کلاه‌گردانی میان آس‌وپاس‌ها

کلاه‌گردانی میان آس‌وپاس‌ها

یک کلاژ از زیست شهری

نویسنده: 
حسین سناپور
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 176
قیمت: ۴۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۴۰,۵۰۰تومان
شابک: 9786227280357

سودابه و کمال و مهناز و‌ کیومرث و رضا می‌روند میان کارتن‌خواب‌ها، توی گالری‌ها، کافه‌ها، گورستان و زندان تا حرف بزنند از کارهایی که می‌خواهند بکنند اما نمی‌توانند، از آدم‌هایی که نمی‌خواهند باشند اما هستند، از آینده‌یی که یا به مهاجرت ختم می‌شود یا زندان، از نوشتن و نقاشی‌کردن و بازی‌گری، کارهایی که همه آینه‌هایی است برابر خودشان.

کلاه‌گردانی میان آس‌وپاس‌ها نهمین رمانی است که از حسین سناپور منتشر می‌شود. اگر شخصیت‌های جوان نیمه‌ی غایب و ویران می‌آیی را سیاست و عشق از این سو به آن سوی تهران می‌کشاند، حالا فهمیدن خود و دیگران و آن‌چه زیر پوست شهر می‌گذرد، دغدغه‌های هر روزه‌شان است.

چرا باید این کتاب را بخوانیم

شناخت نویسنده از شخصیت‌های مختلف اجتماعی به شخصیت‌پردازی دقیق و به‌اندازه‌‌ای منجر شده است که به خوبی ایده‌ی داستانی را پیش می‌برند و در توصیف وضعیتی که گرفتارش آمده‌اند خوب عمل می‌کنند.
از مهمترین شاخصه‌‌های این رمان و دیگر رمان‌‌های سناپور دیالوگ‌نویسی و تک‌گویی‌هایی است که به بهترین نحو عمل می‌کنند و موقعیت‌های مختلف داستان را به تصویر می‌کشند.
این رمان به دلیل نقد وضعیت سیاسی و اجتماعی سال‌های اخیر ایران و به تصویر کشیدن جامعه‌ی فرهنگی و گروه‌های مختلفی که بر سرنوشت نسل جوان تاثیرگذار بوده‌اند می‌تواند اثری مهم در میان ادبیات داستانی فارسی باشد.
نتیجه‌ی تسلط نویسنده بر ساختار داستانی، قوام و جاافتادن مضامین و محتوای داستان است.
توصیف وضعیت اسف‌بار جوانانی شکست‌خورده، ترسیده و ناامید که بارآمده‌ی پدر و مادرانی گرفتار در گذشته‌‌ای تاریک بوده‌اند اما دست از حیات اجتماعی نشسته‌ و از آن فرار نکرده‌‌اند از نقاط قوت رمان آخر سناپور است.

ویدئوها

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

کلاه‌گردانی میان آس‌وپاس‌ها

بطالت کافه ها

سودابه گفت: «بطالت یعنی وضعیتِ قبلی همین کافه، قبل از این‌که گچ و گِل‌هاش را پاک کنند و سقف‌های کاذبش را بردارند. حالا از بطالت درآمده، شده یک کافه‌ی شلوغ و گرم و شیک.»

سودابه باریک و کمی بلند بود و صاف نشسته بود، با سیگاری که توی دستِ راستش دود می‌کرد و جاسیگاری‌یی که خیلی زود پُر کرده بودش از ته‌سیگارهایی با ردِ ماتیک قرمز. ساعدِ دستِ چپش را هم گذاشته بود روی میز. مانتوی طوسی پوشیده بود، با شالِ قرمزی که حالا افتاده بود روی شانه‌هاش. اهمیتی هم نداده بود به تذکرِ پسرِ پیش‌خدمت و نگاه‌های دل‌خورِ بعدش.

کیومرث گفت: «منظورت یک چیزی مثل همان تمثیل مولاناست از رومیان و زنگیان و صیقل‌زدنِ درون و این چیزها؟»

کیومرث تی‌شرت سبزِ بی‌یقه پوشیده بود و موهای فرِ انبوهش کله‌ی کوچکش را بزرگ نشان می‌داد. وقتِ حرف‌زدنْ مدام تکان می‌خورد، انگار بخواهد با تمام بدنش حرف بزند.

سودابه گفت: «نه. رفتارِ مدرن چه ربطی دارد به مولانا؟»

مهناز گفت: «ولی این صندلی‌ها و کاناپه‌های قدیمی‌اش را نگه داشته‌اند.»

مهناز لابه‌لای حرف‌ها، کتابِ کوچکِ بازگذاشته کنارِ لپ‌تاپش را هم گاهی نگاهی می‌انداخت و ترجمه‌ و تایپ می‌کرد. مانتوِ نخودی یقه‌دار پوشیده بود و شالِ شکلاتی انداخته بود و ماتیک صورتی کم‌رنگی زده بود.

سودابه گفت: «وقتی کسی جرئت نکند تا تهِ مدرن‌بودن برود، یک جایی‌اش حتماً لَق می‌زند. برای همین، حالا هی ما باید مواظب این پایه‌های لَق باشیم که از زیرمان درنرود.»

رضا گفت: «این‌طور که من فهمیدم، صندلی‌هاش، به قول شما روشن‌فکرنماها، هنوز دچار بطالت‌اند.»

رضا بلندقد بود، شکمی بزرگ داشت و ریشی انبوه. روی پیرهنش یک جلیقه‌ی خبرنگاری پوشیده بود. از اوایل پاییز این جلیقه تنش بود.

سودابه گفت: «دقیقاً! نمی‌شود یکی دو تا چیز اضافی مثلِ همین گَچ و گِل را از خودت پاک کنی و خیال کنی تمام شد.»

کمال که روی صندلی کناری رضا نشسته بود، نصفِ او بود و کنار او کوچک‌تر هم به نظر می‌آمد. حالا دست‌ها برده زیرِ بغل، مثل شاگردمدرسه‌یی‌ها سیخ نشسته بود و چشم‌هاش از یکی به دیگری می‌رفت و خوب نگاه‌شان می‌کرد، گفت: «این لوله‌های قدیمیِ آب چی؟ سقفِ کاذب را سوت کرده‌اند و این‌ها هم پریده‌اند بیرون، که ما هم بازی! یک دست سُمباده و رنگْ کرده‌شان عروس. داماد هم که ما باشیم، حالا هاج‌وواجِ خوشگلی‌اش.»

رضا گفت: «بد هم نمی‌گوید. ناکس‌ها فقط گچ دیوارها را کَنده‌اند و خوب پاک کرده‌اند؛ آجرِ قدیمی خودبه‌خود شده نما. کره‌گرفتن از آب یعنی همین. به این می‌گویند دکوراتور؛ ارزان، مد روز!»

چشم‌هاشان هنوز گاهی برمی‌گشت و روی سقف و دیوار می‌چرخید. تازه هر پنج تاشان جمع شده بودند. سودابه زودتر آمده بود و میز گرفته بود، بعد یکی‌یکی آمده بودند. عصر بود و کافه شلوغ بود و گرم، با نورِ لامپ‌های تزئینی و بلندی که رشته‌سیم‌های توشان زرد و دراز بود.

مهناز یک چشمش به صفحه‌ی روشنِ لپ‌تاپش بود و یک چشمش به آن‌ها. گفت: «یعنی تو که هر روز یک کافه هستی و داری قهوه می‌خوری و کتاب ورق می‌زنی و رفیق می‌گیری، مدام در حال آشکارشدن و مدرن‌شدنی و من که توی کافه‌ی خودمان، فقط دارم مِنو می‌برم سرِ این میز و آن میز، یا پایِ ترجمه‌ی این متونِ فلسفی چشم‌هام را هی ضعیف‌تر می‌کنم، دچار بطالتم؟»

کیومرث گفت: «آره، همین را می‌گوید. یک معیارِ ذهنی و عجیب دارد می‌دهد که، به قولِ آل‌احمد، توی کَت من یکی نمی‌رود.»

مهناز گفت: «اما من گمانم حق با سودابه است. با این‌که هم شماها را دارم و هم مادر و هم دوست‌ها و همکارهای دیگر را، مدام فکر می‌کنم دارم درجا و دست‌وپا می‌زنم و تنهام. من قبول دارم، بطالت یک چیزی غیر از کار داشتن و نداشتن است. آدم نمی‌داند چه‌طور باید از بین ببردش.»

سودابه گفت: «یکی‌اش همین عینکِ مشکیِ کلفتِ خانم‌معلمی‌ات؛ باید عوضش کنی. کو آن مردی که از خانم معلمِ خشکِ دبستانش خوشش بیاید؟ پیدا هم بشود،‌ آدمِ مزخرفی از آب درمی‌آید.»

مهناز گفت: «راست می‌گویی، من خودم را سپرده‌ام به ترجمه فقط. توی همان کافه و با پیش‌خدمتی، بی‌خودی برای خودم حالم خوش است، بطالتم را نمی‌بینم.»

کیومرث کمی دولا شد و حرف‌هاش را انگار پرتاب کند بیرون، با هیجان و تند گفت: «قبول ندارم. ببین،‌ نگاه کن، اصلِ کار همین حالِ خوش است. بقیه‌اش اسم و ایسم است. این آدم، آن متفکر، روی حالت‌های آدم اسم می‌گذارند، هر کدام یک اسمِ قلمبه. بطالت به نظر من یعنی دویدنِ بی‌خودی، حرص‌زدنِ بی‌خودی، سخت‌گرفتنِ بی‌خودی به همه‌کس و همه‌چیز. وقتی من با کتاب‌فروشی حالم خوش می‌شود، چرا بدوم دنبال ناشرشدن یا نویسنده‌شدن یا مهندس‌شدن؟ هان؟»

سودابه گفت: «آدمی که ذهنش مدرن شده، باید لباسش، خانه‌اش، روابطش، تنش هم مدرن بشود؛ سرراست و شفاف، وگرنه می‌شود همین ماها که تکلیف‌مان با خودمان معلوم نیست. هم با بیرون و محیطِ سنتی‌مان ناسازگاریم و هم با خودمان و درون‌مان. شفاف‌شدن و آشکارشدن است که آدم را با خودش یکی می‌کند؛ همین پاک‌کردنِ گچ‌ها و اکسپوزکردنِ آجرها. ما هم باید گچ‌ها و دیوارهای کاذب‌مان را برداریم و مدرن بشویم.»

کیومرث گفت: «نه، بحث مدرن و سنتی نیست، بحثِ جذاب‌بودن است؛ رمزوراز داشتن و دیگران را جذب‌کردن. این کافه هم با ترکیب نو و کهنه‌اش و استفاده از اتاق‌های تودرتوش و همین توی پس‌کوچه بودنش رازآمیز و جذاب شده.»

کمال گفت: «آخ آخ، گُل گفتی؛ مرموزبودن! اصل همین است. حال می‌کنند همه باهاش. خیال‌بازی و قصه‌های خودشان را اضافه می‌کنند بهش. الان هر چی پنهان‌تر باشی، به‌تر پیدات می‌کنند. مرموز مُد است. فکر کردی چرا من این سبیل دوچرخه‌یی را گذاشتم و این کلاه شاپو قدیمی را؟»

کلاه شاپو را از روی پاش برداشت و گذاشت روی سرش و به مسخره‌گی، به سبیل نازک دوچرخه‌یی‌اش دستی کشید و تابی داد.

سودابه گفت: «هر چی می‌کشیم از همین نگاهِ قدیمی و اُمّلی است که از جدوآباء و فرهنگ‌مان به‌مان رسیده که می‌گویند تودار باشید و تودرتو و نگذارید درون‌تان را کسی ببیند! چه مزخرفاتی!»

هر چهار نفر فقط داشتند نگاهش می‌کردند. بعد مهناز و کیومرث هر دو با هم گفتند: «این حرف‌هات درست، اما...»

هر دوشان به خنده افتادند و دیگر چیزی نگفتند. بقیه هم داشتند می‌خندیدند که رضا گفت: «لامصب‌ها، این‌همه حرف توی کله‌تان است و از یک کافه این‌همه تفسیر و تأویلِ فوکویی و دریدایی تحویل‌مان می‌دهید، یک فکری هم ازتان دربیاید که ازش پول بزند بیرون. از این هی دور هم جمع‌شدن‌مان چرا نمی‌توانیم دوزار دربیاوریم؟ این یالغوزی و جیبِ ‌خالی‌ تا کی باید چسبیده باشد به‌مان؟»

بلند و هیجانی حرف زده بود. از میزهای کناری دو دختر برگشتند و لحظه‌یی نگاهش کردند؛ کمی شاکی، کمی خریدارانه. با نگاهِ خیره‌ی هر پنج نفر، لب‌خندی زدند و دوباره روشان را برگرداندند آن‌طرف. یک نفر ایستاده بود دمِ ورودیِ حیاط و داشت سازدهنی می‌زد. صداش خوب نمی‌آمد میانِ سروصدای میزها و ترومپتِ جَزی که از بلندگو پخش می‌شد. او اما چشم‌هاش را بسته بود و برای خودش می‌زد. بندینک بسته بود و پیرهنِ پیچازی سرخابی تنش بود. کلاهی شبیه کلاه شکارچی‌ها هم سرش بود. سازدهنی را درآورد از دهانش و کلاهش را از سر برداشت و راه افتاد توی کافه و میز به میز رفت و کلاه را گرفت جلوِ کافه‌نشین‌ها. یکی دو نفر فقط اسکناسی انداختند توی کلاهش. آن‌ها داشتند نگاهش می‌کرد.

کیومرث گفت: «کاسبیِ روشن‌فکرانه است یا هنرمندانه؟»

رضا شانه بالا انداخت.

مهناز گفت: «داری توهین می‌کنی بهش.»

کیومرث دست گذاشت روی دهانش.

کمال گفت: «این مدلْ کاسبی باب کار ماست.»

سودابه گفت: «ببند دهنت را.»

مرد رسید به میز آن‌ها. شصت سالی حتماً داشت، با آن موهای بیش‌تر سفیدش که بلند بود و شانه‌نشده. بیش‌تر دانه‌های سبیلش زرد شده بود، لابد از دود، و ریخته بود روی لبش. کلاه را بی‌حرف گرفت طرف میزشان. رضا دست کرد جیبش و اسکناسی درآورد.

کمال گفت: «رئیس! کاروبار چی؟ فقط سازدهنی می‌زنی؟»

مرد با صدای خفه و چشم‌های بی‌حال گفت: «نویسنده‌ام. می‌نویسم.»

کمال گفت: «چی! نویسنده؟ واقعاً؟»

مرد آرام سر تکان داد. سودابه هم دست کرد توی کیفش و اسکناسی انداخت توی کلاه مرد.

مهناز گفت: «چی حالا می‌نویسی؟»

«شعر، داستان،‌ مقاله، بازنویسی، ویراستاری. هر چی سفارش باشد.»

مهناز گفت: «چیزی هم درمی‌آید؟»

«آره. فقط عملم زیاد است.»

«چی؟»

رضا گفت: «خرجِ دودش را می‌گوید؛ منقل یا سیخ‌وسنگ‌.»

مهناز گفت: «آهان.»

رضا گفت: «حالا چرا سراغِ این بچه‌ها آمدی؟ این‌ها که آس‌وپاس‌اند و فقط اندازه‌ی یک کافه‌رفتن پول جیب‌شان است.»

مرد گفت: «دوست‌شان دارم. از جنس خودم هستند. مرام‌شان هم بیش‌تر است.»

سودابه گفت: «کاش بود. کاش باشد.»

مرد سری تکان داد و رفت سر یکی دو میز دیگر و بعد رفت بیرون. آن‌ها مدتی فقط هم را نگاه می‌کردند. حالا توی سکوت، صدای لویی آرمسترانگ به‌تر شنیده می‌شد که خش‌دار و از ته حلق می‌خواند. می‌خواند، میان پچ‌پچه‌ی کلمات و تق‌وتقِ لیوان‌ها و کارد و چنگال‌ها. خطِ حرف‌هاشان بریده شده بود و نمی‌دانستند از کجا دوباره پی‌اش را بگیرند، تا مهناز با دهان جمع‌شده از تلخی گفت: «این یارو...»

و نتوانست حرفش را تمام کند.

سودابه گفت: «ولش کن. فراموشش کن.» بعد رو کرد به رضا: «پس گفتی فکر می‌خواهی برای پول‌درآوردن؟ من یکی دارم. باشگاه مشت‌زنی را یادت است؟ نه، آن را ولش کن. آن فیلم انگلیسیِ قدیمی که مردهای بی‌کار توانستند برای پول‌درآوردن باشگاهِ استریپ‌تیزِ مردانه‌ راه بیندازند، اسمش چه بود؟ ما هم زیرزمینی‌اش را راه بیندازیم، مثل همان‌ها.»

کیومرث گفت: «من هم که خوره‌ی فیلم هستم، یادم نمی‌آید این را دیده‌ باشم.»

سودابه گفت: «اشکالِ خوره‌بودن همین است که بعد از یک مدت نمی‌دانی چی دیدی و چی ندیدی. شعارِ مینی‌مالیست‌ها یادت رفته: “کم زیاد است”؟ به‌هرحال از این کار، هم پول خوب درمی‌آید، هم باهاش یک شورش حسابی راه می‌اندازیم.»

رضا نگاهش کرد ببیند جدی می‌گوید یا شوخی می‌کند. سودابه سیگارش را توی هوا نگه داشت و با همان صورتِ استخوانیِ باریکش زُل زد بهش. بعد رضا گفت: «بابا، روشن‌فکر شدیم، قبول، اما بچه‌ی میدان شاه‌پور هم هستیم. همین قهوه را هم به‌زور می‌دهیم پایین، چه برسد به این حرف‌ها. گیج‌وویج که همین‌جوری‌اش هم هستیم، دچار اختلالِ هویتی هم می‌شویم.»

سودابه خاکسترِ سیگارش را توی زیرسیگاری چوبی تکاند و گفت: «باشد. به‌خاطر محله‌ی تو، من طرحِ راه‌انداختنِ شورش را فعلاً پس می‌گیرم.»

رضا مشتش را جلو برد و گفت: «من مخلصِ این مرامتم.»

سودابه هم مشتش را زد به مشت او: «اما تو لااقل به آن باشگاه مشت‌زنی فکر کن.»

رضا گفت: «مشت‌زنی را هستم.»

کیومرث گفت: «از این طرح‌ها، من به‌ترش را دارم. گروهی، یک فیلم سینمایی بسازیم. هم بازی کنیم و هم همه‌ی کارهای دیگرش را خودمان بکنیم. چه‌طور است، هان؟»

سودابه سرش را کمی گرفت بالا و دود سیگارش را آرام و متراکم فرستاد جلوِ صورتش. بعد با اشاره به دودِ سیگارش، گفت: «ببین! نگاهش کن! ایده یعنی این! خوشگل، نرم، لغزان؛ لذتش مال من، تماشاش و ضایعاتش مال دیگران.»

کمال به سودابه گفت: «مثلِ نقاشی‌هات، که چند ساعته تمام‌شان می‌کنی؟ یک‌جور بداهه کارکردن؟»

سودابه گفت: «تقریباً.»

کمال گفت: «من عاشق نمایش‌های بداهه‌ام.»

رضا گفت: «آخ، دلم دود خواست. با اجازه!» و نخ سیگاری از پاکت سفید سیگار سودابه برداشت و روشن کرد.

کیومرث خندید و گفت: «بِپّا سبیل‌هات را زرد نکنی، مثل آن یارو!»

رضا گفت: «هنوز تو فکرشی؟ ولش کن بابا! به سبیل و ریش من هم کار نداشته باش.»

کمال گفت: «آره، برویم سراغ کاسبیِ خودمان. دیروز رفتم سراغ دست‌فروش‌های چهارراهِ سیروس. یک پالتوِ نیم‌دارِ از آن‌جا خریدم، برای نمایش‌های خلاف و این چیزها. طرف دزدیده بودش که پولش را بزند توی سرنگ و به بدن. هی دنبالم آمد و قیمت را آورد پایین، تا خریدم. به کسی نگویید اما. یک عینک لا کی دهه‌شصتی مرده‌ریگِ چریک‌های آن دهه و یک ضبط خبرنگاری نوارخور با یک نوارِ سخن‌رانی‌های کافی هم خریدم. همه‌اش مُفت.»

مهناز سرش را بالا آورد از لپ‌تاپ و گفت: «نمی‌گوییم به کسی، راحت باش. خلاف‌های تو فقط ما را گیر می‌اندازد و برامان مشکل درست می‌کند.»

کمال گفت: «مترجمِ محافظه‌کارِ ترسوی ضدحال‌!»

مهناز لب‌هاش را حالت دلقکی کرد و براش شکلک درآورد.

کمال صداش را بلند کرد و گفت: «آفرین! همین است؛ دلقک باید بشویم. پول اگر می‌خواهیم، باید دلقک‌بازی کنیم. توی تئاتر نشد توی بازار، خیابان، همین جا. پول فقط از توی نقش بازی‌کردن درمی‌آید، اصلاً همه‌چیز از توی نقش بازی‌کردن درمی‌آید. من یک نمایش‌نامه می‌نویسم از خودمان و خودمان هم بازی‌اش می‌کنیم. مجوز هم بهش ندادند، خیابانی کار می‌کنیم. مثلِ این نوازنده‌ها، هر روز یک جا،

یک میدان.»

سودابه گفت: «لابد تو هم آخرش کلاه می‌چرخانی و پول جمع می‌کنی، مثل همین جنابِ نویسنده.»

کمال گفت: «آره، کلاه‌گردانیِ آخرش هم با من.»

کیومرث قهقهه‌یی عصبی زد و گفت: «هر کار می‌کنیم، همیشه آخرش همه‌مان می‌افتیم به کلاه‌گردانی.»

دولا و راست شد و حسابی خندید. وقتی دولا می‌شد، فقط موهای فرِ انبوهش دیده می‌شد.

رضا گفت: «انگار ماها فقط مسخره‌بازی بلدیم. هر کار هم بکنیم مسخره می‌شود، مسخره‌بازی بوده همیشه همه‌چیزمان. فقط این را خوب بلدیم. چیزِ دیگری ازمان درنمی‌آید. کار جدی هم بخواهیم بکنیم، مسخره می‌شود.»

مهناز گفت: «مگر این‌طوری چه عیبی دارد؟ مگر بقیه که خیلی جدی چسبیده‌اند به درس و دانش‌گاه و پول، چی شده‌اند؟ یکی‌اش مادرِ خودم؛ حال‌به‌هم‌زن شده فقط. ما دست به هر چیز بزنیم خرابش می‌کنیم. ما مالِ زمانه‌ی “همه‌چیز را خراب‌کن”‌ایم. دست‌مان این‌جوری تربیت شده. من یک نظم خواستم بدهم به کافه‌مان و کارِ خودم و سه تا بچه‌های دیگر کافه، نتیجه‌اش شد اخراج یک دخترِ ماه، که جورِ خودم را هم خیلی وقت‌ها می‌کشید. خواستم ترجمه‌ی یکی را برای یک انتشارات کمی دست‌کاری کنم، نتیجه‌اش شد ردشدن همان ترجمه و دشمنی همیشه‌گی آن آدم با من.»

رضا گفت: «این حرف‌ها که برامان سروسامان نمی‌شود. آخرش چی؟ بابا، یک دستی بجنبانیم!»

سودابه گفت: «چی شده حالا؟ چرا امروز مدام می‌خواهی دست بجنبانی؟ کجات را سوزانده‌اند؟ راستش را بگو!»

کمال گفت: «آره، یک جاش را سوزانده‌اند؛ همان دل نازکش را، وگرنه سروسامان تو کارش نبود تا حالا.»

رضا گفت: «کارِ دل باشد یا نباشد، خانه نباید بخواهم؟ یک سقف بالاسرم نباید بخواهم که مال بابام نباشد؟ ۳۶ سالم است، ناسلامتی. شماها هنوز لب مرزید؛ یکی دو سال این‌ور یا آن‌ورِ سی. تقصیر ندارید. برسید به سن من،‌ می‌فهمید چی می‌گویم. شب بروید خانه و باباتان مثل نان‌خورِ اضافی نگاه‌تان کند، می‌فهمید.»

سودابه گفت:‌«آن‌وقت، امروز متوجه این‌ها شدی؟ همین‌طوری؟ هیچ اتفاقی هم نیفتاده، تازه‌گی؟»

کمال گفت: «جدیداً کسی دلش را نبرده، بابا. باز هم قضیه‌ی هستی خانم است. امروز رضا می‌خواسته باهاش قرار بگذارد، هستی گفته دیگر سینگل نیست. گفته فعلاً صلاح نیست ببینند هم را. آخر، با یک گل‌پسرِ مهندسِ سروسامان‌دار، نه گذاشته‌اند و نه برداشته‌اند، تا دم‌دم‌های “ای یار مبارک باد” رفته‌اند. رضا هم ویلان و سیلان دارد این‌طرف و آن‌طرف می‌رود از ظهر. بعدازظهر آمد شرکت که برویم دوتایی شمال. گفتم که نمی‌توانم و جواب مادرم را چی بدهم.»

مهناز گفت: «آخی! حیوانی رضا!»

سودابه رو به رضا کرد که سرش را پایین انداخته بود و گفت: «حالا چرا باید این‌جوری به تو بگوید؟ مرض دارد؟ خب، فقط می‌گفت کار دارم یا نمی‌خواهم. مرض دارد حتماً.»

رضا گفت: «این‌جوری نگو! حساب می‌کند خب روی رفاقت من و مرام من. می‌داند که من از دارِ دنیا فقط این‌ها را دارم. یک ماشینی هم البته دارم، حلقه‌ی وصل و فدای سرِ رفقا.»

کیومرث گفت: «تو که باز سقفِ ماشینت بالاسر خودت و ما هست، ما چی بگوییم که آن را هم نداریم؟»

کمال گفت: «دیدید می‌گفتم رضا دلش نازک است و اهلِ عشق و عاشقی؟ شما می‌گفتید رضا عاشق ماشینش است و این‌ور و آن‌ور رفتن، هیچ‌جا بندبشو نیست!»

سودابه گفت: «حالا هم همین را می‌گوییم. وگرنه چرا حالا که هستی کسی را پیدا کرده، دوباره فیلش یاد هندوستان کرده؟ مگر دو دفعه‌ی قبلی که هستی خودش آمد سراغش، ردش نکرد و هی نگفت من علافم و نمی‌دانم چی می‌خواهم از زنده‌گی‌ام؟»

رضا گفت: «حالا می‌دانم چی می‌خواهم؛ سروسامان می‌خواهم، با هستی یا هر کی. خسته شد این عزیزخان از بس این‌ور و آن‌ور کشاند مرا.»

مهناز گفت: «حالا واقعاً هستی را می‌خواهی؟ سروسامان را برای او می‌خواهی؟»

«نه بابا، نمی‌دانم، فقط خسته شده‌ام. هنوز هم بیش‌تر از دو ساعت هیچ‌جا بند نمی‌شوم و فوری می‌خواهم بپرم پشت فرمان و بزنم به خیابان‌. اما خسته شده‌ام واقعاً.»

سودابه گفت: «دروغ می‌گوید، این از آن‌هاست که چیزی به‌شان بدهی،‌ نمی‌خواهندش؛ ندهی، دنبالش می‌دوند.»

رضا گفت: «آره، قبول دارم. ولی واقعاً دارم احساس بطالت می‌کنم. نمی‌شود این‌جوری هر روز صبح بلند بشوی و سوار ماشین بشوی و بروی سراغ یکی دو تا مجله، یک یادداشت به این بدهی و یک گزارش به آن و دوزار دوزار جمع کنی و بعد بروی مسافرکشی. عصر هم بروی کافه و شب سرت را که روی بالش می‌گذاری، ببینی امروز هم شد مثل دیروز و پریروز و هیچی انگار قرار نیست عوض شود.»

کمال گفت: «بطالت به‌مان چسبیده. تقصیر ما نیست. چسبیده روی صورت و دست‌وپامان. باید فقط با صورتک و شکلک گولش بزنیم، ردمان را گم کند.»

مهناز گفت: «نه، نه. هیچی مثل دیروز و پریروز نیست، هیچی. همه‌چیز فقط بدتر می‌شود. روابطت، کارَت، اعتماد‌به‌نفست، آرزوهات، همه‌چی.»

سودابه گفت: «عزا گرفته‌اید ها! خب، که چی؟ هیچ کاری نمی‌کنید خب. یک مُد تازه‌ی لباس هم جرئت نمی‌کنید بپوشید.‌ یک دوست تازه، کارِ تازه نمی‌گیرید. هیچی! آن‌وقت چی باید عوض بشود؟»

مهناز گفت: «بدتر می‌شود آن‌وقت، فقط بدتر.»

سودابه گفت: «بشود، بدتر بشود. که چی؟ ترس ندارد که.»

مهناز گفت: «من همین را که هستیم ترجیح می‌دهم؛ بطالت باشد یا هر چه. با مدرکِ ارشدِ ترجمه دارم پیش‌خدمتی می‌کنم توی یک کافه؟ اشکالی ندارد. هر روز مجبورم سرکوفت‌های مادرم را تحمل کنم که چرا نمی‌روم دکترای پژوهش هنر بخوانم و این‌طوری هیچی نمی‌شوم؟ مهم نیست. همین که بدتر نشود، فعلاً خوب است. یک روزی ترجمه‌هام چاپ شود، برام کافی است.»

سودابه گفت: «بعضی وقت‌ها به مادرت حق می‌دهم، با این محافظه‌کاری و ترس‌های تو.»

مهناز گفت: «اصلاً تمام حق مال او، ولی من این‌طوری‌ام.»

کیومرث گفت: «سودابه، تو اگر نمایش‌گاه دو هفته‌ی دیگرت نبود و نمی‌توانستی این خانمِ گالری‌دار را راضی کنی بعد از شش ماه این نمایش‌گاه را برات بگذارد، باز این حرف‌ها را می‌زدی، درباره‌ی شورش و حرکت و تکان و این حرف‌ها؟»

سودابه گفت: «مزخرف نگو! یعنی من احمقم که به‌خاطر یک نمایش‌گاه پنج‌روزه خیال کنم همه‌چیزم زیرورو شده؟ آن هم نمایش‌گاهی که معلوم نیست چیزی‌اش هم فروش برود و تماشاچی‌هاش دوست‌هایی آس‌وپاس‌، مثل شما، هستند؟ نمی‌شناسی مرا هنوز بعد از یکی دو سال؟»

رضا گفت: «حالا من از روابطِ مطبوعاتی‌ام استفاده می‌کنم و چند تا هنرپیشه و کارگردان پول‌دار برات می‌آورم.»

کیومرث به سودابه گفت: «قبول دارم، تو را خوب نمی‌شناسم. رضا را شاید می‌شناسم، با این‌که یک سال است توی جمع ماست، از بعد از کلاس‌های نمایش‌نامه‌نویسی. مهناز را هم توی این دو سال و از کلاس‌ها شناخته‌ام. نشده کاری کند که بگویم چی شد و چرا این کار را کرد و کارش برام سؤال بشود. کمال را ولی گمانم اصلاً. خودش نمی‌خواهد.»

همه‌شان با هم خواستند حرف بزنند و چیزی بگویند که کمال کوتاه گفت: «پدرم ده روز است گم‌شده و برنگشته خانه.»

همه‌شان حرف‌هاشان را نیمه‌کاره گذاشتند و به او نگاه کردند. او هم نگاه‌شان می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.

رضا گفت: «واقعاً گم شده و برنگشته خانه؟»

کیومرث گفت: «ده روز است و تو به ما هیچی نگفتی؟ نگفتم به‌تان که اصلاً نمی‌شناسیمش؟»

کمال فقط نگاهش کرد.

مهناز گفت: «مادرت چه‌کار می‌کند؟»

کمال گفت: «اولش هی زنگ زد این‌ور و آن‌ور و رفت این کلانتری و آن بیمارستان. بعدش دیگر نشست و دستش را زد زیر چانه و فکر کرد و فکر کرد. حالا هم دیگر هیچی. می‌گوید خودش آخر می‌آید، می‌دانم.»

سودابه گفت: «تو الان به ما می‌گویی؟»

کمال گفت: «آره، خب.»

رضا گفت: «دارد نمایش می‌دهد.»

مهناز گفت: «نه. از چشم‌هاش معلوم است راست می‌گوید. تا حالا داشت بازی می‌کرد و پنهان‌کاری می‌کرد، حالا نه. بازی درونی بلد نیست.»

کیومرث گفت: «گفتم که نگذاشته بشناسیمش.»

هر چهارتاشان ساکت به کمال نگاه کردند و کمال هم ساکت به آن‌ها. دوروبرشان میزها همان‌طور شلوغ بود و پر از حرف، قاتی موسیقی جَز و صدای تلخِ خش‌داری که از ته حلقِ خواننده‌ درمی‌آمد.

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.