پاییز
تا قبل از اینکه بروم دانشگاه نمیدانستم ایمیل چیست. اسمش را شنیده بودم و میدانستم از آن چیزهایی است که به تعبیری میتوانم «داشته باشمش». خالهام که با یک مهندس کامپیوتر ازدواج کرده بود میگفت: «ای-میل بفرستی خیلی باکلاس میشی.» قسمت «ایِ» کلمه را محکمتر میگفت و قبل از اَدای «مِیل» مکث میکرد.
آن تابستان اسمِ ایمیل را بیشتر میشنیدم. پدرم گفت: «اوضاع داره سریع عوض میشه. امروز سر کار توی شبکهی جهانیِ وب چرخیدم. یه لحظه توی موزهی هنر متروپولیتَن بودم، یه لحظه بعدش توی آنیتکابیر.» آنیتکابیر، مقبرهی آتاتورک، در آنکارا بود. نمیدانستم پدرم از چی حرف میزند، ولی میدانستم اینکه پدرم آن روز «توی» آنکارا بوده باشد برایم هیچ معنایی ندارد، پس خیلی توجه نکردم.
روز اول دانشگاه، پشت یک میز تاشو توی صف ایستادم و بالاخره یک آدرس ایمیل و یک رمز عبور موقتی بهم دادند. «آدرس» شامل نام خانوادگیام کارادا[1] بود، با حروف کوچک، بدون حرف ğ تُرکی که خوانده نمیشد. از همان بچگی فهمیده بودم صامتبودنِ g برای مردم خندهدار است. هر بار خسته و کلافه میگفتم: «g اسمم صامته» همه از خنده رودهبر میشدند. نمیفهمیدم آدرس ایمیل چرا «آدرس» است، این را هم نمیدانستم که کوتاهشدهی چیست. کابل شبکه را بلند کردم و گفتم: «با این چی کار کنیم؟ خودمون رو دار بزنیم؟»
دختر پشت میز گفت: «میزنیش به دیوار.»
تا آنجا که اطلاعاتم قد میداد، ایمیل را چیزی شبیه فَکس تصور میکردم که پرینتر میخواهد، اما پرینتری در کار نبود. یک دنیای دیگر بود. میتوانستی از طریق کامپیوترهای خاصی بهش دسترسی پیدا کنی که همهجای دنیا پراکنده بودند و ظاهرشان با کامپیوترهای معمولی فرق نداشت. یک فهرست درخشان هم از پیغامهای تمام آدمهایی که میشناختی و نمیشناختی داشتی که همیشه سر جایش بود، دستنخورده، با ترتیبی که هیچکس جز خودت نمیتوانست ببیند؛ همهی نامهها با حروفی مشابه نوشته میشدند، انگار دستخط ذهن همهی مردم جهان یکشکل بود. بعضی از پیغامها رسمی بودند و «فلانیِ عزیز» و «با احترام» داشتند؛ بعضیها تلگرافی بودند، همهشان با حروف کوچک نوشته میشدند و نقطهگذاریهایشان درست نبود، انگار مستقیم از توی مغز آدمها بیرون میریختند. هر پیغامی که باز میشد پیغام قبلی هم داخلش بود، یعنی حرفهایت به خودت برمیگشت، تمام حرفهایی که بیرون ریخته بودی همهاش برمیگشت. انگار داستان روابطت با دیگران، داستانِ تلاقی زندگیات با زندگی دیگران، مدام ثبت میشد و بهروز میشد و میتوانستی هر لحظه ببینیاش.
مدام باید میایستادیم توی صف و برگههای پرینتشده تحویل میگرفتیم که بیشترشان دستورالعمل بودند: چطور به مزاحمتهای جنسی واکنش نشان بدهیم، چطور کیفیت پایین غذا را گزارش کنیم، چطور برای دریافت وام دانشجویی ثبتنام کنیم. تصویری نشان میدادند از دانشجویی تازه فارغالتحصیلشده که پایش شکسته بود و نتوانسته بود قسط وامش را بپردازد، یعنی پولی که برای پرداخت اقساط کنار گذاشته بود کافی نبود. آدم برای یک پسانداز کافی باید ازکارافتادگیهای ناگهانی را هم در نظر میگرفت. آنطور که از صفها و برگههای پرینتشده برمیآمد، بانک منبع عایدیِ نانوآبداری بود. یک لغتنامهی مجانی هم بهم دادند. لغتنامه کلمههای «راتاتویی[2]» و «شیطان تاسمانی[3]» را نداشت.
روی پلهها همانطور که بهطرف اتاقم میرفتم، صدای آوازی ناکوک و تقتقِ دمپاییهای پلاستیکی روی زمین به گوشم رسید. هماتاق جدیدم هانا روی صندلی ایستاده بود و برگهای را که رویش نوشته بود میزِ هانا پارک، بالای میزش به دیوار میزد و با لحنی یکنواخت همصدا با دیسکمَناش آهنگی از گروه بلوز ترَولِر[4] را میخواند. وارد که شدم، ادای غافلگیرشدن درآورد و برگشت، عین پانتومیم. کمی جلو و عقب شد، بعد گرومپی پرید روی زمین و هدفونش را درآورد.
پرسیدم: «تا حالا فکر کردی هنرپیشهی پانتومیم بشی؟»
«پانتومیم؟ نه عزیزم، متأسفانه پدر و مادرم من رو فرستادن هاروارد که جراح بشم، نه هنرپیشه.» با صدای بلند فین کرد. «اِ! بانکِ من بهم لغتنامه نداده!»
گفتم: «‘شیطان تاسمانی’ رو نداره.»
لغتنامه را از دستم گرفت و تندتند ورق زد. «کلی کلمه داره.»
گفتم لغتنامه مال خودش باشد. کتاب را گذاشت روی قفسه، کنار لغتنامهای که در دبیرستان بابت شاگرد ممتازشدن جایزه گرفته بود.
گفت: «کنار هم خوب میشن.» پرسیدم آنیکی لغتنامهاش «شیطان تاسمانی» را دارد یا نه. نداشت.
پرسید: «مگه شیطان تاسمانی شخصیت کارتونی نبود؟» مشکوک به نظر میرسید. صفحهای را در لغتنامهی دیگرم نشانش دادم که نهتنها «شیطان تاسمانی» بلکه «گرگ تاسمانی» را هم داشت، همراه عکسی از گرگ که با چشم لوچش کموبیش غمگین زیرچشمی نگاهمان میکرد.
هانا خیلی نزدیک به من ایستاد و زل زد به آن صفحه. بعد نگاهی به راست و چپ انداخت و با نفس داغش توی گوشم پچپچ کرد: «این موسیقی از صبح تا حالا داره پخش میشه.»
«کدوم موسیقی؟»
«هیسسس... جُم نخور.»
کاملاً بیحرکت ایستادیم. صدای ضعیف آهنگی عاشقانه با ارکستر زهی از زیر درِ اتاق همخانهی دیگرمان، آنجلا، به گوش میرسید.
هانا پچپچ کرد: «آهنگ فیلم افسانههای خزانه[5]. از صبح داره همین رو گوش میده، از وقتی من بیدار شدم. همینجوری نشسته پشت درِ بسته، نوار رو از اول تا آخر گوش میکنه، بعد دوباره میزنه اولش. در زدم بهش گفتم صداش رو کم کنه، ولی هنوز صداش میآد. مجبور شدم با دیسکمنام آهنگ گوش کنم که صداش رو نشنوم.»
گفتم: «اونقدرهام بلند نیست.»
«ولی عجیبه که همینجوری اون تو میشینه.»
آنجلا روز قبل ساعت هفت صبح به سوئیت دوخوابهی سهنفرهی ما اضافه شده بود و اتاقخواب یکنفره را برای خودش برداشته بود تا تخت دوطبقه بماند برای من و هانا. عصر که رسیدم خانه، دیدم هانا با عصبانیت اینطرف و آنطرف میرود، مبلمان را جابهجا میکند، عطسه میکند و با جیغوداد چیزهایی دربارهی آنجلا میگوید. از زیر میزش داد میزد: «من اصلاً ندیدمش!» ناگهان در جداکردن دو چیز که زور میزد از هم جدایشان کند موفق شد و کلهاش را به میز کوبید. داد زد: «آخ!» چهاردستوپا بیرون آمد و خشمگین به میز آنجلا اشاره کرد. «این کتابها رو میبینی؟ الکیاند!» چیزی را که به نظر میرسید یک بسته کتاب چهارجلدی جلدچرمی باشد و روی عطفش نوشته بود انجیل مقدس برداشت، آن را جلوی صورتم تکان داد و دوباره کوبید روی میز. یک جعبهی چوبی بود. «اصلاً توی این چیه؟» ضربهای به انجیل زد. «وصیتنامهشه؟»
صدایی آرام گفت: «هانا، لطفاً با وسایل دیگران با ملایمت رفتار کن.» دو آدم کُرهای کوچک دیدم که از قرار معلوم پدر و مادر هانا بودند و زیر پنجره روی نیمکت نشسته بودند.
آنجلا آمد تو. قیافهای دلنشین داشت و سیاهپوست بود. یک بادگیر هاروارد پوشیده بود و کولهپشتی هاروارد انداخته بود. هانا دَرجا مسئلهی اتاق تکنفره را به رویش آورد.
آنجلا گفت: «هوممم، آره. قضیه اینه که من خیلی زود رسیدم، کلی هم چمدون داشتم.»
هانا گفت: «آره گمونم چمدونها رو دیدم.» بعد، درِ اتاق آنجلا را محکم باز کرد. یک پارچهی کهنه و یک حلقه گل رُز پارچهای روی تنها پنجرهی کوچک اتاق کشیده شده بود و توی اتاقِ تاریک چهار پنج تا چمدان بود اندازهی هیکلِ آدم.
من گفتم شاید بهتر باشد هرکداممان یکسومِ سال توی اتاق تکنفره باشیم و آنجلا نفر اول باشد. مادر آنجلا با چمدانی دیگر وارد شد. میان چارچوب درِ اتاق آنجلا ایستاد. گفت: «همینه که هست.»
پدر هانا ایستاد و یک دوربین درآورد. گفت: «اولین همخونههای دانشگاه! این دوستیها خیلی مهمه!» چند تا عکس از من و هانا گرفت، ولی از آنجلا نه.
***
هانا برای اتاق مشترک یک یخچال خرید. گفت اگر من هم چیزی برای اتاقمان بخرم میتوانم از یخچال استفاده کنم، مثلاً پوستر. پرسیدم چهجور پوستری.
گفت: «روانگردان.»
نمیدانستم پوستر روانگردان چهشکلی است، برای همین دفترچهای نشانم داد که جلدش روانگردان بود. یک مارپیچ فسفری داشت که به سبک رنگرزیِ گرهی نقاشی شده بود. مارمولکهای بنفش در اطراف مارپیچ راه میرفتند و در مرکزش ناپدید میشدند.
پرسیدم: «اگه این رو نداشتن چی؟»
قاطعانه گفت: «یه عکس از انیشتین.» جوری که انگار از قبل معلوم بوده انتخاب بعدیاش باید همین باشد.
«آلبرت انیشتین؟»
«آره، از اون عکسهای سیاه و سفیدش. انیشتین دیگه.»
کتابفروشی دانشگاه مجموعهای متنوع از پوسترهای انیشتین را داشت، انیشتین جلوی تختهسیاه، انیشتین توی ماشین، انیشتین در حال زباندرازی، انیشتین مشغول پیپ کشیدن. درست نمیفهمیدم چرا باید عکسی از انیشتین به دیوار بزنیم، ولی بهتر از این بود که مجبور شوم برای خودم یخچال بخرم.
پوستری که خریدم از نظر خودم بههیچوجه نه بهتر از بقیهی پوسترهای انیشتین بود نه بدتر، ولی هانا انگار خوشش نیامد. گفت: «هوممم، گمونم اونجا خوب بشه.» و به دیوار بالای کتابخانهی من اشاره کرد.
«ولی اینجوری که تو نمیبینیش.»
«اشکالی نداره. به اونجا بیشتر میآد.»
از آن روز بهبعد، هرکسی به اتاقمان میآمد -همسایهها که میخواستند چیزی قرض بگیرند، تعمیرکارهای کامپیوتر مستقر در ساختمان، نامزدهای شورای دانشجویی، هرجور آدمی که دلخوشیهای کوچک من نباید کوچکترین تأثیری در احوالش میداشت- تمام تلاشش را میکرد تا بهم اثبات کند ارادتم به آلبرت انیشتین درست نیست. انیشتین بمب اتم ساخته بود، سگها را آزار میداد، به بچههایش محل نمیگذاشت. «نابغههای بزرگتری از انیشتین هم هستن.» این را یک سالاولیِ بلغار گفت که آمده بود همزاد داستایفسکی را ازم قرض بگیرد. «آلفرد نوبل از ریاضی متنفر بود و جایزهی نوبل رو به هیچ ریاضیدانی نمیداد. خیلیها بودن که لیاقتشون از اون بیشتر بود.»
«آهان.» کتاب را به دستش دادم. «خب، خداحافظ.»
گفت: «ممنون.» و به پوستر چشمغره رفت. «این مَرد زنش رو کتک میزده، مجبورش میکرده مسئلههای ریاضیاش رو حل کنه، حمالیاش رو بکنه، اما هیچوقت زنه رو به رسمیت نمیشناخت. اونوقت تو عکسش رو زدی به دیوارت.»
گفتم: «ببین، بیخیالِ من شو. این پوستر من نیست. موقعیت پیچیدهایه.»
گوش نمیکرد. «توی این کشور انیشتین یعنی نابغه، درحالیکه نابغههای بزرگتر اصلاً معروف نیستن. دلیلش چیه؟ اگه میدونی به منم بگو.»
آه کشیدم. «شاید دلیلش اینه که واقعاً از همهشون بهتره و حتی حسودهایی که همهاش شایعه درست میکنن هم نمیتونن نخبهبودنش رو پنهان کنن. اگه نیچه بود میگفت همچین نابغهای حق داشته زنش رو بزنه.»
این حرفم دهانش را بست. بعد از اینکه رفت، فکر کردم پوستر را بردارم. دلم میخواست آدم شجاعی باشم و نظرات احمقانهی دیگران رویم تأثیر نگذارد، اما نظر احمقانه کدام بود: اینکه فکر کنیم انیشتین چه آدم فوقالعادهای بوده یا اینکه فکر کنیم بدترین آدم دنیا بوده؟ آخرش هم گذاشتم پوستر بماند.
هانا خُرخُر میکرد. هرکدام از وسایل اتاق که یک تکهچوبِ ضخیم نبود -شیشهی پنجرهها، میلههای تختها، فنر تشکها، قفسهی سینهی من- به تبعیت از او میلرزیدند. فایدهای نداشت بیدارش کنی یا بچرخانیاش. یک دقیقه بعد دوباره شروع میکرد. هروقت او خواب بود، من ناچار بیدار بودم و بالعکس.
هانا را متقاعد کردم موقع خواب وقفهی تنفسی دارد که جلوی رسیدن اکسیژن به سلولهای مغزش را میگیرد و بختش را برای واردشدن به یکی از ده دانشگاه پزشکی برتر دنیا کم میکند. رفت درمانگاه دانشگاه و با یک جعبه نوار چسبان برگشت که باید به دماغش میچسباند تا خُرخُر نکند. عکس روی جعبه مرد و زنی را نشان میداد که به دوردستها خیره شده بودند و برچسبهای پلاستیکی همرنگ به دماغشان زده بودند و نسیمی موهای زن را به هم میریخت.
هانا دماغش را میکشید بالا و من برچسب را با شستهایم میچسباندم و صاف میکردم. صورتش زیر دستم آنقدر کوچک و شکل عروسک بود که نسبت بهش احساس عطوفت و دلرحمی میکردم. بعد ناگهان به بهانهی چیزی دادوفریاد راه میانداخت و حسم از بین میرفت. چسب دماغ کارساز بود، ولی به هانا سردردهای سینوسی میداد. برای همین گذاشتش کنار.
در روزهای طولانی که بین شبهای طولانیتر کش میآمدند، از این اتاق به آن اتاق میرفتم و آزمونهای تعیین سطح میدادم. در این آزمونها مجبور بودی توی یک زیرزمین بنشینی و دربارهی این موضوع مقاله بنویسی که بهتر است آدم توی چند زمینه سررشته داشته باشد یا اینکه در یک زمینه متخصص باشد. یک آزمون استدلال کَمّی[6] هم بود پر از مشکلات زبانی غمانگیز -«نمودارْ جِرمِ فرضیِ یک مرغ گوشتی را که تا هشتاد هفته سن دارد به گِرَم نشان میدهد»- و هر روز عصر جلسهای مهم برگزار میشد که توش مجبورت میکردند بنشینی زمین و یاد بگیری که تو حالا یک ماهی کوچکی در دریایی بزرگ و ازت میخواستند این موقعیت را یک چالش هیجانانگیز ببینی و نه منبع نگرانی و اضطراب. سعی کردم قضیهی ماهی را برای خودم خیلی بزرگ نکنم، اما بعد از مدتی بهم غلبه کرد. وقتی یک نفر مدام بهت گوشزد میکرد که ماهی کوچکی هستی در دریایی بزرگ، سخت میتوانستی احساس خوشحالی کنی.
مشاور تحصیلیام، کارول، لهجهی بریتانیایی داشت و در دفتر فناوری اطلاعات کار میکرد. بیست سال پیش در دههی هفتاد مدرک ارشدش را در رشتهی زبان نورس باستان[7] از هاروارد گرفته بود. من فقط میدانستم دفتر فناوری اطلاعات همانجایی است که هر ماه قبض تلفنمان را بهش پُست میکنیم. جز این، هیچ اطلاعی از حوزهی فعالیتهایش نداشتم. زبان نورس باستان چه ربطی به آنجا داشت؟ کارول دربارهی کارش فقط میگفت: «کلاه زیاد میپوشم.»
من و هانا جفتمان سرمای سختی خوردیم. بهنوبت داروی سرماخوردگی میخریدیم و لیوانهای پلاستیکی حاوی دارو را مثل شات میرفتیم بالا.
وقتی موقع انتخاب کلاس شد، همه میگفتند حتماً باید در سمینارهای سالاولیها ثبتنام کنیم، چون در غیر این صورت ممکن است سالها طول بکشد تا فرصتی برای همکاری با اعضای ارشد هیئت علمی پیدا کنیم. من به سه سمینار ادبیات درخواست ثبتنام فرستادم و برای یک مصاحبه باهام تماس گرفتند. رفتم طبقهی بالای یک ساختمانِ سرد سفید، بیست دقیقه روی یک کاناپهی چرم، زیر پنجرهی سقفی لرزیدم و به این فکر کردم که جای درستی آمدهام یا نه. روزنامههای عجیبغریبی روی میزِ جلومبلی بود. اولین بار بود ضمیمهی ادبی تایمز را میدیدم. هیچکدام از مطالب ضمیمهی ادبی تایمز را نمیفهمیدم. دری باز شد و استاد صدایم زد. دستش را دراز کرد - یک دست خیلی بزرگ در امتداد مُچی بسیار استخوانی و رنگپریده که بیشتر شبیه این بود که کوتولهای را با یک پالتوی غولآسا باشی.
گفتم: «بهتره باهاتون دست ندم. سرما خوردهام.» بعد چند بار پشت هم عطسه کردم. استاد جا خورد، ولی زود خودش را جمعوجور کرد. مؤدبانه گفت: «گِزوندهایت[8]. متأسفم که حالتون خوب نیست. تحمل روزهای اول دانشگاه گاهی برای سیستم ایمنی بدن سنگینه.»
گفتم: «تنها چیزی که تا امروز یاد گرفتهام همین بوده.»
گفت: «خب قضیه فقط همینه، یادگرفتن! هاها.»
گفتم: «هاها.»
«خب، بیا کارمون رو شروع کنیم. از برگهی درخواستت اینطور به نظر میرسه که خیلی خلاقی. از مقالهی خلاقانهات هَم خوشم اومد. فقط میخوام حواست باشه که این سمینار یه کلاس دانشگاهیه، نه کلاس خلاق.»
گفتم: «درسته.» با هیجان سر تکان میدادم و سعی میکردم بفهمم از مستطیلهایی که اینجا و آنجا میبینم هیچکدام جعبهی دستمالکاغذیاند یا نه. متأسفانه همهشان کتاب بودند. استاد دربارهی تفاوت نوشتار خلاق و مقالهی دانشگاهی حرف میزد. همچنان سر تکان میدادم. دربارهی برابری ساختاری بین جعبهی دستمالکاغذی و کتاب فکر میکردم: هر دو از محفظههایی مقوایی حاوی ورقهای سفید کاغذ تشکیل شده بودند، اما -چه طعنهآمیز- از نظر کاربردی شباهتی نداشتند، بهخصوص اگر کتاب مال خودتان نبود. مدام به اینجور چیزها فکر میکردم، هرچند نه خوشایند بودند نه مفید. واقعاً نمیدانستم آدم به چی باید فکر کند.
استاد میگفت: «فکر میکنی بتونی دو ساعت وقت بگذاری و یه صفحه، یه جمله، حتی یه کلمه رو بارها بخونی؟ فکر میکنی ممکنه به نظرت خستهکننده یا کسلکننده بیاد؟»
چون خیلی کم پیش آمده بود کسی از تواناییام در ساعتها خیرهشدن به یک کلمه تعریف و تمجید کند، وانمود کردم به سؤالش فکر میکنم. بالاخره گفتم: «نه.»
استاد سر تکان داد، متفکرانه اخم کرده بود و چشمهایش تنگ شده بودند. ناگهان با ناراحتی فهمیدم باید به حرفزدن ادامه بدهم. بیشتر توضیح دادم. «من از کلمهها خوشم میآد. اصلاً برام کسلکننده نیستن.» بعد پنج بار عطسه کردم.
قبول نشدم. فقط برای یک مصاحبهی دیگر بهم زنگ زدند: فُرم در فیلم غیرداستانی، سمیناری که بهخاطر مادرم برایش درخواست ثبتنام فرستاده بودم. مادرم همیشه دلش میخواست هنرپیشه شود، ولی تازگی در کلاس فیلمنامهنویسی ثبتنام کرده بود و حالا میخواست دربارهی زندگی فارغالتحصیلان خارجی رشتهی پزشکی در آمریکا مستند بسازد - دربارهی آدمهایی که در امتحانات بورد پزشکی قبول نمیشدند و مجبور بودند رانندهتاکسی شوند یا در داروخانه کار کنند، دربارهی آدمهایی شبیه مادرم که در امتحانات بورد قبول میشدند و به هیئت علمی تحقیقاتی دانشگاههای درجه دو راه پیدا میکردند و دانشجوهای جانزهاپکینز و هاروارد استثمارشان میکردند. مادرم چند بار گفته بود امیدوار است من در ساخت این مستند کمکش کنم و باور داشت این کار را میکنم.
سرماخوردگیِ استاد فیلم از مال من هم بدتر بود. قدرت بیماریاش جادویی به نظر میرسید و شبیه یک موهبت بود. در اتاق زیر همکف ملاقات کردیم که پر از تلویزیونهایی بود که با نور آبی پِرپِر میکردند. از مادرم برایش گفتم و جفتمان تندتند عطسه کردیم. این تنها سمینارِ سالاولی بود که قبول شدم.
***
رفتم بوفهی ساختمان دانشجویان تا کوکای رژیمی بخرم. پسری که جلویم توی صف ایستاده بود کلی طول داد تا خریدش را بکند. اول چای سرد خواست، بعد فهمید ندارند.
پرسید: «لیموناد دارید؟»
«هم لیموناد قوطی داریم و هم شیشهای.»
«قوطی و شیشهای جفتشون یه مارکاند؟»
«شیشهای اسناپله[9]. قوطی... اِم... کانتریتایم[10].»
«یه لیموناد شیشهای بدین، با تارت سیب.»
«سیب تموم کردیم. پنیری و تمشکی هست.»
«اِ. چیپس فِرپخت دارید؟»
«از همونها که توی فِر میپزند؟»
کسلکنندهترین مکالمهی دنیا بود، ولی معلوم نبود چرا دلم میخواست تا آخرش بشنوم. گفتوگو به جایی رسید که پسره بالاخره پول لیموناد اسناپل و کلوچهی بلوبریاش را داد و برگشت تا برود. گفت: «ببخشید اینقدر طول کشید.» خیلی جذاب بود.
گفتم: «اشکالی نداره.»
لبخند زد، خواست برود، ولی مکث کرد. «سِلین؟»
هیجانزده گفتم: «رالف!» تازه فهمیدم میشناسمش.
من و رالف تابستان پارسال در برنامهای برای سالسومیهای دبیرستان آشنا شده بودیم که طی آن باید پنج هفته در خانهای در نیوجرسی میماندیم و تاریخ میانرشتهایِ[11] رنسانس اروپای شمالی را میخواندیم. چیزی که باعث شده بود سر صحبت را با هم باز کنیم این بود که معلم تاریخ توی همهی درسگفتارهایش، با هر موضوعی، راجعبه دوجِ ونیز حرف میزد که البته خودش صرفاً به او میگفت «دوج». حاکم جمهوری ونیز که از مباحث مورد علاقهاش بود. مثلاً ممکن بود دربارهی زندگی روزمرهی مردم شهر دِلفت[12] حرف بزند و یکهو دوج هم از حرفهایش سر دربیاورد. جز ما هیچکس متوجه نمیشد و به نظرش خندهدار نبود.
با نوشیدنیهایمان و کلوچهی رالف کنار هم نشستیم. گفتوگویمان حالتی رؤیاگونه داشت، چون فهمیدم درست یادم نمیآید تابستان پارسال چقدر با هم آشنا شده بودیم. یادم میآمد که تحسینش میکردم، چون خیلی خوب بلد بود ادای آدمها را دربیاورد. این را هم فهمیدم که چیزهای زیادی دربارهی پنج خالهاش میدانم - کم پیش میآمد آدم همچین اطلاعاتی دربارهی کسی داشته باشد که دوستش نیست. رالف در ذهنم توی دستهی آدمهایی طبقهبندی شده بود که هیچوقت باهاشان صمیمی نمیشوم، چون خیلی جذاب بود و بزرگترها را خیلی خوب درک میکرد. از آن پسرهایی بود که مادرم، به تُرکی، بهشان میگفت «پسر خانواده»: تروتمیز، خوشسروزبان، از آنهایی که بدشان نمیآید کتوشلوار بپوشند و با دوستهای پدر و مادرشان گپ بزنند. مادرم از رالف خیلی خوشش میآمد.
من و رالف دربارهی مصاحبههای سمینارهای سال اول حرف زدیم. رالف میخواست در سمینارِ پزشکی شرکت کند که جایزهی نوبل برده بود. برای مصاحبه هم رفته بود، ولی پزشک هیچ سؤالی ازش نکرده بود و فقط ازش خواسته بود یکی از وسایل آزمایشگاهش را بشویَد. این وسیله ممکن بود طیفسنج اشعهی گاما بوده باشد.
برای کلاسی بهنام «جهانهای ساختگی» درخواست ثبتنام فرستادم که در دپارتمان استودیوی هنری برگزار میشد. نمونهکارهای کلاس هنر دبیرستانم را برداشتم و در استودیویی پُر از میزهایِ خالی سفید، استاد را که هنرمند مهمان از نیویورک بود ملاقات کردم. وقتی من را دید، چشمهایش را تنگ کرد.
پرسید: «حالا چند سالت هست؟»
«هجده.»
«یا خدا! اینجا که کلاس سالاولیها نیست.»
«آهان. پس برم؟»
«نه بابا بیخیال. بذار یه نگاهی به کارت بندازم.» همینطور به من نگاه میکرد، نه به نمونهکارها. تکرار کرد: «هجده.» و سرش را تکان داد. «من که همسن تو بودم اسید میزدم و مدرسه رو میپیچوندم. تابستونها توی یه کارخونهی ماهی توی سِکاکِس کار میکردم، سِکاکِسِ نیوجرسی.» نگاهی سرزنشبار بهم انداخت، جوری که انگار از برنامه عقب بودم.
گفتم: «شاید منم به سنِ شما که رسیدم این کارها رو بکنم.»
«آره، شاید.» خرناسی کرد و عینک زد. «خب، بذار ببینم چه خبره.» در سکوت زل زد به عکسها. از پنجره بیرون را نگاه کردم و دو سنجاب دیدم که بدو بدو از درخت بالا میرفتند. یکیشان تعادلش را از دست داد و افتاد روی تودهی برگهای خشک. چنین صحنهای را هرگز ندیده بودم.
هنرمند مهمان بالاخره گفت: «خب، ببین، ترکیببندیت توی طراحی... بد نیست. میتونم باهات صادق باشم دیگه؟ ولی این نقاشیها به نظر من یهکم... شبیه نقاشی دختربچههاست. متوجهی چی میگم؟»
به تصاویری که روی میز پهن کرده بود نگاه کردم. اینطور نبود که متوجه نباشم چه میگوید. گفتم: «قضیه اینه که... از موقعی که دختربچه بودم خیلی نمیگذره.»
خندید. «درسته، درسته. خب، این آخر هفته تصمیمم رو میگیرم. خبرت میکنم یا شایدم نکنم.»
هانا درخواست داده بود راهنمای تور دانشگاه شود. صبحها صدایش را از توی حمام میشنیدم که حقایق جالب هاروارد را با لحنی دلربا تمرین میکرد. بعدتر، وقتی شغل را بهش ندادند و تمرین را کنار گذاشت، فهمیدم دلم برای صدای تمرینکردنش تنگ میشود.
برای جلسهی معارفه با آنجلا رفتیم دفتر روزنامهی دانشجویی هاروارد. مردی با خطریش دراز و لحنی پرخاشگرانه پشتِسرهم میگفت روزنامهی دانشجویی هاروارد کل زندگیاش است. مدام با قیافهای غضبناک تکرار میکرد: «کل زندگی منه.» من و آنجلا چند بار به هم نگاه کردیم.
یکشنبه عصر تلفن زنگ زد. هنرمند مهمان بود. گفت: «مقالهات یهجورهایی جالب بود. بیشتر مقالهها بهطرز عجیبی... خستهکننده بودن. خوشحال میشم توی کلاسم باشی.»
گفتم: «اِ... باشه.»
«این یعنی آره؟»
«ببخشید؟»
«قبول کردی؟»
«میتونم بهش فکر کنم؟»
گفت: «میتونی بهش فکر کنی؟ راستش نه. کلی متقاضی دیگه دارم که میتونم بهشون زنگ بزنم. هستی یا نیستی؟»
«گمونم هستم.»
«خوبه. پنجشنبه میبینمت.»
برای عضویت در ارکستر دانشکده امتحان دادم. دفتر رهبر ارکستر یک اتاق ششضلعی بود با پنجرهای خلیجی که از نمای ساختمان بیرون زده بود، یک پیانوی بزرگ و قفسههایی پر از کتاب: نتهای موسیقی، دایرةالمعارف، چندین جلد تاریخ و نقد موسیقی. هیچوقت موسیقیدانی ندیده بودم که اینقدر کتاب داشته باشد. قطعهای را که آماده کرده بودم زدم. دستهایم نمیلرزیدند، اتاق صداگیر خوبی داشت و حالت صورت رهبر ارکستر مهربان و حواسجمع بود.
گفت: «عالی بود.» تأکید خاصی روی جملهاش داشت که نمیتوانستم تفسیرش کنم. «واقعاً، واقعاً زیبا بود.»
گفتم: «ممنونم.» دوشنبهی بعد برگشتم به ساختمان موسیقی تا فهرست دانشجویان پذیرفتهشده را ببینم. اسمم توی فهرست نبود، حتی بین ویولنزنهای ردیف دوم. احساس میکردم حالت صورتم کمکم عوض میشود. سعی کردم مهارش کنم، ولی حس میکردم تلاشم جواب نمیدهد. میدانستم که همهی دانشجویان هاروارد ویولن میزنند، یکجورهایی انگار ویولنزدن در این دانشگاه اجباری بود و امکان نداشت آن همه آدم توی یک ارکستر جا بشوند؛ ممکن بود صحنه بشکند و فرو بریزد. بااینحال اصلاً فکرش را نکرده بودم که ممکن است قبول نشوم.
مذهب نداشتم، ورزشهای تیمی هم نمیکردم. مدتی طولانی ارکستر تنها جایی بود که توش حس میکردم عضوی از چیزیام که از خودم بزرگتر است، جایی که میتوانستم در آن رشد کنم و درعینحال خودم را از یاد ببرم. فقدان این حس سخت دردناک بود. اینکه جایی باشم که خبری از ارکستر نباشد بد بود، اما اینکه میدانستم ارکستر هست و کلی آدم توشاند و فقط من نیستم فاجعه بود. تقریباً هر شب خوابش را میدیدم.
دیگر کلاس خصوصی نمیگرفتم؛ هیچ معلمی را در بوستون نمیشناختم و نمیخواستم از پدر و مادرم پول بگیرم. چند ماه اول همچنان هر روز تمرین میکردم، تنها توی زیرزمین، ولی این تمرینها برایم به کاری غمانگیز و عجیب تبدیل شد، یکجور فعالیت مکانیکی و خالی از سازوکار انسانی. چیزی نگذشت که حتی بوی ویولن - چسب یا چوب یا هر بویی که موقع بازکردن قاب ویولن میآمد - افسردهام میکرد. هنوز گاهی شنبهها - روزی که قبلاً به مدرسهی موسیقی میرفتم - بیدار میشدم و هیجان داشتم که بروم و ساز بزنم؛ بعد یادم میآمد چه اتفاقی افتاده.
انتخاب کلاس ادبیات برایم مشکل بود. هرچه استادها میگفتند به نظرم بیربط میآمد. مثلاً میخواستم بدانم چرا آنا باید میمرد، ولی استادها میگفتند زمیندارهای قرن نوزدهم روسیه درموردِ اینکه واقعاً بخشی از اروپا هستند یا نه دچار تناقض بودند. مردم فکر میکردند سادهلوح و خامی اگر بخواهی دربارهی چیزهای جالب حرف بزنی، یا اینکه فکر کنی ممکن است خودت هم یک روزی چیزهای مهمی بدانی.
من علاقهای به جامعه یا مشکلات مالی انسانهای باستانی نداشتم. میخواستم بدانم معنای واقعی کتابها چیست. من و مادرم همیشه اینجوری دربارهی ادبیات حرف میزدیم. میگفت: «این رو هم بخون.» و داستانی از نیویورکر به دستم میداد دربارهی مرد متأهلی که از زندگی ناراضی بود و باید واکسن هاری میزد. «میخوام بهم بگی معنی این داستان چیه.» او باور داشت (و من هم) که هر داستان یک معنای مرکزی دارد. یا این معنا را میگرفتی یا بهکل از زیر نگاهت در میرفت.
رفتم کلاس زبانشناسی مقدماتی تا ببینم زبانشناسی چی هست. دربارهی این بود که زبان یک استعداد غریزی است که با مغز عجین شده - بیانتها و زایشی است و تکرارناپذیر. بلندمرتبهترین قانون، والاتر از کتاب مقدس، «شمّ گویشور بومی» بود، قانونی که توی هیچ کتاب دستورزبانی پیدا نمیکردی و برنامهاش را برای هیچ کامپیوتری نمیتوانستی بنویسی. شاید دلم میخواست همین را یاد بگیرم. هر بار من و مادرم دربارهی کتابی حرف میزدیم و چیزی به ذهنم میرسید که به ذهن او نرسیده بود، با چشمهایی پر از تحسین نگاهم میکرد و میگفت: «اونی که انگلیسی بلده تویی.»
استاد زبانشناسی، یک آواشناس آرام که اختلال گفتاری خفیفی داشت، متخصص گویشهای قبیلهای تُرکی بود. گاهی وقتها مثالهایی از تُرکی میزد تا نشان بدهد تکواژشناسی چقدر ممکن است در زبانهای غیرهندواروپایی متفاوت باشد، بعد به من لبخند میزد و میگفت: «میدونم که اینجا هم تُرکزبان داریم.» یک بار قبل از کلاس توی راهرو به من گفت دارد دربارهی انواع حروف صامتِ اسمِ یکجور آتشچال[13] در نواحی مختلف تحقیق میکند که تُرکها جایی میکندند.
آخرش توی یک کلاس ادبیات هم ثبتنام کردم که دربارهی رمانها و شهرهای روسیه، انگلستان و فرانسه در قرن نوزدهم بود. استاد بیشتر وقتها دربارهی ضعف ترجمههای منتشرشده حرف میزد و قسمتهایی از رمانها را به فرانسه و روسی میخواند تا نشان بدهد ترجمهها چقدر بدند. من هیچچیزی را که به فرانسه یا روسی میخواند نمیفهمیدم، برای همین ترجمهها را ترجیح میدادم.
بدترین قسمت کلاس ادبیات آخرش بود که استاد به سؤالها جواب میداد. هر چقدر هم که سؤالها احمقانه و بدیهی بودند، انگار هیچوقت نمیفهمیدشان. میگفت: «مطمئن نیستم فهمیده باشم که سؤالت چیه، اما اگه منظورت اینه که...» و بعد دربارهی چیز دیگری حرف میزد که آن هم معمولاً جالب نبود. گاهی یکی دو تا از دانشجوها سعی میکردند سؤال اصلی را حالیاش کنند، دستهایشان را تکان میدادند و شکلک درمیآوردند تا اینکه قیافهی استاد دَرهم میرفت و اعلام میکرد که به احترام بقیهی بچههای کلاس، ادامهی بحث در اتاقش انجام خواهد شد. این شکست در برقراری ارتباط حسابی افسردهام میکرد.
باید فقط چهار کلاس برمیداشتیم، اما وقتی فهمیدم برای پنج تا کلاس پول اضافه نمیگیرند، توی کلاس زبان روسی مقدماتی هم ثبتنام کردم.
مُدرس، باربارا، که مدرک ارشدش را از آلمان شرقی گرفته بود - خودش اصرار میکرد بگوید «آلمان شرقی» - دربارهی اسمها و فامیلیهای روسی با ما حرف زد. گفت چون اسم پدرش دیتِر بوده، اسم روسی کاملش باید باربارا دیترِوْنا میبود. «ولی باربارا دیترِونا زیاد روسی به نظر نمیرسه. برای همین اسم خودم رو گذاشتم واروارا دمیتریئونا - انگار که اسم پدرم دمیتری بوده.»
ما هم باید اسمهای روسی میداشتیم، هرچند که لازم نبود پدرنامی[14] داشته باشیم، چون صاحبمنصب نبودیم. گرِگ شد گریشا، کِیتی شد کاتیا. دو تا دانشجوی خارجی داشتیم که اسمشان تغییر نکرد - ایوان از مجارستان و اِسوِتلانا از یوگسلاوی. اِسوِتلانا پرسید میتواند اسمش را زینائیدا بگذارد، ولی واروارا گفت خودِ اِسوِتلانا هم اسم روسی خوبی است، اما اسم من، با همهی قشنگیاش، به «آ» یا «یا» ختم نمیشد و وقتی حالتهای دستوری را یاد میگرفتیم مشکل ایجاد میکرد. واروارا گفت هر اسم روسی که دلم بخواهد میتوانم انتخاب کنم. هیچ اسمی به ذهنم نمیرسید. گفتم: «چطوره زینائیدا رو من بردارم.» اِسوِتلانا روی صندلیاش چرخید و زل زد به من. گفت: «انصاف نیست. تو یه زینائیدای ایدهآلی.»
به نظرم رسید واروارا دلش نمیخواهد اسم هیچکس زینائیدا باشد، برای همین نگاهی به صفحهی اسامی روسی انداختم و سونیا را انتخاب کردم.
بعد از کلاس، اِسوِتلانا توی آسانسور با لحنی همدلانه به من گفت: «هِی، سونیا، چه حالگیریای شد. به نظر من زینائیدا بیشتر بهت میآد. حیف که واروارا دمیتریئونا عاشق سینهچاک اسلاوهاست.»
«شماها با این اسم زینائیدا حسابی زجرکُشش کردید.» این را ایوان گفت، دانشجوی مجار که بهگونهای نامتعارف و غیرمنطقی قدبلند بود. چرخیدیم تا نگاهش کنیم. ادامه داد: «دلم براش خیلی سوخت. فکر کردم الانه که یه بلایی سر خودش بیاره. انگار از حد تحمل شخصیت منظم و مرتب آلمانیاش خارج بود.» تا وقتی به طبقهمان رسیدیم هیچکس چیز دیگری نگفت.
حرفی که ایوان دربارهی «شخصیت منظم و مرتب آلمانی» زد اولین برخورد من با این کلیشه بود. یاد شوخیای در آنا کارنینا[15] افتادم که هرگز نفهمیده بودمش: وقتی آبلونسکی دربارهی ساعتساز آلمانی میگوید: «آلمانیه جوری کوک شده که تا ابد ساعت کوک کنه.» یعنی همه فکر میکردند آلمانیها منظم و ماشینیاند؟ ممکن بود آلمانیها واقعاً منظم و ماشینی باشند؟ واروارا همیشه زود به کلاس میآمد و همیشه یک لباس میپوشید: بلوز سفید و دامن تنگ تیره. توی کیف بزرگش همیشه اقلام ثابتی داشت: یک بطری وُدکایِ استولیچنایا، یک لیمو و یک موش قرمز لاستیکی، مثل محتوای یک یخچال غمانگیز.
کلاس روسی هر روز برگزار میشد و چیزی نگذشت که به اتفاقی درونی و روزمره و جدی تبدیل شد، هرچند چیزهایی را که یاد میگرفتیم بچهکوچولوهای متولد روسیه هم میدانستند. هر هفته یک کلاس گفتوگو با یک روس واقعی به نام ایرینا نیکولاونا داشتیم که در پترزبورگ (آنوقتها که هنوز لنینگراد بود) نمایش درس میداد. همیشه یکی دو دقیقه بعد از شروع کلاس دواندوان میرسید و بیوقفه با لحنی زنده و احساساتی روسی حرف میزد. هرکس به اینکه به زبانی ناآشنا مخاطب قرار بگیرد واکنشی متفاوت نشان میداد. کاتیا ساکت میشد و وحشت میکرد. ایوان با قیافهای که نشان میداد خوشش آمده خم میشد جلو. گریشا چشمهایش را تنگ میکرد و جوری سر تکان میداد که معلوم میشد هیچچیز نمیفهمد. بوریس، دانشجوی دکتری ریشو، با عذاب وجدان بین یادداشتهایش میگشت، شبیه کسی که کابوس دیده باید روسی بلد باشد. فقط اِسوِتلانا تقریباً همهی حرفها را میفهمید، چون زبان صربی-کرواتی شباهت زیادی به روسی داشت.
متروی بوستون با متروی نیویورک بهکل متفاوت بود. خطوط مختلف را با اسم رنگها نامگذاری کرده بودند و واگنها چنان کوچک و تمیز بود که آدم را یاد اسباببازی میانداخت، اما اسباببازی نبود، مردهای بالغ با قیافههایی جدی ازش استفاده میکردند. خط قرمز به دو جهت میرفت: اِیلوایف و برِینتری. اینجور اسمها را هیچوقت توی نیوجرسی که اسم همهچیز ریجفیلد، گلِنریج، ریجوود و وودبریج بود نمیشنیدی.
من و رالف به شیرینیفروشیای در نورثاِند رفتیم که رالف میشناخت.
کانولیهایی[16] میفروختند شبیه گوشی تلفن، رولتهایی شبیه درخت و شیرینیهایی شبیه گوش فیل. رالف شیرینی دُم خرچنگ[17] سفارش داد. من