مزاح بیپایان
پیشگفتار
در چند سال اخیر چندتایی گردوخاک ادبی ــ چه احمقانه که در دنیای جنگزده هنوز چنین چیزی وجود دارد ــ دربارهی میزان «خوانندهپذیری» در داستانهای معاصر به پا شده است. بهطور خلاصه، عدهای حس میکنند داستان باید راحت خوانده شود، که داستان رسانهای مردمی است و باید مثل گفتوگوی روزمرهی آدمها باشد. از آن سو، عدهای هم حس میکنند
که داستان میتواند چالشبرانگیز
باشد، چه در کلیت و چه در مضمونش، و حتی در سطح تکتک جملاتش ــ که اشکالی ندارد آدم وقت خواندن کمی به زحمت بیفتد، چون وقتی ذهن
یکی به کار گرفته شود و در نتیجه (بهفرض) ظرفیتش گسترش یابد،
پاداشهایش بهمراتب بیشتر خواهد بود.
مثل خیلی از این مجادلههای متمدنانه که بینِ دو طیف از متفکران دوقطبی میشود، این مجادله هم انگار به مسئلهی
«این یا آن» تبدیل شده است، جهان فقط برای یک نوع داستان جا دارد، و آن یکی باید
ممنوع شود و مبلغان آن یکی را هم باید بیفتیم دنبالشان و، چرا که نه، مثله کنیم.
اما در حالی که دوقطبیسازان مشغولِ کارشاناند، لشکر خاموش خوانندگان هم وجود
دارند، شاید بیشترِ خوانندگان داستانهای ادبی، که ذرهای برای هیچکدام
از این دو قطب اهمیت قائل نیستند. آنها، هرچند نه با صدای
بلند، باور دارند که این کتابهای بهاصطلاح سختخوان
میتوانند کنار کتابهای راحتخوانتر قرار بگیرند و حتی در
یک کتابخانه شیرازه به شیرازهی هم بزنند. این خوانندهها ممکن است خودشان هر دو نوع این داستانها را بخوانند، حتی گاهی توی یک هفته. حتی شاید
خوانندههایی هم باشند ــ گرچه اثباتپذیر نیست ــ که یک روز از توماس پینچن لذت میبرند و فردایش از المور لئونارد. یا حتی: خوانندههایی که صبحها با جاناتان فرنزن خوشاند و شبها با ویلیام گدیس کلنجار میروند.
دیوید فاستر والاس سالها یک لنگش در جهان سختخوانها بوده و آن یکی در جهان نهچندانسختها، هرچند بیشتر خوانندهها موافقاند
که جستارهایش راحتخوانتر از داستانهایشاند، و خبرنگاریهایش سهلالوصولتر از باقی کارهایش. اما در شرایطی که بیشتر آثارش
چالشبرانگیزند، لحنش، در هر فرمی که تویش کندوکاو میکند، عامدانه بیتکلف است. خوانندهی والاس حس میکند توی اتاقی با عمو یا عموزادهی پرحرف و باهوشی نشسته
که، درست وقتی حس میکنی دارد شورش را درمیآورد، وقتی میخواهد صبر ما را با جزئیات بیشازحد بسنجد، خودش حواسش
جمع میشود و یک شوخی دمِ دستی جلویمان میاندازد. والاس، مثل خیلی از نویسندههایی که ممکن بود با هوشمندی بیش از حد به خودشان
آسیب بزنند ــ سال بلو به ذهنم میآید ــ مثل بلو، همیشه
به حضور خواننده آگاه است، به این ایده که کتابها اصلاً برای سرگرمی نوشته میشوند، و تا حد کمالْ
نثرش را متعادل میکند تا به این هدف برسد. صدالبته که تا سالها، پیش از این کتاب هم، مشخصهی اصلی والاس همین بود. پیش از انتشار مزاح بیپایان در سال ۱۹۹۶ هم بین عموم نویسندهای
چالشبرانگیز و بامزه با استعدادی خارقالعاده شناخته میشد، و پس از آن هم همهی صفتهای بالا همراه اسمش میآمد، بهاضافهی این یکی: یا خدا.
نه خب، این یکی به معنی دقیق کلمه صفت نیست. ولی
منظورم را فهمیدید. این کتاب ۱۰۷۹ صفحه است و یک جملهی کاهلانه هم تویش نیست. کتاب چفتوبست درستوحسابی دارد و ذکاوت از سرتاپایش میبارد، و هرچند احساساتش را نگرفته توی دستش، عمیقاً
احساسبرانگیز و بینهایت
تکاندهنده است. اینکه توی سه سال نوشته شده و نویسندهاش هم
سیوپنج سالش بوده از آن چیزهاست که نباید بهش فکر کنی،
خیلی دردناک است. خب پس فکرش را نکنیم. منظور اینکه به خاطر همهی این دلایل ــ ستایشها، رعبآوری، کاهلانه نبودن،
چفتوبستِ حسابی، بامزگی زیاد (این یکی را هنوز نگفته
بودیم ولی آره، هست) ــ شما این کتاب را برداشتید. حالا سؤال این است: واقعاً میخواهید بخوانیدش؟
ناشر که این پیشگفتار را به من سفارش داد، گفت یک جستار خیلی کوتاه و شوخوشنگ بنویس که خوانندهی مزاح بیپایان قانع شود میتواند سراغ کتاب برود، حتی بدون زحمت ــ یک چیزی که خواندنش بدون دردسر خیلی
حال میدهد. اولی را راحت میتوان تأیید کرد، دومی را سخت میشود ازش دفاع کرد. بله،
میتوانی به این کتاب نزدیک شوی، چون محتوایش چیزِ علمی
و تاریخی پیچیدهای ندارد، تخصص یا دانش خاصی هم لازم ندارد. هر قدر
که لفاظ و هر قدر هم که طولانی باشد، اصلاً قصد ندارد شما را به خاطر دانشِ نداشتهتان تنبیه کند، قصدش را هم ندارد هر چند صفحه یک بار
بفرستدتان سراغ لغتنامه. ولی خب، اشتباه نکنید، درست
است که در مزاح بیپایان بهقدر
کافی از لغات آشنا استفاده میشود ولی کلاً یک چیز
دیگر است. یعنی، کوچکترین شباهتی به چیزهای پیش از خودش
ندارد، و هر مقایسهای با هر چیز دیگری که از آن موقع به
بعد نوشته شده مذبوحانه و توخالی است. در سال ۱۹۹۶ یگانه بود، چیزی از هر نظر
کاملاً متفاوت با هر چیز دیگری قبل از خودش. زیر بارِ دستهبندی نمیرود و جلوی هر تلاشی برای ازهمسواکردن و توضیحدادنش مانع میتراشد.
خوانندگان باهوش، اگر آموخته باشند، میتوانند بیشتر رمانهای معاصر را از هم باز کنند، یعنی مثل خودرو یا قفسهبندیِ ایکیا از هم سوا کنند. یعنی، فرض کنیم چنین خوانندهای یکجور تعمیرکار خودرو است.
و فرض کنیم این خواننده-تعمیرکار تجربهی
کتابهای زیادی را دارد و، بعد از چند صد رمان معاصر، حس
میکند میتواند هر کتابی را از هم
سوا و دوباره سرهم کند. یعنی، این تعمیرکار عناصرِ داستان مدرن را میشناسد و میتواند
بهفرض بگوید، این بخش رو قبلاً دیدهام، پس میدونم
چرا اینجاست و چی کار قراره بکنه. این یکی رو هم دیدهام ـــ میشناسمش.
این بخش به این یکی وصل میشه و این وظیفه رو داره.
این یکی معمولاً اینجا باید باشه و فلان کار رو میکنه. همهی اینها برام آشناست. واقعاً هم داستانهای معاصر قابلیت شناسایی و ازهمبازشدن دارند. این شامل ۹۸درصد داستانهایی میشود که میشناسیم و دوست داریم.
اما چنین کاری با مزاح بیپایان ممکن نیست. این کتاب مثل سفینهای
است که هیچ عنصر آشنا، پرچ و مهره، نقطهی ورودی یا هیچ راهی ندارد که از هم سوایش کنید.
خیلی براق است و هیچ ترکی رویش به چشم نمیخورد.
اگر بتوانید یکجوری بکوبیدش و تکهتکهاش کنید، شک نکنید هیچ راهی ندارید دوباره سرهمش
کنید. همین است که هست. صفحه به صفحه، خط به خط، احتمالاً عجیبترین، شاخصترین
و پیچیدهترین کتابی است که یک آمریکایی در بیست سال گذشته
نوشته است. در جریان خواندن مزاح بیپایان هیچ لحظهای پیدا نمیشود
که آگاه نباشید که این کتاب محصولِ وسواس و جنونِ تمامعیار است، محصولِ گسترشِ ذهن نویسندهای
جوان تا آنجا که (به نظر ما) آستانهی دیوانگی است.
البته منظور این نیست که بگوییم این دیوانگی همان
دیوانگیای است که باروز یا حتی فرِد اِکسلی برای خلق ازش بهره میبردند. اکسلی، مثل خیلی از نویسندههای نسل خودش و چندتایی هم از قبلِ خودش، تا خرخره مینوشید، و باروز هم هر مادهی ممنوعهای که میتوانست
قرض کند یا بخرد مصرف میکرد. اما والاس جور دیگری دیوانه
است، یکی است که بر ابزارهایش کنترل کامل دارد، یکی است که به جای آنکه بهخاطر الکل یا مواد بر
لبهی پرتگاهها
تلوتلو بخورد، انگار همیشه به سمت درون در حرکت است، به اعماق حافظه و احضارِ بیامان زمان و مکانی خاص به گونهای که ــ تایپکردن این اسم غلط بهنظر اشتباه میآید، اما آخر خیلی هم درست است! ــ مارسل پروست را
به ذهن میآورد. اینجا هم
با همان وسواس طرفیم، همان دقت و تمرکزِ فوقالعاده، همان ادراکی که نویسنده میخواسته
(و میتوان ادعا کرد موفق شده) بر آگاهیِ دورانی بکوبد.
خب پس بیایید دربارهی دوران حرف بزنیم، بهمعنای عینیتر کلمه. انتظار میرود که میانگین سنیِ خوانندگانِ تازهی
مزاح بیپایان حدوداً بیستوپنج سال باشد. حتماً خیلی از شماها دانشگاهی هستید، احتمالاً البته، و شاید
به همین تعداد سیساله یا پنجاهسالهای که به هر دلیلی در زندگیتان به این نقطه رسیدهاید که بالأخره برای
حملهورشدن به این کتاب آمادهاید، که لابد فلان دوستتان گفته حتماً باید بخوانید. منظور اینکه آن سنِ میانگین کموبیش درست است. من خودم اولین بار که خواندمش بیستوپنجسالم بود. یک سالی بود که میدانستم قرار است منتشر شود چون ناشر، لیتلبراون، هوشمندانه با ارسال کارتپستالهای ماهانهی
حامل پاراگرافها و سرنخهای
ترغیبکننده به
تمامِ بروشورهای رسانههای کشور تمهیداتِ لازم را برایش
چیده بود. کتاب که بالأخره منتشر شد، تقریباً در لحظه شروع کردم به خواندن.
و به این ترتیب یک ماه از جوانیام را گذراندم. بهندرت کار دیگری میکردم. و میتوانم بگویم از سر تا تهش کیف میکردم. گاهی باید تلاش میکردم. تمرکز کامل شما را طلب میکند. نمیتوان
آن را توی یک کافهی پرجمعیت یا وقتی بچهای روی زانویتان است خواند. اعصاب آدم خرد میشد که پینوشتها، نه مثل جستارها و
روزنامهنگاریهای والاس پایینِ هر
صفحه، که آخر کتاباند. یک وقتهایی
هم وسط خواندنِ گزارش پرطولوتفصیلِ یک بازی تنیس
پیش خودم مثلاً فکر کردم، خب، باشد، من هم مثل این آدمِ بغلدستیام از تنیس خوشم میآید، ولی دیگر اینقدر کشش نده.
ولی باز زمانی که در این کتاب و در این جهانِ زبانی
گذراندم، بیبروبرگرد پاداشش را گرفت. بعد از یک ماه خواندن که
این صفحات به پایان میرسد، خواننده حس میکند آدم بهتری شده. دیوانهوار است، اما نمیتوان انکارش کرد. ذهن آدم ورزیدهتر میشود چون یک ماه ازش کار
کشیدهشده، و از آن مهمتر، قلب آدم قویتر است، چون بهندرت گزارشی تکاندهندهتر از این کتاب دربارهی درماندگی، افسردگی،
اعتیاد، ایستایی نسلی و عطش، یا وسواس جنونآمیز
به توقعات انسانی، در محدودهی امکانات هنری و ورزشی
و فکری نوشته شده است. مضامین این کتاب عظیماند و احساسات (هرچقدر هم که گاردگرفته) بسیار واقعیاند، و تأثیر انباشتهی کتاب، میتوان گفت، زلزلهای به پا میکند. خیلی بعید است خوانندهای پیدا کنی که کتاب را تمام کرده باشد و شانه بالا بیندازد و بگوید «هوم.»
این هم سؤالی که یک دانشجوی درشتِ کلاهبیسبالبهسر در یک کالج نهچندان عظیمِ غرب آمریکایی از من پرسید: آیا ما وظیفه
داریم مزاح بیپایان را بخوانیم؟ سؤال خوبی است، و از آن سؤالهاست که خیلیها،
بهخصوص جماعت مشغولِ ادبیات، از خودشان میپرسند. جوابش این است: شاید. یک جورهایی. اگر فلانجور نگاهش کنی، احتمالاً. اگر فکر میکنیم وظیفه داریم این کتاب را بخوانیم، دلیلش این
است که به نبوغ علاقه داریم. به جاهطلبی شکوهمند نویسندهمآبانه علاقه داریم. شیفتهی آن چیزی هستیم که کسی میتواند با زمان و تمرکز و
کافئین و ــ در مورد والاس ــ توتونجویدن بسازد. اگر به
مزاح بیپایان کشش داریم، به ۶۹ آهنگِ «مگنتیک فیلد» هم کشش
داریم که استفین مِریت طی دو سال آن همه آهنگ را برایش نوشته و همهاش هم دربارهی عشق
است. و به «دههزار نقاشیِ» هنرمندِ محلی، هاوارد فینستر، هم کشش
داریم. یا به آثار سوفیان استیونز، که دارد برای هر ایالتی در این کشور آلبومی میسازد. حالا او در ایالت دوم است ولی اگر به هدفش
برسد، به چیزی نزدیک میشود که والاس در کتابی که دست شماست
به انجام رسانده. منظور اینکه اگر به امکانات بشری
علاقه داریم، و اگر میتوانیم همدیگر را تشویق کنیم که به قلههای علوم و ورزش و هنر و
فکر جهش کنیم، باید ستایشگر آثاری باشیم که همعصرانِ ما توانستهاند خلق کنند. بله ما مسئولیم، بیش
از همه پیشِ خودمان، که ببینیم مغز یک آدم، بهخصوص مغزی شبیه مغز خودمان ــ یعنی، با استفاده از همان چیز متعفنی که ما هم
در آن شناوریم ــ چه توانمندیهایی دارد. به همین دلیل
است که مستند شوآ را میبینیم، یا به بازدید کاغذ رُل بیپایانی میرویم
که جک کرواک رویش (در آن روزهای پرشور) در راه را مینوشته، یا میرویم سراغ رمان ۳۳۰۰ صفحهایِ برخاستن و فرونشستنِ ویلیام ت. ولتمن، یا مجموعهفیلمهای ۷-آپ، ۲۸-آپ، ۴۲-آپِ مایکل اپتد، یا... خب، این
فهرست پایان ندارد.
و حالا، متأسفانه، برگشتیم به همین حرف که انگار با
کتاب مرعوبکنندهای طرفیم. که خب اینطور نیست، واقعاً نیست. طولانی است، ولی در سراسر
کتاب لذت پخش شده. همهجای کتاب طنز پخش شده. و البته
جریانِ تراژیکِ قدرتمند و مداومی آن زیر هست که مربوط است به آدمهایی کاملاً سرگشته و مفقود، آدمهایی که در خانوادهشان و در مملکتشان سرگشتهاند، و در زمانهشان سرگشتهاند،
و فقط به دنبال یک جور جهت یا هدف یا ادراکیاند تا به همبستگی یا عشق برسند. بعد از این همه حرف، صرفاً برای اینکه جوری سر و ته این مقدمه را هم بیاورم، این همان
چیزی است که نویسنده وقتی شروع به نوشتن کتابی میکند دنبالش است ــ هر کتابی، به خصوص همچو کتابی، کتابی که این همه بخشنده
است، کتابی که نیاز به ازخودگذشتگی و تعهد دارد. چه کسی همچو کاری میکند اگر در طلبِ اتصال و در نتیجه عشق نباشد؟
نکتهی آخر: در تلاش برای اینکه ترغیبتان کنم این کتاب را بخوانید، یا از توی
کتابخانهتان بیرونش بکشید و نگاهی بهش بیندازید، بد نیست
متذکر شوم که نویسندهاش یک آدم معمولی است. دیو والاس ــ
که معمولاً به همین نام شناخته میشود ــ سگهای عظیمِ تنبل نگه میدارد و تا به حال بافتنی تنشان نکرده یا مجبورشان نکرده بارانی بپوشند.
معمولاً غرغر میکند که وقتِ کتابخوانی جلوی جمع زیادی عرق میریزد،
آنقدر زیاد که دستمالسر میبندد تا عرقش صفحات در دستش را خیس نکند. یک زمانی
تنیس بازی میکرد و در سطح کشور رتبه آورد، و مملکتداری درست از دغدغههای مهمش است. اهل غربِ میانه است ــ دقیقتر، وسط مایل به شرق ایلینوی، که از بخشهای کاملاً نرمال کشور است (جدی همان اطراف هم شهری به نام «نرمال» هست) در
نتیجه او هم آدم نرمال و عادیای است، و این دستاوردِ
خارقالعاده و نامعمول و غیرنرمالش است، چیزی که از او و
من و شما بیشتر عمر خواهد کرد، ولی به آدمهای
آینده کمک خواهد کرد تا ما را درک کنند ــ اینکه چه حس میکردیم، چطوری زندگی
میکردیم، و به هم چه بخشیدیم و چرا.
دیو اگرز
سپتامبر 2006 [1]
مقدمهی مترجم
در همان سال ۱۹۹۶ که مزاح بیپایان منتشر شد، منتقدی
نوشت کتاب را در همان صفحهی اول رها کرده است.
گلایه کرده بود که این کتاب برای آنکه آخر شب در تختخواب بخوانیاش
زیادی بزرگ است. از صفحهی اول اصلاً دستت نمیآید ماجرای کتاب چیست. بعد هم سیاههای ردیف کرده بود از دلایلی که چرا کتاب را نخوانده است. اما خیلی نگذشت مزاح بیپایان پرفروش شد، در عرض یک سال بیش از ۴۴۰ هزار
نسخه از آن فروش رفت و کار به جایی رسید که خود فاستر والاس هم اعتراف کرد تبِ
کتاب سریعتر از زمان لازم برای خواندنش بالا رفته. سالها و حالا دههها گذشت، مجلهی نیویورکتایمز
مزاح بیپایان را جزو ۱۰۰ کتاب برجستهی انگلیسیزبان در بازهی سالهای ۱۹۲۳ تا ۲۰۰۵ قرار داد، از نویسندگانِ برجستهای مثل دان دلیلو تا چهرههای تأثیرگذاری مثل بیل گیتس از جایگاه والای کتاب گفتهاند.
در این مقدمه میخواهم کلیاتی از کتاب بگویم تا آمادهی
خواندنِ کتاب شوید؛ اگر حس میکنید آمادهاید با هر چیزی روبهرو شوید، یا از آن دسته آدمها هستید که دلشان میخواهد بیواسطه
واردِ کتابی شوند، میتوانید خیلی راحت این مقدمه را
نادیده بگیرید: فقط در همین حد بدانید که با هر چیزِ ناآشنایی که روبهرو میشوید، جزئی از تجربهی خواندن آن است. پینوشتهای انتهای کتاب را نادیده نگیرید، و اگر چیزی
برایتان ناآشنا بود بدانید که برای تمام خوانندگان ناآشناست. شاید اصلاً خاصیت
کتابهای عظیم همین است که باید قبل از شروع به خواندن
تمام عاداتِ خواندنتان را کنار بگذارید و اجازه بدهید قواعد دنیایشان را، نه با
پیشفرضهای شما، که از نو بنا
کنند.
بله، بخش اول کتاب کمی گنگ است. میگویم «بخش» چون کتاب آنقدر فصلفصل نیست، بیشتر بخشبخش است. گاهی معلوم است این بخشها در چه زمان و مکانی
میگذرند و گاهی نه. همان بخش اول ظاهراً در سالی میگذرد به نام «سال گلد»، که معنایش را اول کتاب نمیدانیم. ولی همان بخش هم از یک سال به سال دیگر، از
یک دهه به دههی دیگر، از یک راوی به راویِ دیگر میرود. و از قضا منظور هم همین است: مزاح بیپایان داستانی است دربارهی زندگیِ ازهمپاشیده و منزویِ دنیای مدرن؛ روایتی که در آن هر
آدمی با آگاهیِ تکافتادهاش درون جمجمهی خودش گیر افتاده است و هر تلاشی برای ارتباط با
دیگری صعب و مشقتبار است. کتاب در جهانی میگذرد که احساس حضور در اجتماع ــ ارتباط معنادار با دیگری ــ زیر سایهی تبلیغات و سرگرمی و «واقعیتِ رسانهایشده» قرار گرفته است. در
مزاح بیپایان زندگی برای همهی آدمها «جهنمی» است. اما این حرفها معنایش این نیست که با کتابِ غرغرویی روبهرویید که قرار است از تنهایی انسان معاصر بنالد؛ کتاب، چه در مضمون، چه در خط
داستان و چه در فرم روایی، کاوشی است عظیم در آنچه دنیای امروزِ ما را ساخته است.
اگر در بخشهای ابتدایی گسسته به نظر میرسد، به این دلیل است که داستان زندگی این آدمهای تنها از یکدیگر گسسته است (هرچند آنقدرها هم که فکر میکنند جدا از اجتماع نیستند). مزاح بیپایان
حقیقت زندگی شخصیتهایی است که در دنیای ایزولهی خود به دنبال راهی برای ارتباطِ معنادار با هر چیزی میگردند، به دنبال ملجئی برای پرکردن
تنهایی خود: مواد، الکل، سرگرمی، هر چیزی که کاری کند فراموش کنی که وجود داری، هر
چیزی که درِ خروجی از «قفس» خود باشد. مزاح بیپایان داستانِ جستوجو برای مفر است و فرورفتن در آن،
داستان فرورفتن در یأس است و خروج از آن. داستانِ اسارت است و بیشتر از هر چیز
رهایی، داستان یأس و کورسوی دیریابِ امید.
خودِ دیوید فاستر والاس در همان مصاحبههای اولش دربارهی کتاب گفته بود «میخواستم چیزی بینهایت غمگین بنویسم، ولی همه گفتند خیلی بامزه از آب درآمده.» و کتاب هم بسیار
غمگین است، هم پر است از لحظات بامزه، بخشهای
تکاندهنده، شخصیتهایی
که انگار در این دنیای خفه پنجرهای به جهان باز میکنند. حالا، حدود ۲۵ سال بعد از انتشار کتاب، هر سال
خوانندگان تازهای به آن اضافه میشوند؛ به زبانهای مختلفی ترجمه میشود، و خوانندههای تازه در این دنیای چگال، وسیع و پرجزئیات، جهانی را تجربه میکنند که پر است از تجربههای حقیقی که واقعاً قلب آدم را ورزیده و ذهنِ آدم را تقویت میکنند؛ جهانی که گسترهی عظیمی از آدمها در آن حضور دارند: از معتادِ
خیابانی تا معتادِ مرفه و دارای شغل و منصب؛ از نوجوانِ کتابخوان تا فیلمساز نابغه؛ از مبارزان شورشی تا گویندهی رادیویی اسرارآمیز. مزاح بیپایان شاید به لحاظ مضمونی وامدار آثار بزرگ
داستایفسکی باشد، شاید کلیتِ طرح داستان را از هملت گرفته باشد، و شاید همچون
اولیسِ جویس سودای ساختن جهان را از نو، با کلمات، داشته باشد، اما به لحاظ گستردگی
شخصیتها یادآور رمانهای کلاسیکی مثل میدلمارچ است: آینهای است تمامنما
از اجتماع، هرچند آینه دیگر تخت نیست؛ معوج است و به دلایلِ مهمی هم معوج است.
والاس از جهانی میگوید که رسانهها و سرگرمی و درماندگی ما برای ارتباط با دیگری تا اعماق وجودمان پیش رفته و آگاهی ما از جهان را معوج کردهاند. نَه، این آینه صاف نیست، این کتاب ساده نیست، چون جهان امروز ساده نیست.
والاس چشمان و قوهی تیزی برای مشاهده و تخیل دربارهی دنیای اطرافش دارد
(کما این که بسیاری از بخشهای پیشگویانهی کتاب تازه چند سال است
بهعینه به تحقق پیوستهاند) و قدرتی خیرهکننده در گردآوریِ آثار گذشته و
معاصرش حول ایدههای اصلیاش
برای داستاننویسی: او که شیفتهی «اخلاق پرشور و شورِ اخلاقیِ» داستایفسکی بود، هرچند آگاه بود که داستان جای
پندواندرزهای اخلاقی نیست، نمیخواست تعمق در اخلاق را بهکل دور بیندازد. اگر خودآگاهی پستمدرن باعث میشد
این دست مسائل را که حرفزدن از آنها سخت است و ممکن است بیمایه از آب درآیند کلاً
نادیده بگیرد، والاس تصمیم گرفته بود در دلِ همان زمانهی گریزان از این حرفها به دل ماجرا بزند و امیدوار باشد
در آن سوی این شلوغی و ازدحام سربلند بیرون بیاید (یا دستِکم باریکهی نوری پیدا کند). به جای روایتهای کوتاه از برشهای زندگی که میان مینیمالیستها رایج بود، سودای خلق
جهانی بیشینه را داشت، به این امید که جهان از اول خیلی ساده دیده نشود، بلکه در
دلِ مسیرِ پرپیچوخم واقعیت، با حداکثر آگاهی و بهتمامی، دیده شود «این ایده که چیزی خیلی ساده است و
واقعاً بیمزه ــ که به نظر من معنایش این است که برای رسیدن
به چیزهای جذاب و پیچیدهاش باید از این سادگیها عبور کنی ــ واقعاً میتواند الهامبخش باشد، به طریقی که چیزهای آیرونیوار، پستمدرنیستی،
و فراداستانی نمیتوانند.» میخواست
داستانی واقعی بنویسد، داستانی که «با حسِ گیرافتادگی و تنهایی و مرگِ درون آدمها دعوا راه بیندازد، آدمها را وادار کند که جلویش بایستند، چون اگر راهی برای رستگاری بشر ممکن باشد،
باید اول با چیزهای وحشتناک، چیزهایی که میخواهیم
نادیده بگیریم، روبهرویمان کند.»
والاس در داستانهایش واقعگرایی افراطیِ رمانهای کلاسیک را به چالش میکشد و به خودش اجازه میدهد، بهسبک داستانهای گمانهزن،
دربارهی مفاهیمِ سازندهی جهانِ ما تخیل کند. با الهام از ادبیات علمی-تخیلی، زمان داستانش را به
آیندهای نزدیک بُرده، مناسبات سیاسی و جغرافیایی آمریکا
را تغییر داده، اما خلاف داستانهای کلاسیکِ علمی-تخیلی،
به ساختن دنیایی با قواعدِ نو بسنده نکرده است: واقعگرایی والاسی جهانِ امروز را دستکاری میکند تا بیشتر بتوان در آن غور و تخیل کرد ــ این بار، رمان نیست که به دنبال
ثبت واقعیت میدود - رمان محملی است برای جابهجاکردن مرزهای واقعیت، یا دستِکم نمایش واقعیتی که بدون چنین کتابی هرگز به این شکل دیده نمیشد، یا بهعبارتی
هرگز به این هیئت درنمیآمد. مزاح بیپایان جهانی خودبسنده است با قواعد زبانی و روایی خود، که از قضا اعوجاج و
پیچیدگیاش حقیقت را معوج نمیکند: این جهانْ جهانِ خود ماست، از دریچهی ذهنِ پروسواسی که، مثل کاراکتر فیلمسازِ
خود کتاب، میخواهد با لنزهای عجیب وغریب و نورپردازیهای نامعمول به ما نشان بدهد جهانی که در آن زندگی
میکنیم چه حفرههایی
دارد و به چه شکلی میتواند درآید. والاس، ایستاده بر قلهای در زمان حال، گذشتهی جهان و ادبیات را میکاود، اما نگاهش به
آینده است.
به همین شکل، زبان مزاح بیپایان هم زبان نویی است: اگر پستمدرنها به دنبالِ شالودهشکنی زبان بودند، اگر مینیمالیستها به دنبال تراشِ زبان بودند، والاس به دنبال
بازسازیِ زبان است. او گوشهای تیزی دارد تا بفهمد
آدمهای مختلف چگونه حرف میزنند و خوانندهای حرفهای است ــ هرچه نباشد، فارغالتحصیل و استادِ نوشتن
خلاق بوده ــ برای آنکه بفهمد دیگران چگونه مینویسند و «روح زمانه»شان را در قالب ادبیات بازتاب میدهند. نثر والاس برآمده
از فرهنگی است که در آن میزیسته، اما او مستندنگار
نیست، سعی در ضبطِ واو به واوِ شنیدهها ندارد....
اولین دیدگاه رو من میذارم. کتابی که سالهاست منتظرشم.