رد خون بر پلک‌هایمان

رد خون بر پلک‌هایمان

نویسنده: 
رها فتاحی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1401 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 184
قیمت: ۹۵,۰۰۰ تومان
شابک: 9786225696143

یک وکیل جوانِ آرمان‌گرا به نام سینا که با دل‌بستن به رؤیای تحقق «عدالت» رشته‌ی حقوق را انتخاب کرده، در نخستین پرونده‌اش درگیر گره‌گشایی از یک قتل می‌شود. یکی از هم‌کلاسی‌های سابقش به قتل رسیده و او قرار است از دختری که متهمِ اصلی این پرونده است، دفاع کند. او اما تصوری از پیچیدگی‌ها و روابطی که پشتِ این پرونده پنهان است ندارد؛ روابطی که هم‌زمان گذشته‌ی دور، گذشته‌ی نزدیک و اکنونِ او را به چالش می‌کشد.

سینا از نسل جوانانی است که در نخستین مواجهه‌ی عیانش با دستگاه بروکراتیکِ قدرت، متوجه می‌شود که قافیه را از پیش باخته‌ است.

رد خون بر پلک‌هایمان رمانی در دسته‌ی «رمان سیاه» است که به بهانه‌ی گره‌گشایی از یک جنایت، زوایایی از بسترِ سیاسی‌ای که وضعیت موجود را رقم زده عیان می‌کند.

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

تلفن که زنگ خورد، به ساعتم نگاه کردم. نیم ساعت پیش باید از دفتر بیرون می‌زدم. درست از وقتی که انعکاس نور پای کمدِ چوبی پرونده‌ها پیدا شده بود، همان‌طور بی‌حرکت نشسته بودم روبه‌روی پیچک؛ نور حالا رسیده بود بالای آن، میان برگ‌های پیچک.

انصافی پشت خط بود: «دفتری سینا؟»

«آره، کار داشتم. موند‌م.»

«گوشی‌ت‌ رو چرا جواب نمی‌دی پس؟»

گوشی روی کاناپه بود و متوجه نشده بودم.

«باید بری زندان.»

دوباره به ساعت نگاه کردم تا مطمئن شوم ساعت اداری تمام شده.

«هماهنگ کرد‌م. باید بری ملاقات. کار خاصی هم نیاز نیست بکنی، فقط می‌ری خودت رو معرفی می‌کنی بهش. می‌خوام از نزدیک ببینی‌ش و بهش بگی که وکیلشی. همون توصیه‌هایی که باید بکنی. همین فقط.»

«تنها؟»

«توجه نمی‌کنی ها! مگه کِیس خوب نمی‌خواستی؟»

«چی هست؟»

«چی نه، کی! زن، بیست‌و‌شش‌ساله، جرم قتل.»

«زن؟»

«زن ندیدی تا حالا؟ نیم ساعت پیش باید می‌رفتی سینا! عجله کن فقط. پرونده رو هم نماینده‌ی دادستان می‌فرسته برام خونه، شب بیا بگیر.»

آمدم چیزی بگویم که گفت: «شب نه، حدود هفت ‌و هشت بیا.»

«اعتراف کرده؟»

«نه، ولی سر صحنه گرفتنش. بهش بگو حرف نزنه. هرچند... خودت می‌دونی، کیسِ خودته.»

«من پرونده‌ی جنایی نمی‌خواستم.»

«بجنب پسر! می‌خوام نجاتش بدی.»

«تو روحیه‌ی من رو نمی‌شناسی؟»

«بحث نکن پسر! تا بعد.»

خداحافظی کردم و آمدم گوشی را قطع کنم که گفت: «سینا... سینا...»

صدایی از گلویم خارج شد شبیه بله.

«برام مهمه. عجله کن.»

گوشی را که گذاشتم، به تصویر خودم توی شیشه‌ی میز خیره ماندم. در نوری که از پشت پرده‌ی نازک آمده بود توی اتاق، گردوخاک بیشتر از آن‌چه بود به ‌نظر می‌آمد. باز هم زمان را گم کرده بودم انگار. نقش دستم، مثل بخاری که از روی شیشه بپرد، آرام‌آرام از سطح صاف و صیقلی میز محو می‌شد. برگ‌های پیچک بی‌حرکت به توری و دیوار چنگ انداخته بودند و خبری از ردّ نور نبود، نه روی دیوار، نه توی آینه، نه روی زمین و نه روی میزی که هنوز صورتم را قاب گرفته بود.


2

از برج مشرف به بوستان «پدر»، که دفتر ما در طبقه‌ی یکی‌ مانده به آخرش بود، تا اوین راهی نبود، اما این ساعت‌های پس از تعطیلی اداراتْ راه‌بندانِ یادگار چنان سنگین می‌شد که اگر آن‌همه انصافی اصرار نکرده بود، ترجیح می‌دادم قرار را بیندازم برای فردا. بااین‌حال، تا لحظه‌ای که به سربالایی ورودی اوین رسیدم آن‌قدر منگ بودم و گیج از این‌که چرا انصافی یک پرونده‌ی قتل را به‌عنوان اولین کار مستقلم بهم سپرده که پاک فراموش کردم حتی نام زنه را بپرسم، این‌که مقتول کی بوده و چیزهای دیگر که بماند. ماشین را اولِ سربالایی موازی زندان پارک کردم تا باقی مسیر را پیاده بروم. شلوغی و سروصدای غیرقابل‌تحمل ماشین‌های بزرگ‌راه را تازه حس می‌کردم. انصافی را گرفتم، جواب نداد. هوای مانده‌ی ظهر مرداد با بویی شبیه سوختن لاستیک به صورتم می‌خورد و خنکای مانده از کولر ماشین را به‌سرعت پس می‌زد. از جاده‌ی کم‌عرض رد شدم و چرخیدم سمت زندان. آفتاب تابلوی آبی بازداشتگاه را رنگ‌پریده‌تر کرده بود. سرباز گفت: «ساعت ملاقات نیست که حاجی.»

کارتم را نشان دادم. به سربازِ مقابل در کشویی اشاره کرد و او کنار رفت تا بروم تو. یک‌راست رفتم سمت نگهبانی. باید اسمی می‌داشتم لااقل. اما انگار خودم هم نمی‌دانستم آن‌جا چه‌کار دارم. خم شدم و به مأموری که پشت پیشخان نشسته و سرش را بلند نکرده بود گفتم: «موکل دارم.»

بی‌اعتنا نگاهم کرد.

گفتم: «بند نسوان.»

«وکالت‌نامه؟»

«چیزی ندارم هنوز، باید امضا کنه.»

«خب؟»

«آقای انصافی هماهنگ کردن ظاهراً.»

نگاهش را از صورتم گرفت. از پشت پیشخان بلند شد و رفت سمت درِ پشت سرش و آن‌سوی در گم شد. چیزی نمی‌دیدم. حتی خنکایی که از آن‌سمت پیشخان می‌آمد و به صورتم می‌خورد نمی‌توانست بوی ماندگی لباس سربازها را از بین ببرد. ساعت از سه گذشته بود. برگشت و نشست همان جای قبلی و گفت: «برو داخل. هماهنگ می‌کنم. می‌برنت واسه ملاقات.»

بعد سربازی را که کنار اتاقک بازرسی بدنی زندانیان روی صندلی فلزی نشسته بود صدا کرد، چیزی به او گفت و سرباز بی‌حرف راه افتاد. دنبالش از راهروی دم‌کرده رد شدم. نگاهم به کاشی‌های سفیدِ چرک‌مردِ کف بود. سرم را خم کرده بودم تا شاید عطر لباسم بتواند بوی گندِ پارچه‌های مانده را پس بزند.

سرباز درِ اتاق را باز کرد و پیش از آن‌که زن جوانی را که پشت میز نشسته بود ببینم، ردّ نوری به چشمم خورد که از پنجره‌ی نزدیک سقف اتاقک افتاده بود روی زمین و خودش را کشیده بود زیر میز، انگار می‌خواست خودش را به پاهای زن برساند و زیر چادرش مخفی شود. اتاق سرد بود و بوی فلز می‌داد.

در تمام سال‌های تحصیل و شش سالی که با انصافی به دادگاه و زندان و کلانتری رفته و آمده بودم، هرگز فکرش را نمی‌کردم که روزی قرار باشد موکل یک قاتل باشم، آن‌هم قاتلی که سر صحنه بازداشتش کرده‌اند. انصافی می‌دانست روحیه‌ی مواجهه با پرونده‌های جنایی را ندارم؛ در این شش سال تا آن‌جا که می‌توانستم از زیر پرونده‌های جنایی‌ای که به دفتر می‌آمد درمی‌رفتم. اما حالا انصافی یک پرونده‌ی جنایی گذاشته بود زیر بغلم. در راه به این فکر کرده بودم که یک پرونده‌ی ازپیش‌باخته چطور می‌شود انتخاب خوبی باشد برای اولین وکالت مستقلم؟ بعد با خودم گفتم دفاعیه را بر مبنای قتل غیرعمد پیش می‌برم و همین‌که بتوانم قاتل را از مرگ نجات بدهم، خودش پیروزی است. بعد با همان منگی فکر کردم اگر مقتول خانواده‌ای نداشته باشد، چقدر اوضاع بهتر می‌شود و... برای خودم تا جلسه‌ی تجدیدنظر رفتم، که بعد رسیدم جلوی زندان. حالا هم که در پشت سرم بسته شده بود، تازه به صرافت افتاده بودم که عوض همه‌ی این‌ها چطور خون‌سردی‌ام را حفظ کنم تا موکلم در همان برخورد اول بداند وکیلی حرفه‌ای گیرش آمده. حالا باید صندلی را عقب می‌کشیدم تا بنشینم و اضطراب نمی‌گذاشت حتی به موکلم نگاه کنم.

برگه‌ی وکالت را درآوردم و کیف را گذاشتم روی میز. بعد یادم آمد خودکار درنیاورده‌ام. دوباره کیف را باز کردم، خودکار را گذاشتم کنار برگه و سرم را آوردم بالا و بی‌معطلی گفتم: «سینا مجتهد هستم، وکیلتون. البته بعد از این‌که این برگه رو امضا کنین.» از هزار کیلومتری هم می‌شد تشخیص داد به‌زور لبخند می‌زنم.

دختره زیبایی وحشی‌ای داشت، آن‌قدر که موهای چرب چسبیده به پیشانی و صورتِ آشفته و خسته‌اش ــ‌که نشانه‌ی بی‌خوابی بود‌ــ و حتی کبودی گونه و تورم لب پایینش جذابیتش را بیشتر هم می‌کرد. گردنش کمی خم بود، چادرش مثل شنل از شانه افتاده بود. به میز خیره بود، اما انگار چیزی را می‌دید که آن‌جا نبود. تکان نمی‌خورد، نفس هم نمی‌کشید انگار. شاهرگ گردن بلند و باریکش اگر نبض نمی‌زد، می‌توانستم باور کنم مجسمه‌ی پیه‌تاست و به مسیحی که در آغوشش هست و من نمی‌بینم نگاه می‌کند. دست‌هایش روی میز بودند، به‌سمت بالا،

انگار دعا می‌کرد.

به خودم که آمدم، دیدم دیگر از اضطراب خبری نیست. به اوضاع مسلط شده بودم. کاغذ و خودکار را هل دادم سمتش و دوباره گفتم: «فعلاً نیاز نیست حرفی بزنیم. شما فقط این برگه رو امضا کنین که من به پرونده‌تون دسترسی داشته باشم.»

سرش را چرخاند و نگاهم کرد. بعد خودکار را برداشت و پایین برگه را امضا کرد. انگشتان کشیده و استخوانی‌اش و رگ‌های برجسته‌ی پشت دست‌ها انگار فریاد می‌زدند توان انجام هر کاری را دارند جز آن‌که جان کسی را بگیرند.

«اسمتون هم...»

بی‌حرف یا تکان سر، اسمش را نوشت و خودکار را رها کرد روی میز و دوباره به همان حالت اول برگشت. برگه را کشیدم سمت خودم. زیر امضای ساده‌اش با خطی که نشان از آرامش داشت نوشته بود: «نگار صدر».

چند ثانیه بی‌حرکت دو طرف میز نشستیم. هیچ‌کدام از توصیه‌هایی را که قرار بود به او بکنم نکرده بودم. قاعدتاً باید می‌گفتم با کسی حرفی نزند، هیچ‌کس! به‌خصوص هم‌بندی‌هایی که قطعاً از صبح سعی کرده‌اند مدام سؤال‌پیچش کنند. حتی با سربازها و حتی با مأموران زنی که احتمالاً برایش دل می‌سوزانند و زیبایی او آن‌ها را یاد دخترشان می‌اندازد. نمی‌توانستم چیزی بگویم، مسئله نه ناتوانی‌ام بود و نه اضطراب و ترس از واکنش او؛ احساس می‌کردم نیاز نیست چیزی بگویم. آسودگی‌اش به‌شکل عجیبی قانعم می‌کرد.

ناگهان بلند شد و برگشت ‌سمت در. گفتم: «چند لحظه...» برگشت. نگاهم نمی‌کرد. نشست روی صندلی، این ‌بار با فاصله از میز. گفتم: «لطفاً با کسی صحبت نکنین. منظورم فقط مأمور و این‌جور چیزها نیست. حتی اگر منتقل شدین به بند، با هم‌بندی‌ها هم حرف نزنین. تا حالا تجربه‌ی بازداشت داشتین؟»

همان‌طور در سکوت به میز خیره بود. گفتم: «من هنوز پرونده رو نخوندم. در واقع به دستم نرسیده، اما فرض بر اینه که تا حالا سابقه‌ی بازداشت نداشتین. جدا از مسائل حقوقی، یه چیزی که توی این پرونده‌ها مهمه اینه که ممکنه این پروسه خیلی طول بکشه. پس مهمه چه جوّی توی بند شکل می‌گیره. در حقیقت ناامن‌شدن محیط، حالا به هر شکلی، برای شما می‌تونه تبدیل بشه به اهرمی که بخواین زودتر خلاص بشین، حتی شده با صدور حکم. پس با کسی دم‌خور نشین.»

سکوتش مثل تابلوهای «حرف‌زدن ممنوع» من را هم دعوت می‌کرد که ساکت شوم.

«منظورم اینه که ممکنه ناخواسته باعث بشین بقیه در مقابل شما یا جُرمتون جبهه بگیرن. پس بهتره چیزی ندونن، چه خوب چه بد. متوجه منظورم می‌شین؟»

سری تکان داد که به‌معنای بله گرفتم.

«با کسی حرف زدین؟»

از میز دور بود و کف دست‌ها را گذاشته بود لبه‌اش.

«امروز که هیچ. اما با من باید حرف بزنین، البته بعد از این‌که پرونده رو خوندم.»

با نوک انگشت سعی می‌کرد چیزی را از لبه‌ی میز پاک کند.

«من فعلاً باهاتون کاری ندارم.»

جمله تمام شده‌نشده بلند شد.

«پس لااقل مطمئنم حرف‌هام رو شنیدین.»

من هم بلند شدم.

«اگه چیزی احتیاج داری، یا چیزی هست که فکر می‌کنی من باید بدونم، می‌تونی بگی.»

برنگشت، چیزی هم نگفت. رفت سمت در و منتظر ماند تا مأمور زن در را برایش باز کرد، از چهارچوب فلزی رد شد و در پشت سرش بسته شد. برگه‌ی وکالت‌نامه را که از روی میز برداشتم، خودکار افتاد پایین. خم شدم برش دارم. خبری از ردّ نور نبود. به پنجره نگاه کردم. خورشید پیدا نبود. خودکار را برداشتم و با برگه‌ی وکالت گذاشتم توی کیفم و از اتاق، که از لحظه‌ی رفتن موکلم هوایش سنگین‌تر شده بود، به‌سرعت بیرون زدم. می‌خواستم هر چه زودتر از زندان خارج شوم. گرما و بوی ماندگی کلافه‌ام کرده بود و نفسم بالا نمی‌آمد. گرما مثل موج سنگینی از هوا از دیوارهای راهرو و زیرِ هشت و حتی اتاقک ورودی به سروصورتم می‌خورد. شاید هم چهار ساعتی که تا رفتن به خانه‌ی انصافی مانده بود آن‌قدر به‌ نظرم زیاد بود که سنگینی‌اش روی سینه‌ام نشسته بود و نمی‌گذاشت راحت نفس بکشم. دلم می‌خواست پرونده را سریع‌تر بخوانم. احساس می‌کردم ناخواسته جذب چیزی شده‌ام که هرگز فکرش را نمی‌کردم. سکوت نگار صدر، زیبایی صورت استخوانی‌اش، دست‌های ظریفش و... نمی‌دانستم این علاقه به او مربوط است یا حس جاه‌طلبی‌ای که اولین پرونده‌ی مستقلم به جانم انداخته بود.


3

انصافی در تراس پر از گلدان‌های جورواجور خانه‌اش نشسته بود و سیگار می‌کشید. تراسش کم از بام تهران نداشت. در تراس که می‌ایستادی، اگر هوا خوب بود، شهر در گستره‌ای انگار بی‌انتها پیدا بود و شب‌هایی مثل آن‌شب دشت چراغ‌های لرزانِ شهر میان غبار تیره کم‌رنگ و کم‌رنگ و محو می‌شد. چند ضربه به شیشه زدم. لحظه‌ای سر چرخاند و بعد با دست اشاره کرد بروم پیشش. روی میز بزرگ حصیری مقابلش، کنار دو لیوان و ظرف یخ و یک بطری، پرونده‌ای کم‌حجم بود که می‌شد حدس زد انصافی پیش از رسیدن من آن را خوانده. یکی از لیوان‌ها را که نیمه‌پر بود برداشت و جرعه‌ای نوشید و همان‌طور که لم داده و آرنجش را روی شکم گذاشته بود، شروع کرد به چرخاندن یخ نوشیدنی. از همین‌‌که می‌توانستم ساعت‌ها کنارش بنشینم و حرفی نزنم خوشش آمده بود. گفته بود: «وکیل فقط باید یه جا حرف بزنه: تو دادگاه. باقی جاها باید توجه کنه و جزئیات رو ببینه. همین.»

سرم را که تکان داده بودم، گفته بود: «تو خوبی برای این کار. واسه کارآموزی بیا پیش خودم.»

حالا هم ده دقیقه‌ای از ورودم به تراس گذشته بود و او در سکوت به روبه‌رو خیره شده بود و من هم خیره بودم به چراغ‌هایی که کم‌کم روشن می‌شدند. لیوان را گذاشت روی میز و گفت: «اولین‌باری رو که اومدی این‌جا یادته؟»

یادم بود.

«همون ‌روز می‌دونستم یه روز درباره‌ی مسائل مهم‌تری حرف می‌زنیم.»

بعد به پرونده اشاره کرد: «چیز خاصی توش نیست. فقط گزارش افسر تجسسه و چند تا عکس.»

پرونده را برداشتم. برگه‌ی اول گزارش افسر تجسس را نگاه کردم؛ مقتول: زن، سی‌ساله، مطلقه. آلت قتاله: چاقو. علت مرگ: ازدست‌دادن خون و ایست قلبی بر اثر اصابت پنج ضربه‌ی چاقو به پشت. گزارش افسر تجسس را گذاشتم کنار و دوازده عکسِ صحنه‌ی قتل را یکی‌یکی گذاشتم روی میز. سعی کردم عکس‌ها را دسته‌بندی کنم. وقتی ترکیبشان به‌ نظرم درست آمد، با دقت نگاه کردم. عکس اول و دوم: کف هر دو دست مقتول با شیئی تیز پاره شده بود، عمیق و کشیده. انگار سر گرفتن چیزی شبیه چاقو از دست قاتل با او درگیر شده. دست راست بریدگی‌های بیشتری داشت و زخم‌ها عمیق‌تر بودند. پنج عکس بعدی جای پنج ضربه‌ی چاقو روی پشت مقتول بود. زخم‌ها عمیق بودند و خون روی تاپ تکه‌پاره‌شده‌ی مقتول تازه بود. می‌شد حدس زد از زمان اصابت ضربه‌ها خیلی نگذشته. در یکی از عکس‌ها حتی به‌ نظر می‌آمد خون هنوز جریان دارد. سه ضربه بسیار نزدیک به‌ هم بودند، پشت قفسه‌ی سینه‌ی سمت چپ، دو ضربه‌ی دیگر حوالی شانه‌ی راست. دو عکس، از دو زاویه، هر دو از دور، جسد را نشان می‌داد که کف سالن نزدیک به یک کاناپه‌ی قهوه‌ای سه‌نفره افتاده بود. موها کوتاه بود و مشکی. پاهایش ظاهراً در تقلاهای آخر برای رسیدن به کاناپه ــ‌انگار میانِ دویدن‌ــ مانده بودند. یک عکس از فاصله‌ای دورتر گرفته شده بود. می‌توانستم تشخیص بدهم خانه چندان بزرگ نیست و خون جسته‌گریخته از محل حضور عکاس تا انتهای سالن کوچک روی زمین ریخته. زنِ مقتول شاید آخرین قدم‌ها را در همین مسیر برداشته بوده. عکس بعدی از آلت قتاله بود، چاقوی بزرگ و تمام‌فلزی آشپزخانه. عکس آخر از یک اتو بود که از چراغش پیدا بود هنوز روشن است، نزدیک مقتول و میان خونی که روی پارکت جمع شده بود.

از عکس‌ها که جدا شدم، به صرافت انصافی افتادم که حرکاتم را زیرنظر داشت. به شهر نگاه کردم که حالا فقط از چراغ‌ها می‌شد جای خانه‌ها و خیابان‌هایش را تشخیص داد. آسمان تاریک تاریک شده بود. نشستم روی صندلی حصیری و منتظر ماندم تا انصافی چیزی بگوید. جرعه‌ای که نوشیدم، گفت: «سؤالی نداری؟»

«بهتر بود بگی از کدوم سؤالت ‌می‌خوای شروع کنی!»

«گوش می‌دم.»

«چرا من؟»

«خواهش می‌کنم از احمقانه‌ترینشون شروع نکن.»

پرونده را برداشتم تا گزارش را کامل بخوانم که خم شد و از دستم گرفتش. پرتش کرد روی صندلی خالی‌ای که کنارش بود. لیوانش را پر کرد و دوباره پشت داد به صندلی حصیری بزرگی که هیکل تنومندش را در خود جای داده بود.

«همسایه‌ها زنگ می‌زنن که صدای دعوا می‌آد از طبقه‌ی بالا. وقتی پلیس می‌رسه، در باز بوده. جسد همون‌جا که می‌بینی افتاده بوده. موکلت تو چهارچوب درِ اتاق نشسته بوده و دختربچه‌ی شش‌ساله‌ی مقتول رو که خواب بوده بغل کرده بوده. به مأمورها توجه نمی‌کنه. بچه رو ازش می‌گیرن. چاقو هنوز دستش بوده، اما مقاومت نمی‌کنه. نه اون‌جا و نه تو بازداشتگاه و نه پیشِ بازپرس پرونده، یک کلمه هم حرف نمی‌زنه. سعیشون ‌رو می‌کنن ــ‌احتمالاً خودت دیدی‌ــ که حرف بزنه، اما چیزی نمی‌گه. ظاهراً ترسیده، یا شوکه شده یا حالا هر چیز دیگه‌ای.»

«شاید هم می‌دونسته نباید حرف بزنه! وکیل و...»

جرعه‌ای نوشید و سیگاری روشن کرد. منتظر بود دلیلم را بگویم.

«تو زندان خیلی آروم بود، مقاومتی نکرد برای امضای وکالت‌نامه...»

لحظه‌ای تردید کردم تا جمله‌ای را که می‌خواستم بگویم، اما بعد همان حسی که در اتاق ملاقات، در حضور آن زن داشتم، برگشت. از این‌که تشخیصم اشتباه نیست مطمئن بودم: «احساسم نسبت به موکلم اینه که می‌دونه تو چه وضعیتیه، نه گیجه و نه سردرگم، می‌دونه چی‌کار کرده و متأسفانه فکر کنم حادثه‌ای هم در کار نبوده.»

«نگار. توجه کن که موکلت رو به ‌اسم صدا کنی.»

سرم را تکان دادم و لیوان خالی را گذاشتم روی میز.

گفت: «یعنی نگار با برنامه‌ی قبلی رفته خونه‌ی شیرین که بکشتش؟ اون ‌هم در حضور یه بچه‌ی شش‌ساله؟»

«نمی‌دونم...»

«وقتی نمی‌دونی زرزر نکن. چاقو رو از آشپزخونه‌ی شیرین برداشته، این رو یادت باشه. وقتی آلت قتاله رو با خودش نبرده، یعنی قتل عمدی در کار نیست.»

«قطعاً می‌دونسته می‌تونه اون‌جا یه چاقو پیدا کنه. به‌زور که نرفته، یه رابطه‌ای بوده بینشون. لباس شیرین می‌گه حتی خیلی هم با هم صمیمی بودن.»

«تو وکیل نگاری یا نماینده‌ی دادستان؟»

خم شدم و دوباره لیوان را تا کمر پر کردم.

«به نظرم این‌همه خون‌سردی طبیعی نیست. گفتی سابقه‌ی کیفری نداره؟»

«من چیزی نگفتم. اما نه، نداره.»

«دیگه بدتر.»

«توجه کن.»

دستش رفت سمت میز و عکسی را که پشت‌و‌رو مقابلش بود برداشت، عکسی که ندیده بودمش. عکس را داد دستم. تأثیر نوشیدن بود یا خستگی آن چند ساعت دربه‌دری در خیابان و زیر آفتاب، یا فشار این‌که باید باور می‌کردم نخستین پرونده‌ی مستقلم را پذیرفته‌ام یا ‌چیز دیگری که تا عکس را نگاه کردم، لحظه‌ای سرم گیج رفت و عکس از دستم افتاد. خم شدم و پیشانی‌ام را گذاشتم روی میز حصیری. با دست، کورمال روی میز دنبال لیوانم گشتم. پیدایش که کردم چسباندمش به گونه‌ام. احساس می‌کردم صورتم آن‌قدر داغ است که عرقِ خنک لیوان را بخار می‌کند. عکس روی زمین و کنار پایم بود. می‌دیدمش، واضح: صورت مقتول سوخته بود، با همان اتو قطعاً. ردّ اتوی داغ را می‌شد روی صورتش تشخیص داد. لب‌ها به‌کل سوخته بودند. بخش بزرگی از بینی رفته بود. اتو آن‌قدر به صورت فشار آورده بود که ردّ حفره‌های زیرش گونه‌ها و پلک راست را سوراخ کرده بود. اما لب‌ها... لب‌ها چنان سوخته بودند که دیگر حجابی برای دندان‌های سفید و درشت مقتول نبودند. ردیف دندان‌ها که به ‌هم قفل شده بودند میان خونابه و پوست سوخته بیش از آن‌چه باید سفید به ‌نظر می‌رسیدند.

کمی که حالم جا آمد، بلند شدم. لحظه‌ای به انصافی نگاه کردم که همچنان به خط افق خیره مانده بود. عکسی را که روی زمین بود با باقی عکس‌ها جمع کردم. از پشت انصافی رد شدم، پوشه را گذاشتم روی میز و گفتم: «می‌تونم برم؟ از ظهر زیر آفتاب بود‌م، فکر کنم گرمازده شدم.»

سرش را تکان داد. از تراس که خارج می‌شدم یعقوب، خدمتکار پیر انصافی، داشت با سینی میوه وارد می‌شد: «کجا مهندس؟ شام درست کرد‌م!»

انصافی گفت: «بذار بره پیرمرد! خودمون دو تا می‌خوریم. این رو بده بهش، مال خودشه.»

یعقوب پرونده را داد دستم. خداحافظی کردم و رفتم. انصافی با صدای بلند گفت: «سینا... سینا...»

ایستادم وسط سالن. بوی کاجْ سالن را پر کرده بود. دو درخت بزرگ کاج دو طرف پله‌های مارپیچ، که می‌رفتند به طبقه‌ی بالا، پیدا بود. تصویرم با تصویر انصافی آن‌سوی شیشه‌ی تراس یکی شده بود، اما می‌توانستم ببینم که سرش را به‌سمتم چرخانده: «توجه کن که یه نفر دیگه هم تو خونه بوده. همسایه‌ها اومدنش رو دید‌ن، رفتنش رو نه! البته تو گزارش هست. اما گفتم شاید بخوای تو راه بهش فکر کنی. زن بوده اونم.»

دستم را به چهارچوب درِ تراس بند کردم: «چرا ذره‌ذره اطلاعات می‌دی؟»

یعقوب همین‌طور خیره نگاهم می‌کرد. انصافی گفت: «برو استراحت کن. صبح بشین با دقت پرونده رو بخون.»

سر تکان دادم و چرخیدم. تندتند از سالن گذشتم و بیرون زدم. ترجیح می‌دادم از پله‌ها بروم. شش طبقه را می‌خواستم بدوم. پاگردهای تاریک پیش از رسیدنم روشن می‌شدند و سایه‌ام از روبه‌رویم به‌سرعت غیب می‌شد. می‌خواستم زودتر به ماشین برسم، پشت فرمان بنشینم، شیشه را بدهم پایین و بگذارم باد به صورتم بخورد. توی دلم به انصافی که همیشه عاشق ارتفاع بود فحش می‌دادم. دفتر طبقه‌ی آخر، خانه طبقه‌ی آخر. ماشین را که روشن کردم، ساعت از دوازده گذشته بود. وارد دومین روزی شده بودم که به‌تنهایی موکلی داشتم. موکلی که زن بود، بیست‌و‌شش‌ساله، متهم به قتل، و بی‌نهایت زیبا. به‌سرعت راندم تا خانه.

این ساعت شب می‌توانستم از خانه‌ی انصافی در کوه‌سفید تا خانه‌ی خودم تخت‌گاز مدرس را بروم پایین و کمتر از بیست دقیقه بعد خانه باشم. شب‌های تهران را دوست داشتم، خلوت، ساکت و مخوف. روزها راهی جز گم شدن در شلوغی و ازدحام نداشتی، اما شب‌ها می‌شد خودت انتخاب کنی گم شوی یا نه. اما من فارغ از گم‌شدن یا پیداشدن فقط دلم می‌خواست تخت‌گاز تا خانه‌ام برانم و بزرگ‌راه‌های شهر خواسته‌ام را برآورده می‌کردند. تمام مسیر سعی می‌کردم اطلاعاتم را کنار هم بچینم تا به نتیجه‌ای برسم یا دست‌کم شکل ‌و ‌شمایلی به پرونده بدهم. اما خون‌سردی نگار و اصرار انصافی بر اهمیت پرونده، بر همه‌چیز سایه می‌انداخت. اگر این‌ها را به انصافی می‌گفتم، قطعاً می‌گفت به احمقانه‌ترین چیزها بند کرده‌ام.

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.