یادداشتِ مترجم
هرتا مولر نیمهی دوم سال 1953 به
جهان آمد، چند ماه پس از مرگ ژوزف استالین. با مرگ دیکتاتور شوروی بذر خودکامگی و
سرکوب در کشورهای زیرِ نفوذِ شوروی، از جمله رومانیِ زیرِ فرمانرواییِ چائوشسکو،
همچنان میوههای تلخ میداد و بر سر انبوه رنجبران سایهای سنگین میگستراند.
خانوادهی مولر از اقلیت
آلمانیزبان رومانی بودند و در روستایی کوچک
میزیستند. مادرش از بازماندگان اردوگاه
کار اجباری نیروهای شوروی بود و پدرش رانندهای اغلب سیاهمست. هرتا
در سرایی غمزده از آبوگل درآمد و برای
ادامهی درس به شهر رفت و این بار در میان
بچههای شهری در اقلیت بود. با گذر از
رنج کودکی و نوجوانی به راه پرخار بزرگسالی پا گذاشت. حکومت سرکوبگرِ رومانی او را
از کار مترجمی و آموزگاری انداخت و گذران زندگی را بر او دشوار کرد. سپستر با هزار دردسر به آلمان رخت کشید اما مهاجرت درمان دردها
نبود و خود بر بیم و رنجهایش افزود.
این کتاب دارای نُه گفتارِ زندگینامهوار است از همین رنجها و بیمها و تجربههای شخصی و خاطرههای تلخ. مولر به زبانی ساده از رنجهای خود و دیگر دگراندیشانِ تبعیدی و مهاجر و تمامیِ ستمدیدگانِ
قربانیِ حکومت خودکامه میگوید و بیپیرایگیِ گفتارش همدلیِ خوانندگانِ دردآشنا را برمیانگیزاند.
سپاسگزارم از آقای آرش معدنیپور و خانم
رعنا صاحبنسق و همچنین آقای
محمود حسینیزاد که مرا در بهسامانرساندنِ این
ترجمه یاری دادند.
امیر معدنیپور
ایرانزمین، فروردینِ
1403 خورشیدی
هر زبان دیدگاهی مخصوص به خود دارد
بچه که بودم به نظرم در زبان روستانشینانِ پیرامونم کلمهها صاف روی چیزهایی که به آن اشاره داشتند مینشستند. هر چیز به همان نام درخورش خوانده میشد و همان چیزی بود که خوانده میشد. توافقی بود یک بار برای همیشه. از نظر بیشترِ مردم
میانِ واژه و شیء فضای خالیای نبود تا
بتوانی از خلالش به هیچ بنگری، فضایی که تو را پرت کند وسطِ هیچستان. کارهای
روزمره از روی غریزه انجام میشدند. سر در
این کارها نقشی نداشت. سر فقط بود تا چشم و گوشی را که لازمهی هر کارند حمل کند. مَثلی داشتیم که در زندگیِ روزمرهی همه به کار میآمد: «برای این سر روی شانهی طرف هست
که اگر باران بارید آب نرود توی گردنش.» بهراستی هم چنین بود. زمستان که میرسید بیرون
از خانه کاری نداشتیم و پدرم شب و روز سیاهمست بود. در آن وضع چرا مادربزرگم به مادرم اندرز میداد که: «اگر دیگر تاب تحملش را نداری کمد را مرتب کن»؟
ازکارانداختنِ ذهن با اینور آنورکردنِ رخت و لباس. مادرم بلوزهای خودش و پیراهنهای پدرم و جورابهای هر دوشان و دامنهای خود و شلوار
پدر را از نو تا میزد و روی هم کپه میکرد یا کنار هم میآویخت. کنار هم قرارگرفتنِ لباسهای
تروتمیزِ آن دو اجازه نمیداد مردِ
خانه تهِ شیشهی زندگی زناشویی را
بالا بیاورد.
کلمات فقط وقتی به کار میآمدند که
چند تن با هم کاری میکردند که نیازمند
همکاریِ دیگری بود. البته همیشه هم چنین نبود. کارهای دشواری از قبیلِ باربری و
کندنِ زمین و بیلزنی و دروگری با
داس کلاسِ درسِ سکوت بود. در این دست
کارها بدن بیش از آن زیر فشار بود که توان حرفزدن داشته باشد. بیست سی تن میتوانستند ساعتها لب از لب
باز نکنند. هنگام تماشایشان گاه میاندیشیدم:
پس اینطوری مردم حرفزدن را فراموش میکنند. پس از پایانِ این کارهای کمرشکن ناگزیر کلمهها را از یاد میبرند.
کلمه چیزی به کارت نمیافزاید.
همان روزها هم میدانستم که کلمات
دستانداز کار و عملاند و راه بدن را میبندند. تا اینجای کار مشکلی
نبود، میماند ناسازگاریِ
میانِ برون و درون یا همان دست و سر. اگر ناغافل چیزی به سرت میافتاد که نه ربطی به تو داشت و نه کسی آن را به تو سپرده
بود باکی نبود. این ناهمخوانی زمانی پیش آمد که ترس از راه رسید. من بیش از دیگران
نمیترسیدم و مانند دیگران برای ترسم
هزار دلیلِ بیپایه داشتم، دلیلهایی خیالی و ساختهی ذهن؛ اما همین ترس ساختهی ذهن هم
خیالِ محض نیست. اگر آدمی ناچار باشد مدام با چنین ترسی کلنجار برود همین ترس هم
برای خود جا باز میکند زیرا به اندازهی ترسهای بیرونی
راست است. چنین ترسی را میتوان ترسِ
پریشان نامید زیرا ساختهی ذهن است و نه
خاستگاه آشکاری دارد و نه چارهای. امیل
چوران[1]
میگوید: «لحظههای ترسِ بیدلیل به دمهای واپسینِ هستی
پهلو میزنند.» شوق
ناگهانی، تب عصبی و لرزِ درونی هنگام پرسشِ زندگیام چه ارزشی دارد؟ این پرسش با قلدری خودش را ورای هر چیزِ
عادتی مینشاند و آنسوی لحظههای پیشپاافتاده سوسو میزد. آن زمان ناچار نبودم گرسنگی بکشم و یا پابرهنه راه بروم. شبها بر بستری گرم و نرم و صاف میغنودم تا خوابم ببرد. پیش از خاموشکردنِ چراغ بر بالینم ترانه میخواندند: «بار خدایا، پیش از آنکه بیارامم قلبم را به پیشگاه تو ارزانی میدارم...» بعد هیمهسوزِ کنار تخت تبدیل میشد به آبانبار کنار تاک روستا. آن زمان هنوز شعر زیبای هلگا نواک[2]
را نمیشناختم که میگوید: «آبانبار از
تاکِ پیرامونش رنگ میگیرد و به رنگِ لبِ
زیرینِ سربازان درمیآید.» دعایی که بنا
بود مرا آرام کند و به دیار خواب ببرد تأثیر وارونه میگذاشت و ذهنم را میآشفت. به همین دلیل آن زمان نمیفهمیدم و
هنوز هم نمیفهمم ایمان چگونه
ممکن است از دلهرهی آدم بکاهد. ایمان
چگونه مایهی تسکین دیگران است
و فکر و خیال را از سرشان میاندازد. از
نظر من حتی نیایشهای امروزی هم به
رژهای از کلمهها بدل میشد که
خواستار تحلیل وضع کنونیام بود. پا جایش
روی زمین است. اندکی بالای پا شکم است و دنده و سرانجام سر. مو هم بالاتر از همهشان. حال چطور آدمی قلبش را از ورای موی سر و سقف ضخیم اتاق
بهسوی خداوند میفرستد؟ شاید به همین دلیل مادربزرگ این جملهها را به گوشم میخواند که خودش توان انجامدادنشان را
نداشت.
در گویش محلی به انگور میگفتند
جوهردزد؛ زیرا حبههای سیاهش به دست
رنگ پس میداد و لکش چندین
روز روی پوست میماند. زمانی که
کنار تختم آبانبار و جوهردزد
سیاه را میدیدم سنگینیِ خواب
را حس میکردم. میدانستم که بهخوابرفتن یعنی غرقشدن در
جوهر. این را هم میدانستم که اگر کسی
خوابش نمیبرد عذاب وجدان
دارد و باری روی ذهنش سنگینی میکند. من هم
همین حال را داشتم اما نمیدانستم چرا.
شبِ روستا از جوهر رنگ میگرفت. آبانبار منطقه
را در چنگ خود داشت. زمین و آسمان را به حاشیه میراند و آنوقت برای
همگی ساکنان روستا یک گُله جای مطمئن میماند که آن هم در جوهر بود. از هر طرف قورباغهها با قورقور و جیرجیرکها با جیرجیر راه زیرِ زمین را نشان میدادند و روستا را در پژواکی زندانی میکردند که کسی از آن رهایی نداشت. مرا هم مثل همهی بچهها به دیدن
مردگان میبردند. در زیباترین
اتاق خانه نگهشان میداشتند تا پیش از
بردنشان به گورستان مردم برای واپسینبار به
دیدارشان بروند. درِ تابوتها باز بود.
نوک پاهای کفشپوش رو به در بود.
هنگام ورود نخست با پا مواجه میشدی و دورِ
تابوت میچرخیدی و مرده را برانداز میکردی.
قورباغهها و جیرجیرکها کارکنان مردگان بودند. شب که میشد به زندگان چیزهایی آشکار میگفتند که ذهن را پریشان میکرد. من تا جایی که توان داشتم نفسم را حبس میکردم تا بفهمم چه میگویند. بعدش نفسم میبرید و وحشتزده هوا میجُستم. میخواستم بفهمم چه میگویند نه اینکه خودم را به کشتن
بدهم. خیال میکردم هرکس آن چیز
آشکار را بفهمد پایش دیگر روی زمین بند نمیشود. روزی از روزهای داغ دره، وقتی گاوها را میچراندم ناگهان احساسی بر سرم آوار شد: حس اینکه افتادهام در دهکورهای پرت در
آن ناحیه. ساعت نداشتم. راهآهن شهر
ساعتم بود. روزی چهار قطار از میان دره میگذشت. پس از قطارِ چهارم میتوانستم
راهیِ خانه شوم. ساعت هشت شب بود. آن ساعت آسمان کمکم چمن را میبلعید و
سبزی و تیرگی دره را میبرد بالا. آن وقت
میکوشیدم پیش از تاریکی برسم خانه. در
آن روزهای دراز، درون درهای سبز و
فراخ هزاران بار از خودم میپرسیدم
زندگیام چه ارزشی دارد. پوستم را نیشگون
میگرفتم بلکه بفهمم پا و دستم از چه
مادهایاند و بدانم خدا چه زمان آنچه را داده از من خواهد ستاند. برگ و شکوفه میخوردم تا زبانم با ایشان خو و خویشی بگیرد. میخواستم شبیهشان شوم زیرا برگ و شکوفه بلد بودند زندگی کنند
و من نه. گیاهان را به نام میخواندم و با
هرکدام گپ میزدم. کنگر شیرهدار راستی گیاهی بود خاردار که توی ساقهاش شیره روان بود. اما آن نام به این گیاه نمیآمد چون با گفتنش برنمیگشت. به نامهای ساختگی
مانند خارتَنه و گردنسوزنی صدایش زدم؛
نامهایی که نه شیره داشتند و نه کنگر.
حقهی نام اشتباهدادن به گیاه روزنی به نیستی میگشود. بلندبلند حرفزدن با خود مایهی آبروریزی بود نه
حرفزدن با گیاهان. برای مسافران پای پنجرهی بازِ قطارها دست تکان میدادم. تا
جای ممکن به خط آهن نزدیک میشدم تا
اندکی سیمای مسافران را ببینم. مسافران قطار شهریان تروتمیز بودند. بزک و سرخی
ناخن برخی خانمها از همان دور توی چشم میزد. قطار که
میگذشت باز تنپوش دمدمیمزاجی مرا
در بر میگرفت. سرم از بادِ برخاسته از گذر قطار گیج میخورد، مثل وقتی چرخوفلک میچرخد و چشمها درد میگیرند. در
آن حالت تخم چشم سرد میشود و میخواهد از حدقه بزند بیرون. نفسم درنمیآمد. پوست دست و پایم سوزنسوزن میشد و ناخنهایم کبود. با گذر هر قطار حس میکردم مرا نادیده گرفتهاند. حالم بد میشد و دقیقتر در خودم مینگریستم. آن وقت آسمان دره پهنهی آبی و بزرگ بیهودهای میشد و چراگاه گسترهی سبز و پهناوری بیشکوه، و من در میان آن دو خاکروبهای بودم خرد
که به شمار نمیآمد. در زبان محلی
کلمهی بیکس وجود ندارد. فقط تک هست. میگویند فردک که طنین اندک را دارد. چنین هم هست.
در مزرعهی ذرت هم داستان
همین جور بود. بلال با آن موهای خاکستری که میتوانستی رشتههایش را
ببافی. دانههای ذرت شبیه دندانهای زرد شکسته بودند. در آن میان بدن شخص مانند غباری در
بادْ ناچیز بود، خشخشی بود و بس.
آفتاب غریب آن بالا به ظرفی میماند که
مردم نوکیسه در آن آب به مهمانشان میدهند. گردن
از تشنگی خشک میشد. هنوز که هنوز
است کشتزارهای ذرت حالم را بد میکنند. هنگام
گذر از کنارشان، چه توی خودرو باشم چه در قطار، چشمانم را میبندم و ترس برم میدارد نکند یکباره مزارع ذرت همهی زمین را تصرف کنند.
بیزار بودم از آن کشتزار یکدنده که گیاهان خودرو و حیوانهای وحشی را فرومیبلعید تا گیاهان پرورشی و حیوانهای اهلی را
خوراک بدهد. هر کشتزار ذرت عزاکدهای بود:
منظری چشمگیر و گسترده و بیکران از
انواع مرگ. همهچیز در کار مرگ
بود. گلها تقلیدی بودند از
گردن و بینی و چشم و لب و زبان و انگشت و ناف آدمیزاد. آرام نداشتند. زردی و سفیدی
و سرخی و کبودی اندامهای بدن را قرض میگرفتند و هرآنچه متعلق به
خودشان نبود به باد میدادند. سپس همین
رنگها میرفتند به پوست مردگان. زندگان از سر حماقت پیجوی همان گلها میشدند و هنگام رفتن جان از بدن مردگان گلها میشکفتند. در
ملاقات آن مُرده، ناخن کبود و غضروف زرد و نرمهی نیمسبز گوش و
جای دندان گیاهان دیدم و دانستم به جانش افتادهاند و با ولع، نه در گور، که در زیباترین اتاق خانه در کار
تجزیهاشاند. در کوچههای روستا و
میان خانهها و چاه آب و
درختان فکر میکردم ریشهی جهان همان جاست. بهتر است روی فرشی از جنس آسفالت زندگی
کنی که آن هم فقط در شهر هست. نمیخواستم
گرفتار آن شهرفرنگِ شکوفان شوم که مایهی تباهی همهی رنگهاست. نمیخواستم تنم
را دودستی تقدیم آن تابستان داغ و خورهی مخفی پسِ میوهها کنم. چه میخواستم؟ میخواستم رها
از ریشهها روی فرشی زندگی
کنم که آسفالت کفَش آنقدر مستحکم است که
مرگ نمیتواند از زیر زمین
به قوزک پا چنگ بیندازد. میخواستم زنی
شهری باشم و با ناخنهای لاکی قرمز سوار
قطار شوم و با کفش آنچنانی مارمولکوار روی
آسفالت راه بروم و صدای تقتق خشک قدمهایم را بشنوم، مثل همان بار که در شهر رفتم دکتر. فقط با
کشاورزجماعت حشرونشر داشتم اما نمیتوانستم با
زندهبودن در چرخهی خورندهی گیاهان و
بازتاب سبزینه روی پوست سازگار شوم. همواره میدیدم که مزرعه مرا سیر میکند زیرا میخواهد مرا
ببلعد. برایم معما بود که چطور آدم میتواند عمری
به محیطی انس بگیرد که آشکارا نشان میدهد آن فرد
نامزدِ مسخرهبازارِ مرگ است.
عجزی بود که مرا از هر کاری میانداخت.
حرفی از آنچه به سرم افتاد به
کسی نگفتم. ناگزیر بودم در هر لحظه چنان شکاف بزرگی بیندازم که با هیچچیز آدمیزادی پرکردنی نباشد. فناپذیری را از نزدیک دیدم و
نمیتوانستم معیاری تحملپذیر بیابم وخودم
را در حالی معمول نگه دارم.
آدمی که پاسدار کالبدش نباشد آبرویش هم میریزد. میخواستم به
پیرامونم خو بگیرم. خودم را در دسترسش قرار دادم و گذاشتم مرا چنان تجزیه کند که
دیگر نتوانم خودم را جمعوجور کنم. امروز به
نظرم میرسد آن کارم از روی
غریزه بود. هم مشتاق بودن در محیطی معمولی بودم و هم خودم را از آن دریغ میکردم زیرا از پیگیری هیچچیز دستبردار
نبودم. نیازمند سکوت باطنی بودم اما نمیدانستم چگونه میتوانم به دستش
بیاورم. گمانم ظاهرم چیزی نشان نمیداد. به
نظرم دربارهاش حرفزدن هم معنایی نداشت. باید آشوب ذهنی پنهان میماند. و تازه در زبان محلی برای آن وضع واژهای نبود مگر دو صفتِ تنبل برای بخش جسمانی و ناراحت برای
بخش روانی. برای وصف خودم واژهای نداشتم.
هنوز هم ندارم. نه، برای وصف همهچیز کلمه
وجود ندارد. آدم همیشه در قالب کلمه نمیاندیشد. هنوز بسیاری از فکرهایم در بیان نمیگنجند و در زبان آلمانی روستایی و شهری و رومانیایی و
آلمانی شرقی و آلمانی غربی و هیچ کتابی هم برایشان کلمهای نیافتهام. امور
قلمرو درون آدمیزاد با زبان سر آشتی ندارند و آدم را جایی میبرند که خبری از کلمه نیست. چیز مهم را اغلب نمیتوان در بیان آورد هرچند انگیزهی بیانش باشد. فقط در غرب باور دارند با حرفزدن میتوان از پس
آشفتگیهای درونی برآمد. حرفزدن نه زندگی در مزرعهی ذرت را درست میکند و نه زندگی روی آسفالت را. همچنین فقط در غرب باور دارند آدم نباید چیز
نامفهوم را تحمل کند.
حرفزدن به چه کاری میآید؟ اگر بخش عمدهی زندگی بلنگد کلمات هم میریزند زمین.
من به چشم خودم دیدم کلماتی که داشتم ریختند. ریختنشان را دیدم و مطمئن شدم کلماتی
که نداشتهام هم با کلماتی که
داشتهام ریختهاند. کلمات دور از دسترس هم به روز کلمات در دسترس افتادند.
هرگز ندانستم برای پوشاندن سرگشتگی به چه تعداد جمله نیاز است. سرگشتگی از جملههای بیانگرش میگریزد. کدام
واژهها و با چه سرعتی بایست کنار هم قرار
بگیرند تا در ترکیب با هم به پای اندیشهها برسند؟ رسیدن یعنی چه؟ اندیشه با خودش به شیوهای دیگر حرف میزند که زمین
تا آسمان فرق دارد با شیوهی سخنگفتنِ واژهها از
اندیشه.
با این همه آرزو داشتم «بتوان بیانش کرد.» اگر چنین آرزویی نمیداشتم کار به جایی نمیرسید که روی کنگر شیرهدار نامی دیگر بگذارم تا با نامی درست خطابش کنم. اگر این
آرزو نمیبود بهجای نزدیکی به پیرامونم با آن بیگانه نمیشدم.
اشیا همواره برایم مهم بودهاند.
ظاهرشان بخشی از تصویر صاحبشان است. اشیای متعلق به هر فرد همواره نمود جداییناپذیر رفتار و کردار اویند؛ بخش ظاهریِ رسته از کالبد فرد،
و اگر بیش از صاحبشان عمر کنند باقیماندهی فرد غایب به درون اشیای مانده از او رخنه میکند. وقتی پدرم مرد بیمارستان دندان مصنوعی و عینکش را داد
به من. پیچگوشتیهای کوچکش توی کشوی آشپزخانه میان قاشق و چنگالها بودند. مادام که پدر زنده بود مادر هر چند روز یک بار میگفت ابزار جایش توی کشو نیست و پدر باید جابهجایشان کند. پس از مرگ پدر
ابزارها سالها همان جا ماندند.
آن وقت دیگر دیدن پیچگوشتیها توی کشوی آشپزخانه به مذاق مادر بد نمیآمد. حال که دیگر صاحب پیچگوشتیها سر میز
نمینشست خوب بود دستکم ابزارش میان قاشقچنگالها باشد. بهتدریج به دستهای مادر
شرم خزید و به نظم و ترتیبش استثناهایی بزرگمنشانه. با خودم تصور کردم اگر پدر باز سر میز میآمد حتی اجازه میداشت بهجای کارد و چنگال
با پیچگوشتی غذا بخورد. درختان زردآلوی توی
باغچه در نبود پدر ابایی از شکفتن نداشتند. آدمی اغلب احساسش را به نحوی غریب بروز
میدهد؛ از راه برخی اشیا که بیدلیل مناسبِ زندهکردن یاد فردند. آدمی از این راه میانبر میزند. بدین ترتیب بهجای دندان مصنوعی و عینک، پیچگوشتیها و درختان زردآلو نمایانگر غیاب پدر بودند. چنان خلخلانه به درختان مینگریستم که پس از مدتی خیرهشدن شاخههای کوتاه و بیبرگ را با
پیچگوشتی اشتباه میگرفتم. همان جا بزرگ شده بودم اما هنوز هم هر تکهای از آن موذیانه مایهی مهرآوریام میشد.
زردآلو در برلین نمیگیرد. هوایش برای
رشد این درخت زیاده سرد است. در برلین دلتنگ درخت زردآلو نشدم زیرا بدون گشتن یکی
یافتم: چسبیده به پل خط آهن روزمینی. کسی به آن نقطه راه ندارد. درخت مال کسی
نیست. دستبالا مال شهر است.
درخت در تورفتگی کنار خط آهن جا دارد. ارتفاعش تا نردههای پل میرسد اما
چندان فاصله دارد که اگر بخواهی زردآلو بچینی باید بیپروا دولا شوی. هر چند روز یک بار از کنارش میگذرم. آن درخت به چشم من تکهای کَنده از روستاست؛ تکهای بسیار قدیمیتر از مدت
اقامتم در آلمان. گویی روستا از وجود برخی درختها به تنگ آمده و آن درختها پاورچینپاورچین از
باغها در رفتهاند. انگار وضع درختان فراری مانند آدمهای فراریست که دیاری
خطرناک را در زمان مناسب ترک میکنند و
دیاری بهنسبت خوب مییابند اما در ناحیهای نامناسب از آن دیار جاگیر میشوند، بی
قصد رفتن. راه فروشگاه مرا به درخت زردآلو میرسانَد. البته خیابان دو سو دارد و میتوانم از سویی دیگر بروم؛ اما با حضور درخت زردآلو رفتن به
فروشگاه فقط برای خرید نیست. با انتخاب مسیر تصمیم میگیرم به دیدن درخت بروم یا نروم. در این تصمیمگیری به زحمت نمیافتم.
با خودم میگویم: «ببینیم
امروز درخت چه شکلی شده است.» یا: «امروز حوصلهاش را ندارم.» چیزی که مرا وادار به دیدارش میکند پدرم و روستا و کشورم نیست. غم غربتی در کار نیست. آن
درخت نه مایهی آزار است و نه
سبب آسودگی. فقط بهسان رنگی از
روزگارِ رفته آنجا ریشه دوانده.
هنگامی که نزدیکش میایستم صداهایی تلخ
و شیرین در هم میشوند. کلمهی زردآلو[3]
شبیهِ کلمهی نوازش[4]
است.
پس از چندین ملاقات با زردآلو کلاژی[5]
نوشتاری ساختم:
خرتخرت چنگول گربههای پارکینگ روی زمین
مانند پوست اقاقیا روی پلکان
وقتی زردآلوهای چروک را خوردیم
و گربههای روستا بهخط با بینی سربالا روی صندلی نشسته بودند
و چشمانشان را مانند فنجان شیشهای میچرخاندند
و هنگامی که به خواب رفتند مویشان نفس کشید
تب سرد میافتد به جان شاخههای زردآلوی شیرین
امروز به گربههای پارکینگ سلام
میدهم
انتظار ندارم این متن چیزی را روشن کند. متن چیزی را که با دیدن زردآلو مایهی وسوسهام است نه
انکار میکند و نه باورپذیر.
نوشتههای نویسندگان دیگر بیش از نوشتههای خودم برایم روشنگرند. آن تلخ و شیرین را مال خودم نمیدانم. بهجایش جملهای از آلکساندرو ونا[6]
با ایجاز و تلنگر شاعرانهاش به دادم
میرسد: «یاد معمای سیر پرشتاب خاطره
افتادم که با همهی گستردگی یک آن میآید و میرود، حتی
اگر آن خاطره نمایانگر یک روز کامل و فشرده باشد. پرسش ساده است: باقیماندهی زمان کجا
میرود وقتی برای بازیابی خاطرهمان به زمانی چنین اندک نیازمندیم؟»
بزنگاههایی که تویشان در
مواجهه با چیزی به دلیلی ناپیدا به هم میریزم مدام تکرار میشوند. چیزهای
تکراری به دنبالم راه میافتند. آلکساندرو
ونا مینویسد: «حضور بیجهت و سرسختانهی برخی
چیزها را درک نمیکنم.» کلاهها بیجهت و بی
آگاهیِ صاحبشان رازهایی میان پارچهشان و موی
سر سُراندهاند. من هم از
محتوای بیشترشان بیخبرم اما همواره حس
میکنم که وقتی کسی با کلاه ور میرود رازهایی آن میان
وجود دارد. بدین ترتیب دستگذاشتن روی
کلاه یا کلاه از سر برداشتن ربطی به ابراز
احترام ندارد بلکه نشان گستاخی است زیرا با برداشتن کلاه سر عریان میشود. وقتی کلاه از سر برمیداری توی کلاه عیان میشود: آن آستر سفید. پوشاندن سر با هرگونه آستر سفید کار
کلاه است. روزی دو مرد که از ادارهی امنیت به
کارخانه آمده بودند همزمان کلاه پشمیشان را برداشتند تا بیفتند به جانم. کلاه را که برداشتند
موی فرق سرشان سیخ ایستاد. مغزشان موها را بالا داده بود تا از سرشان بزند بیرون و
دیدم خودش گوشهی آستر کلاه کز
کرده. رفتار هر دو تحقیرآمیز و از موضع بالا به پایین بود. فقط آستریِ سفیدِ کلاه
خلع سلاحشان میکرد. با توجه به
سفیدی آستری حس میکردم ضدضربهام. خیالی روشن و بیپروا به سرم زد. حس میکردم میتوانم از دستشان دربروم. آنها هیچ نمیتوانستند
حدس بزنند چه در سرم میگذرد. شعرهایی
کوتاه به ذهنم آمد. در سرم زمزمهشان کردم.
پنداری داشتم از روی آستری میخواندم.
گردن آن دو فرتوت بود و گونههایشان
گودافتاده. هنگامی که از مرگم حرف میزدند حسابی
روشن بود که خودشان تاب مردن ندارند. شعرهای توی سرم از پسِ سر آن دو میآمد.
از آدمهایی که کلاه میگذارند خوشم میآید چون
وقتی کلاه را برمیدارند مغزشان را
عیان میکنند. هنوز هم در
لحظهی برداشتن کلاهِ هرکس نگاهم را زیر
میاندازم. آن لحظه نباید نگاه کنی اگر
نه زیاده میبینی. هرگز
نتوانستم برای خودم کلاهی با آستر سفید بخرم. هنگام دیدن چنین کلاهی شقیقههایم میکوبند چون
سریع یادم میافتد ذهن نمیتواند چیزی را از آستری کلاه پنهان بدارد و در مواجهه با هر
کلاه رازهایش فاش میشوند.
میتوانم داستان درخت زردآلو و آستری سفید کلاه را بگویم اما نمیتوانم در قالب کلمات وصف کنم این دو سبب پدیدآمدن چه چیزهایی در ذهنم میشوند. کلمات برای صحبت قالب گرفته شدهاند، آن هم بهدقت. فقط محض صحبتاند. برای من محض نوشتن هم هستند؛ اما حکایت شاخهی پیچگوشتی