یک
اسمش ماگدا[1] بود. هیچکس هیچوقت نخواهد فهمید چه کسی
او را کشته. من نبودم. این جنازهاش است.
اما جنازهای در
کار نبود. هیچ لکهی خونی نبود. هیچ رشته موی گوریدهای به شاخههای
روی زمین گیر نکرده بود، هیچ شال قرمزِ پشمی خیس از شبنم صبحگاهی روی بوتهها ریسه نکشیده بود. فقط آن یادداشت روی زمین بود و
زیر پاهایم در بادِ ملایم ماهِ مه خشخش میکرد. وقت پیادهروی صبحگاهی همراه با سگم، چارلی، در جنگل درختهای توس به آن برخوردم.
بهار گذشته، بعد از اینکه با چارلی به لِوانت[2] نقلمکان کردیم، این مسیر را کشف کردم. تمام بهار و
تابستان و پاییز حسابی مسیر را صاف کرده بودیم، اما در طول زمستان دیگر سمتش نرفتیم.
درختهای نازک توس در برف تقریباً دیده نمیشدند. صبحهای
مهآلود هیچچیزی
از جنگل معلوم نبود. از وقتی برفها آب شدند، چارلی هر
روز سپیدهی صبح از خواب بیدارم میکرد. از جادهی خاکی میگذشتیم
و بهزحمت از پستیوبلندیهای تپهی کوچک رد میشدیم و راه رفتوبرگشتمان را از بین درختهای توس صاف میکردیم. آن صبح، وقتی یادداشت را روی زمین دیدم،
حدوداً یک کیلومتری توی جنگل جلو رفته بودیم.
چارلی سرعتش را کم نکرد، سر نچرخاند و حتی دماغش را
پایین نیاورد تا زمین را بو بکشد. این میزان بیتوجهیاش برایم خیلی عجیب بود؛ غریزهی چارلی من برای پیداکردن مرده خیلی قوی بود؛ یک بار قلادهاش را پاره کرده بود و دویده بود سمت بزرگراه تا پرندهی
مُردهای را بیاورد. نه، او به یادداشت نگاه دوبارهای نینداخت. سنگهای کوچکِ سیاه یادداشت را روی زمین نگه داشته بودند، هرکدامشان با دقت بالا و
پایین کاغذ قرار گرفته بودند. خم شدم تا دوباره بخوانمش. زیر دستهایم زمین تقریباً گرم بود، علفهای کوتاهِ بیجان اینطرف و آنطرف
گِل سیاهِ خشک بیرون زده بودند، نور خورشید تازه داشت از نقرهای به طلایی تبدیل میشد.
اسمش ماگدا بود.
با خودم فکر کردم شوخی است، یک شوخی زننده، یکجور کَلک. کسی داشت بازی میکرد. این اولین برداشتم بود. جالب نیست که چطور ذهنم بهسمت بیضررترین نتیجهگیری رفت؟ بعد از هفتادودو سال هنوز تصوراتم اینقدر خام بودند؟ تجربه یادم داده بود که اولین برداشتها معمولاً گمراهکنندهاند. همانطور که روی گل زانو زده بودم، به جزئیات توجه کردم:
کاغذ از یک دفتر سیمی خطدار کنده شده بود، لبهی سوراخدارش با وسواس جدا شده
بود و حتی یک تکهاش هم با شلختگی کنده نشده بود و با حروف ریز جدا از
هم با خودکار آبی بهدقت رویش نوشته شده بود. سخت بود از
دستخط چیزی دستگیرت شود و این به نظر عمدی میآمد. از آن مدل نوشتنهای مرتب و غیرشخصیای بود که تابلوی فروش لوازم خانه را
آنطوری مینویسی و جلوی در میگذاری یا یک فرم را در دندانپزشکی پر میکنی. فکر کردم چه عاقل. چه باهوش. هر کسی که یادداشت
را نوشته بود، میدانست پنهانکردن
صفات عجیب فردی میتواند به آدم قدرت بدهد. هیچچیزی باابهتتر از ناشناسبودن
نیست. اما خودِ کلمهها، وقتی بلند گفتمشان، به نظر کنایهآمیز
میآمدند، یکجور کیفیت
بعید در لوانت که اکثر مردمش کارگر و کودن بودند. دوباره یادداشت را خواندم و سر
جملهی یکیماندهبهآخر بفهمینفهمی خندهام
گرفت؛ من نبودم. البته که نبودی.
اگر یادداشت یکجور شوخی زننده نبود، میتوانست شروع داستانی
باشد که چون خوب نبوده دورش انداختهاند. میتوانستم تردیدش را درک کنم. شروع تقریباً سیاه و
قاطعی برای یک داستان است: اعلام رازی که تحقیق دربارهاش بیفایده است. هیچکس هیچوقت نخواهد فهمید چه کسی او را کشته. داستان در لحظهی شروع تمام میشود. آیا پوچی موضوعی است که ارزش اکتشاف دارد؟ یادداشت
که مسلماً نوید پایان شادی نمیداد.
این جنازهاش
است. حتماً چیزهای بیشتری برای گفتن بود. ماگدا کجا بود؟ آیا نوشتن توضیحی دربارهی جنازه کار خیلی سختی بود؟ جنازهای که توی بوتهها و زیر یک کُندهی درخت گیر افتاده، صورتش توی گلولای نرم سیاه فرورفته، دستها و پاهایش پشت سرش به
هم بسته شده و خونِ زخمهای چاقو به خورد زمین رفته. چقدر
سخت بود تصور کنی یک نگارآویز کوچک طلایی بین برگهای خیس درختهای توس میدرخشد،
زنجیرش پاره شده و افتاده بین علفهای تازهی لطیف پرپشت؟ توی یک نگارآویز دو تا عکس جا میشود: یک طرف بچهای کوچک -ماگدا در پنجسالگی- که بین دندانهایش فاصله است و آنطرف مردی با کلاه ارتشی که حدس میزنم پدرش باشد. شاید اینکه دست و پاهایش به هم بسته شده زیادی خشن باشد. شاید نوشتن «زخمهای چاقو» برای اول داستان زیادی زود بود. شاید قاتل فقط دستهای دختر را پشت سرش گذاشته تا از زیر شاخهها بیرون نزند و چشم کسی
به او نیفتد. دستهای رنگپریدهی ماگدا را تصور کردم که داشت روی زمین تیره جلبتوجه میکرد، مثل آن کاغذ سفید
توی آن مسیر. به نظرم بهتر بود با توصیفاتی ملایمتر شروع کرد. اگر برای این کار درس خوانده بودم، میتوانستم خودم کتابش را بنویسم، البته اگر مطمئن بودم کسی ممکن است بخواندش.
وقتی سرپا شدم، از درد وحشتناکی در سر و چشمهایم فکرهایم کمرنگتر و بیجانتر شدند، هر وقت ناگهانی از جایم بلند میشوم، پیش میآید.
همیشه گردشخون ضعیفی داشتم و فشارخون پایین. شوهرم اسمش را
گذاشته بود «یک قلب ضعیف». یا شاید گرسنه بودم. با خودم گفتم باید مراقب باشم.
ممکن است یک روز یک جای ناجوری غش کنم و سرم به جایی
بخورد یا با ماشینم به جایی بزنم. این احتمالاً آخرِ کارم خواهد بود. اگر مریض شوم، کسی را ندارم ازم نگهداری کند. در یک بیمارستان ارزانقیمت محلی میمیرم و چارلی در مرکز نگهداری حیوانات بیسرپرست سلاخی میشود.
چارلی انگار میتوانست سرگیجهام را حس کند، آمد کنارم و دستم را لیس زد. وقتی
داشت این کار را میکرد، پا گذاشت روی یادداشت. صدای
چروکخوردن کاغذ را شنیدم. حیف که آن کاغذ تروتمیز حالا
با رد پنجه کثیف شده بود. اما به چارلی غرغر نکردم. با انگشتهایم سرِ نرمش را خاراندم.
فکر کردم شاید دارم زیادی تخیل به خرج میدهم و دوباره یادداشت را ورانداز کردم. میتوانستم یک پسر دبیرستانی را تصور کنم که در جنگل
پرسه میزند و یک داستان خونوخونریزی خندهدار
توی ذهنش میسازد و این چند خط اول را مینویسد و بعد از سرش میافتد، داستان را دور میاندازد و میرود
سراغ یکی که تجسمکردنش برایش راحتتر باشد: قصهی یک جوراب گمشده، دعوایی در زمین بازی فوتبال، مردی که میرود ماهیگیری، بوسیدن یک دختر پشت گاراژ. یک نوجوان لوانتی
چه احتیاجی به ماگدا و رازش داشت؟ ماگدا. این اسم مثل جِنی[3] یا سالی[4] یا مری[5] یا سو[6] نبود. ماگدا
اسم شخصیتی بود عمیق، با یک گذشتهی رازآلود. حتی
نامتعارف. و در لوانت چه کسی میخواست دربارهاش
بخواند؟ تنها کتابهای فروشگاه گودویل[7]
دربارهی خیاطی و جنگ
جهانی دوم بودند.
میگفتند: «ماگدا. چه اسم
عجیبی.»
- من دلم نمیخواد
جنی و سالی دوروبر دختری مثل ماگدا بپلکن. کی میدونه با چهجور درست و غلطهایی بزرگ شده؟
- ماگدا. این دیگه چهجور اسمیه؟ مهاجره؟ از یه زبون دیگهس؟
شکی نیست که پسر سریع بیخیال ماگدا شده. موقعیت او زیادی پیچیده بود؛ برای فهم یک بچه زیادی جزئیات
داشت. یک ذهن بالغ لازم بود تا داستان ماگدا را منصفانه تعریف کند. بالأخره
پرداختن به مرگ کار سختی بود. میتوانم تصور کنم که پسر میگوید «بیخیال»
و این چند خط را دور میاندازد. و با آن ماگدا و همهی ظرفیتهای بالقوهاش رها میشود.
هرچند، هیچ نشانهای از غفلت یا نارضایتی نبود، هیچچیزی اصلاح یا دوباره نوشته نشده بود. برعکس، خطوط
شکیل و سطرها هماندازه بودند. هیچچیز ناخوانا نبود. کاغذ مچاله نشده بود، حتی تا نخورده بود. و آن سنگهای کوچک...
بلند گفتم: «ماگدا؟»
دقیقاً نمیدانستم
چرا. بهنظر برای چارلی مهم نبود. خودش را سرگرم تعقیب قاصدکهایی کرده بود که بین درختها رها بودند. چند دقیقهای در جاده بالا و پایین
رفتم، لابهلای گِلها را بهدقت گشتم و دنبال چیزی بودم که به آن فضا مربوط
نباشد. بعد دوروبر همان نقطه با دقت بیشتری چرخیدم، امیدوار بودم یادداشت دیگری پیدا
کنم، نشانهی دیگری. هر بار که چارلی دور شد، برایش سوت زدم. هیچ
جای پای غریبِ جدیدی بین درختها نبود، اما بعدش خودم آنقدر آن حولوحوش چرخیدم که گند زدم به همهچیز و خودم هم قاتی کردم. کماکان هیچچیز
نبود. هیچچیز پیدا نکردم. دریغ از یک تهسیگار یا قوطی نوشابهی مچاله.
وقتی در مونلیت[8]
بودیم، تلویزیون داشتیم. کلی برنامه دربارهی قتلهای رازآمیز دیده بودم. میتوانستم رد آب دو تا ناودان را تصور کنم که با کشیدهشدن پاشنههای کفش یک جنازه گلآلود شدهاند؛ یا رد جسد بر زمینی که رویش خوابانده شده بود،
علفهای بههمگرهخورده، جوانههای
ترد و نازکِ خمشده، یک قارچ لهشده. و طبیعتاً بعدش هم خاکِ خیس سیاه روی یک قبر کمعمقِ تازه را پوشانده بود. اما زمین جنگل توس تا آنجا که من میدانستم به هم نخورده بود. همهچیز شبیه صبح روز قبل بود، حداقل در آن محدودهی کوچک. روزها و هفتهها زمان میبرد تا همهی
جنگل را بگردی. فکر کردم، ماگدای بیچاره، هرکجایی که هست، و دوباره آرام آن اطراف
چرخیدم تا مبادا چیزی از جایی بیرون زده باشد و ندیده باشمش: یک لنگه کفش، یک دستبند پلاستیکی. به نظر میآمد معنی یادداشت این بود که او جایی در همان نزدیکی است، نه؟ یادداشت بیشتر
شبیه نشاندادن سنگقبر
نبود تا یک داستان مندرآوردی؟ بهنظر میخواست بگوید، ماگدا اینجاست. فایدهی یک یادداشت اینطوری، مثل یک برچسب، یک عنوان، چه چیزی میتواند باشد جز اینکه به چیزی همان نزدیکی اشاره کند؟ یا
اصلاً هر جای دیگری، دلیلش غیر این است؟ میدانستم
این فضا جزو اموال عمومی است و به همین دلیل
هر کسی میتواند واردش شود.
لوانت جای خیلی قشنگی نبود؛ نه پلهای سرپوشیده داشت یا
عمارتهای اربابی، نه موزهای یا ساختمانهای شهرداری تاریخی. اما طبیعت زیبای لوانت کافی بود
تا از شهر همسایهاش، بیتزمین[9]،
تمییز داده شود. ما دو ساعت با ساحل فاصله داشتیم. شنیده بودم یک رودخانهی بزرگ از وسط بیتزمین رد میشود و مردم در تابستان از ماکونست[10]
با قایق به آنجا میآیند. پس آن منطقه
کاملاً هم از سمت دنیای بیرون نادیده گرفته نشده بود. بااینحال، هیچجوره نمیتوانست
مقصد کسی باشد. در بیتزمین منظرهای دیدنی وجود نداشت. تمام پنجرههای خانههای خیابان اصلی تختهکوبی شده بودند. یک زمانی آنجا شهری صنعتی بوده با پیادهروهای آجری و انبارهای
قدیمی و اگر هنوز وجود داشتند، شهر قدیمی جذابی میساختند. اما شهر دیگر نه روحی داشت و نه عشقی. بیتزمین حالا متشکل بود از یک راسته مغازههای بههمچسبیده، یک باشگاه بولینگ، و باری با نورهای نئونی پرزرقوبرق، یک ادارهی پست که ظهرها تعطیل میکرد و چند تایی رستوران فستفود آنطرف بزرگراه.
در لوانت، ما حتی ادارهی پستی برای خودمان نداشتیم، نه اینکه من کلی نامه میفرستادم و میگرفتم. یک پمپ بنزین بود با فروشگاه کوچکی که چیزهای
ضروری میفروخت، مثل طعمهی ماهی و کالاهای اساسی، غذای کنسروی، آبنبات و آبجوی ارزان. اصلاً نمیدانستم ساکنان محدود لوانت بهجز نوشیدن و بولینگ بازیکردن در بیتزمین چه تفریح دیگری دارند. با این تفاصیل
چه کسی از جنگل درختهای توسِ محبوبِ من سر درآورده و
احساس کرده بود با نوشتن یادداشتی دربارهی یک
جنازه باید حال کسی را خراب کند؟
وقتی دوباره برگشتم به جاده، صدا زدم: «چارلی؟»
برگشتم بهسمت یادداشت
که هنوز داشت زیر باد گرم آرامآرام تکان میخورد. یک لحظه انگار موجود زندهای بود، یک موجود عجیب و شکننده که زیر وزن سنگهای سیاه گیر کرده و تلاش میکند آزاد شود، مثل یک پروانه یا پرندهای که
بالش شکسته. فکر کردم حتماً ماگدا هم زیر دستهای کسی که او را کشته، حس مشابهی داشته. چه کسی میتوانست چنین کاری بکند؟ یادداشت اصرار داشت که من
نبودم. و برای اولین بار در آن صبح، انگار تازه یادم افتاده باشد که بترسم، سرمایی
توی استخوانهایم پیچید. اسمش ماگدا بود. ناگهان به نظرم خیلی شوم آمد. به نظر خیلی
واقعی آمد.
آن سگ کجا بود؟ منتظر چارلی بودم تا جستوخیزکنان از بین درختهای توس برگردد پیشم، حس کردم نباید زیاد به بالا نگاه کنم، شاید کسی داشت از
روی درختها نگاهم میکرد.
مردی دیوانه لای شاخوبرگ درختها. یک شبح. یک خدا. یا خود ماگدا. یک زامبی گرسنه. یک روح برزخی که دنبال جسمی
زنده میگشت تا تصاحبش کند. وقتی سروصدای چارلی را بین درختها شنیدم، به خودم جرئت دادم تا به بالا نگاه کنم.
البته که هیچکس آنجا نبود. به خودم گفتم:
«منطقی باش.» همچنان که برای جمعکردن سنگهای سیاه کوچک روی زمین زانو زده بودم، امید داشتم
که جرئت جلوی سرگیجهام را بگیرد. سنگها را گذاشتم توی جیب پالتویم و یادداشت را برداشتم.
اگر تنها و بدون سگم در جنگل بودم هم همینقدر جسورانه رفتار میکردم؟ احتمالاً یادداشت را همانجا گوشهی جاده رها میکردم و پا به فرار میگذاشتم و بهسرعت خودم را میرساندم خانه و سوار ماشین میشدم تا بروم ادارهی پلیس بیتزمین. احتمالاً میگفتم: «یه قتلی اتفاق افتاده.» احتمالاً دربارهاش مهمل میبافتم. «یه یادداشت توی جنگل پیدا کردم. اسم زنه
ماگداست. نه، جنازهشو ندیدم. فقط یه یادداشت بود.
معلومه گذاشتم همونجا بمونه. تو یادداشته نوشته بود
کشته شده. نمیخواستم صحنهی
جرمو به هم بزنم. ماگدا. آره، ماگدا. فامیلیشو نمیدونم. نه نمیشناسمش. تو زندگیم به ماگدایی برنخوردم. فقط یادداشتو
پیدا کردم، یهکم پیش. خواهش میکنم عجله کنین. وای، خواهش میکنم همین الآن برین اونجا.» احتمالاً به نظر دیوانه میآمدم. برای سلامتیام خوب نبود خیلی هیجانزده بشوم. والتر[11] همیشه بهم میگفت وقتی احساساتی میشوم فشار زیادی به قلبم میآید. بهش میگفت: «منطقهی
خطر» و با اصرار میبردم توی تخت و لامپها را خاموش میکرد و اگر روز بود، پردهها را میکشید. «بهترین کار اینه که دراز بکشی تا هیجانت
بخوابه.» درست بود، وقتی آشفته میشدم آرام نگه داشتنم کار
سختی بود. دستوپاچلفتی میشدم.
گیج میزدم. حتی وقتِ اضطراب، در مسیر راهرفتن تا کلبه و رسیدن به اتاقم، ممکن بود سکندری
بخورم و به زمین بیفتم. ممکن بود در راه پایینآمدن از تپهی کوتاهی در جنگل بهسمت جاده بلغزم و دست و پایم بشکند. ممکن بود یکی سوار ماشینش از کنارم بگذرد
و مرا ببیند، پیرزنی که توی گل غلتیده و دارد از ترس میلرزد، ترس از چه؟ یک تکه کاغذ. احتمالاً دستهایم را بالا میبردم و تکان میدادم. «نگه دار! اینجا یکی رو کشتن. ماگدا مرده.» چه هیاهویی
میتوانستم راه بیندازم. چقدر میتوانست خجالتآور باشد.
اما با حضور چارلی آن دوروبر، آرام بودم. هیچکس نمیتوانست بگوید آرام نبودهام. تمام یک سال اخیر را بهخوبی در لوانت زندگی کرده بودم، آرام و راضی و خوشحال از تصمیمم که با وجود مسافت چند دههزار
کیلومتری از مونلیت، آن سر کشور، بیایم اینجا.
به خودم افتخار میکردم جرئت کردهام خانه را بفروشم، وسایل را جمع کنم
و از آنجا بروم. دروغ نگویم اگر بهخاطر چارلی نبود، هنوز همانجا در همان خانهی قدیمی بودم. شهامت جابهجایی را پیدا نمیکردم. داشتن حیوان مایهی تسلی است، موجودی که همیشه کنارت باشد و بهت نیاز
داشته باشد، حواست بهش باشد و تروخشکش کنی. فقط اینکه یک قلب دیگر در اتاق میتپید، یک چیزی که انرژی
حیات داشت، خوشحالم میکرد. نفهمیده بودم چقدر
تنها بودهام، اما بعد ناگهان دیگر تنها نبودم. یک سگ داشتم.
فکر کردم دیگر هیچوقت تنها نمیشوم.
چه نعمتی که چنین معاشری داشته باشی، مثل یک بچه و محافظ، هردویشان بود و از خیلی
جهات از من عاقلتر، و با وجود این، دوستم داشت و وفادار و بامحبت
بود.
بدترین احساسی که از زمان آمدن چارلی تجربه کردهام روزی بود که پرندهی مردهای پیدا کرده بود، هنوز در مونلیت بودیم. چارلی قبل
از آن هیچوقت بدون قلاده نبود، مگر وقتی میرفتیم پارک مخصوص سگها در لیتگیت گرینز[12].
آن روز وقتی نگاهش میکردم که داشت وسط بزرگراه میدوید، احساس کردم برای
همیشه از دستش میدهم. آن موقع فقط چند ماه بود که داشتمش و هنوز سعی
میکردم راهورسم
صاحب سگ بودن را یاد بگیرم، هنوز یککمی خجالتی بودم و دودل،
یا ممکن بود فکر کنید مضطرب. وقتی آنجا ایستاده بودم، نگران
بودم پیوند بینمان آنقدر قوی نباشد تا جلویش را بگیرد،
نگران بودم بهسمت زندگی بهتر نرود، نرود تا مراتع جدیدتری پیدا
کند و بیشتر از چیزی که کنار من بود، سگ باشد. درنهایت من فقط یک انسان بودم. کم
نبودم؟ حوصلهسربر نبودم؟ اما بعد فکر کردم چه چیزی میتواند برایش بهتر از زندگیای باشد که من برایش تدارک دیده بودم؟ واقعاً چی؟ که در تپههای مونلیت دنبال باقرقرهها بدود؟ کایوتیها میخوردندش. و بههرحال او آنجور
سگی نبود. بار آمده بود که به صاحبش خدمت کند، بدود دنبال چیزی و برایش بیاورد و
البته همیشه برگردد. وقتی نگاه میکردم که داشت آنور بزرگراه ناپدید میشد، از خودم پرسیدم چهکار میتوانستم بکنم که احساس آرامش بیشتری کند، احساس بیشتر
مهمبودن، احساس بیشتر دوستداشتهشدن، احساس بیشتر هرچیز. آیا راضی نبود؟ آیا خوب ازش
مراقبت نمیشد؟ فکر کردم میتوانستم برایش غذا بپزم. زنهای توی پارک از مسمومبودن غذاهای برند معروف کیبل[13] چیزهایی گفته
بودند. آه، همیشه برای خوشحال نگهداشتن موجودی دیگر، کارهای بیشتری هست که میشود کرد. فکر کردم باید برایش استخوان میگرفتم، پر از مغز؛ باید اجازه میدادم توی تختم کنارم بخوابد. آشپزخانهی آن خانهی قدیمی
در مونلیت خیلی سرد بود، حتی با وجود جای خواب مخصوص و پتوی پشمی کرکی. اولین شبی
که آمد به آن خانهی قدیمی پردرز و شکاف توی همان پتو پیچیدمش و مثل
نوزاد تازهبهدنیاآمده توی بغلم
گرفتمش. نالید و نالید و من آرامش کردم و بهش قول دادم: «هیچوقت هیچ اتفاق بدی برات نمیافته. من نمیذارم. خیلی دوستت دارم. قول میدم اینجا جات امنه. پیش من همیشه جات امنه.»
و چند ماه بعد آن اتفاق افتاد. چقدر زود بزرگ شد!
برده بودمش بیرون که راه برود، خودش را کشید و قلادهاش را پاره کرد. آن روز صبح در مونلیت قلادهاش ول شده بود و رفته بود، در برفِ کمی که روی زمین نشسته بود، دوید و از تپه
بهسمت بزرگراه
پایین رفت.
با خودم فکر کردم انگار همین دیروز بود، اما یک سال
از آن روز گذشته بود و داشتم از میان جنگل بهسمت خانهام در لوانت میرفتم و آن یادداشت در دستم بود و قلبم تندتند میزد. بدون چارلی چهکار باید میکردم؟ چقدر آن روز در مونلیت ازدستدادنش محتمل بود؟ البته که دنبالش دویده بودم، اما
نتوانسته بودم از گاردریل آهنی تیز رد شوم که چارلی بی زحمتی از رویش پریده بود. حتی در صبح زود هم که یکیدو ماشین بهآرامی روی برف حرکت میکردند، باز هم پاگذاشتن روی آسفالت بزرگراه کار خطرناکی بود. من هیچوقت کسی نبودم که قوانین
را بشکنم. بهخاطر احساس وظیفه نسبت به قوانین مدنی یا غرور یا
اصول اخلاقی نبود، صرفاً اینطور بزرگ شده بودم. در
واقع تنها باری که نصیحت شده بودم در مهدکودک بود. از صف زده بودم بیرون و داشتم میرفتم سمت اتاق موسیقی که معلم صدایش را بالا برد.
«وستا[14]، کجا میری؟ فکر میکنی
اونقدر با بقیه فرق میکنی که همینجوری مثل ملکهها سرتو بندازی پایین و تنها راه بیفتی؟» هیچوقت خودم را نبخشیدم. مادرم هم روی نظم و انضباط خیلی حساس بود. هیچوقت کتک نخورده بودم یا توبیخ نشده بودم. اما امرونهی
همیشه بود و وقتی جوری رفتار میکردم انگار نادیدهشان گرفتهام،
ادبم میکردند.
بههرحال، ممکن بود روی یخ
لیز بخورم. ممکن بود ماشینی بهم بزند. آیا ارزش ریسککردن داشت؟ آه، البته، اگر معنیاش این بود که در غیر این
صورت سگ عزیز دوستداشتنیام را از دست میدهم، البته که داشت. اما نمیتوانستم تکان بخورم، آنجا پشت گاردریل گیر افتاده بودم و دُم چارلی را نگاه
میکردم که تندتند تکان میخورد. در خاکریز آنور بزرگراه ناپدید شد که کمی جلوترش مرداب یخزدهای بود. آنقدر ترسیده بودم که حتی نمیتوانستم داد بزنم یا چشمهایم را ببندم یا نفس
بکشم. وقتی سعی کردم سوت بزنم، دهانم تکان نمیخورد. شبیه کابوسی بود که قاتلی دارد میآید سمتت و میخواهی فریاد بزنی، اما نمیتوانی. تنها کاری که میتوانستم بکنم دستتکاندادن با دستکشهای کوچک قرمزم برای همان تکوتوک ماشینهایی بود که رد میشدند، مثل احمقها، اشکهایم از باد سرد و ترس از گوشهی چشمهایم میریخت.
اما بعد چارلی برگشت. وقتی که بزرگراه کاملاً خالی شد، با سرعت روی برفها دوید، خدا را شکر. یک
چکاوک مرده را به نیش گرفته بود، آمد و پرنده را گذاشت کنار پایم و نشست بغلش.
گفتم: «پسر خوب.»
حتی جلوی سگم هم از حجم احساسات متلاطمم خجالتزده بودم. اشکهایم را پاک کردم و چارلی را در آغوش کشیدم و گردنش را بین دستهایم گرفتم و سرش را بوسیدم. نفسش در آن سرما مثل
ماشین بخار بود، قلبش تاپتاپ میزد. خدایا، چقدر دوستش داشتم. در وجود این موجود
پشمالو که مبهوتم میکرد چقدر زندگی جریان داشت.
از آن به بعد، به چارلی یاد دادم بدود و چوبها و توپهای تنیس زرد نئونی را بیاورد، چوبها و توپهایی که با آب دهانش قهوهای و خیس میشدند، بعد از مدتی هم خاکستری و تکهپاره، غلت میخوردند زیر صندلی جلوی ماشین و من هم یادم میرفت کجایند. دامپزشکی در مونلیت بهم گفته بود: «این از اون سگهاست که شکارو برمیگردونه، یه ترکیب بدقلق از لابرادور و ویمارانر.» آن روز صبح، به نیش کشیدن آن چکاوک مرده احتمالاً روز مهمی برای چارلی ساخته بود. هدف ذاتیاش را کشف کرده بود، بعضی غرایزش خودشان را نشان داده بودند. اما من میخواستم با آن پرندهی مرده چه کنم؟ من بهش شلیک نکرده بودم، هیچکس نکرده بود. عجیب است خودت را مجبور بدانی چیزی را برگردانی. غرایز اینجوری