اگر گابریل نبود

اگر گابریل نبود

نویسنده: 
حنیف قریشی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1401 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 248
قیمت: ۱۴۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۳۰,۵۰۰تومان
شابک: 9786227280920

گابریلِ نوجوان یک سر دارد و هزار سودا، شوق بسیار به نقاشی و سودای فیلم‌سازی دارد. اما زندگیِ ازهم‌پاشیده‌ی پدر و مادرش او را پیوسته در موقعیت‌های سختی قرار می‌دهد؛ پدر موزیسینی ناکام، بیکار و الکلی است و مادر مجبور است با کار شبانه و حقوقی کم که به‌سختی به دست می‌آید، اوضاع خانه را سروسامان بدهد. پس گابریل با پناه‌بردن به تخیل با شرایط کنار می‌آید، گاه به دنیای مردگان پناه می‌برد و گاه در آرزوی سامان‌گرفتن خانواده به تکاپو می‌افتد.

قریشی در رمان حاضر به مفاهیمی مانند شکست، رستگاری، قدرت رؤیاپردازی و ماهیت استعداد ‌هنری می‌پردازد. او ناملایمات خانوادگی، اجتماعی و اقتصادی را که خانواده‌ای در لندنِ مهاجرپذیرِ سال‌های پایانیِ قرن بیستم با آن دست به گریبان است با زبانی صمیمی و طنزی دلنشین روایت می‌کند. از آن‌جایی که قریشی نمایش‌نامه‌نویس زبردستی است، بخش اعظم رمان را با دیالوگ پیش می‌برد و با این شیوه سرزندگیِ خاصی به روایتش می‌بخشد. 

دسته‌بندی داستان معاصر

تمجید‌ها

- ورایتی

یک مراقبه‌ی طنز‌آمیز و لطیف، روایتی از نسلی که انگار هیچ وقت بزرگ نشده‌اند و حالا ما آن‌ها را از چشم فرزندان دردکشیده‌شان می‌بینیم.

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

اگر گابریل نبود

فصل اول

«مدرسه امروز چطور بود؟»

گابریل گفت: «وقتی چیزی یاد می‌گیرم، تازه می‌فهمم چقدر بی‌سوادم. بابا زنگ زده؟»

علاوه‌بر اینکه گابریل نمی‌دانست پدرش کجاست، آب‌و‌هوای محله‌شان هم داشت یک‌جور عجیبی می‌شد. آن روز صبح که با هانا راه افتاده بود برود مدرسه، رگبار بهاریِ ملایمی زده بود، آن‌هم در پاییز.

به درِ اصلیِ مدرسه که رسیده بودند، یک لایه برف روی کلاه‌هاشان نشسته بود. اما زنگ ناهار توی زمین بازی، یکهو آفتاب آن‌قدر داغ شده بود که انگار نورافکنی را روشن کرده باشند؛ طوری که بچه‌ها یک تا پیرهن مشغول بازی شده بودند.

اواخر بعدازظهر که گابریل و هانا کناره‌ی پارک را گرفته بودند و با عجله به‌سمت خانه می‌رفتند، دیگر جای شکّی برای گابریل نماند که برگ‌های توی پارک از روی زمین جمع شده‌‌ و برگشته‌ بودند سرِ جایشان روی همان درخت‌هایی که ازشان ریخته بودند، و دوباره سبز هم شده بودند.

و بعد، نگاه گابریل از گوشه‌ی چشم به چیز عجیب‌تری هم افتاد.

یک ردیف گُل نرگس سر برآورده بودند و حالا هم داشتند، مثل‌ بالرین‌هایی که در پایان یک اجرا تعظیم می‌کنند، سر خم می‌کردند. وقتی یکی‌شان چشمکی زد، گابریل نگاهی به دوروبرش انداخت و بعد دستِ پُرموی هانا را چسبید، کاری که همیشه ازش اکراه داشت؛ به‌خصوص وقت‌هایی که ممکن بود دوستی ببیندش. ولی آن روز فرق می‌کرد: دنیا دیوانه شده بود.

گابریل پرسید: «زنگ نزده؟»

هانا خارجی بود، پرستارسرخانه‌شان.

گفت: «کی؟»

«پدرم.»

«معلومه که نه. اون رفته! رفته که رفته!»

پدر گابریل سه ماه پیش به خواستِ مادرش از خانه رفته بود. بر خلاف معمول، حالا چندین روز می‌شد که زنگ هم نزده بود و لااقل دو هفته‌ای هم می‌شد که گابریل ندیده بودش.

گابریل مصمم بود که به‌محضِ برگشتن به خانه، طرحی بزند از آن نرگسی که به او چشمک زده بود تا یادش بماند داستانش را برای پدرش تعریف کند. بابا عشقِ آوازخواندن یا شعر دکلمه کردن داشت. همان‌طور که پیاده می‌رفتند، پدرش این را با آواز می‌خواند: «آه نرگس‌های زیبا که زار می‌زنیم بهرِ دیدنشان/ چه شتابان می‌روی تو...»[1]

از نظرِ بابا، مغازه‌ها و پیاده‌روها و آدم‌ها همه مثل طبیعت زنده بودند، منتها بیشتر باب طبع آدم‌ها بودند و مثل درخت‌ها و آب و آسمان دائم در حال تغییر.

برعکس، هانا فقط صاف جلویش را نگاه می‌کرد، طوری که انگار دارد توی کمد راه می‌رود. زیاد انگلیسی نمی‌دانست و وقتی گابریل با او حرف می‌زد، طوری سگرمه‌هایش در هم می‌رفت که انگار دارد زور می‌زند زیرسیگاری‌ای را درسته ببلعد. لابد برای هر دوشان جای تعجب بود که هانا اندازه‌ی یک الف بچه هم انگلیسی بلد نبود.

گابریل با اینکه پانزده سالش بود، تا همین اواخر معمولاً پدرش بود که پیاده او را به مدرسه می‌رساند تا مبادا به هر طریقی از راه به در شود. همین چند وقت پیش، بابا ناچار او را از صحنه‌ی حادثه‌ی خطرناکی در مجتمع مسکونیِ نزدیکشان نجات داده بود. خوشبختانه بابا توی کار موسیقی بود و بیشتر وقت‌ها در طول روز وقت اضافی داشت، و به قولِ مادر گابریل زیادی هم وقت اضافی داشت؛ طوری که مادرش کم‌کم به این نتیجه رسیده بود که خودِ رِکس هم یک‌جورهایی «اضافی» است. رفتن به مدرسه تنها «برنامه‌ی منظمِ» بابا بود؛ البته غیر از سرزدن‌های هرروزه‌اش به میخانه، همان‌جایی که خیلی از پدر و مادرهای دیگر هم دنیا را از زیرِ لیوان آبجویی که به دهان می‌بردند نظاره می‌کردند.

زیاد پیش می‌آمد که گابریل و پدرش بینِ راه سری به کافه‌ها و کاسِت و سی‌دی‌فروشی‌ها بزنند. یا بروند عکس‌هایی را که گابریل تازه گرفته بود از یکی از دوست‌های بابا تحویل بگیرند که تاریکخانه داشت و عکس‌های گابریل را ظاهر می‌کرد. این مرد در دهه‌های شصت و هفتاد از عکاس‌های موفقِ مُد و تبلیغات بود. دخترهای مواتوکشیده و پسرهای کُت‌ارتشی‌به‌تن که دوست بابا به قول خودش «جاودانه‌»شان کرده بود، به اندازه‌ی شخصیت‌های رمان‌های دیکنز برای گابریل قدیمی بودند. اما دوست پدرش خودش آدم اهل مُدی نبود و به‌ندرت هم کار می‌کرد؛ درعوض، خوشش می‌آمد از عکاسی حرف بزند و کلّی کتاب و عکس‌های پاره‌پوره‌ی روزنامه‌ها را به گابریل قرض می‌داد و برایش توضیح می‌داد که آن‌موقع عکاس‌ها چه کارهایی می‌کرده‌اند.

بابا خوش داشت بگوید مدرسه آخرین جایی است که آدم می‌تواند در آن چیز یاد بگیرد. ولی اگر چشمت باز باشد، بیرونِ مدرسه معلم‌ها همه‌جا هستند. تمام چیزهایی که بابا از دوران مدرسه‌ی خودش به یاد داشت مربوط بودند به چَپَرهای گِل‌اندود و استخرهای یخ و شنا در ساعت نُه صبح و سرعت حرکت یخچال‌های طبیعی، که خب... این‌یکی درست یادِ بابا نمی‌آمد.

رسیدن به خانه برای گابریل و پدرش کِش‌دارترین کارِ دنیا بود. بابا با پاهای باز از هم در پیاده‌رو می‌ایستاد و برای توضیح حرف‌هایش دستش را این‌ور و آن‌ور تاب می‌داد و خصوصی‌ترین سؤال‌ها را از آدم‌هایی می‌پرسید که دوستیِ نزدیکی هم باهاشان نداشت -چقدر مشروب می‌خورید؟ هنوز هم با هم توی یک تخت می‌خوابید؟ دوستش داری؟- و گابریل هم تعجب می‌کرد از اینکه می‌دید طرف نه فقط جوابِ بابا را می‌دهد که حتی وارد جزئیات هم می‌شود و بیشتر اوقات هم حسابی مفصّل، و پدر گابریل هم سر تکان می‌داد و گوش می‌داد. و بعد، هر دوشان بقیه‌ی راه را تا خانه درباره‌ی نتایج این گفت‌وگوها بحث می‌کردند.

حالا بابا رفته بود جای دیگری زندگی می‌کرد. اگر اسم این وضع را نمی‌شد گذاشت سروته‌شدنِ دنیا، لااقل می‌شد گفت دنیا آن‌قدر کج‌وکوله شده بود که تنها چیزی که در آن پیدا نمی‌شد ثبات بود.

از وقتی بابا رفته بود، مادر گابریل اصرار داشت که هانا برود گابریل را از مدرسه بیاورد. نمی‌خواست نگرانی‌هایش بابت گابریل از این هم بیشتر شود.

آن روز، همان‌طور که گابریل و هانا با عجله می‌رفتند، صدایی از پشت سرشان آمد: یا صدای کَف‌زدنِ خیلی بلند توی گوششان بود یا صدای رعدوبرق. همان‌طور که داشتند در مسیری می‌رفتند که به خانه می‌رسید، توده‌ای مِه پایین آمد و رگبار تگرگ گرفت، طوری که دیگر جلوی پایشان را نمی‌دیدند. گابریل پایش به پله‌ها گرفت ولی خوشبختانه هانا جلویش بود و لااقل نگذاشت محکم زمین بخورد.

آن روزها گابریل که از مدرسه برمی‌گشت، صدا توی خانه می‌پیچید. خبری از پدر و مادرِ پرسروصدای دعوایی‌اش نبود که بیایند جلوی در. معمولاً مامان و بابا آن‌وقتِ روز چای اِرل‌گرِیِ دمی می‌خوردند با کرامپِت[2] کره‌مالی‌شده - بابا همیشه می‌گفت: «عاشق اینم که عصرها کرامپِت بخورم.» و با این حرف، سریع‌تر از خانه بیرون می‌رفت - کیک هم می‌خوردند؛ هرچیزی که تویش خامه و شکلات داشت دوست داشتند.

اتفاقی که افتاده بود از این قرار بود.

سه ماه پیش، دمِ غروب، گابریل از پنجره‌ی اتاق نشیمن دید پدرش دارد لباس‌ها و گیتارهایش را عقب وَنِ یکی از دوستانش می‌گذارد. بعد، بابا برگشت توی خانه، پسرش را بوسید و از توی خیابان هم برایش دست تکان داد.

گابریل دوید سمتِ در و از پدرش پرسید: «کجا داری می‌ری؟»

بابا گفت: «می‌رم از خونه. یه مدتی.»

«تور داری؟»

«نه متأسفانه.»

«تعطیلات می‌ری؟»

«نه. نه...»

«پس کجا می‌ری؟»

«گابریل...»

«به‌خاطرِ... اِ... رفتار بدِ منه که می‌ری؟»

«شاید هم... ای بابا، این مزخرفات چیه می‌گی.»

پدرش عجله داشت زودتر برود و نمی‌خواست هم حرف بزند. با قدیمی‌ترین گیتارش زیر یک بغل و کیف لوازم اصلاح صورت و کیف دستی و ترومپتش زیر بغل دیگرش، همان‌طور ایستاده بود آن‌جا. معلوم نبود چرا دوربینی هم دور گردنش هست و کیفی که پیرهن‌هایش از آن بیرون زده بودند. جیب‌هایش هم پُر بود از شورت و جوراب و کلّی کلاه پشمی هم روی هم روی هم سرش بود.

پدرش گفت: «برو تو، سردت نشه.»

«کِی برمی‌گردی؟»

پدر گفت: «بعداً همه‌چی رو برات توضیح می‌دم.» همیشه وقتی نمی‌خواست چیزی را بگوید همین را می‌گفت.

گابریل دستش را گرفت و گفت: «نرو! یه‌کم دیگه بمون. یک‌بند هم حرف بزنی، نمی‌پرم وسط حرفت.»

پدرش راه افتاده بود برود که گفت: «من باید از این‌جا برم. خواسته‌ی مامانته. می‌شه اون جوراب‌ها رو ورداری بدی بهم؟ آخه نمی‌تونم دولّا بشم.»

گابریل جوراب‌ها را از روی زمین برداشت و چپاند توی جیب بالاییِ پدرش. بابا سوار وَن شد.

همین‌که وَن راه افتاد برود، مامان به‌سرعت از توی خانه بیرون پرید و با حرص یک جفت پوتین را که بابا یادش رفته بود ببرد پرت کرد سمت وَن، که ماشینِ پشتی از رویشان رد شد و لِه‌ولَوَرده‌شان کرد. وقتی وَن ایستاد و بابا پیاده شد تا کفش‌های به‌دردنخورِ باخاک‌یکسان‌شده‌اش را بردارد، گابریل از خودش پرسید یعنی ممکن است پدرش برگردد خانه.

مامان گفت: «تنها چیزی که از وجود اون مرد برام جالبه پشتشه.» و در را کوبید. «حالا هم نمی‌دونم قراره چی سرمون بیاد. تو هم که همه‌ش یا می‌خوری یا یه‌چیزی می‌خوای!»

گابریل گفت: «من؟» مامان معمولاً با بابا این‌طوری حرف می‌زد.

مادرش گفت: «هیچ پولی تو بساط نداریم!»

«باید پول دربیاریم.»

«چه فکر بکری. از کِی قراره مشغول کار بشی؟» مادرش این را گفت و گابریل را برانداز کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت: «هنوز بزرگِ بزرگ نشدی، ولی دیگه بچه هم نیستی. اما من نمی‌خوام تو چیزهایی رو از سر بگذرونی که من گذروندم.»

صدای وِروِر و قِرقِرِ چرخ خیاطیِ مادرش موسیقی متن کودکیِ گابریل بود. مادرش کارش را در دوره‌ی پررونق‌تری شروع کرده بود؛ با دوختن لباس مهمانی برای دوست‌های جوانِ باحالش که توی کار موسیقی بودند، و بعد هم برای گروه‌های موسیقی و مدیرانشان و کشته‌مرده‌هایشان. مامان این کارها را از سرِ لطف انجام می‌داد و به این خاطر که دوست داشت رفقایش را خوش‌حال کند. اگر پا جای پای قهرمان زندگی‌اش ویوین وِستوود[3] گذاشته بود و طراح لباسی مثل او شده بود، احتمالاً ترقی کرده بود.

اما اوضاع طوری پیش رفته بود که در چند سال اخیر مادرش با کارکردن توی اتاقی تنگ و تُرش در خانه خرج خودش و گابریل و رکس را درآورده بود: برای گروه‌های موسیقی و تدارکات‌چی‌ها و دستیارانشان کاپشن‌های مخصوص تور می‌دوخت. گاهی مجبور می‌شد چندین هفته شب‌ها بیدار بماند تا آماده‌شان کند، و همه‌ی کارها را هم خودش می‌کرد و تنها همدمش هم اُپرای رادیو بود.

چند سال قبلش که مملکت تازه در مسیر کارآفرینی افتاده بود و مثل کسی که تازه از خوابی خیلی طولانی بیدار شده باشد گیج و منگ مثل تیر از چله‌ی کمان رها شده بود، مادر گابریل هم از قافله عقب نمانده بود و انبار کوچکی اجاره کرده و آدم‌های بیکار را دور خودش جمع کرده بود تا کسب و کارش را گسترش بدهد. ولی همیشه مشتری نداشتند و بدهی بالا آورد. حالا دوباره تنهایی برای خودش کار می‌‌کرد و تنهایی ذلّه‌اش کرده بود. دنبال چیز دیگری می‌گشت؛ می‌شود گفت تمام عمرش به «گشتن دنبال یک چیز دیگر» گذشته بود.

گابریل به ایده‌هایی فکر می‌کرد که پدر و مادرش از صحبت‌کردن درموردشان سرِ شام کِیف می‌کردند. یکی از آن ایده‌ها راه‌انداختنِ مغازه‌ای بود که فقط اجناس آبی‌رنگ بفروشد. یکی دیگر هم مربوط به مغازه‌ای بود که فقط پیژامه بفروشد.

مامان گفته بود: «بیخود نیست که سال‌هاست نتونستیم یه فرشِ نو بخریم.»

یک ایده‌ی بهتر هم داشتند: دُکانی که بتوانی سری به آن بزنی تا خواب‌هایت را تعبیر کنند و آینده‌ات را بگویند. مامان می‌گفت این کار خیلی هم خالی از لطف نیست: اگر بتوانی توی خوابت زمان حال یا گذشته را ببینی، آن‌وقت می‌توانی آینده را هم پیش‌گویی کنی؛ چون از نظر بیشتر مردم، زمان حال فقط همان گذشته است که دیرتر از راه رسیده. گابریل اما مطمئن نبود که -‌حتی اگر خواب هم مثل پیژامه از آن چیزهایی باشد که همه باید داشته باشند‌- این کار چقدر ممکن است نان‌و‌آب‌دار باشد.

مادرش گفته بود: «شب‌ها، حتی محافظه‌کارترین‌ آدم‌ها هم آوانگارد می‌شن.»

و گابریل که این فکر به نظرش خیلی جالب آمده بود گفته بود: «من می‌خوام همیشه آوانگارد باشم.»

پدرش گفته بود: «واسه همینه که مدرسه درست کرده‌ن. تا این‌جور چیزها رو ریشه‌کن کنن.»

پدر و مادرش زیاد با هم جروبحث می‌کردند؛ همان حرف‌های همیشگی را بارها و بارها تکرار می‌کردند و هر بار هم بلندتر از دفعه‌ی قبل. گابریل یادش می‌آمد که پدرش چیزهایی را در جاهای ناجور روی زمین می‌گذاشت به این امید که مامان بخورد زمین و گردنش بشکند.

معلوم بود که مامان هم به‌نوبه‌ی خودش می‌خواست یک روز صبح چشم باز کند و ببیند رِکس آدم دیگری شده؛ از آن مردهایی که پول درمی‌آورند و نظافت‌کردن عارشان نیست؛ مردی که گاهی ببوسدش و بدتر از خودش افسرده نباشد. که البته معلوم است توقع بی‌جایی بود.

گابریل مادرش را هیچ‌وقت به اندازه‌ی روزی که پدرش رفت آشفته ندیده بود. رفته بود توی اتاقش و در را بسته بود. گابریل چه‌کار می‌توانست بکند جز اینکه بیرونِ اتاق بنشیند و سعی کند طرحی بزند و منتظر مامان بماند؟ یادِ وقت‌هایی افتاد که بچه بود و پشت پنجره می‌نشست روی یک صندلی و منتظر می‌ماند تا مادرش از خرید برگردد.

بابا ورد زبانش بود که: «من که برم، عمراً بدونید بدونِ من چی‌کار باید بکنید.»

مادرش هم جواب می‌داد: «تو بذار برو، ما خوب می‌دونیم چی‌کار باید بکنیم، رِکس! روحمون پرواز می‌کنه. تو یه وزنه‌ی اضافه‌ای تو بالونمون، آقاجان! تو که نباشی، اوضاعمون از هر نظر روبه‌راه می‌شه.»

حالا واقعاً اوضاعشان روبه‌راه می‌شد؟

گابریل خیال کرد صدای بازشدن پنجره را از اتاق مادرش می‌شنود. کشوها بیرون کشیده می‌شدند؛ درِ کمد بَنگی صدا کرد. تا مدت‌ها سکوت بود. گابریل می‌خواست به یکی زنگ بزند. ولی کی؟ پلیس؟ همسایه؟ مامان شاید روزها توی تختخواب می‌ماند، شاید هم هفته‌ها. اگر با بابا جروبحث نمی‌کرد، چه‌کار داشت که بکند؟

گابریل در والدین دوستانش هم متوجه این نکته شده بود که زن‌ها و مردها، پدرها و مادرها، هرکدام یک‌جور دیوانه‌اند. زن‌ها وسواسی می‌شدند، بی‌اندازه عصبی می‌شدند، می‌ترسیدند و از خودشان بیزار می‌شدند؛ طوری از تو می‌پُکیدند که بی‌قرار می‌شدند و پشت‌سر‌هم پلک می‌زدند. مردها خودشان را در الکل غرق می‌کردند و فحش می‌دادند، این و آن را سرزنش می‌کردند و به باد حمله می‌گرفتند و توی میخانه‌ها و بعد هم توی زندان‌ها ناپدید می‌شدند.

وقتی پای رنج و عذاب به میان می‌آمد، مادر گابریل لااقل در این مورد از خودش هنرهایی نشان می‌داد و مانورهایی می‌داد هم واضح و هم ظریف. می‌توانست وارد تونل خفقان‌آورِ سکوت شود که رِکس و گابریل طوری در آن می‌پژمردند که مثل دو تکه چوب خشک می‌شدند؛ یا اینکه می‌توانست کلمه‌ها و هان و هون‌ها و اوهوم‌هایش را با چنان قدرت و نفوذی کنار هم بگذارد که گابریل و پدرش را محکم پرت کند و به دیواری بکوبد و بگذارد روزها به حال خود بمانند و به خودشان بلرزند. در‌هر‌صورت، هر شیوه‌ای که مادرش انتخاب می‌کرد شیوه‌ی تضمین‌شده‌ای بود برای اینکه به شوهرِ «عُرفی» و پسرش بفهماند تقصیر آن‌ها -آن دو مرد بدِ گناهکار- است که آن زن دچار خفگی و خفقان شده.

گابریل که منتظر مادرش بود، ترکیب «بچه‌ی طلاق» به ذهنش ‌آمد. یادش ‌آمد مردم درباره‌ی بچه‌های دیگر با دلسوزی و ترحم معنی‌داری گفته بودند: «بچه‌ی طلاقه.» طرحی را روی کاغذ تصور کرد که از وسط پاره شده باشد، و خانه‌ا‌ی عروسکی را که تبری شکافته باشدش. به این فکر کرد که چه حسی دارد دلتنگِ آدم‌ها شدن و چه آرامشی دارد برگشتنشان. ولی به نظر می‌رسید غیبت پدرش غیبتی نبود که پایانی داشته باشد. گابریل تا حالا این‌قدر عصبانی نشده بود. حتی نظرش را هم نخواسته بودند. ولی مگر اصلاً خانواده‌ای هم پیدا می‌شد که از دید بچه‌ها تویش دموکراسی باشد؟

بالاخره سر بالا کرد و نگاه انداخت. بالاخره می‌فهمید که آینده چه‌جوری خواهد بود.

در باز شده بود. مادرش تیره‌ترین و ترسناک‌ترین لباسش را پوشیده بود؛ آرایشش هم همین‌طور بود. موهایش را کامل عقب داده و خوابانده بود.

«پالتوهامون رو بیار.»

«می‌خوای از بابا جدا بشی بری شوهر تازه پیدا کنی؟»

«قبلش باید کار پیدا کنم. وقتشه که تکونی به خودمون بدیم.» همین‌که گابریل رفت پالتوهاشان را بیاورد، مادرش گفت: «گمونم از حرکت‌های هیجان‌انگیز خوشت می‌آد.»

گابریل گفت: «تو هم همین‌طور.»

مادر گفت: «شاید. برو که رفتیم... پیش به‌سوی آینده!»

آن روز عصر و فردایش، گابریل و مادرش از این دفتر به آن دفتر، از این مغازه به آن مغازه و از این رستوران به آن رستوران رفته بودند پرس‌وجو و چرب‌زبانی و حرف و بحث.

مامان به بنده‌خدایی که بهش سپرده بودند او را دست‌به‌سر کند گفت: «تو نه. من با تو کاری ندارم. می‌خوام رئیست رو ببینم!»

و همین شگرد نتیجه داده بود.

از دوشنبه‌ی بعد، مادرش رفت سرِ کار و شد پیشخدمت میخانه‌ی تازه‌ی شیک‌و‌پیکی که تازه راه افتاده بود و تویش پر بود از مبل و چراغ و پنجره‌های بزرگ؛ آن‌جا جوان‌ها می‌توانستند مشغول کاری شوند که بیشتر از هر کاری از آن لذت می‌بردند: براندازکردنِ خودشان و همدیگر توی آینه‌های بی‌شمار. آن‌جا مثل همه‌ی میخانه‌های جدید غرق در نورهای رنگیِ آبی یا قرمز یا صورتی بود.

مامان به گابریل گفته بود: «ازم پرسیدند تجربه‌ی کار دارم. من هم گفتم تجربه! من هم مادرم، هم همسر. عادت دارم به آدم‌های ناسپاسِ عوضی سرویس بدم.»

گابریل هم به آن میخانه رفته بود، ولی هیچ خوشش نیامده بود از اینکه جوان‌های یقه‌اسکی‌پوشِ کاپشن‌پُفکی و شلوارچرمی انگشتشان را رو به مادرش تکان می‌دادند و داد می‌کشیدند: «ببخشید!» یا «گارسن!» و مادرش هم با طبَق‌طبَق ظرف‌ در بغلش، تندتند این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت، طوری که انگار پرده‌کرکره‌یِ بازی را با خودش این‌ور و آن‌ور می‌برد. حالا دیگر گابریل به آن‌جا که می‌رسید می‌رفت آن‌طرفِ خیابان. مادرش سرِ کار به زنی می‌مانست که او زمانی می‌شناختش.

این میخانه‌ی تازه نشانه‌ای بود از امیدی بیهوده یا مسیری تازه. این شهر، دیگر فقط شهر مهاجرهایی از مستعمره‌های سابق به‌علاوه‌ی تک‌وتوک مهاجر از این‌جا و آن‌جا نبود: حالا دیگر از هر نژادی آن‌جا پیدا می‌شد؛ دیوار‌به‌دیوارِ هم زندگی می‌کردند و کم هم پیش می‌آمد که همدیگر را بکُشند. این شهر تازه‌ی بین‌المللی که اسمش لندن بود حالا تقریباً همه را در دلِ خود جا داده بود بدونِ اینکه هرج‌ومرج یا فسادِ غیرضروری در کارشان باشد. با‌این‌حال، به هر مغازه‌ای که می‌رفتی احتمالش کم بود که متوجه منظورت بشوند. بابا یک بار گفته بود: «آخرین‌باری که رفتم سلمونی، با یه کاسه کوسکوس[4] و نیم‌گرم کوک و موی نمره‌دو بیرون اومدم. فقط رفته بودم ریشم رو بتراشم ها!»

محله‌شان داشت تغییر می‌کرد. همان روز صبح، مردی با تشکی کهنه روی سرش در خیابان می‌رفت که معلوم بود می‌خواهد روی همان بخوابد؛ مردهای دیگری هم بودند که چرخ‌های خرید سوپرمارکتی را توی خیابان هُل می‌دادند و دنبال دورریخته‌هایی بودند که بتوانند بفروشند؛ و هنوز هم بودند کسانی که به خیالشان با ریشِ تراشیده یا یک دست دندان‌ مصنوعی‌ شیک‌و‌پیک می‌شدند.

اما در همسایگیِ همان‌ها، از آن دست دخترهای رنگ‌پریده‌ای زندگی می‌کردند که لِنگه‌شان را در تلویزیون می‌دیدی و بپّاهاشان هم همیشه جلوی پله‌های ورودی پلاس بودند و سر تکان می‌دادند. اگر توی راه چاقو نمی‌خوردی، می‌توانستی سرِ نبش متخصص طب سوزنیِ حاذقی پیدا کنی یا فیلم زیرنویس‌داری کرایه کنی. توی منوهای رستوران‌های آلامُد، هیچ کلمه‌ای نبود که توی دهان بچرخد؛ می‌گفتند مردم سر شام با خودشان دیکشنری می‌برند. توی اغذیه‌فروشی‌ها هم اواخواهرهای پیش‌بندبسته برای پارتی‌های اعیانیِ شبانه سوپ‌هایی درست می‌کردند که معلوم نبود تویش چی می‌ریزند. تا همین ده سال پیش، به این راحتی‌ها نمی‌شد یک فنجان قهوه‌ی درست‌و‌حسابی توی این شهر پیدا کرد. حالا مردم اگر یک سانتی‌متر خامه‌ی روی شیرشان را نگرفته بودند و قهوه‌ی عربیِ توی قهوه‌شان درصدی کم و زیاد می‌شد، قشقرقی راه می‌انداختند که نگو.

برای آن‌هایی که از اوضاع باخبر بودند، چیزی که خبر از بالارفتن قیمت خانه می‌داد حضور سینمایی‌ها بود. نمی‌شد روزی شب شود و کلاف سیم‌های گوریده توی پیاده‌روها در هم نروند و عده‌ای کلاکِت‌به‌دست با کاپشن‌های گَل‌و‌گشاد این‌ور و آن‌ور نپلکند. از در‌و‌دیوار، وانت و کامیون و هوادار و دزد می‌بارید و بچه‌هایی که با نگاه‌ حسرت‌آلود مجذوبِ اتفاقاتی جزئی بودند که با اِهِن و تُلُپ اما به‌کندی در حال وقوع بود. گابریل هم یکی از همان بچه‌ها بود. کلمه‌ی «حرکت!» که بعد از «صدا» و «دوربین» گفتن‌های خیلی جذاب گفته می‌شد تأثیری جادویی روی گابریل داشت. بی‌صبرانه منتظر بود که روزی خودش این کلمه‌ها را به زبان بیاورد.

مادرش حالا دیگر نه فقط بیشترِ روزها که خیلی از شب‌ها هم سر کار بود و بعید بود قبل از اینکه گابریل بخوابد به خانه برگردد؛ به همین خاطر، کسی را لازم داشت که هم حواسش به گابریل باشد و هم به خانه رسیدگی کند. به یکی از دوستانِ زنش گفته بود: «به من باشه، همون‌قدر یه نوجوون رو تنها می‌ذارم که یه بچه‌ی دوساله رو. تازه، نوجوون‌ها بیشتر خراب‌کاری می‌کنن تا بچه‌های کوچیک!»

هانا پناهنده‌ بود، اهل کشوری سابقاً کمونیستی. او همان چشم‌های نگران و مراقب بود در بدنی که روی یک تشک ژاپنیِ نازک در اتاق نشیمن می‌خوابید.

اولین‌باری که هانا به خانه آمد، گابریل زیرلب از مادرش پرسید: «چرا اون رو انتخاب کردی؟»

زن درشت و گِرد و قلنبه‌ای بود، شبیه صندوقی پستی با پاهایی کوچک و همیشه هم مثل بیوه‌ها سیاه می‌پوشید.

جواب مادرش هم این بود که: «برخلاف تو، اون زن خیلی کم‌خرجه. چه توقعی داشتی؟»

«راستش جولی اندروز[5]. هانا چاقه.»

مادرش همان‌طور که می‌خندید گفت: «می‌دونم. ولی باهاش دوست شو. اگه به خودت مجال بدی که آدم‌ها رو بشناسی، شاید ازشون خوشت بیاد.»

«واقعاً؟»

«خواهش می‌کنم سعی کن بهم کمک کنی، گابریل! من تا حالا هیچ‌وقت شرایطم این‌قدر سخت نبوده. می‌خوام دوباره زندگی‌مون روبه‌راه بشه.»

گابریل مجبور بود قول بدهد که سعیش را می‌کند. ولی مادرش به او اعتماد نداشت، هرچند می‌توانست داشته باشد؛ به نظر می‌آمد مادرش از تنبیهِ او کیف می‌کند؛ انگار می‌خواست به‌خاطر اتفاقی که افتاده بود هرکسی را که دوروبرش بود آزار بدهد.

تا جایی که گابریل سر درآورده بود، هانا مال شهری بود به نام «برونشیت» که رودخانه‌ی پیچ‌درپیچی به نام «آنفلوآنزا» در آن جریان داشت. دوستی هانا را به آن‌ها معرفی کرده بود، یا شاید هم در باطن دشمنشان بود. درهرحال، وقتی هانا با آن لباس‌های مُدِ اروپای شرقی و چمدان مقوایی‌اش سراغ آن‌ها آمد، جای دیگری نداشت که برود.

مامان به همان شیوه‌ی عمل‌گرای خودش توضیح داده بود: «هانا! توی اتاق نشیمن می‌خوابی. ولی لااقل سقفی بالای سرِته با یه‌کم هم پول‌توجیبی. هرچقدر هم که بخوای می‌تونی غذا بخوری.»

بعدها معلوم شد که گفتنِ «هرچقدر که بخوای می‌تونی غذا بخوری» عاقلانه نبوده.

هانا فقط از این بابت صلاحیت نگهداری از بچه‌ها را داشت که احتمالاً خودش هم زمانی بچه بود؛ و اگر هیچ کاری بلد نبود، خوردن را خوب بلد بود. بعد از سه روز سفر در اتوبوسی که هیچ نمی‌دانست کدام طرف می‌رود و تماشای اتوبان‌های اروپای غربی با دهان باز، وقتی پا به انگلستان گذاشت کارش شد طوافِ دورتادورِ بهشت‌هایی که اسمشان سوپرمارکت بود، و ذوق‌زده این‌طرف و آن‌طرف چرخ و واچرخ‌زدن و انگار که روی دری که به رویش باز شده نوشته باشد «بهشت»، و نه فروشگاه‌ زنجیره‌ای تِسکو، یک‌بند زیرلب آه‌کشیدن. از نظر هانا، با چیزهایی که مردم دور می‌ریختند می‌شد ضیافتی به پا کرد.

هانا می‌توانست به‌جای همه‌ی مردم انگلستان بخورد؛ هر مقدار غذایی را که جلویش بود چالشی می‌دید؛ کوهی از غذا که باید از آن بالا می‌رفتی، می‌بلعیدی‌اش و با خاک یکسانش می‌کردی. گابریل یک بار او را دیده بود که داشت تیوبِ رب گوجه‌فرنگی را توی گلویش می‌چلاند.

گاهی‌وقت‌ها گابریل با این سؤال هانا را دست می‌انداخت که: «اگه از بین خوراکی‌های دنیا می‌شد هرچیزی رو که دلت خواست بخوری، چی رو انتخاب می‌کردی؟»

و هانا با آن لهجه‌ی عجیبش می‌گفت: «بستنی. هوم... و برگر. پاچه‌ی خوک. پیراشکی. خوراک خرگوش. مربا و... و... و...»

همان‌طور که با چشم‌های تب‌دار و لب‌های مرطوب و سینه‌ای که بالا و پایین می‌رفت غذاهای موردعلاقه‌اش را توصیف می‌کرد، گابریل هم طرح آن غذاها را با مداد می‌کشید. هانا هم به طرح‌هایش می‌خندید و ادای این را درمی‌آورد که دارد کاغذ را می‌خورد. یک بار گابریل یک نقاشی از هانا کشید با چندین و چند چانه برایش؛ برای یکی از چانه‌هایش زیپی گذاشت که نصف یک سوسیس از آن بیرون زده بود و یک قطره سس خردل و لکه‌ای مایونز هم نوک چانه‌اش بود. این کارش باعث شد به هانا بربخورد و دلخور شود.

هانا از این خوشش می‌آمد که، به قول خودش، گابریل «توی لندن» از او عکاسی کند. گابریل تازگی‌ها با دوربین‌های ارزانِ یک بار مصرف عکس‌ می‌گرفت و از آن‌ها جای دفترچه خاطراتش استفاده می‌کرد. خوشش می‌آمد از چیزهای عجیب‌و‌غریب عکس بگیرد: گوشه‌و‌کنار خیابان‌ها، آدم‌ها از پشت، تیرهای چراغ برق، ویترین مغازه‌ها. عکس‌های پولاروید می‌گرفت و رویشان با خودکار طرح می‌زد. از چیزهایی که ساختگی و مصنوعی‌بودنشان توی چشم می‌زد، خوشش نمی‌آمد. مثل بعضی از عکس‌هایی که دوست پدرش روی کاغذهای بزرگ چاپ کرده بود و گابریل رویشان طراحی می‌کرد و نقاشی می‌کشید.

گابریل متوجه شده بود که هربار دوربین را برمی‌دارد هانا حواسش جمع می‌شود و خرده‌نان‌ها را از دُورِ دهانش پاک می‌کند و موخوره‌هایش را می‌گیرد و موهایش را صاف و صوف و یقه‌اش را مرتب می‌کند. هانا عکس‌هایی را که گابریل گرفته بود برای خانواده‌اش ‌فرستاد. بعد از آن بود که با گابریل خیلی مهربان شد.

مامان می‌دانست که با هانا خیلی خوش نمی‌گذرد. اوایل، گابریل از خانه‌آمدن با هانا سر باز می‌زد. بزرگ‌تر از آن بود که کسی برود دنبالش مدرسه؛ از آن گذشته، دوست هم نداشت بقیه بفهمند پرستارسرخانه دارد. در بعضی از مدرسه‌ها، طبقه‌ی متوسط -که گابریل هم کم و بیش از همین طبقه بود- اقلیتی بودند که آزار و اذیت می‌شدند و هرکسی که از بخت بدش جزو این اقلیت بود هرکاری که می‌توانست می‌کرد تا اقلیت‌بودنش را پنهان کند. افراد این طبقه آن‌قدر منفور بودند که برای خودشان مدرسه‌های اختصاصی داشتند. خوشبختانه مدرسه‌ی گابریل چندین و چند ورودی داشت و او می‌توانست از دست هانا قسر دربرود یا اینکه کلاً پا به فرار بگذارد. ولی مادرش به‌قدری از این بابت عصبانی شده بود که گابریل قبول کرد قرارش با هانا نه جلوی درِ مدرسه که سر نبش باشد؛ هانا پشت سرِ گابریل به خانه می‌رفت و دوست‌های گابریل هم می‌گفتند: «انگار اون زنه داره تعقیبمون می‌کنه.»

گابریل هم می‌گفت: «یکی از زن‌خُل‌وچل‌های محلّمونه. بهش توجه نکنین.»

با‌این‌حال، هانا همیشه برای گابریل چیپس و نوشیدنی می‌آورد؛ آخرسر، نزدیک خانه که دوست‌های گابریل هرکدام یک طرف می‌رفتند، گابریل و هانا با هم همراه می‌شدند.

مامان، هم به جبرانِ این‌ها و هم برای اینکه حقوق‌دارشدنش را به رخ بکشد، گابریل را برد به کنسرت گروه محبوبش «دِهو» در سالن شفردز بوش امپایر که تا خانه‌شان راهی نبود. مامان هنوز کسی را از قدیم‌ندیم‌ها می‌شناخت که با آن گروه در ارتباط بود و برای همین هم جایی عالی جلوی بالکن بهشان دادند. داخل سالن که رفتند، مامان گفت: «امیدوارم صدا بلند باشه.» و بلند هم بود. بعدش هم، درحالی‌که گوش‌هایشان هنوز سِر بود، شام رفتند بیرون. انگار از آن شب سال‌ها گذشته بود.

حالا گابریل نشسته بود پشت میز و عصرانه‌اش را می‌خورد.

هانا به مادرش قول داده بود که: «من مراقبشم، خانوم! نگران نباش. عین عقاب حواسم به این پسر بد هست.»

و واقعاً هم حواسش به گابریل بود؛ و گابریل هم حواسش بود که هانا حواسش به اوست. هانا ظاهر عجیب‌و‌غریبی داشت؛ به‌خاطر چشم‌هایش بود: به‌جای اینکه به‌طور طبیعی به همان نقطه‌ای که می‌خواست نگاه کند متمرکز باشد، به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخید. گابریل برایش سؤال بود که یعنی ممکن است هانا بتواند هم‌زمان دو تا برنامه‌ی تلویزیونی را از دو کانال مختلف، هرکدام در یک سمت اتاق، تماشا کند.

شکی نبود که هانا از پسِ دو کارِ هم‌زمان برمی‌آمد: تماشای تلویزیون و پاییدنِ گابریل، و تازه در همان حین هم چپاندنِ آبنبات‌هایی توی حفره‌ی کوچک تنگی پایین دماغش. به قول خودش، برای «تقویت انگلیسی‌ام» یک‌بند سریال‌های آبکیِ استرالیایی تماشا می‌کرد؛ برای همین هم همان چند کلمه‌ انگلیسی‌ای را که بلد بود با لهجه‌ی بریزبِنی[6] می‌گفت.

حتی اگر هم گابریل دست از پا خطا نمی‌کرد، باز هم یک چشم هانا به او بود. حتماً مادرش گزارشِ زیادی مغرضانه‌ای به او داده بود از دسته‌گل‌هایی که بعید نبود گابریل به آب بدهد. هرچند که از نظر هانا همین که بچه بودی یعنی خطاکار بودی، و این خطاها را -که همیشه هم از بچه‌ها سرمی‌زد- باید بزرگ‌ترهایی اصلاح می‌کردند که خودشان هیچ‌وقت مرتکب خطایی نمی‌شدند چون همیشه هرکاری که می‌کردند درست و بی‌نقص بود. شاید تجربه‌ی هانا از کمونیسم این تصور را در ذهنش ایجاد کرده بود. درهرصورت، از هرکجا که این تصور را پیدا کرده بود، ترجیحش این بود که گابریل هیچ‌وقت، نه حالا و نه هر‌وقت دیگر، اصلاً از جایش جُنب نخورد. از همه بهتر وقتی بود که گابریل نبود؛ ترجیحاً خواب بود و خواب هم نمی‌دید.

هانا عاشق غذا بود، ولی غذاهایی که خودش درست می‌کرد مزه‌ی رخت‌چرک و ظرف نشُسته و ناخن پا می‌داد که رویش سس خون و شاش ریخته باشند. گابریل به سرش زده بود بشقاب غذا را بردارد پرت کند سمت دیوار. لااقل این‌جوری پاستا روی دیوارِ زردرنگ شکل قشنگی پیدا می‌کرد.

سیاست گابریل این بود که با هانا بدرفتاری کند به این امید که از میدان به در ببردش و دوباره مادرش ازش مراقب کند. ولی اگر گندی می‌زد، هانا مجبورش می‌کرد تمیزش کند. اگر رو تُرش می‌کرد، هانا اصلاً توجهی نمی‌کرد؛ اگر هم غُر و ناله می‌کرد، هانا صدای تلویزیون را بلندتر می‌کرد.

گابریل بشقابش را کناری زد. امروز، فکر تازه‌ای به سرش زده بود.

هانا گفت: «اوهوی!»

«تکلیف فرانسه دارم. وو کامپرانده؟[7] اگه بابا تلفن کرد صدام کن، باشه؟»

«اگر دستم بند نبود.»

«دستت بند باشه؟» گابریل خنده‌اش گرفته بود. «مگه ممکنه دستت بندِ چه کارِ دیگه‌ای باشه؟»

هانا زد به پیشانی‌اش و گفت: «سرت به کار خودت باشه. تازه‌ش هم، بابات قرار نیست زنگ بزنه. واسه همیشه رفته.»

«نه هانا! تو اون رو نمی‌شناسی. تو که هیچ‌وقت ندیدی‌ش.»

«قرار هم نیست ببینمش.»

«من اگه جای تو بودم، حرفِ دهنم رو می‌فهمیدم. بابای من دوستِ رولینگ استونز بوده. با لِستِر جونز اجرا داشته! چشم‌هاش از حدقه درمی‌آد، تن و بدنش می‌لرزه. شاید برگرده یه‌جایی‌ت رو گاز بگیره که اصلاً خوشت نیاد ها.»

«بَهَه!»

گابریل کیف مدرسه‌اش را برداشت، چند تا چیز دیگر هم از اتاق خودش برداشت و رفت اتاق‌خواب مادرش.

مادرش همیشه آن‌قدر درمورد تکالیف مدرسه‌اش سخت می‌گرفت که کلافه‌اش می‌کرد. نمی‌خواست گابریل مردود شود، چون می‌ترسید بعدش برود توی کار هنر. خودش زندگی‌اش را بین آهنگ‌سازها و خواننده‌ها و ترانه‌سراها و طراحان لباس و تهیه‌کنندگان موسیقی گذرانده بود و می‌دانست که در بین آن‌ها کم‌اند کسانی که برای خودشان ویلا و استودیوی ضبط و استخر پرورش ماهی قزل‌آلا داشته باشند. بیشترشان حقوق بیکاری می‌گرفتند، دوره‌های بازپروری می‌گذراندند، بوی شکست می‌دادند یا از ناامیدی رو به موت بودند. موضوع فقط این نبود که استعداد ندارند؛ هرچند بیشترشان به شکل حیرت‌انگیزی بی‌استعداد بودند و حماقت از سرورویشان می‌بارید؛ مثل افسونی نفرین‌شده که جای جاذبه دافعه داشته باشد. در بینشان کم بودند کسانی که همان توانایی اولیه را هم برای حفظ و سازماندهیِ مهارتشان داشته باشند. مادرش وقتی سرحال بود به‌شوخی می‌گفت نمی‌خواهد جلوی کوشش‌های هنریِ گابریل را بگیرد، بلکه می‌خواهد کلّهم نقش بر آبشان کند تا گابریل برود سراغ کسب و کاری، یا اینکه دکتری وکیلی چیزی بشود تا بتواند در «روزهای پیری» عصای دست مادرش باشد.

گابریل لحظه‌ای پشت پنجره ایستاد و با خودش گفت شاید آشنایی، کسی را در خیابان ببیند. چشم‌هایش را بست به این امید که وقتی بازشان می‌کند آن کس ظاهر شود. هوا خراب بود: ابرها به‌سرعت می‌گذشتند، انگار که ریسمان‌هایی نامرئی آن‌ها را می‌کشیدند؛ خورشید و ماه هر دو در آسمان کنار هم بودند و چشمک می‌زدند. انگار همه‌جور آب‌و‌هوایی یکهو با هم از راه رسیده بود. شاید وقتی این دوره‌ی عجیب‌و‌غریب تمام می‌شد، دیگر آب‌و‌هوایی در کار نبود و ‌جایش را می‌داد به خلئی عظیم.

ذهنش انگار تبدیل شده بود به یکی از آن کاسِت‌های توهّم‌زایی که پدرش می‌گذاشت و چشم‌هایش را می‌بست و دست‌هایش را مثل مارهایی هیپنوتیزم‌شده تکان‌تکان می‌داد. این تور کنسرتِ اسرارآمیزی بود که پدرش نمی‌توانست

متوقفش کند.

پرده‌ها را کشید و رفت بالا روی تختخواب مادرش که برای آنکه فضای بیشتری در آن اتاق سقف‌بلند باز بماند، روی پایه‌هایی سوار بود و نردبان کوچکی به بالایش می‌رسید. این‌طوری، میز و صندلی‌ای هم زیرش جا شده بود و یک دراوِرِ فلزی هم پای تخت بود پُر از لوازم آرایش قدیمی که قفلش کرده بودند. روی طاقچه‌ای کنار تخت هم یک کُپه کتاب ریز و درشتِ هنری بود که گابریل عاشق تماشایشان بود. مادرش مدت‌ها قبل در کالج هنر از آن‌ها استفاده کرده بود. کتاب‌ها بوی نا و کپک می‌دادند که البته برای گابریل عطر وسوسه‌کننده‌ای بود. توی کتاب‌ها، دنیاهای گوناگون بود. دنیاهایی که این‌جا، برخلافِ توی فیلم‌ها، حرکت نمی‌کردند و گابریل می‌توانست توی رنگ‌ها و شکل‌هایشان گم شود.

گابریل با خودش فکر ‌کرد آن‌ها چطور آدم‌های بوده‌اند؛ مثلاً پستچیِ ون‌گوگ که قیافه‌ی دوستانه‌ای داشت و حتماً بوی تنباکو می‌داد، به نظرش از آن آدم‌های روده‌درازی می‌آمد که اهل نصیحت‌اند. یا رقصنده‌های نقاشی‌های دِگا که توی اتاق بزرگِ پرزرق‌وبرقی ایستاده بودند و معلم بداخلاقشان چوب‌دستی را جلویشان تاب می‌داد، از آن دخترهایی به نظر می‌رسیدند که احتمالاً گابریل ازشان خوشش می‌آمد. یکی از آن رقصنده‌های خونگرم با صورتی گُل‌انداخته انگار دست دراز کرده بود که دست گابریل را بگیرد.

گابریل دفتر طراحی‌هایش را با خودش به اتاق مادرش برده بود، با جامدادیِ کهنه‌ای که گوشه‌هایش آهنی بودند و پدرش درست قبل از ترک خانه به او داده بود و تویش کشوهایی برای خودکار و مداد و جاهایی هم برای پاک‌کن و مدادتراش داشت، و یک قسمت مخفی که هنوز چیزی تویش نگذاشته بود.

در چند روز اخیر، گابریل مشغول کشیدن استوری‌بورد[8] فیلم کوتاهی بود. فیلم اُلیور![9] ساخته‌ی کارول رید را دو تایی با پدرش تماشا کرده بودند که وقتی گابریل کوچک‌تر بود از فیلم‌های محبوبش بود. شخصیت «داجر» در آن فیلم اولین قهرمان عصیان‌گرِ گابریل بود. در کنسرت سالانه‌ی مدرسه، اجرای گابریل از «ملاحظه‌ی خودت را بکن»[10] با آن دُنباله‌ی پاره‌پوره‌ی کُتش و کلاه سیلندرش و چکمه‌های گِلی‌اش و عینک آفتابیِ شیشه‌نارنجی‌‌اش با تشویق پرشورِ عملی‌ها و بچه‌بازها و بی‌عرضه‌های به‌دردنخور و آشغال‌های عوضی‌ای روبه‌رو شده بود که اسمشان والدین بود و به همین خاطر گابریل به این فکر افتاده بود که هنوز هم امکانش هست فیلمی بسازد درباره‌ی بخش‌های کمتردیده‌شده‌ی لندن.

ایده‌ای که در ذهنش بود داستانی بود به اسم «روز موادفروش»، درباره‌ی موادرسانِ کم‌سن‌وسالی که برادر بزرگ‌ترش برای رساندن مواد از او استفاده می‌کند و آخرش هم گیر می‌افتد و به یک کانون «اصلاح و تربیت» برده می‌شود.

گابریل داشت پول جمع می‌کرد تا یک دوربین 16میلی‌متری بخرد، ولی این کار طول می‌کشید. بعدش هم باید نورافکن پیدا می‌کرد و نگاتیو می‌خرید. نمی‌خواست فیلم ویدئویی ارزان بسازد. قرار بود بهترین دوستش، زاک، نقش اصلیِ فیلم را بازی کند؛ یک خودنمای مادرزاد که آرزو داشت بازیگر و خواننده شود و برا

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.