شر در اندیشهی مدرن
این انگارهی مهم که آنچه در جهان روی داده در مطابقت با عقل نیز بوده است -یعنی آنچه در وهلهی نخست دغدغهی حقیقی تاریخ فلسفه بوده است- چیزی نیست جز اعتماد به مشیت، صرفاً در شکلی دیگر.
- هگل، مقدمهای بر درسگفتارهای تاریخ فلسفه
پیش گفتار
آیا
تاریخ اندیشه در باب شر میتواند چهارچوبی برای اندیشیدن در باب زمان حال
فراهم آورَد؟
وقتی
در اواسط سپتامبر 2001 پیامهایی کوتاه و واضح را یکی پس از دیگری دریافت
کردم، پرسش مزبور با نیرویی خاص سر برآورد. دوستان و همکارانم، که میدانستند در شرف به
اتمام رساندن کتابی دربارهی این موضوعم، در پیامهایی از من
پرسیدند: آیا زلزلهی لیسبون دیگری رخ داده است؟
من، که مانند هر انسان صادق دیگری در آن برهه ماتومبهوت بودم، از
همهی تلاشهایم برای اینکه نشان دهم پاسخهایی دارم که
دیگران ندارند پشیمان شدم. اگر حق با هگل بود که میگفت بینش فلسفه بهنحوی گذشتهنگرانه حاصل میشود، زمان بیشتری
باید سپری میشد تا جغد مینروا[1] به
پرواز درآید.
اما
بهزودی آشکار شد که یازده سپتامبر بهواقع نقطهی عطفی تاریخی است
که بحث ما دربارهی شر را تغییر خواهد داد. چنانکه در خصوص نمونههای اصلیِ بررسیشده در شر در
اندیشهی مدرن ملاحظه میکنیم، چیزی که عمیقاً ما را حیرتزده کرده است تا
حدودی نتیجهی بزرگیِ شری بوده که در آن نمونهها روی داده است.
افراد بسیاری خواهان مقیاسی مطلقاند. اما آیا اگر بر اساس مقیاس صفر تا یک، نسلکشی در آشویتس را در نقطهی یک و نسلکشی در کامبوج را
در نقطهی 87/0 قرار دهیم یا برعکس، کمکی به ما خواهد کرد؟ کافی است نامی به چنین
مطالباتی بدهیم تا پوچی آنها عیان شود. مقایسهی نسلکشیها، یا بلایای طبیعی، صرفاً با نظر
به اهداف خاص معنادار میشود: اولویتبندی، پیشگیری از نمونههای مشابه در
آینده. هنگام مواجهه با شرور، تلاش برای اندازهگیری آنها در بهترین حالت مسئلهای انتزاعی و در
بدترین حالت مسئلهای بر سر محاسبات سیاسی است. یازده سپتامبر را وحشتناکترین نمونهی تروریسم در تاریخ نامیدن
چندان معنادار نیست، اما این حادثه بهواقع چشمگیرترین نمونهی تروریسم بود. شمّ نمادسازی
القاعده این میزان از موفقیت را تضمین کرد: ایجاد تصوری تقریباً جهانی مبنی بر اینکه توانایی ما در
هدایت جهان بینهایت متزلزلتر از توانایی ما
در روز قبل از یازده سپتامبر است. این
تصور چنان فراگیر بود و چنان بهسرعت گسترش یافت که برای اولین بار در تاریخ نه مکان بلکه زمان
به نامی اختصاری بدل شد. اگر در اعصار گذشته نامبردن از یک شهر -لیسبون یا آشویتس- برای ثبتوضبط عمیقترین شوک و وحشت
کافی بود، قرن بیستم اما با نامبردن از یک تاریخ آغاز شد.
این
احساس نفسگیر، که مبنایی که تاکنون بر آن متکی بودهایم ناگهان ناپدید شده است،
پیشبینیپذیر نیست؛ برخی زلزلهها موجد آن میشوند و برخی نه.
وقتی بلایایی نازل میشوند، ترکیبی از واکنش و تأمل ما را بهسوی به پرسش کشیدن
فهممان از خودمان، از شر و از آسیبپذیریمان در مواجهه با آن سوق میدهد. تاریخ با
تأثیر متقابل امور تصادفی شکل میگیرد؛ و این واقعیتی است که بسیاری از متفکرانی
که در این کتاب دربارهشان بحث میکنم به آن میپردازند. این
واقعیت به معنای آن است که رویدادهای حقیقتاً شر، درست به همان اندازه، حقیقتاً در
معرض دستکاری و تحریفاند. نابخردانه است که گمان کنیم اثر فلسفی میتواند مستقیماً در تروریسم یا بدترین واکنشها به آن تأثیر
بگذارد. مشکلات سیاسی نیازمند راهحلهای سیاسیاند. اما فلسفه میتواند، با ایجاد
شفافیت، سمتوسویی اخلاقی را پیش نهد و از این طریق به
واکنشهایمان به آن مشکلات سامان دهد. فلسفه میتواند ابتدا نشان
دهد که گرچه یازده سپتامبر انواع
گوناگون واقعیتهای سیاسی را دگرگون ساخت، به تشکیل واقعیت
اخلاقی جدیدی ختم نشد. در مقابل، آزاردهندهترین سویهی آن عبارت بود از
ترکیب ساختارهای فناورانهی مدرن با ساختارهای اخلاقی کهنه. از یک سو، با
نابودی گسترده و هماهنگشده و احساس گسترده و هماهنگشدهی آن -در مقیاسی که
برای اعصار گذشته تصورناپذیر بود- مواجه شدیم و، از سوی دیگر،
تروریستها با تمام وجود و بهنحوی حسابشده و عامدانه میخواستند بیشترین
مرگ و ترسِ ممکن را به بار آورند؛ تصویری چنان قدیمی از شر که بسیار دور از انتظار
کنونی ما بود.
اکثر
کسانی که دربارهی ماهیت شر اندیشیده بودند به دیدگاهی متفاوت
از آن رسیده بودند. اگرچه کتابهای اندکی میتوانند بیشتر از آیشمن در اورشلیم[2] آرنت جنجال به پا کنند، اندکی از
نتیجهگیریها بهواقع در سطحی گستردهتر از نتیجهگیریهای آرنت در این اثرش پذیرفته
شدهاند؛ زیرا مراد وی از این مدعا که شر میتواند مبتذل و پیشپاافتاده باشد
صرفاً این بود که لزومی ندارد شر اهریمنی باشد. دستکم پس از آشویتس دیگر دانستیم که
بزرگترین جنایات را انسانهایی مرتکب میشوند که بیشتر از
آنکه موجب وحشت و بهتزدگی شوند سبب نفرت و انزجار میشوند. بیفکری میتواند بسیار خطرناکتر از بدخواهی
باشد. تهدیدی که اغلب با آن مواجهیم، بیشتر از آنکه ناشی از میلی
خبیثانه به تخریب و نابودی باشد نتیجهی امتناع خودخواهانه از
توجه به نتایج اَعمال عادی و متعارف است؛ زیرا اکثر انسانها، خواه بزدلی
محدودشان کند خواه چیزی شریفتر، از عملکردن بر اساس اینگونه امیال خبیثانه
خودداری میکنند.
آنچه در یازده سپتامبر روی داد
محصول عاملانی بیفکر نبود که از سر خودخواهی و احساس حقارت به
اقداماتی دست زدند که به شرهایی منجر شد که هرگز قصد نداشتند انجامشان دهند.
در مقابل: تروریستهای القاعده دقیقاً میدانستند چه میکنند. قصد آشکار و اقدامات حسابشدهشان برای محققساختن آن قصد در همهی مراحل مشهود بود؛
حتی در مرحلهی ابتداییِ آموزش خلبانانی که صرفاً درسهای به پرواز
درآوردن هواپیما را آموخته بودند بدون اینکه بدانند چگونه باید آن را
به زمین بنشانند. اهداف آنها کاملاً بدخواهانه و به همان اندازه کاملاً
حسابشده بود. مشروعیتدادن ایدئولوژی به آن اهداف اهمیت چندانی
ندارد؛ چراکه اکثر اعمال چنیناند. این جنایات بدون هشدار یا مطرحکردن درخواستی واضح
روی دادند: هیچ فرد خاصی هدف آنها نبود و هیچ درخواستی مطرح نشد (عناصری که
محققاً حاکی از فقدان ارادهی محض به تخریب و نابودی در دیگر اقدامات
تروریستیاند). هیچ راهی برای گریز از این تروریستها وجود نداشت، مگر
بر حسب اتفاق. صرفاً زمانبندی بود که باعث شد شماری کمتر از آنچه انتظار میرفت کشته شوند. اما
ترس و آشوبی که مسلماً یکی از اهداف تروریستها بود سالها ما را رها
نخواهد کرد.
آیا
وجود این قسم از شرِ قدیمی تحلیل اَشکال مبتذلتر و مزمنتر آن را زیر سؤال
میبرد؟ فقط از دید کسانی چنین خواهد بود که شر را واجد ذاتی میدانند که در همهی نمودهای آن ثابت
میماند. اما در این کتاب استدلال میکنم که چنین نیست. درک ما
از شر بهمرور عمیقاً تغییر کرده است. تلاش برای درک اَشکال گوناگون شر از
طریق صورتبندیای واحد اغلب یکسویه و بیهوده است. نه اسامه بنلادن الگویی
منحصربهفرد است و نه آدولف آیشمن، و تفسیری از
شر، که صرفاً متناسب با یکی از آنها باشد، چیزی را از قلم میاندازد که نادیدهگرفتنش به زیانمان
تمام میشود. درحالیکه هر دوی آنها شکلی از شر را
نمایان میسازند، هیچیک از آنها برای بررسی
اَشکال گوناگون شر بسنده نیست.
اگر
نمیتوان شر را به طریقی تعریف کرد که تشخیص آن قبل از وقوعش را تضمین کند، استفاده
از این مفهوم بهواقع چه فایدهای دارد؟ پاسخی عام
به این پرسش داده شده است. ندانستن اینکه یکی از مرغزارهای
نیواِنگلند و یکی از قطعات موسیقی باخ چه وجه مشترکی دارند
مانع نمیشود هر دو را زیبا بیابیم. این سخن به معنای آن نیست که زیبایی به دیدگاه ناظر
بستگی دارد، بلکه حاکی از این مدعاست که تشخیص زیبایی مسئلهای بر سر تحلیل
دقیق و محتاطانه است؛ نه تحلیل مفاهیم عام، بلکه تحلیل نمونههای خاص. اینکه چیزی را زیبا
بدانیم و دیگران را متقاعد کنیم که حق با ماست مقتضی توانایی توصیف «آن» چیز با
«آن» جزئیات است، آن هم با تمایزگذاری و اشتیاقی کافی که بتواند ما را برانگیزد و به
برانگیختن دیگران ترغیب کند. در داوریهای اخلاقی، چنانکه در داوریهای زیباشناختی،
مرتبطساختن ایدههای عام به تجربهای خاص بیشتر از
صورتبندی آن ایدهها اهمیت دارد.
همهی اینها میتوانند صادق باشند
و بااینحال رضایتبخش نباشند؛ زیرا داوریهای اخلاقی نتایجی
دارند که داوریهای زیباشناختی ندارند. چیزی که اخیراً متفکران
را از سخنگفتن در باب شر بازمیدارد دغدغههای متافیزیکی
دربارهی نسبیگرایی نیست، بلکه دغدغههای سیاسی دربارهی تحریفکردن و کشیده شدن به بیراهههاست. این واقعیت
که هیچ ابزار مطلقاً کارآمدی در اختیار نداریم که بهکمک آن تعیین کنیم
چه زمانی یک فعل شر و فعلی دیگر صرفاً وحشتناک و بد است این واژهی نیرومند [یعنی
شر] را در معرض دستکاری و سوءاستفاده قرار میدهد. اگر قرار است
شر را جدی بگیریم، باید بهواقع آن را جدی بگیریم؛ و باید توجه داشت که
برخی شیوههای سوءاستفاده از این واژه میتواند به خودیِ خود به شر بینجامد. اکنون که
این سطور را مینویسم، دولت بوش مشغول آن است که از رویدادهای
بیشک شر برای پیشبرد غایات حزبی خود استفاده کند؛ امری که از دید اکثر جهانیان
خطر آن برای نظم جهانیِ صلحآمیز و عادلانه بزرگتر از هر خطری است
که طی دهههای اخیر با آن مواجه بودهایم. این اولین بار نیست که «شر» به دستاویزی
برای اعلان جنگ بدل میشود، اما خواه دولت بوش به تمامی اهدافش از این
کار دست یابد خواه دست نیابد، این امر تا مدتها بهمنزلهی نمونهای کلاسیک از سیاسیسازی شر باقی خواهد
ماند.
بدتر از اینها اما تمرکز بر شکل خاصی از شر است؛ آن هم بهنحوی چنان یکسویه که گویی هیچ نوع دیگری از آن اهمیتی ندارد و آن شکلی که در یازده سپتامبر شاهدش بودیم از نوعی است که آسانتر از بقیه میتوان به سراغش رفت: یعنی تشخیص آن در مقایسه با دیگر اشکال خشونت که کمتر مشهودند آسانتر است؛ مواجهه با آن آسانتر از مواجهه با دیگر اَشکال مزمنترِ نابودی است که بهتدریج و بدون آنکه متوجه شویم به آنها عادت میکنیم. اما فقط دولت بوش نیست که رویکردی یکسویه دارد. بسیاری از منتقدان دولت بوش کاملاً متقاعد شده بودند که شر به الگوهای مبتذلتر آن محدود میشود، بهطوری که مدتی طول کشید تا این حملهی تروریستی را آنگونه که بهواقع بود تصدیق کردند. این تأخیر موجب شد آن وحشت جمعی را که اکثر مردم، فارغ از باورهای سیاسیشان، در سراسر جهان تجربه کردند نادیده بگیرند. این وحشتی صِرف و همگانی است که آرنت آن را در خلال بحث دربارهی درسگرفتن از اردوگاههای مرگ به بیان درآورد: اتفاقات بسیاری ممکن است روی دهد، اما «این» اتفاق نباید روی میداد. امر ناممکن به حقیقت پیوست و امر حقیقی بهسرعت به امری عادی بدل شد. این برهههای وحشتناک بهنحوی خوفناک زودگذرند. نسلکشیای که تا قبل از آشویتس تصورناپذیر بود، بعد از آن، به بخشی اسفناک از واقعیت بدل شد؛ و اگر چنانکه کارشناسان به ما میگویند، تا قبل از یازده سپتامبر نمیتوانستیم تهدید تروریسم جهانی را زود تشخیص دهیم، از آن به بعد توانستهایم با تصور سناریوهای آتی که بر سر پیشیگرفتن از یکدیگر از حیث دامنه و مقیاس با هم رقابت می