ناخن کشیدن روی صورت شفیع‌الدین

ناخن کشیدن روی صورت شفیع‌الدین

نویسنده: 
قاسم فتحی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1403 صحافی: جلد نرم تعداد صفحات: 116
قیمت: ۱۲۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۱۲,۵۰۰تومان
شابک: 9786225696587

خانوادهی مسعود در آخرین خانهی مسکونی نزدیک حرم زندگی میکنند، در محاصرهی هتلهای پرطبقه و چندستاره، وسط اسکلتهای فلزی پاساژهای درحالساخت. خیلیها چشمشان دنبال خانهی آنهاست، که این یکی را هم بخرند و بکوبندش.

اما ظاهراً خراب کردن این مِلک ساده نیست: بهخاطر آن قبر وسط حیاط، بهخاطر همان میتی که چهل سال پیش آن وسط چالش کردهاند. ولی حالا هم قبر پدربزرگِ مسعود و هم خودِ خانه بهخاطر ساختوسازها و حفاریها شکاف خورده و روبهویرانی است. شکاف خانه به دل روابط خانوادگی هم تسری پیدا کرده، گویی از این درزها رازهای مگو بیرون زده. راز مگوی پدر خانواده، گریزش از عراق روزگار صدّام و راز مهمان کمحرفی که ناگهان سروکلهاش در مشهد و این خانه پیدا شده...

قاسم فتحی در اولین رمانش سراغ تکهای از شهر مشهد رفته است که کوچههای قدیمی و تودرتو، مسافران، مناسبات اقتصادی خُرد و کلان و مذهب به آن هویتی بخشیده است که در هیچ شهر دیگری شبیه آن پیدا نمیشود.

«زبانمان حالا آنقدر دراز شده که شبیه یک طناب دور گردنمان پیچیده و دارد خفهمان میکند. اگر لال بودم، حالا اوضاع فرق میکرد. همهی بدبختی ما زیر سرِ زبان است. اینکه باید دو جور زرزر کنی و وانمود کنی معنی خیلی از کلمهها را میدانی و صبح تا شب با مسافرها برای پیداکردن یک انگشتر اصل و سیدی فلان مجموعه بچرخی و دستآخر غر بشنوی و گشنه و تشنه دَم هتل ولت کنند و خودت با زبان خشک و فک هرزشده برگردی خانه به چه دردی میخورد؟ اصلاً کاسبی با زبانی که دو جور میچرخد و میشود همهی دار و ندار آدم مفت هم نمیارزد.»

- از متن رمان

دسته‌بندی داستان رمان فارسی
برچسب‌ها تألیف جلد نرم

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

ناخن کشیدن روی صورت شفیع‌الدین

اول

به مادرم گفته بودم بهترین راه بریدنِ صدایشان تف کردن است، آنهم طوریکه بیاحترامی به قبر وسط حیاط نشود. گفته بودم با فاصلهی مشخصی، از پشت در تا قبر بابابزرگ، خیز بردارد و از لای حفاظهای زنگزده و کجوکوله تف غلیظی بیندازد روی آدمهای آنورِ در؛ یا اگر ضربههای پتک و چکش کارگرهای آویزان از اسکلت ساختمانهای نیمهکاره رفت روی اعصابمان یا بابا را از خواب زجرآورش پراند و پرتش کرد توی مستراح هم همینکار را بکند. برای چندمین بار است که پهلوبهپهلو میشوم.

صدایشان هنوز میآید. چرا زودتر قطعش نمیکند؟ چرا نمیبُرد این عرعر نکره را؟ شاید نگران است کارگرها از آن بالا پیرزنی را ببینند که دارد فحش میدهد و آبدهان میاندازد. شاید نگران است همه فکر کنند با آن جنازهی وسط حیاط نسبتی دارد. انگار تکه‌‌های نامساویِ جنازه‌‌ی جوان چاقوخوردهای را دزدکی چال کردهایم توی حیاطمان. اصلاً به جهنم، بگذار هرجور دوست دارند فکر کنند. همینکه بریزند توی حیاط و آن جرثقیل یغور و دیلاق را بالای سرشان ببینند و چشمشان به خاک شخمخوردهی لای کاشیهای حیاط بیفتد که از رفتوآمدِ وقت و بیوقت خاور و تریلر و هجدهچرخ و جرثقیل تکان خورده، دستشان میآید که جنازه‌‌ای هم اگر اینجا دفن است تا حالا دیگر باید آسیاب شده باشد. چرا مادر داد نمیزند که «گور پدرتان»؟ چرا چخ نمیکند این عنترهای دُمبریده را؟

نگاه میکنم به سقفِ ترکخورده و میخیزم جلوتر. از روی تشکم چهاردستوپا میآیم تا دم در و پشتبندش سروصدا بلندتر میشود. میزنم بیرون. مادر جنگی میرود بیلچه را از گوشه‌‌ی حیاط برمیدارد، چادرش را محکم گره میزند دور کمرش و همانطورکه بیلچه را توی هوا میچرخاند با عصبانیت رو به آدمهایی که هنوز آنطرف در ایستادهاند میگوید: «آخه این یه وجب جا به کجای شماها برخورده؟ قبر بابامو که من مثل این هتلای اینجا اجاره نمیدم پولشو بگیرم. همینجا بوده. به سنوسال شماها هم قد نمیده. والا بلا تنِ پوسیدهی این پیرمرد به کسی آزار نمیرسونه.»

چرا، رسانده. خوب هم آزار داده همهی ما را. تا همین چند سال پیش، مادر درِ خانه را چهارطاق باز میکرد و سینیهای حلوا و خرما را ردیف میکرد روی میز و زائرها، مثل اینکه رسیده باشند به امامزادهای چیزی، میایستادند دم در و فاتحه میخواندند. گاهی هم ذوق میکردند و بلندبلند میگفتند: «خوش به حالشون که نزدیک حرم آقا خونه دارن.» حالا ولی روزی نیست که یک نفر از طبقات بالای همین هتلها با آبپاش و لیزر و هستهی خرما قبر وسط حیاط را سیخ نکند یا هفتهای نیست که چند نفر آدم شق و رق نیایند تا سر از قبر بابابزرگ دربیاورند. چند وقت پیش، یک نفرشان آمده بود برای مشورت. میخواست بداند چطور میتواند پدرش را توی یکی از همین خانهخرابههای اطراف حرم چال کند. گاهی آنقدر تعدادشان زیاد میشود که با خودم فکر میکنم کنار قبر بابابزرگ چند قبر دیگر بِکنیم و بفروشیم به آنهایی که جدوآبادشان آرزوی دفن شدن کنار حرم را داشتهاند. یکیشان هفتهی پیش آمده بود و وقتی جواب رد شنید، گفت: «اینجا کسی دائم نمیمیره، همه مسافرن و رهگذر. چطور میشه این بابای ما توی همین چالهچولههای خونهتون دفن بشه؟ وصیت مرحوم بوده.» گور پدر خودت و آن مرحوم که عقلش نکشیده نباید از ته ورامین و توی آن اوضاع زار زندگی وصیت کند بیاید این اطراف.

مادر همینطور دارد رجز میخواند. چند قدم به راست و چند قدم به جلو و دوباره چند قدم به عقب. یکریز برای آدمهای آنطرف در حرف میزند. چرا یک قبر ترکخورده‌‌ی چهل‌‌پنجاهساله باید اینقدر برو و بیا و جروبحث داشته باشد، آنهم قبری که فاصلهاش تا مستراح خانه دوسه متر هم نمیشود؟ مادر میآید جلوتر و زیلوی رنگ‌‌ورورفتهای را که خودش بافته روی قبر صاف میکند. زیلو را که میکِشد، از زیرِ سوراخ گلدان شمعدانی آبِ چرک و کثیفی بیرون میزند. پالُخت میروم تا دم در. در را که باز میکنم، قیژی صدا میکند و کوبیده میشود به دوسه تا کاشی ورمکردهی پشتش؛ همان‌‌جایی که سهیلا میگفت احتمالاً پای بابابزرگ است.

در را که باز میکنم، صدای پچپچ میآید و بوی ادکلن. مینیبوس بزرگی هم ایستاده سر کوچه. سکوت کردهاند انگار. یک نفرشان میگوید: «ما کاری به کار شماها نداریم. فقط اومده بودیم قبر وسط حیاطو ببینیم.» عین سربازهای لب مرز حرف میزند و نمیدانم توی صورتم چه دیده که فکر کرده آمدهام جلو برای عذرخواهی یا اینکه امان میخواهم برای زنده بودن.

دوسه نفر که کتِ آبیشان را با پیراهن قهوهایشان سِت کردهاند دفتر و دستک به دست میروند عقبتر تا طبقهی دوم را ببینند. خودم هم همراهشان سر برمیگردانم تا ببینم از آن پنجرهی چوبی و قفس خالی آویزان از میخطویله و ردیف خشکشدهی پیچکهای دیواری به کجا میرسند. چند تا زائر هم با چمدان ایستادهاند جلوی درِ هتل. باز هم میروند عقبتر و باز هم عقبتر. یک ‌‌نفر که او هم کتِ آبی تنش کرده از دور کلهای تکان میدهد که یعنی «سلام». کوچه دارد شلوغتر میشود و دیگر نمیتوانم خوب ببینمشان. صدای چرخ حداقل پنجاه تا چمدان می‌‌آید که افتادهاند توی چالهچولههای اول کوچه. کارگرها همینطوری دارند پتکهایشان را میکوبند. سپیده از لابی هتل میآید بیرون. یک بال شالش را گرفته جلوی دماغش و با دست دیگرش دودِ اسپند را کنار میزند. یک نفر از کوچهتنگهی کنار هتل‌‌چنار، با جثهای نحیف و گردنی باریک، گوسفندی را آویزان از دستوپا گرفته و بهزور میآوردش.

مردِ چاقوبهدهان، همینطورکه سرِ زانویش کوبیده میشود به سرِ گوسفند، زبانبسته را میبرد توی دل جمعیت و آب میریزد توی حلقش. کتآبیها ایستادهاند سر کوچه و هنوز کامل محو نشدهاند. منقل اسپند دود میکند و هرچند ثانیه شعلهی ریزی زبانه میکشد و دوباره خاموش میشود. مرد گوسفند را از کمرش میکوبد زمین و چاقو را میاندازد زیر گلویش و خون میپاشد توی کوچه.

سپیده پایش را از روی جریان خون گوسفند بلند میکند و میآید نزدیک من. نگاهی میاندازد به سر کوچه. یکی دیگر از آن کتآبیها دوباره سر تکان میدهد و از سپیده تشکر میکند. بعد همهشان با هم تشکر میکنند و کلههایشان یکی بعد از دیگری شروع میکند به تکان خوردن. پس آمار اینجا را خودش داده به اینها. خانهی ما از نگاه این بشر مثل این میماند که پلههای سردابِ نموری را تا نصفه پایین بیایی و، از بوی زیاد رطوبت و سکوت وحشتناکش، شاش جمع بشود توی مثانهات و بعد از ترس بگُرخی، وگرنه قدّ یک همسایه هم توی چشمش احترام نداریم. نمیدانم، حالا شاید از اینکه جنازهای توی این خانه دفن شده میترسیده و از آن خواب مسخرهای که دیده بوده و باقی خوابهای مسخرهای که دیده بوده و حرفهای دیگران و حرفهای زائران و مجاوران و مباشران وحشت کرده بوده. این را که چطور یک نفر بعد از اینهمه مدت باید اینقدر از جنازهی توی خانهی همسایهاش کراهت داشته باشد نمیفهمم.

سپیده همچنان که دماغش را با شالش گرفته میگوید: «چته تو؟ هار شدی؟» نمیدانم چرا تازگیها وقتی میخواهم این گاله را باز کنم زبانم مایه میبندد، بوی گند ازش میآید، بوی شیرابهی چندروزمانده زیر سطلآشغال هتلها. آب دهانم را قورت میدهم و با بدبختی میگویم: «هارم؟ تو اینا رو ول میکنی دم درِ خونهی ما بگردن و صدای این پیرزنو دربیارن، بعد من میشم هار؟ فقط یه قبر کوچیک شکستهی داغون اونجاست که زیرش یه مادرمردهای خاکه. همین.» چند بار این جمله را تکرار کرده باشم خوب است؟ چند بار به دو زبان و به چند شکل مختلف ــ با عصبانیت و مظلومیت، با غرور و حقارت، با شرم و تبختر، با گردن کج و زبان تَر و خشک و مایهبسته ــ برای انواعواقسام آدمها ــ فقیر و غنی و مذهبی و غیرمذهبی و مشهدی و افغانی و هندی ــ اینها را گفتهام؟

پنجرههای طبقهی دوم و سوم هتل باز میشوند. فحش میدهند. حواس کارگرهای طبقاتِ لخت هتلِ درحالساخت هم جمع شلوغی وسط کوچه میشود. مرد قصاب توی آن همهمه، بدون اینکه سر بالا بگیرد، گوسفند خونیِ بیسر را چند متری میکشاند روی زمین و یک خط کجوکنجول سرخ شکل میگیرد. خون گرم گوسفند میرود توی عمیقترین لایهی آسفالت کوچه. خیرهخیره به سپیده نگاه میکنم. دو سالی میشود که آمده رسپشنِ هتلِ اتابکی شده و نمیدانم اینهمه غیظ و دشمنیاش با ما از کجا میآید. اینکه خودش زبان نمیفهمد و با هزار تا اشاره و بالبال زدن و شکستهپکسته باید با مهمانهای عربشان سروکله بزند و آخرسر هم درِ خانهی ما را بکوبد برای ترجمهی حرفهایش و انعامش را من بگذارم توی جیبم لجش را درآورده. فکر نمیکردم عربی بلد بودنم تا این حد بتواند یک نفر را نسبت به خودم کینهای کند. بهقول خودش، هر وقت لبهای شتریام را باز میکنم، پشتبندش یا یک نفر انعامی میگذارد توی جیبم یا پیشانیِ کشیدهام را میبوسد.

یکی از عربها پنجرهی اتاقش را باز میکند و تا چشمش به گوسفند قربانی میافتد شروع میکند با هندیکمش به فیلم گرفتن و بعد هم با اشاره به آنهایی که آن پایین ایستادهاند میگوید کمی از گوشت قربانی را نگه دارند برایش. یک نفر از زائرها میخندد به حرفهایش و میگوید: «داره قرآن میخونه براتون.» و باقی پقی میزنند زیر خنده و صلوات میفرستند. یکی از کارگرها بیلش را یکدستی میگیرد هوا و داد میزند: «حاجی، یخچال آقا، اَلاینجا، از من بگیر. هوی!» و بعد قر میدهد برایش.

سپیده میخندد و چانهاش را خیلی آرام میکشد نزدیک صورتم و میگوید: «مسعودخان! گفتم یه خدمتی کرده باشم واسه تنها همسایهی کوچهمون. اینجا دیگه غیر از شماها که کس دیگهای نمونده. بعدشم خودشون سیر تا پیازِ این خونه رو میدونستن. فقط پرسیدن کسی اینجا زندگی میکنه. گفتم آره. حالا اینهمه شما و ابویتون مهمون آوردین و درصد گرفتین، یه بارم گفتم من اینکارو بکنم.» سپیده اینطور نبود؛ اینطور تهاجمی. اوایل دمپایی میپوشید و آرایشنکرده هم زیبا بود. تا چند سال پیش به همهی مسافرانی که پا میگذاشتند بیرون هتل التماسدعا میگفت. میایستم و نگاه میکنم به چشمهای گرد سیاهش که بیرمق افتاده وسط آنهمه پنکیکی که روی صورتش مالیده بود. در را میبندم. نمیدانم چطور عاشقش شده بودم. عاشق همان تتهپتههای شکستهی عربی و فارسی و انگلیسیاش. کمکش میکردم عربی یاد بگیرد و چاقسلامتی بکند با دختران عرب. جوکهایشان را ترجمه میکردم و میخندید و کیف میکرد. حالا چی شده که یکهو نه چشم دیدن ما را دارد نه حتی آن جنازهی مفلوک توی خانه را؟

برمیگردم توی خانه و مثل همیشه مینشینم وسط حیاط تا فاتحهای برای بابابزرگ بخوانم. هنوز سردی سنگ قبر نکشیده سر انگشتهایم که صدای بابا میآید. وقتی بیدار شدم، نه خودش را دیدم نه چراغِ روشن دستشویی را. درِ خانه هنوز میلرزد. بوی گوسفند میآید و خون. صدای صلوات میآید و صدای روضهخوان کوری که هر وقت صدای چرخ چمدان توی کوچه میشنود بهدو میآید روضهی حضرت قاسم میخواند.

بابا دارد از درد ناله میکند و با مشت میکوبد به دیوار گندیدهی مستراح. صدای فریادش را هم من میشنوم، هم مادر و هم مهمانهای طبقهی سوم و چهارم هتلچنار که مثل غول هشتچشم پنج سالی میشود بالاسرمان سبز شده. ابوحسّون چرا تکان نخورده با اینهمه سروصدا؟ شاید صبح زود برای نماز رفته باشد حرم.

مادر گره چادرش را باز میکند، خم میشود از شیر چند قلپ آب میخورد و بعد کمی را قرقره میکند و میریزد روی کاشیها. میرود سراغ شمعدانی تا آبش را در باغچهی کوچکی که خودش درست کرده بریزد. آنقدر دادوبیداد کرده و تکان خورده که پنسهای توی سرش شل شدهاند. از روی مقنعه، با دستهای خاکی دارد دنبالشان میگردد. بعد بدون اینکه واکنشی به فریادهای بابا نشان بدهد میگوید: «آغل سگه انگار، هر دفعه یکی میآد چِخمون میکنه.» پنسها را پیدا میکند و آرامآرام و با کمی درد بیرونشان میکشد. بعد لباسهای بابا را که روی طناب آویزاناند پرت میکند توی سینهام و لباسهای خودش را قایم میکند زیر چادرش. همیشه لباسهای بابا را پهن میکند روی لباسهای خودش و گیره میزند. برای همین، طناب سنگین میشود و صبح که بلند میشوی میبینی بعضی از لباسها افتادهاند روی قبر بابابزرگ. آخر لباسهای توی پیرزن را کی میخواهد از آن بالا ببیند؟ میگویم: «درستش میکنیم. یه سنگ قبره دیگه. یه کمی هم ترک خورده. نه آثار باستانیه که قیمتی داشته باشه نه خیلی عجیبوغریبه.»

بابا درِ مستراح را با لگد باز میکند و همانجا داخل چارچوب مینشیند. مادر بدون اینکه به بابا نگاه کند میگوید: «ترک؟ اون گوشهش ریخته، زیرش نم برداشته. بابات دیروز هرچی خاک و گچ و شن دستش اومده از باغچه برداشته و اون حفرهی کناریشو پر کرده. یهروزدرمیون یکی میآد تَقتَق میزنه به در که این چیه؟ این کیه؟ چیکارهس؟ خره؟ گاوه؟ لوبیای سحرآمیزه؟ بعد باید به تکتکشون بگم آقاجان! من پنجاه ساله دخترِ این بابام.»

بابا خسته و درهم لبهایش را خیس میکند. انگار که از دل معدن عمیق و خفهای بیرون آمده باشد، پشت سر هم نفس میگیرد. ریش نسبتاً بلندش خیس است و قطرههای آب لابهلای تارهایش مانده و پایین نیفتادهاند. پاهایش را پرانتزی باز کرده و آستینهایش را تا بالای آرنج بالا زده. بدون اینکه از دستشویی بیرون بیاید، با صدای خستهای میگوید: «دیروز دوسه بار اومدن درِ خونه. چند تاشون عکاس بودن. گفتن اونی که توی حیاط خونهتون دفنه ایرانیه یا عربه؟ یکیشونو کشوندم تو خونه. گفتم مرد حسابی، نگاه کن. 1352 مُرده. ملیتش الآن چه فرقی میکنه به حالِ تو؟»

میگویم: «یعنی فرق نمیکنه؟»

چطور هنوز دارد زور میزند که چنین چیزی را بیاهمیت جلوه بدهد؟ یعنی ملیت آدم هیچ ربطی به هیچچیز دیگر آدم ندارد؟

زیپ شلوارش باز است. میروم جلو و مینشینم و مثل همیشه مرتبش میکنم. زیرپوش سفیدش را که بیرون زده میکنم داخل شلوار، زیپش را بالا میکشم و عرقِ پیشانیاش را خشک میکنم. دهانش بوی کهنگی میدهد، انگار غذایی که سیچهل سال پیش خورده هنوز لای دندانهایش مانده. ابوحسّون میگفت وقتی دفعهی اول پدر را بغل کرده، بوی عرق تندی میداده؛ بوی زفر ماهی، بوی کسی که تازه از کشتارگاه بیرون آمده باشد.

مادر عبایش را پهن میکند روی طناب و بعد سرش را کج میکند تا ببیند پنجرهی اتاقِ بالا باز است یا نه، که حلقههای دود سیگارِ دستپیچ ابوحسّون شبیه دود اگزوز تراکتور توی هوا میچرخد یا نه. این چند روزی که آمده همهمان اتاق بالا را میپاییم، گوش تیز میکنیم ببینیم از بالا چه صدایی میآید، از پنجرهاش چهچیزهایی پرت میشود پایین. مادر پوزخندی میزند و بعد نگاه خسته و درماندهای میاندازد به من و میگوید: «اینم از پولتوجیبیِ تو که اینقدر ساده حرومش کرد.»

من طبقهی بالا را میدهم دست مسافر و پولش را هم، منهای خرج خودِ اتاق، میگذارم توی جیبم. اما توی این دو هفتهای که ابوحسّون از عراق آمده، اتاق را دربست تحویلش دادهایم. روزی که آمد، آنقدر سیاه و کبود بود و سخت نفس میکشید که نشاندمش توی حیاط. بابا تا رفیقش را دم در دید بغلش کرد، شانههایش را بوسید و، مثل بچهای که تازه پیدا شده، چند بار دست کشید روی سرش. لالهی گوشِ چپ ابوحسّون را دستش میگرفت و میمالید. بیشتر که دقت کردم، دیدم یک تکهی کوچک از گوشش نیست؛ انگار بریده شده. زخم کهنهای به نظر میرسد. بابا چیزی زیرلب میخواند و دستش را مثل اینکه درحال ترشح ضمادی شفابخش باشد میمالید به گوشش. ساکش را که بلند کردم، با خودم گفتم نکند پَر کاه چپانده داخلش. اسبابش کجا رفته؟ دزدیدهاند؟ روی گردنش دو تا دُمل گوشتیِ گنده دارد و سبیلهای زرد و پرپشتش لبهای بزرگ و کبودش را پوشانده.

دوباره صدای در زدن میآید. بازش میکنم و میبینم سپیده با فاصله از مرد عربی که یک تکه گوشتِ خونی را گرفته دستش ایستادهاند کنار خانه. سپیده با عصبانیت میگوید: «این یارو چی میگه؟ اینا تو عمرشون هتل نرفتن؟ نمیفهمن که نباید اینطوری گوشت قربونی رو بگیرن ببرن توی اتاقشون؟»

بلافاصله بعد از حرفهای سپیده، مرد عربی که خودش را رزاق معرفی میکند شروع میکند به توضیح دادن. به سپیده میگویم: «میخواد بالای پشتبوم گوسفند قربونی کنه. زنش حامله شده، واسه همین میخواد سور بده. این گوشت قربونی رو هم میخواد ببره تا زنش بار بذاره. میگه خودش چهار تا گوسفند نذر کرده و پولشو داده به حرم و بهجاش ژتون غذای حضرت گرفته.»

روی خون گوسفند قربانی رد لاستیک افتاده. مهمانهای سوئیتآپارتمان بغلی همه رفتهاند داخل سوئیت و چند تا کارگرْ باقیماندهی چمدانها را از توی وانت خارج میکنند. چند تا از گداها میآیند طرف رزاق. باقیشان عقب میایستند و فقط زنی سبزه که بچه بغلش دارد میآید جلو و از توی لباسزیرش یک کاغذ درمیآورد. رزاق خودش را عقب میکشد و با تکان دست میگوید که نمیگیرد: «لا! لا!» زن میگوید: «لا و نگمه، نرهخر! همه هتلو غصب کردن زورشون میآد دست بکنن تو اون چاهِ جیب لباسشون. نگاه کن، از همینجا هم میتونم قیافهی نحسِ پادشاشونو روی پولاشون ببینم که کلی هم تفولعنتش میکنن.» دارد عرضاندام میکند. میخواهد بگوید با باقی گداهای گذری فرق دارد. بعد کاغذ را میگیرد سمت من و میگوید: «تو که زبون اینا رو بلدی بهش بگو یه

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.