر کنم واقعاً آدم باهوشی باشد و تقریباً هم مثل آدمهای درسخوانده حرف میزد... ولی به نظر مریض بود.»

اولینا با حواس جمع گوش میکرد. در زندگی محدود این دو خواهر، نمیشد چنین ماجرایی را دستکم گرفت.

آنالایزا که مکث کرد، او پرسید: «گفتی اسمش چی بود؟»

«هرمان رامی.»

«چند سالش هست؟»

«خب، دقیق که نمیتوانم بهت بگویم، به نظر خیلی مریض بود... اما خیال نکنم بالای چهل سالش باشد.»

دیگر روی بشقابها و توی قوری چیزی نمانده بود و دو خواهر از پشت میز بلند شدند. آنالایزا روی لباس ابریشمی سیاهش، پیشبندی بست و با دقت همهی خردهها را پاک کرد؛ سپس، بعد از اینکه فنجانها و بشقابها را شست و در گنجه گذاشت، صندلی گهوارهایاش را کشید نزدیک چراغ و نشست پای یک کپه رفو. در آن اثنا، اولینا بهدنبال جای مناسبی برای ساعت، در اتاق میپلکید. کنار تابلوی زن جوان متدین نیمهپوشیده، قفسهای از چوب صندل سرخ با تزیینات مشبککاری بر دیوار بود و این دو خواهر، بعد از بررسی مفصل گزینههایشان، تصمیم گرفتند گلدان چینی شکستهای را که خوشهی گندم خشکی در آن بود و از مدتها پیش روی طبقهی بالایی قفسه قرار داشت از تخت پادشاهیاش پایین بکشند و ساعت را جای آن بگذارند؛ بعد که بیشتر فکر کردند، گلدان را به میز کوچکتری با رومیزی منجوقدوزیشدهی آبی و سفید منتقل کردند، میزی که انجیل و کتاب دعا روی آن جا خوش کرده بودند و همچنین نسخهی مصوری از اشعار لانگفلو[14] که پدرشان در مدرسه جایزه گرفته بود.

بعد از اعمال این تغییرات و بررسی نتیجهی کار از همهی زوایای اتاق، اولینا بیحوصله ابزار دالبرزنیاش را روی میز گذاشت و نشست پای کار یکنواخت دالبرزدن تلی از حاشیههای ابریشمی سیاه. نوارهای پارچه بهآرامی کنارش بر زمین میریختند و ساعت، که از آن بالا به همهچیز اشراف داشت، هماهنگ با تلقتلوق ناامیدکنندهی ابزار زیر انگشتان او، ضرب گرفته بود.



[1]. Academy of Music. تالار اپرایی در نیویورک که سالن چهارهزارنفری آن در 1854 افتتاح شد. همهی پاورقیها از مترجم است

[2]. Christine Nilsson

[3]. Hudson River School. مکتب هنری آمریکایی متعلق به اواسط قرن نوزدهم و متشکل از منظرهنگارانی که زیباییشناسیشان تحت تأثیر رمانتیکها شکل گرفته بود.

[4]. National Academy of Design. انجمن افتخاری هنرمندان آمریکا که در 1825 در نیویورک تأسیس شد تا در آن، از طریق نمایش آثار و آموزش، هنرهای زیبا را در آمریکا ترویج دهند.

[5]. Stuyvesant Square

[6]. پیچ گلیسین یا ویستریا، نوعی گیاه روندهی تزیینی با گلهایی به رنگ سفید، یاسی، بنفش و صورتی

[7]. Mendoza Family Hotel

[8]. Ann Eliza

[9]. Evelina

[10]. Rock of Ages. مناجاتی که در آن منظور از «صخرهی اعصار» خداوند یا عیسی مسیح است.

[11]. Hawkins

[12]. Herman Ramy

[13]. Tiffany

[14]. Longfellow

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.