سفرهای گالیور

سفرهای گالیور

نویسنده: 
جاناتان سوییفت
مترجم: 
محمود گودرزی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: سخت تعداد صفحات: 320
قیمت: ۲۶۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۲۳۸,۵۰۰تومان
شابک: 9786227280166

سفرهای گالیور با نام فرعی سفرهایی به میان برخی از اقوام دوردست جهان در چهار بخش به شرح ماجراجویی‌های دورودراز لموئل گالیور می‌پردازد که شانزده سال و هفت‌ ماه طول می‌کشد. کتاب با شرحی مختصر درباره‌ی زندگی شخصی گالیور و در کشور انگلستان شروع می‌شود. او پزشکی خانواده‌دار است که رؤیای سفر و کسب آموزه‌های جدید به کار در دریاها می‌کشاندش و در این میان به چهار سرزمین عجیب‌وغریب پا می‌گذارد؛ «لیلیپوت» سرزمین آدم‌کوچولوها، «برابدینگنگ» سرزمین مردمانی غول‌پیکر، احمق و بی‌سیاست که با گالیور مثل حیوانات سیرک برخورد می‌کنند، «لاپوتا» جزیره‌ای معلق در آسمان با مردمانی دانشمند و فیلسوف، و در آخر سرزمین «هویهنهنم‌ها» اسب‌هایی باهوش و دانا که از بی‌شعوری «یاهوها» (انسان‌ها) در عجب‌اند. روایت اول‌شخص گالیور در سفرنامه‌اش خالی از هیجان و بی‌هیچ واکنش احساسی نوشته شده است، او تنها به روایت دقیق ماجراها اکتفا کرده و درنهایت به خواننده این اطمینان را می‌دهد که هرآنچه نوشته همه حقیقت است و ذره‌ای دروغ در آن راه نیافته است.

جاناتان سوییفت با تلفیق سنت سفرنامه‌نویسی کلاسیک‌، طنز و ژانر فانتزی هجویه‌ای نوشته است درباره‌ی جامعه‌ی قرن هجده انگلستان، اما برخلاف سفرنامه‌نویس‌های کلاسیک تنها به روایت خاطرات و مخاطرات سفر نپرداخته و با نسبت‌‌دادن ویژگی‌های مردمان انگلستان به ساکنین سرزمین‌هایی خیالی امکانی فراهم آورده تا نگاهی انتقادی به سیاست‌، اجتماع و شخصیت‌های تاریخی هم‌عصرش داشته باشد و آن‌ها را به ریشخند بگیرد. از طرف دیگر سفرنامه‌ی گالیور به‌قدری رنگ‌و‌بوی تخیل دارد که می‌تواند همتای سفرهای دون‌کیشوت افسانه‌ای باشد. گالیور برخلاف دون‌کیشوت به ‌جنگ دشمنان فرضی نمی‌رود اما هدفش از روایت این سفرها براندازی ظلم‌ و استبداد حاکمان است، مسئله‌ای که در نامه‌‌‌ به ناشرش آن را دلیل انتشار کتاب می‌داند و از تغییرنکردن اوضاع جهان بعد از انتشار آن اظهار نارضایتی می‌کند. 

چرا باید این کتاب را بخوانیم

سفرهای گالیور یکی از اولین‌ رمان‌های تأثیرگذار در نوع ادبیات آرمان‌شهری است که با زبانی طنز درباره‌ی ویژگی‌های جوامع پادآرمان‌شهری بحث می‌کند. نویسنده با گوشه‌چشمی به جمهور افلاطون و اتوپیای توماس مور نگاه بدبینانه‌اش را درباره‌ی نظام‌های سیاسی حاکم بر زمانه‌اش نشان می‌دهد. کتاب مشخصاً بر جورج اورول تأثیر فراوان گذاشته است.
سفرهای گالیور نقدی است بدبینانه درباره‌ی ناکارآمدی خردگرایی و روشنگری اروپایی.
سفرهای گالیور یکی از مهم‌ترین آثار ادبی کلاسیک است که ریشه‌‌ی بسیاری از آثار مهم بعدی را می‌‌توان در آن پیدا کرد و شناخت آن، خواندن و فهمیدن آثار پس از خود را آسان می‌کند.
سوییفت با استفاده از طنز و بسیاری از انواع ادبی چون فانتزی، علمی‌تخیلی و پیکارسک دست به خلق شاهکاری زده است که تمام گروه‌های سنی از خواندن آن لذت خواهند برد.
بسیاری از ترجمه‌‌های موجود برای کودکان و نوجوانان خلاصه شده و به همین دلیل بخشی از کنایات و هجویات طنزآمیز آن حذف شده‌اند. چنین نسخه‌هایی تنها بر ماجراجویی‌های گالیور و وقایع دردسرسازی که پشت سر می‌گذارد تأکید کرده‌اند. از این منظر خواندن ترجمه‌ی نسخه‌ی کامل کتاب خالی از لطف نیست.

ویدئوها

مقالات وبلاگ

هجویه شوخ‌طبعانه

هجویه شوخ‌طبعانه

سوییفت با هجو رفتارهای حاکمان سرزمین‌های خیالی به انتقاد از مردم و حاکمان عصر خودش پرداخته، نظامی سلطه‌گر و ‌انتقادناپذیر و مردمی نامعقول و بی‌منطق. هریک از سفرهای گالیور تأکید و تلنگری است بر ویژگی‌های نژاد انسان. لیلیپوت‌ها ناتوانی و کمبودهایشان نسبت به موجودات دیگر را نمی‌بینند. آن‌ها با طناب‌هایی نازک و میخ‌هایی کوچک گالیور را به زمین می‌چسبانند و چون گالیور نمی‌خواهد رفتار خصمانه‌ای از خود نشان بدهد گمان می‌کنند که او را به بند کشیده‌اند. آدم‌های غول‌پیکر برابدینگنگ ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

avatar
نام

سلام. آیا کتاب متن کامل است ؟

avatar
ادمین نشر برج

سلام دوست عزیز. بلی. تمام کتاب‌های نشر برج بر اساس متن کامل منتشر می‌شوند.

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

سفری به لیلیپوت

فصل یکم

نویسنده از خودش و خانواده‌اش شرح حالی ارائه می‌کند؛ از نخستین انگیزه‌هایش برای سفرکردن می‌گوید. کشتی‌اش غرق می‌شود، برای نجات جان خود شنا می‌کند، صحیح و سالم به ساحل سرزمین لیلیپوت[1] می‌رسد، اسیرش می‌کنند و به داخل کشور می‌برند.

پدرم ملکی کوچک در ناتینگهام‌شِر داشت؛ من سومین پسر از پنج پسر خانواده بودم. چهارده‌ سال داشتم که پدرم مرا به دانشگاه امانوئل در کمبریج فرستاد که سه ‌سال در آن اقامت کردم و به تحصیل علم همت گماشتم، اما هزینه‌ی نگهداری‌ام (هرچند کمک‌خرجی ناچیز داشتم) نسبت به دارایی محقرم چنان سنگین بود که به شاگردیِ جراحی سرشناس در لندن به نام آقای جیمز بِیتس درآمدم و چهار سال هم پیش او ماندم و ازآنجاکه پدرم گهگاه مبالغی اندک برایم می‌فرستاد، آن‌ها را خرج آموختن دریانوردی و شاخه‌های دیگر ریاضیات می‌کردم، رشته‌هایی مفید برای آن‌هایی که قصد سفر دارند، چون همیشه معتقد بودم که دیر یا زود سرنوشتم این است که عازم سفر شوم. پس از ترک آقای بِیتس ‌سراغ پدرم رفتم؛ آنجا به لطف او و عمویم جان و برخی نزدیکان دیگر چهل ‌پوند به ‌دست آوردم و سالانه سی‌ پوند دیگر نیز به من وعده دادند تا بتوانم در لِیدن[2] بمانم. آنجا دو سال و هفت‌ ماه پزشکی خواندم، چون می‌دانستم که در سفرهای دریایی طولانی به ‌کار خواهد آمد.

کمی پس از بازگشت از لِیدن، استادِ نیک‌نفسم، آقای بِیتس، مرا برای کار جراحی در کشتی سوالو[3] به فرمانده‌اش ناخدا آبراهام پَنِل معرفی کرد؛ سه‌ سال‌ و نیم با او ادامه دادم و یکی ‌دو بار به شرق مدیترانه و برخی قسمت‌های دیگر سفر کردم. وقتی برگشتم، تصمیم گرفتم در لندن ساکن شوم و مشوقم در این کار، استادم آقای بِیتس بود؛ همو مرا به بیمارهای مختلف سفارش کرد. در خانه‌ای کوچک در محله‌ی اُلد جوری[4] اقامت کردم و ازآنجاکه به من توصیه شده بود وضعیتم را تغییر بدهم، با خانم مِری برتون، دختر دوم آقای ادموند برتون، جوراب‌فروشِ خیابان نیوگِیت[5]، ازدواج کردم و چهارصد پوند جهیزیه به دست آوردم.

اما ازآنجاکه استاد خوبم پس از دو سال از دنیا رفت و من هم دوستان چندانی نداشتم، کم‌کم کاروبارم نابسامان شد، چون وجدانم اجازه نمی‌داد از عمل نادرست بسیاری از همکارانم تقلید کنم. بنابراین پس از آنکه با همسر و عده‌ای از آشنایانم مشورت کردم، تصمیم گرفتم دوباره راهی دریا شوم. من پی‌درپی در دو کشتی جراح بودم و طی شش ‌سال سفرهایی مختلف به هند غربی و شرقی کردم و با این کار مبلغی به ثروتم افزودم. اوقات فراغتم را صرف خواندن آثار بهترین نویسندگان قدیمی و امروزی می‌کردم، چون همیشه تعداد بی‌شماری کتاب در دسترس داشتم و وقتی در ساحل بودم، رسوم و حالات مردم را نظاره می‌کردم و زبانشان را می‌آموختم، کاری که به لطف قدرت حافظه‌ام به‌راحتی از پسش برمی‌آمدم.

آخرین سفر از این مسافرت‌ها برایم چندان خوش‌یُمن نبود، بنابراین از دریا دل‌زده شدم و تصمیم گرفتم در خانه نزد همسر و خانواده‌ام بمانم. از اُلد جوری به فتِر لِین[6] نقل مکان کردم و از آنجا به واپینگ[7]، به ‌امید اینکه بین ملوانان کار پیدا کنم، اما منفعتی عایدم نشد. پس از سه ‌سال انتظار برای بهبود اوضاع، پیشنهاد سودآور ناخدا ویلیام پریچِرد، ناخدای کشتی آنتیلوپ[8] را پذیرفتم که عازم سفر به دریای جنوب[9] بود. چهارم مِه 1699 از بریستول[10] حرکت کردیم و سفرمان در آغاز با موفقیت بسیار همراه بود.

به‌ دلایلی صلاح نمی‌دانم خواننده را با جزئیات ماجراهایمان در آن ‌دریاها آزار بدهم. همین کافی است به اطلاعش برسانم که حین عبور از آنجا به هند شرقی، طوفانی شدید ما را به شمال غربِ سرزمین فان دیمِن[11] راند. پس از بررسی، دیدیم که در سی درجه و دو دقیقه‌ی عرض جنوبی هستیم. دوازده تن از خدمه بر اثر افراط در کار و سوءتغذیه مرده بودند؛ بقیه در ضعف شدید به سر می‌بردند. پنجم نوامبر که در آن‌ نواحی آغاز فصل تابستان است، هوا بسیار غبارآلود بود و ملوان‌ها در فاصله‌ی کم‌وبیش صدمتری صخره‌ای دیدند، اما باد به‌شدت می‌وزید و ما را به‌سمت آن راند و کشتی درجا دو تکه شد. شش نفر از خدمه که من یکی از آن‌ها بودم، پس از آنکه قایق نجات را به دریا انداختیم، موفق شدیم از کشتی و صخره فاصله بگیریم. بر اساس محاسبات من حدود سه فرسنگ پارو زدیم تا اینکه دیگر قادر نبودیم ادامه بدهیم، چون پیش از آن، کار در کشتی توش‌وتوانمان را گرفته بود. بنابراین خود را به دست امواج سپردیم و حدود نیم ‌ساعت بعد تندبادی قایق را واژگون ساخت. نمی‌دانم چه بر سر همراهانم در قایق آمد یا آن‌هایی که به روی صخره گریختند یا در کشتی باقی ماندند، اما نتیجه می‌گیرم که همه از دست رفتند. خودم در جهتی که تقدیر نشانم ‌داد شناکنان پیش رفتم و باد و خیزاب مرا جلو ‌راندند. اغلب می‌گذاشتم پاهایم بیفتد، ولی کف دریا را حس نمی‌کردم؛ وقتی کم‌وبیش طاقتم به آخر رسید و دیگر قادر نبودم تقلا کنم، دیدم پاهایم به زمین می‌خورد و طوفان تا حد زیادی فروکش کرده بود. سرازیری چنان کوتاه بود که پس از حدود یک‌و‌نیم کیلومتر پیاده‌روی به ساحل رسیدم و حدس می‌زدم حدود ساعت هشت شب باشد. سپس قریب هشتصد متر جلو رفتم، اما اثری از خانه یا سکنه نیافتم؛ دست‌کم در آن ‌حالت با ضعفی که داشتم آن‌ها را ندیدم. به‌غایت خسته بودم و بر اثر این‌ خستگی، به‌علاوه‌ی گرمای هوا و نیم‌ پاینت[12] برندی‌ای که هنگام ترک کشتی سر کشیدم، تمایلی شدید به خواب داشتم. روی چمن دراز کشیدم که بسیار کوتاه و نرم بود و آنجا به‌ خوابی چنان سنگین فرو رفتم که نظیرش را در تمام عمرم به ‌یاد ندارم و طبق محاسباتم بیش از نُه ساعت خوابیدم، چون وقتی بیدار شدم سپیده تازه دمیده بود. سعی کردم بلند شوم، اما نمی‌توانستم جُم بخورم، چون همان‌طور که برحسب اتفاق به ‌پشت خوابیده بودم، دیدم دست‌ها و پاهایم در هر سو محکم به زمین بسته شده و موهایم که دراز و ضخیم بود به ‌همان شیوه محکم بسته شده بود. همچنین چند نخ باریک روی بدنم حس کردم، از زیربغل تا ران‌ها. فقط می‌توانستم به بالا نگاه کنم؛ آفتاب کم‌کم داغ می‌شد و روشنایی‌اش چشم‌هایم را می‌زد. صدایی مبهم پیرامونم شنیدم، اما در حالت درازکش جز آسمان چیزی نمی‌توانستم ببینم. اندکی بعد حس کردم شیئی زنده روی پای چپم جنبید و پس از آنکه آرام روی سینه‌ام جلو آمد، کم‌وبیش نزدیک چانه‌ام رسید. وقتی چشم‌هایم را تا جایی که امکان داشت پایین آوردم، آن را دیدم که موجودی انسان‌نما بود، با قامتی کمتر از پانزده سانتی‌متر، تیر و کمانی به ‌دست و ترکشی بر پشت. در این اثنا، حس کردم که دست‌کم چهل نفر دیگر از همان نژاد (آن‌طور که حدس می‌زدم) در پی نفر اول آمدند. من که به‌غایت شگفت‌زده شده بودم چنان بلند غریدم که همه از وحشت به‌ عقب دویدند و آن‌طور که بعد شنیدم، برخی از آن‌ها که از دو طرفم پایین پریده بودند آسیب دیدند. بااین‌حال، زود برگشتند و یکی از آن‌ها خطرکنان به‌قدری جلو آمد که توانست منظره‌ی کامل چهره‌ام را ببیند و پس از آنکه از سر تحسین دست‌ها و چشم‌هایش را بالا گرفت، با صدایی جیغ‌مانند اما واضح فریاد کشید هِکیناه دگول. دیگران این واژه‌ها را چند بار تکرار کردند، اما من آن ‌موقع نمی‌دانستم معنی‌شان چیست. باورش برای خواننده دشوار نیست که بشنود من تمام آن ‌مدت در وضعیتی به‌شدت ناراحت دراز کشیده بودم. سرانجام، در پی تقلا برای رهایی و به ‌مدد بخت، نخ‌ها را بریدم و میخ‌هایی را کَندم که دست چپم را به زمین بسته بودند، چون وقتی دستم را تا پیش صورتم بالا آوردم دیدم از چه روش‌هایی برای بستن من استفاده کرده‌اند و هم‌زمان، با حرکتی خشن که باعث شد خیلی درد بکشم، نخ‌هایی را شُل کردم که موهایم را سمت چپم بسته بودند، ‌طوری که فقط توانستم حدود پنج سانتی‌متر سرم را بچرخانم. آن‌ موجودات پیش از آنکه بتوانم بگیرمشان، دوباره پا به فرار گذاشتند. در پی آن، فریادی بلند با لحنی جیغ‌مانند بلند شد و پس از آنکه بند آمد، صدای یکی از ایشان را شنیدم که داد می‌زد تولگو فوناک. بلافاصله در این ‌لحظه حس کردم بیش از صد تیر به دست چپم اصابت کرد و مثل سوزن در تنم خَلید و علاوه بر این‌ها، تعدادی دیگر نیز به هوا پرتاب کردند، مانند بمب‌هایی که ما در اروپا می‌اندازیم و گمان می‌کنم بسیاری از آن‌ها روی تنم فرود آمدند (بااینکه حسشان نکردم) و برخی هم روی صورتم که به‌ آنی با دست چپم پوشاندم. وقتی رگبار تیرها پایان یافت، از درد و غصه ناله سر دادم و بعد وقتی دوباره کوشیدم خود را برهانم، رگباری دیگر بزرگ‌تر از رگبار قبلی بر سرم بارید و برخی از آن‌ها تلاش کردند نیزه‌هایشان را در پهلوهایم فرو کنند، اما من از بخت بلندم با خود کُتی چرمی داشتم که نمی‌توانستند سوراخش کنند. به این نتیجه رسیدم که امن‌ترین شیوه این است که بی‌حرکت دراز بکشم و قصد داشتم تا شب همان‌طور بمانم و آن ‌وقت با دست چپی که حالا باز شده بود به‌راحتی می‌توانستم خود را آزاد کنم و اما اگر همه‌ی ساکنان محل به‌اندازه‌ی همانی بودند که دیدم، به‌حق اعتقاد داشتم که می‌توانم حریف بزرگ‌ترین ارتش‌هایی باشم که مقابلم قرار می‌دهند، اما تقدیر سرنوشتی دیگر برایم رقم زد. وقتی دیدند که ساکتم، دیگر تیری پرتاب نکردند، اما از بالا گرفتن همهمه فهمیدم که تعدادشان بیشتر شده و حدود چهار متر دورتر، کنار گوش راستم، تا حدود یک ‌ساعت صدای تق‌تق شنیدم، مثل صدای کسانی که مشغول کار باشند. تا جایی که میخ‌ها و نخ‌ها اجازه می‌دادند، سرم را به آن‌ سو برگرداندم و دیدم سکویی با ارتفاع حدود چهل‌وپنج‌ سانتی‌متر از سطح زمین برافراشته‌اند که می‌توانست چهار تن از اهالی را نگه دارد، با دو سه نردبان برای بالارفتن از آن. از آنجا یکی‌شان که فردی متشخص به نظر می‌رسید نطقی طولانی برایم ایراد کرد که حتی یک ‌هجایش‌ را نفهمیدم، اما باید متذکر شوم که فرد متشخص پیش از آغاز سخنرانی‌اش سه ‌بار با صدای بلند گفت لَنگرو دهول سان. (بعدها این کلمات و همچنین واژه‌های پیشین را برایم تکرار کردند و شرح دادند) سپس بلافاصله پنجاه‌ نفر از ساکنان منطقه آمدند و نخ‌هایی را که سمت چپ سرم بسته شده بود بریدند و همین باعث شد بتوانم سرم را به‌ راست برگردانم و شخص سخنران و حرکاتش را ببینم. به نظر می‌رسید میان‌سال باشد و بلندقامت‌تر از سه ‌نفری بود که در خدمتش بودند. یکی‌شان غلامی بود که دنباله‌ی ردایش را نگه داشته بود و به نظر می‌رسید از انگشت وسط من کمی بلندتر باشد؛ دو نفر دیگر هرکدام در یک‌ سوی او قرار گرفته بودند تا کمکش کنند. او تمام نقش‌های مختلف سخنرانان را اجرا کرد و من در رفتارش دوره‌هایی متعدد از تهدید و ارعاب می‌دیدم و همچنین دیگر وعده‌ها، ترحم و مهربانی. مختصر پاسخ دادم، اما با‌ حالتی سخت مطیع و فرمان‌بُردار، دست چپ و دو چشمم را به‌سوی خورشید بالا گرفتم، گویی آن را شاهد بگیرم و من که از گرسنگی رمقی برایم نمانده بود و از ساعت‌ها پیش از ترکِ کشتی لقمه‌ای غذا نخورده بودم چنان تحت فشارِ نیازهای طبیعی قرار گرفتم که نمی‌توانستم بی‌قراری‌ام را پنهان کنم (شاید به‌خلاف قواعد سخت‌گیرانه‌ی نجابت) و مرتب انگشتم را روی دهانم می‌گذاشتم تا نشان بدهم که غذا می‌خواهم. آن هورگو (آن‌طور که بعد فهمیدم، اشخاص والامقام را چنین می‌نامند) منظورم را به‌خوبی درک کرد. از سکو پایین آمد و فرمان داد چندین نردبان روی پهلوهایم بگذارند و حدود صد تن از اهالی محل از آن‌ها بالا آمدند و به‌سوی دهانم قدم برداشتند، درحالی‌که با خود سبدهایی پُر از گوشت می‌آوردند که پادشاه به‌محض اطلاع از حضورم دستور داده بود فراهم کنند و به ‌اینجا بفرستند. میانشان گوشت حیوانات متعددی دیدم، اما نتوانستم آن‌ها را از طعمشان باز بشناسم. گوشت کتف، ران و گُرده بود که به‌شکل اندام‌ گوسفند درآمده و بسیار خوب آماده شده بود، اما در اندازه‌هایی کوچک‌تر از بال‌ چکاوک. در هر لقمه دو یا سه ‌تای آن‌ها را می‌خوردم و هر بار سه قرص نان به ‌بزرگی گلوله‌های شمخال برمی‌داشتم. تا جایی‌ که می‌توانستند به‌سرعت برایم غذا فراهم می‌کردند و با دیدن جثه و اشتهایم بهت و حیرت خود را به‌ طرق مختلف نشان می‌دادند. سپس با علامتی دیگر به آن‌ها فهماندم که نوشیدنی می‌خواهم. از خوردنم پی بردند که مقداری اندک کافی نیست و ازآنجاکه مردمی بسیار خلاق بودند، با چابکی هرچه‌ بیشتر یکی از چلیک‌های بزرگ خود را بالا بردند و بعد به‌سمت دستم غلتاندند و با ضربه درپوشش را باز کردند؛ به یک‌ جرعه آن را سر کشیدم که انجامش کاری نداشت، چون محتویاتش نیم‌ پاینت هم نبود و مزه‌اش شبیه نوعی شراب محلی بورگاندی[13] بود، اما بسیار خوشمزه‌تر از آن. چلیکی دیگر برایم آوردند که به ‌همان شیوه سر کشیدم و اشاره کردم که بیشتر بیاورند، اما دیگر چیزی نداشتند به من بدهند. پس از آنکه این شگفتی‌ها از من سر زد، فریاد شادی سر دادند، روی سینه‌ام رقصیدند و مثل نخستین بار چند مرتبه تکرار کردند هِکیناه دگول. به من اشاره کردند که آن دو چلیک را پایین بیندازم، اما ابتدا به افرادی که زیر بودند هشدار دادند تا از سر راه کنار بروند و با صدای بلند داد زدند بوراچ میوولا و وقتی ظرف‌ها را در هوا دیدند، همه با هم فریاد هِکیناه دگول سر دادند. اعتراف می‌کنم مادامی‌که روی تنم جلو و عقب می‌رفتند، اغلب وسوسه می‌شدم چهل‌ پنجاه نفر از کسانی را که زودتر در دسترسم قرار می‌گرفتند بگیرم و به زمین بکوبم، اما تداعی آنچه حس کرده بودم که چه ‌بسا بدترین کاری نبود که می‌توانستند انجام بدهند، همچنین قول شرفی که به آن‌ها داده بودم، چون رفتار فرمان‌بُردارانه‌ی خود را چنین تعبیر می‌کردم، خیلی زود این خیالات را از ذهنم بیرون راند. وانگهی حالا خود را در قید قوانین مهمان‌نوازیِ مردمانی می‌دیدم که با آن سخاوت و گشاده‌دستی با من رفتار کرده بودند. بااین‌حال، در افکارم از جسارت این موجودات فانیِ کوچک، به‌غایت حیرت کرده بودم، موجوداتی که وقتی یکی از دست‌هایم آزاد بود جان بر کف نهاده و روی بدنم قدم زده بودند، بی‌آنکه از دیدن موجودی که لابد در نظرشان بس غول‌پیکر بود به خود بلرزند. مدتی گذشت و وقتی دیدند دیگر تقاضای گوشت نمی‌کنم، شخصی والامقام ازطرف اعلیحضرت امپراتور مقابلم ظاهر شد. عالی‌جناب که روی ساق پای راستم قرار گرفته بود با حدود یک ‌دوجین از ملازمانش به‌سوی صورتم جلو آمد و پس از آنکه معرفی‌نامه‌اش را با مُهر شاهنشاهی نزدیک چشمانم گرفت و به من عرضه کرد، حدود ده‌ دقیقه سخن گفت، بی‌هیچ نشانه‌ای از خشم، اما با نوعی اراده‌ی مصمم و خلل‌ناپذیر. اغلب به جلو اشاره می‌کرد که بعدها فهمیدم به‌طرف پایتخت در هشتصدمتری ما بوده و اعلیحضرت نیز در شورا تصویب کرده بود که باید به آنجا منتقل شوم. در چند کلمه جوابش را دادم، اما سودی نداشت و بعد با دستی که آزاد بود علامتی دادم و آن را روی دست دیگرم گذاشتم (البته از بالای سر عالی‌جناب، تا مبادا بلایی سر او یا ملازمانش بیاورم) و بعد روی سر و تن خودم تا نشان بدهم که خواهان آزادی‌ام. گویا منظورم را چنان‌که باید دریافت، چون سرش را به ‌نشانه‌ی مخالفت تکان داد و دستش را به‌ حالتی نگه داشت که نشان می‌داد باید در هیئت فردی زندانی برده شوم. البته علامت‌هایی دیگر نیز داد تا به من بفهماند که به‌قدر کافی گوشت و نوشیدنی خواهم داشت و به‌خوبی با من رفتار خواهد شد. در این ‌لحظه، یک ‌بار دیگر به این فکر افتادم که تلاش کنم بندهای خود را بگسلانم، اما وقتی سوزش تیرهایشان را روی چهره و دست‌هایم حس کردم که سراسر تاول زده و بسیاری از پیکان‌ها همچنان در آن‌ها مانده بود و ازآنجاکه می‌دیدم شمار دشمنانم در حال فزونی است، اشاره‌هایی کردم تا به آن‌ها بفهمانم که می‌توانند با من هر کاری بخواهند بکنند. پس از آن، هورگو و ملازمانش با رفتاری مؤدبانه و ظاهری شادمان دور شدند. کمی بعد فریادی همگانی شنیدم، با تکرار پی‌درپی واژگانِ پِپلوم سِلان، احساس کردم عده‌ای بسیار از آن ‌مردمان در سمت چپم طناب‌ها را تا جایی شُل کرده‌اند که می‌توانستم به‌سمت راستم برگردم و با ریختن پیشاب خودم را راحت کنم. من این کار را در اندازه‌ای چشم‌گیر انجام دادم، آن‌ هم برابر حیرتِ عظیم مردمی که از حرکاتم حدس می‌زدند قصد چه کاری دارم و بنابراین بی‌درنگ به راست و چپ هجوم بردند و آن ‌قسمت را رها کردند تا از سیلی که با خروش و شدت بسیار از من جاری شد در امان بمانند، هرچند پیش از آن نوعی روغن شامه‌نواز به چهره و هر دو دستم مالیده بودند که طی چند دقیقه سوزش تیرهایشان را به‌کلی برطرف کرد. این شرایط به‌اضافه‌ی حس تازگی و طراوتی که از خوراکی‌ها و نوشیدنی‌های بسیار مغذی‌شان به من دست داده بود مرا آماده‌ی خفتن کرد. آن‌طور که دیگران بعدها به من گفتند، حدود هشت ساعت خوابیدم و تعجبی نداشت، چون پزشکان به فرمان پادشاه معجونی خواب‌آور در چلیک‌های شراب ریخته بودند.

چنین به نظر می‌رسد که همان لحظه‌ی نخست که ساکنان مرا پس از آمدن به خشکی بر زمین خفته یافتند، پادشاه خبرش را از زبان قاصدی شنیده و در شورا تصمیم گرفته بود به ‌همان شکلی که نقل کردم مرا ببندند (کاری که حین خواب و در طول شب انجام شد)، مقدار زیادی گوشت و نوشیدنی برایم بفرستند و وسیله‌ای آماده کنند تا با آن مرا به پایتخت ببرند.

این تصمیم شاید بسیار جسورانه و خطرناک به نظر برسد و اطمینان دارم که هیچ‌یک از پادشاهان اروپا در وضعیتی مشابه از آن تقلید نمی‌کردند، اما به‌ عقیده‌ی من تصمیمی به‌شدت آینده‌نگرانه و همچنین سخاوتمندانه بود، چون اگر این مردمان کوشیده بودند با سنان‌ها و پیکان‌های خود مرا در خواب بکشند، بی‌شک با اولین حس سوزش برمی‌خاستم، سوزشی که ممکن بود تا آن ‌وقت خشم و قدرتم را برانگیزد و مرا قادر به گسیختن بندهایی کند که با آ‌ن‌ها بسته شده بودم، آن‌گاه دیگر یارای مقاومت نداشتند و نمی‌توانستند توقع بخشش داشته باشند.

این مردم ریاضی‌دانانی فوق‌العاده‌اند و با حمایت و تشویق امپراتور که از حامیان سرشناس یادگیری و دانش‌اندوزی است در کارهای فنی به کمال رسیده‌اند. پادشاه برای حمل درختان و چیزهای سنگین دیگر چند وسیله روی چرخ‌ نصب کرده. اغلب خود او در جنگلی که محل رشد درختان الواری است ناوهای جنگی‌اش را می‌سازد که برخی از آن‌ها حدود سه ‌متر طول دارند و دستور می‌دهد ناوها را با این وسایل، حدود چهارصد متر حمل کنند و به ‌دریا ببرند. پانصد نجار و مهندس بلافاصله مشغول شدند تا بزرگ‌ترین وسیله‌ی خود را بسازند. بدنه‌ای چوبی بود که هشت سانتی‌متر از زمین بالا آمده بود، دو متر طول و یک ‌متر عرض داشت و روی بیست‌ودو چرخ حرکت می‌کرد. فریادی که شنیدم هم‌زمان با آمدن این وسیله بود که گویا چهار ساعت پس از رسیدن من به خشکی حرکت کرده بود. آن را به موازات من در همان حالت درازکشیده‌ای که بودم قرار دادند، اما مشکل اصلی این بود که مرا بردارند و در آن ‌وسیله‌ی نقلیه بگذارند. هشتاد تیرک، هر یک با سی ‌سانتی‌متر ارتفاع، به‌ همین منظور عَلم شدند و ریسمان‌هایی بسیار محکم به ‌ضخامت نخ بسته‌بندی با قلاب به نوارهایی متعدد بسته شدند که کارگران دور گردن، دست‌ها، بدن و پاهایم پیچیده بودند. نهصد نفر از قوی‌ترین مردان گماشته شده بودند تا این ریسمان‌ها را به‌ کمک قرقره‌های فراوانی که به تیرک‌ها بسته شده بود بکشند و بدین ترتیب در کمتر از سه‌ ساعت مرا بلند کردند و در آن ‌وسیله انداختند و محکم بستند. تمام این‌ها را برایم تعریف کردند، چون مادامی‌که این عملیات اجرا می‌شد، من به ‌کمک داروی خواب‌آوری که در مشروبم ریخته بودند، در خوابی ژرف به‌ سر می‌بردم. هزاروپانصد رأس از درشت‌هیکل‌ترین اسب‌های امپراتور که هرکدام حدود یازده سانتی‌متر قد داشتند به ‌کار گرفته شدند تا مرا به‌سمت پایتخت بکشند و همان‌طور که گفتم در فاصله‌ی هشتصدمتری آنجا قرار داشت.

نزدیک چهار ساعت پس از آنکه سفرمان را آغاز کردیم، حادثه‌ای بسیار مضحک مرا از خواب بیدار کرد، چون در اثنایی که گاری را متوقف کرده بودند تا عیبی را برطرف کنند، دو سه نفر از جوانان بومی کنجکاو شدند ببینند که من هنگام خواب چه‌شکلی‌ام. از وسیله بالا آمدند و همان‌طور که خیلی نرم به‌سمت صورتم جلو می‌آمدند، یکی از آن‌ها که افسری از افسران نگهبان بود، نوک تیز نیزه‌ی کوتاهش را تا عمقی چشم‌گیر در سوراخ سمت چپ بینی‌ام فرو کرد و مثل پَر کاهی دماغم را قلقلک داد و باعث شد عطسه‌ای بلند کنم. در این ‌لحظه آن‌ چند نفر بی‌آنکه دیده شوند در رفتند و سه‌ هفته طول کشید تا دلیل بیدارشدن ناگهانی‌ام را بفهمم. باقی روز مدتی طولانی راه رفتیم و شب استراحت کردیم، درحالی‌که پانصد نگهبان در هر سویم قرار گرفته بودند، نیمی با مشعل‌ و نیمی با تیر و کمان و آماده تا اگر بخواهم تکان بخورم مرا هدف بگیرند. بامداد روز بعد با طلوع خورشید به راه خود ادامه دادیم و حوالی ظهر به دویست‌متری دروازه‌های شهر رسیدیم. امپراتور و تمام درباریان آمدند پایین به پیشواز ما، اما افسرهای برجسته‌ی او به‌هیچ‌وجه قبول نمی‌کردند که اعلیحضرت با آمدن روی بدنم خود را به‌ خطر بیندازد.

در مکانی‌ که گاری ایستاد، معبدی قدیمی سر برافراشته بود که بزرگ‌ترین معبد تمام کشور به‌ حساب می‌آمد، اما ازآنجاکه سال‌ها قبل به‌سبب قتلی بی‌رحمانه آلوده شده بود، این ‌مردم بر اساس تعصبات خود آن را به صورت مکانی ناپاک می‌دیدند. بنابراین معبد را برای کارهای عمومی در نظر گرفته و تمام تزئینات و اثاثش را برده بودند. مقرر شد که من در این ساختمان اقامت کنم. دروازه‌ای بزرگ که رو به شمال بود، حدود یک ‌متر ارتفاع و نیم‌ متر عرض داشت و من به‌آسانی می‌توانستم از میانش به ‌داخل بخزم. در هر دو طرفِ دروازه پنجره‌هایی کوچک بودند که فقط پانزده‌ سانتی‌متر با زمین فاصله داشتند. آهنگران پادشاه نودویک زنجیر، مانند زنجیرهایی که در اروپا از ساعت بانوان آویزان است و کم‌وبیش با همان‌ ضخامت، از پنجره‌ی سمت چپ رد کردند و با سی‌وشش قفل به پای چپ من بستند. مقابل این معبد، در آن‌ سوی شاهراه بزرگ و در فاصله‌ی شش‌ متری، برجکی بود که دست‌کم یک‌ونیم ‌متر ارتفاع داشت. امپراتور با بسیاری از نجیب‌زادگان مهم دربارش بر فراز آن رفت تا آن‌طور که به من گفتند (آن‌ها را نمی‌دیدم) فرصتی برای دیدنم پیدا کند. تخمین‌ می‌زنند که بیش از صدهزار نفر از اهالی به ‌همین منظور از شهر بیرون آمدند و با وجود نگهبانان، تعداد کسانی که چندین بار به ‌کمک نردبان از تنم بالا رفتند فکر نمی‌کنم کمتر از ده‌هزار نفر بوده باشد، اما به‌زودی اعلامیه‌ای صادر شد که این کار را قدغن ‌می‌کرد و برایش مجازات مرگ تعیین می‌کرد. وقتی کارگران پی بردند که قادر نیستم زنجیرها را پاره کنم، تمام بندهایی را که مرا نگه می‌داشت بریدند. سپس با حالتی چنان حزن‌آلود از جا برخاستم که در عمرم نظیرش را تجربه نکرده بودم، اما هیاهو و حیرت مردم از دیدن من که برخاستم و راه رفتم ناگفتنی است. زنجیرهایی که پای چپم را نگه می‌داشتند حدود دو متر درازا داشتند و نه‌فقط می‌گذاشتند به صورت نیم‌دایره جلو و عقب بروم، بلکه در فاصله‌ی ده‌سانتی‌متریِ دروازه وصل شده بودند و بنابراین اجازه می‌دادند سینه‌خیز وارد معبد شوم و تمام‌قد دراز بکشم.

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.