دربارهی مادرم
۱
مادرم با شروع بیماری، موجودی نحیف شده است، با حافظهای سست و ضعیف. کسانی از اعضای خانوادهاش را صدا میزند که مدتها پیش مردهاند. با آنها حرف میزند، تعجب میکند که مادرش به دیدنش نمیآید، از برادر کوچکش تعریف و تمجید میکند که، میگوید، همیشه برایش هدیه میآورَد. پشتسرهم به بالینش میآیند و ساعتها با همدیگر وقت میگذرانند. با او جرّوبحثی نمیکنم. مزاحمشان نمیشوم. ندیمهاش، کلثوم، غر میزند: «فکر میکند در فاس هستیم، همان سالی که تو به دنیا آمدی.»
مادرم باز کودکی مرا پیش چشمانش میبیند. حافظهاش روی زمینی خیس چپه شده، تکهپاره شده است. زمان و واقعیت با یکدیگر سر سازگاری ندارند. خود را میسپارد دست احساساتی که دوباره رو آمدهاند. یکربع یکربع از من میپرسد: «چند تا بچه داری؟» هر بار با همان لحن قبل جوابش را میدهم. کلثوم عصبانی میشود، میپرد وسط حرفمان و میگوید دیگر تحملِ این تکرارها را ندارد.
مادرم از کلثوم میترسد. فکرهای شومش از چشمانش پیداست، خودش این را میداند و وقتی با من حرف میزند، سرش را پایین میاندازد. چاپلوس است، سلامم که میکند خم میشود و میخواهد دستم را ببوسد. نه میخواهم پسش بزنم و نه میخواهم سرزنشش کنم. وانمود میکنم چیزی از دوزوکلکهایش نمیدانم. در چشمان مادرم ترس را میخوانم. میترسد وقتی خانه نیستیم، کلثوم رهایش کند و برود. میترسد داروهایش را ندهد. میترسد به او غذا ندهد یا بدتر از آن، گوشت فاسد به او بدهد. میترسد کتکش بزند، مثل بچههایی که شیطانی میکنند. یک بار که مادرم حواسش سر جایش بود، به من گفت: «میدانی، دیوانه نیستم؛ کلثوم فکر میکند دوباره دخترکوچولو شدهام، دعوایم میکند، تهدیدم میکند، اما میدانم این داروها هوش و حواسم را بردهاند. کلثوم آدم بدی نیست؛ فقط بدخلق و خسته است. هر روز صبح، او به کارهایم میرسد و تروخشکم میکند. پسرم! میدانی، خرابکاریهایم را او جمع میکند؛ از تو و برادرت که نمیتوانم توقع چنین کارهایی داشته باشم، کلثوم برای این کارها اینجاست، باقی قضایا را بهتر است فراموش کنیم…»
چطور فراموش کنم مادر گیرِ زنی افتاده که در این سالها به مرور زمان، بدجنس و بدذات و حریص شده است؟ چرا مادرم پیش چشمان نحسِ این آدم پلشت، باید به کودکی خود سفر کند؟
مادر باز از آن قابله، للّا راضیه، حرف زد. اصرار کرد او را برای ناهار دعوت کنم، آدرسش را به من داد: «خانهاش درست قبل از میدان بطحاء است، همان میدان بزرگ ورودی بخش قدیمی شهر. برو قهوهخانهی سلّام، شوهر خدّوج، او را میشناسی، عروس عمویم، مولای علی، پس میروی قهوهخانه و سراغش را میگیری، همه للّا راضیه را میشناسند، باید بیاید!» یادش میاندازم که للّا راضیه دیگر در این دنیا نیست، فایدهای ندارد، باز میگوید دلش میخواهد للّا راضیه ناهار را با ما بخورد.
از وقتی اتاقش را عوض کرده، مطمئن است که خانه و شهرش را عوض کرده. دیگر در بنبست علی بک در طنجه نیستیم، در محلهی مخفیه در فاس هستیم. دیگر در سال ۲۰۰۰ نیستیم، اواخر سال ۱۹۴۴ است. رؤیاهایش تمامی ندارند، بیداریهای او را اشغال کردهاند و رهایش نمیکنند. زمان حال متزلزل است. میلرزد، سست است و دور میشود. زمان حال دیگر کاری به کار او ندارد. از زمان حال بریده است و این مسئله اصلاً او را اذیت نمیکند.
به من میگوید مرد و زنی را دیده که در راهروِ ورودی خانه با یکدیگر حرف میزدند. لابد آمده بودند خانهی قدیمی فاس را بخرند. هشدار میدهد که تخفیفی به آنها ندهم: «روزگار سختی است؛ جنگ تمام نشده و علاوهبر این پدرت راضی نخواهد شد! شنیدم که مرده به زنه میگفت معاملهی خوبی است، باید سفت بچسبیمش؛ انگار با ما زندگی میکردند و از مشکلات ما خبر داشتند؛ مرد مال فاس نبود، لهجهاش مثل دهاتیها بود؛ فاسی شیکتر است، درهرصورت ما که فروشنده نیستیم!»
امروز زینب، پرستارش، میآید پانسمانش را عوض کند. او را به جا نمیآورد و پایش را به او نمیدهد تا پانسمان کند. زینب میگوید اذیتش نمیکند. مادر لبخند میزند. «اگر اذیتم کنی، پدرم پدرت را درمیآورد. بچه که نیستم، بیا بگیر، این زخم را تمیز کن و با من مثل دختربچههای ترسو رفتار نکن.» اوضاع مرتب میشود. مادرم همهچیز یادش میآید. فقط یک چیزهایی یادش رفته بود. همین. روی خاطراتش کمی دوده نشسته بود.
مادر زنجیر طلای قشنگش را انداخته توی چاه دستشویی. کلثوم آن را برداشته، دو روز شسته و در ادکلن تقلبی خوابانده است.
خواهرم از فاس آمده مراقبش باشد. ناراحت شده است: مادرم او را با مادر خودش اشتباه گرفته است. خواهرم مسن است. با مادرم فقط شانزده سال اختلاف سنی دارد. از ازدواج اولش او را دارد. ازدواجش را خیلی خوب به یاد دارد: «هنوز پانزده سالم نشده بود؛ شوهرم قوی و زیبا بود. تیفوس قبل از تولد دخترم او را از من گرفت. شانزدهسالگی بیوه شدم!»
۲
خارجیها در شهر بودند اما جنگ هنوز شروع نشده بود. فکر کنم در حمام مرا انتخاب کرده بودند؛ بیشتر اوقات مادرها آنجا دختری را برای پسرشان انتخاب میکنند. یادم هست، خانمی مسن رفت کنارِ مادرم و از او کمی غاسول[1] خواست، گفته بود غاسول من تمام شده است، اما آدمهایی که دستشان به دهانشان میرسد، میتوانند به یکدیگر کمک کنند، اینطور نیست، حاجیه خانم؟ مادرم که به مکه نرفته بود، به او گفت: خدا هنوز مرا به مکه نطلبیده است، منتظر و امیدوارم، بفرمایید این غاسول را بردارید، از شریف وزّانی خریدهام، بوی خوبی دارد و برای پوست خوب است. این حرفها را میشنیدم و اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد که خواستگاری باشد. راستش آن خانم چیزی در گوش مادرم زمزمه کرد با این مضمون که خدا این غزال سپیداندام و بلندگیسو را برایت حفظ کند! وقتی میخواهند خواستگاری کنند میگویند: خدا نگهدارش باشد و او را از چشمزخم آدمهای بد دور بدارد!
چند روز بعد، مادرم با لحنی که انگار تسلیم قضاوقدر شده است، بدون هیچ هیجانی به من گفت: دخترم! فکر کنم ازدواج میکنی. پدرت موافق است چون خانوادهی پسری را که مادرش را دیدهام، خوب میشناسد، از ساداتاند، از فرزندان مولای ادریس، نجیباند، از نوادگان پیامبر عزیزمان هستند، مرد جوان با پدرش کار میکند، پدرش در بازار بزرگ تاجر است، مغازهاش درست کنار مغازهی عمویت، سیدی عبدالسلام، است، اصلاً عمویت با دیدنِ این جوانِ باجربزه یاد تو افتاده است. مادرش آدمی خوب و از خانوادهای اصیل است، فهمیدیم که پدر و مادرهایمان یکدیگر را خوب میشناسند، مثل ما فاسیِ اصیلاند، و میدانی دخترم، یک دختر فاسی فقط با پسری فاسی، همکفو خودش، خوشبخت میشود، با بقیه نمیسازیم، اجداد ما این را فهمیده بودند و فقط در همان خاندان بزرگ وصلت میکردند، هرگز دخترم را به خانوادهای که سرشناس نباشند نمیدهم، به شهر غریبش نمیدهم، شهری مثل کازابلانکا یا حتی مکناس. فاسی با فاسی، تضمین و احتیاطی است که نباید نادیدهشان گرفت.
به حرفهایش گوش دادم و حرفی نزدم. نگران بودم و میترسیدم، گفتم: ولی مامان، من تازه پانزده سالم شده! هنوز عروسکبازی میکنم!
دخترم! میدانی، آخرین همسر پیامبر عزیزمان، همسر محبوبش، دوازدهساله بود وقتی ازدواج کرد؟ تو دخترِ مرد محترم و سرشناسی هستی، پدرت آدم متدین و مقیدی است. مثل یک قدیس است. دختر یکی از ساداتی، از نوادگان خاندان پیامبر. خود من را در شانزدهسالگی به پدرت دادند.
- این پسر که خانوادهای اصیل دارد، چندساله است؟
- دیوانه شدهای؟ عمویت، سیدی عبدالسلام، آنقدر خوبِ پسر را به پدرت گفته که چیزی از او نپرسیدیم و خاطرمان جمع است. فقط این را میدانم که جوان باجنمی است، از خانوادهای بااصلونسب، و با پدرش در بازار کار میکند. همین، خودت شب عروسی بیشتر میفهمی، مثل من، فکر میکنی من پدرت را قبل از عروسی دیده بودم؟ آرامآرام یکدیگر را کشف کردیم و من خوشبختترین زنِ عالم بودم.
- پس باید جوان باشد!
- بله، حتماً، اولینبار است که ازدواج میکند، از آن پیرمردهایی نیست که دنبال زن دوم یا سوماند…
- مامان! هرگز روی حرف تو حرفی نمیزنم، هر کاری تو بگویی میکنم تا دعای خیرت پشت سرم باشد.
- خیروصلاحت را میخواهم، پس از چیزی نترس! دخترم! میدانی، کمی دلشوره دارم، ازدواج قمار است، هندوانهای دربسته، نمیدانی چه اتفاقی قرار است بیفتد، برای همین است که درمورد خانواده و اصلونسبش تحقیق میکنیم، اصلونسب خیلی مهم است، از تربیتش سر درمیآوریم، مشکل وقتی پیش میآید که حقهای سوار کنند، پیش آمده است، برای پسردایی من، سیدی العربی، پیش آمده