فصل اول
که در آن اتفاقی بسیار
زشت روی میدهد
در روز دوشنبه سیزدهم ماه مه سال 1876 ساعت سه بعدازظهرِ روزی که تروتازگیاش به بهار و گرمایش به تابستان میرفت، در باغ ملی آلکساندروف مسکو، جلوِ چشم شاهدان بسیار، اتفاق زشتی رخ داد که در هیچ قاعده و قانونی نمیگنجد.
در معابر، میان بوتههای شکوفان یاس بنفش و باغچههای شعلهور از لالهی سرخ، جماعت آراسته و موجهی مشغول گردش بودند: خانمها چترهای آفتابی توری بالای سر گرفته بودند تا ککمک نزنند، پرستارها سرشان به بچههای کوچک با لباس ملوانی گرم بود و آقایان جوان که کت پشمی مد روز یا کتوشلوارهای کوتاه سبک انگلیسی به تن داشتند، ملول به نظر میرسیدند. پیشآگهی ناخوشایندی در فضا نبود و عطر سنگین و پر و پیمانِ بهار هوا را پر کرده بود و با رضایتی تنبلانه و ملالی سرخوشانه میآمیخت. تابش خورشید شوخی نداشت و همهی نیمکتهای سایهگیر اشغال بودند.
روی یکی از این نیمکتها که نزدیک آلاچیقی بود و رو به نردههای باغ ملی (پشتِ نردهها خیابان نیگْلینّایا و دیوارهای زردرنگ مانِژ دیده میشد)، دو خانم جا گرفته بودند: یکی بسیار جوان (آنقدر که بهتر است به او بگوییم دخترخانم) و مشغول خواندن کتابی با جلد چرمی که گهگاه از سرِ کنجکاوی و بازیگوشی نگاهی به اطراف میکرد، و دیگری که سنوسالی بسیار بیش از او داشت، پیراهنی پشمی و خوشجنس بهرنگ سرمهای پوشیده بود با پوتینهای بندیِ مناسب. میلهای بافتنیاش را با ریتمی موزون حرکت میداد و با تمرکزِ تمام چیزی بهرنگ صورتیِ تند میبافت. درعینحال، ضمن بافتن، سرش را با نگاهی سریع به چپ و راست میگرداند و به نظر نمیآمد که چیزی از زیر نگاه تیزبینش دربرود.
یکباره توجهش به جوانی معطوف شد که شلوار چهارخانهی تنگی به پا داشت و کتی روی جلیقهی سفید به تن که دکمههایش را سرسری بسته بود. یک کلاه سوئیسی گرد هم سرش بود. با رفتاری عجیب راه را گرفته بود و جلو میآمد. گاهی میایستاد، به کسی میان مردم خیره میشد، چند قدم منقطع برمیداشت، باز ادامه میداد و دوباره متوقف میشد. ناگهان این آدم عجیبوغریب نگاهی به خانمها انداخت و انگار تصمیمی گرفته باشد، با قدمهای بلند بهسوی آنها روان شد. جلو نیمکت ایستاد، رو به خانم جوان کرد و با صدایی شوخوشنگ و نازک، بلند به او گفت: «بانو! کسی تا حالا به شما گفته که بسیار زیبایید؟»
دخترخانم -که حقیقتاً هم بسیار زیبا بود -هاجوواج زل زد به این مرد گستاخ و لبهای توتفرنگیمانندش کمی از ترس باز ماند. حتی همراه سالخوردهاش هم از این جسارت بیسابقه وحشت کرد.
غریبه گفتار عجیبش را ادامه داد.
«من که در همین نگاه اول مغلوب شدم. اجازه بفرمایید پیشانی معصومتان را با بوسهای معصومانهتر و کاملاً برادروار مُهر کنم.»
سرووضع جوان کاملاً آراسته و مرتب بود: موهای شقیقههایش طبق مدِ روز کوتاه شده بود، پیشانی بلند سفیدی داشت و چشمان قهوهایاش برانگیخته و ملتهب بود.
بانوی میلبافتنیبهدست با لهجهی واضح آلمانی گفت: «شما کاملاً مستید، آقا!»
جوان گستاخ جواب داد: «من فقط مست عشقم.» و بعد با همان صدای عجیب نالید: «فقط یک بوسه، وگرنه درجا خودم را میکشم.»
دخترخانم که خودش را در نیمکت مچاله کرده بود، صورتش را بهسوی مدافعش برگرداند. خانم مسن که بیتوجه به وخامت اوضاع، اعتمادبهنفس و خونسردیاش را کاملاً حفظ کرده بود، گفت: «بیمعطلی از اینجا گم شوید! شما دیوانهاید!»
میلبافتنیهایش را مثل نیزه به حالت جنگی جلویش گرفت و صدایش را بالا برد.
«الان پلیس خبر میکنم.»
اینجا بود که اتفاقی بسیار وحشتناک افتاد.
مرد جوان با ناامیدیِ ساختگی گفت: «آخ، من را از خودشان میرانند...» و با ژستی نمایشی چشمانش را با دست پوشاند و یکباره از جیب بغل کتش یک رُوِلور کوچک بیرون کشید که از جنس فولاد سیاه بود و برق میزد.
«بعد از این، زندگی چه ارزشی دارد؟ کافیست یک کلمه بگویید تا من زنده بمانم و یا کلمهای دیگر تا بمیرم.»
این را خطاب به بانوی جوان گفت که حیران و وحشتزده بر جایش خشک شده بود.
«سکوت میکنید؟ خب پس خداحافظ!»
طوری که او اسلحهاش را تکان میداد، محال بود توجه کسی جلب نشود. چند تن از کسانی که آن اطراف مشغول گردش بودند، سر جایشان ماندند، ازجمله یک خانم فربهِ بادبزنبهدست، مردی متین و متفرعن با مدالِ آنینْسْکی بر گردن و دو دختر دانشجو که لباسهای یکشکلِ قهوهای با شنل به تن داشتند. حتی از آنطرف نردهها در پیادهرو هم دانشجویی توجهش جلب شد. خلاصه امید آن میرفت که این صحنهی زشت و وقاحتبار فوراً تمام شود. اما وقایع بعدی چنان سریع رخ داد که اصلاً کسی فرصت دخالت پیدا نکرد.
مردِ مست -شاید هم دیوانه- فریاد زد: «بهسلامتی!»
بعد معلوم نشد چرا دستی را که تپانچه در آن بود، بالای سر برد و توپیِ رولور را چرخاند و لوله را به شقیقهاش چسباند.
خانم شجاعِ آلمانی زیرلب فحش میداد و تسلطش به زبان عامیانهی روسی را به رخ میکشید.
«دلقک! گورخر احمق!»
صورت مرد جوان که خودش رنگپریده بود، شروع کرد به خاکستری و کمکم سبزشدن. لب پایینیاش را گزید و چشمهایش را به هم فشرد. خانم جوان هم چشمهایش را بست. کار درستی هم کرد، چون باعث شد آن منظرهی افتضاح و دلخراش را نبیند: با برخاستن غرشِ شلیک، سر مرد جوان بهشدت به عقب پرت شد و از سوراخی که روی آن درست شده بود، کمی بالاتر از گوش چپ، فوارهای بهرنگ سرخ و سفید بیرون جهید.
وضعی که پیش آمد اصلاً وصفکردنی نیست. خانم آلمانی با غیظِ تمام به جمعیت نگاه کرد، انگار از همه بخواهد که شاهد این گستاخی عجیب باشند، بعد از ته دل جیغ کشید و صدا به صدای جیغ آن دو دختر دانشجو و خانم فربه داد که چند ثانیهای بود فریادهای گوشخراشی سر داده بودند. دخترخانم هم که بیهوش افتاده بود، یک لحظه چشمش را باز کرد و بلافاصله دوباره غش کرد. مردم از هر طرف بهسمت آنها دویدند، ولی دانشجو که پشت نردهها ایستاده بود، گویا طبع ظریف و حساسی داشت، چون راهِ برگشت را در پیش گرفت، از خیابان گذشت و بهسوی ماخووایا روانه شد.
***
خاویِر گروشین[1]، کارآگاه مسئول دایرهی جنایی پلیس مسکو، وقتی خلاصهی گزارش حوادث مهم دیروز را خواند و گذاشت سمت چپش در کازیهی کارهای انجامشده، نفس راحتی کشید. در بیستوچهار ساعت گذشته، یعنی سیزدهم ماه مه، در حوزهی استحفاظیِ هیچکدام از بیستوچهار کلانتریِ این شهرِ ششصدهزارنفری اتفاقی نیفتاده بود که مهم باشد و پلیس آگاهی بخواهد دخالت کند: یک قتل در نتیجهی دعوای مستانه بین کارگرها (که قاتل در همان محل دستگیر شده)، دزدی از دو سورچی (که بگذار پاسبانها حلش کنند) و گمشدن 7850 روبل و 47 کوپِک از صندوق بانکِ روس-آسیا (به این هم که کلاً باید آنتون سیمیوناویچ از بخش مفاسد اقتصادی رسیدگی کند). خدا را شکر دیگر هر خردهکاری در باب جیببری، خدمتکارهایی که خودشان را دار میزدند یا نوزادان رهاشده را به دایرهی او ارجاع نمیدادند؛ اینجور خبرها همه در «گزارش روزانهی حوادث شهری» جمعآوری و بعدازظهرها به قسمتهای مربوطه ارجاع داده میشد.
خاویر گروشین خمیازهی مفصّلی کشید و از بالای عینک پنسی قابلا کیاش نگاهی به کارمند نامهرسان ردهی چهارده، اِراست پیتروویچ فاندورین[2] انداخت که داشت برای سومینبار گزارش هفتگی را برای جناب رئیس پلیس مینوشت. گروشین با خودش گفت: «عیبی ندارد. بگذار از همین اول به دقت و نظم عادت کند. خودش بعدها ممنون میشود. آه، این هم مُد شده که با سرقلم فلزی مینویسند، آنهم برای مافوق! نه جانم، کارت را بدون عجله و به سبک قدیم با پر غاز انجام بده و همهی پیچوتابها و قوسهای خوشنویسی را رعایت کن. حضرت اشرف خودشان در زمان امپراتور نیکالای پاولوویچ بزرگ شدهاند، نظم و سلسلهمراتب را خیلی خوب درک میکنند.»
خاویر گروشین از صمیم قلب خیرِ جوان را میخواست و خیلی پدرانه دلش به حال او میسوخت. این را هم باید گفت که تقدیر به این نامهرسان جوان سخت گرفته بود. در سن نوزده سالگی یتیم شده بود، مادرش را که از بچگی ندیده بود و پدرش که سر پرشوری داشت، تمام اموالش را در قمار باخت و کلی قرض بالا آورد. اول در تبوتاب گسترش راهآهن پولدار شد و بعد، وقتی بانکداری رونق گرفت، همه را از کف داد. سال گذشته که بانکهای بازرگانی یکی پس از دیگری ورشکست شدند، خیلی از آدمحسابیها ضرر کردند، چون اوراق قرضهی تضمینی یکباره تبدیل به کاغذپاره و هیچوپوچ شد. آقای فاندورین بزرگ، ستوان بازنشسته، بعد از این ضرر دوام نیاورد و از دنیا رفت و جز همان اوراق قرضهی تضمینی چیزی برای تنها پسرش باقی نگذاشت. پسرک میبایست دبیرستان را تمام کند و بعد هم برود دانشگاه، اما بهجایش از دل دیوارهای خانهی پدری یکراست آمده بود به خیابان تا یک لقمه نان دربیاورد. (خاویر گروشین از سر دلسوزی نچنچی کرد.) امتحان ورودی مأموران دوایر را قبول شده بود -که برای چنین جوان تربیتشدهای آسان بود- اما حالا چرا آمده بود ادارهی پلیس؟! میتوانست برود در ادارهی آمار یا بخش قضایی برای خودش مشغول شود. کلهاش پر از مزخرفات رمانتیک بود؛ همهاش آرزوی دستگیرکردن کادودالهای مرموز را داشت. اما آخر پسرجان، اینجا که از این خبرها نیست! خاویر گروشین از سر ناراحتی سری جنباند. ما اینجا روی صندلی مینشینیم و شلوار میساییم و در باب کاسبی گالاپوزاف نام که از سرِ مستی زنِ قانونی و سه بچهی کوچکش را با تبر کشته، صورتجلسه مینویسیم.
فاندورینِ جوان هفتهی سومِ خدمتش در پلیس جنایی را میگذراند، اما خاویر گروشین، این کارآگاه باتجربه و کارکشته، مطمئن بود که پسرک اینجا دوام نمیآورد. زیادی حساس و ظریف بار آمده بود. همان هفتهی اول یک بار گروشین او را با خودش به صحنهی جرمی برد که در آن همسر تاجری به نام کروپنووا را سر بریده بودند. فاندورین تا چشمش به مقتول افتاد، رنگِ صورتش برگشت و یواشیواش از کنار دیوار خودش را به حیاط رساند و بیرون رفت. البته قیافهی مقتول هم واقعاً ناجور بود: سرش را گوش تا گوش بریده بودند، زبانش بیرون آمده و چشمانش وقزده بود، و خون؛ اندازهی یک دریا خون جمع شده بود. خلاصه خاویر گروشین مجبور شد خودش هم بازپرسی کند و هم صورتجلسه بنویسد. البته راستش را بخواهید، پروندهی خیلی سختی هم نبود. کوزیکینِ سرایدار طوری نگاهش را میدزدید که گروشین دستور داد همان جا مأمور پس گردنش را بگیرد و بفرستدش زندان. دوهفتهای میشد که کوزیکین آنجا بود و هنوز هم همهچیز را حاشا میکرد، اما عیبی نداشت، بالاخره مقر میآمد؛ جز او کی بود که سرِ زن را ببرد؟ بعد از سی سال خدمت، شمّ پلیسی گروشین دیگر اشتباه نمیکرد. فاندورین برای کارهای اداری به درد میخورد. کاری بود، باسواد بود و خوب مینوشت، زبان خارجی میدانست، باهوش و تیز بود و مصاحبی دلنشین. مثل آن تروفیموف بیچارهی دائمالخمر نبود که ماه پیش از کارمندی برداشته و به دستیاری دونپایه بدل شد و فرستادندش به حلبیآبادهای خیتروفکا؛ حالا بگذار آنجا هی مست کند و به رؤسایش فحش بدهد.
گروشین با ناراحتی روی میز ماهوتکوبیشدهی زشت دولتی با انگشت ضرب گرفت و ساعتش را از جیب جلیقه درآورد: آخ، هنوز تا وقت ناهار خیلی مانده. خیلی سفت و محکم نسخهی جدید روزنامهی اطلاعات مسکو را بهسمت خودش کشید و با صدای بلند گفت: «خب، ببینیم امروز برایمان چی دارند.»
کارمند جوان که میدانست بهزودی رئیسش شروع میکند به خواندن سرخطِ خبرها و آنها را با نظرات و تفاسیر خودش کامل خواهد کرد، مشتاقانه قلم پر غازِ لعنتی را زمین گذاشت. این کار عادت همیشگی رئیس بود.
«هی، اراست پیتروویچ! این آگهی را ببین. درست در صفحهی اول، جلو چشم خواننده!
جدیدترین گنِ آمریکایی:
لرد بایرون.
از جنس استخوان نهنگ برای آقایان.
کسانی که میخواهند خوشاندام باشند.
کمر باریک سانتیمتری و شانههای پهن.
با چه خط درشتی هم نوشته. بعد زیرش با خط ریز نوشته:
اعلیحضرت تزار به اِمْس عزیمت میفرمایند.
بله، البته، اهمیتِ اعلیحضرت کجا و شکمبند لرد بایرون کجا!»
غرغرهای خاویر گروشین اثر عجیبی روی نامهرسان ما گذاشت. ناخودآگاه پریشان شد، سرخی به گونههایش دوید و مژههای بلند دخترانهاش از احساس گناه لرزید. حالا که حرف از مژه شد بد نیست کمی ظاهر اراست پیتروویچ را دقیقتر وصف کنیم، چراکه مقدر شده او در وقایع وحشتناک و حیرتآوری که بهزودی در ادامه میآید نقش کلیدی ایفا کند. فاندورین جوانی بسیار خوشسیما بود با موهای سیاه (که در دل بهشان افتخار میکرد) و چشمان آبی (حیف، کاش چشمهایش هم سیاه بودند)، قدش به قدر کافی بلند بود و پوستش سفید، اما سرخیِ گونههایش (لعنتی!) هرگز برطرف نمیشد. بد نیست دلیل ناراحتی فاندورین جوان را هم بگوییم. او همین دو روز پیش یکسوم حقوق ماهانهاش را داده و همین گنِ لرد بایرون را -که با جملات پرآبوتاب فوق وصف شد- خریده بود و امروز روز دومی بود که شکمبندش را به تن کرده بود و در راه رسیدن به زیبایی اندام، دردی مدام و طاقتفرسا را تحمل میکرد. حالا هم شک داشت که نکند خاویر گروشین قضیهی این اندام اسطورهای و پهلوانیاش را فهمیده و دارد مسخرهاش میکند؛ البته این شک او هیچ پایه و اساسی نداشت.
رئیس دوباره خواند:
«فجایع باشیبزوکهای ترک در بلغارستان...
نه، این زیاد به دردِ قبل از ناهار نمیخورد... اما اینیکی...
انفجار در لیگوکا
گزارشگر ما از سنپترزبورگ گزارش میدهد که دیروز ساعت شش و سی دقیقهی صبح انفجاری مهیب در خیابان زنامینْسْکایا در منزل استیجاریِ وارتانوف، مشاور بازرگانی، اتفاق افتاده و بر اثر آن، آپارتمان طبقهی چهارم بهکلی تخریب شدهاست. پلیس در صحنه جسد مرد جوانی را کشف کرد که تکهتکه شده و شناسایی آن ممکن نیست. آپارتمان ذکرشده در اجارهی فردی به نام پ. استاد دانشگاه بوده و گمان میرود جسد کشفشده نیز مربوط به همین شخص باشد. شواهد و مدارک نشان میدهد که ظاهراً در این مکان نوعی آزمایشگاه مخفی شیمی برپا بودهاست. بریلینگ، افسر مأمور تجسس و مشاور ایالتی، دستداشتن یک تشکیلات نیهیلیستی را در این پرونده ممکن میداند. به نظر او آنها از این خانه برای ساخت تجهیزات مرگبار استفاده میکردهاند. تحقیقات ادامه دارد.
باز خدا را شکر که ما مثل پترزبورگ نیستیم.»
اما از روی برق چشمان فاندورین جوان میشد دانست که نظر دیگری دارد. حالت چهرهاش بهوضوح داد میزد که میخواهد بگوید خوب است لااقل در پایتخت مردم به یک کاری مشغولاند، دنبال بمبگذارها میگردند، نه اینکه مثل ما ده بار از روی کاغذهایی که بهواقع هیچ جذابیتی ندارند، رونویسی کنند.
«خب، که اینطور.»
خاویر گروشین روزنامه را با سروصدا ورق زد و گفت: «بگذار ببینیم در صفحهی شهری چی داریم...
اولین مؤسسهی آستِر[3] در مسکو
لیدی آستِر، خیّر مشهور انگلیسی که با تلاش فراوان توانسته در نقاط مختلف دنیا پرورشگاههای نمونهای برای پذیرش پسربچههای یتیم تأسیس کند، به خبرنگار ما گفت که اولین مؤسسهی آستِر در شهر ما افتتاح شده. لیدی آستِر کمتر از یک سال است که در روسیه فعالیت میکند و قبلاً شعبهای از مؤسسهی آستِر را در پترزبورگ دایر کردهاست. او قصد دارد کودکان بیسرپرست مسکو را نیز به حمایت خود درآورد...
هوم...
تشکر فراوان از طرف همهی اهالی مسکو!
پس خیّرهای روس کجایند؟
اووِنها و لیدی آستِرهای خودمان چه میکنند؟ بههرحال، خدا خودش نگهدارشان باشد... یتیمها را میگویم... و اینجا...
یک جنجال زشت
هوم... جالب شد!
روز گذشته در باغ ملی آلکساندروفسکی اتفاق ناگواری رخ داد که کاملاً در شمار رفتارهای گستاخانهی جوانان امروز قرار دارد. آقای ن. یک شهروند غیرنظامی، بیستوسهساله و دانشجوی دانشگاه مسکو، جلوِ چشم کسانی که آنجا گردش میکردند، به خود شلیک کرد. وی یگانه وارثِ میراثی میلیونی بود.
اوهو!
به گواهی شاهدانْ او قبل از ارتکاب به این عمل جنونآمیز، جلوِ حاضران چرخی زده و رولورش را تاب دادهاست. شاهدان ابتدا کار او را به حساب هذیان مستی گذاشتهاند، اما ن. شوخی نمیکرده و واقعاً همان جا به سرش شلیک کرده و درجا مرده است. در جیب او یادداشتی با محتوای آتئیستی و لحنی خشمگین پیدا کردهاند. از این یادداشت مشخص میشود که اقدام وی در نتیجهی جنون آنی یا مستی نبوده. به نظر میرسد که همهگیری خودکشیهای بیدلیل که تا حالا فقط در پترزبورگ شیوع داشت، بالاخره به دیوارهای شهر قدیمی مسکو، مسکوی عزیز هم رسیدهاست. عجب زمانهای! چه اخلاقیاتی! جوانان عزیز ما باید به چه درجهای از بیدینی و پوچگرایی رسیده باشند که بخواهند حتی مرگشان را به نمایشی مبتذل تبدیل کنند؟ اگر بروتوسهای روسی ما چنین دیدی به زندگی خودشان داشته باشند، تعجبی ندارد که جان دیگرانی که انسانهایی بسیار گرانبهایند، برایشان هیچ ارزشی نداشته باشد. چقدر فئودور میخائیلوویچ داستایفسکی دراینباره در یادداشتهای نویسنده -که در همین ماه مه منتشر شده- زیبا و بجا گفتهاست: “ای انسانهای عزیز و شریف و مهربان (بله، همهی این ویژگیها در شما وجود دارد) به کجا میروید؟ چرا این قبر تنگ و تار اینقدر برایتان جذاب شده؟ ببینید، آسمان را خورشید درخشان بهاری روشن کرده، درختان شکوفه کردهاند ولی شما خمود و افسردهاید و زندگی نمیکنید...”»
خاویر گروشین خیلی با احساس دماغش را بالا کشید و زیرچشمی نگاه سریعی به فاندورین انداخت تا ببیند حواسش هست یا نه و با لحنی بهوضوح خشکتر از پیش ادامه داد: «و غیره و غیره. البته این چیزها ربطی به زمانه و روزگار ما ندارد، چیز جدیدی هم نیست. از قدیم گفتهاند خوشی میزند زیر دل آدم. که ارث میلیونی دارد، هان؟ خب حالا کی بوده؟ رؤسای بخشِ ما را ببین چه پستفطرتاند. هر مزخرفی را گزارش کردهاند و این مورد را نه. مردهشور این گزارش روزانهی حوادث شهری را ببرد؛ حالا هی منتظرش بمان! البته به نظرم اینیکی از آن پروندههایی است که تکلیفش معلوم است، طرف در ملاء عام به خودش شلیک کرده... اما هرچه هست جالب است. باغ ملیِ آلکساندروفسکی، میشود کلانتری دو. خب، جناب اراست پیتروویچ عزیز، بیا و از سر دوستی، نه به حکم وظیفه، کاری برای من بکن. برو خیابان ماخووایا، بهعنوان بازرس یا چنین چیزی، پرسوجو کن ببین این آقای ن. کی بوده و مهمتر از همه، حتماً سعی کن یادداشت خودکشی را پیدا کنی و از آن رونوشت برداری. میخواهم شب به یِوْدُوکایا آندرییِونا نشان بدهم. عاشق چنین نوشتههایی است. زیاد طولش نده، زود برگرد.»
آخرین کلمات پشت سر کارمندش گفته شد، چون او بهقدری برای ترک میز کسلکنندهاش با آن روکش شمعی عجله داشت که نزدیک بود کلاهش را جا بگذارد.
***
در کلانتری، مأمورِ جوانِ ما را بردند پیش رئیس، اما او وقتی دید چنین مأمور دونپایهای را برای تحقیقات فرستادهاند تصمیم گرفت وقتش را برای توضیحدادن تلف نکند و گفت دستیارش بیاید.
با ملاطفت به پسرک -که درست است جوان بود، اما هرچه باشد از اداره آمده بود- گفت: «دنبال ایوان پراکوفییِویچ بروید، او همهچیز را برایتان تعریف میکند و نشانتان میدهد. بله، در واقع او خودش دیروز به منزل مرحوم رفته. سلام من را به خاویر گروشین برسانید.»
فاندورین را پشت پیشخوانی بلند نشاندند و پوشهی لاغری برایش آوردند. عنوانش را خواند:
پروندهی خودکشی مرحوم پیوتر آلکساندراویچ کوکورین، شهروند غیرنظامی 23ساله، دانشجوی دانشگاه امپراتوری در مسکو.
تاریخ گشایش پرونده: 13 مه سال 1876، مختومه به تاریخ... ماه... سال...
بعد با انگشتانی لرزان از شوق بندهای پوشه را باز کرد. ایوان پراکوفییِویچ، افسر لاغر و باسابقه که صورتی مچاله داشت -انگار گاو جویده باشدش- گفت: «پسرِ آلکساندر آرتامانوویچ کوکورین است. پدرش خیلی پولدار بود، کارخانه داشت. سه سال پیش مُرد و همه را گذاشت برای این. پسره هم دانشجو بود و داشت خوبوخوش برای خودش زندگی میکرد. معلوم نیست مردم دیگر چه مرگشان است.»
اراست پیتروویچ که نمیدانست چه بگوید، سری تکان داد و غرق در خواندن گفتههای شاهدان شد. زیاد بود؛ دهتایی میشد. مفصّلترینشان از زبان دختر مشاور سرّی ارشد، یِلیزاویتا فون-ایوِرتکالا کولْتْسووا[4]ی هفدهساله و پرستارش اِما پفولِ[5] چهلوهشتساله بود که کوکورین پیش از شلیک به خودش مستقیماً با آنها صحبت کرده بود. بااینحال، اراست پیتروویچ از خواندن صورتجلسه چیزی بیش از آنچه خواننده میداند، دستگیرش نشد. همهی شاهدان تقریباً یک چیز را تکرار میکردند و اظهاراتشان فقط از نظر دقت به جزئیات تفاوتهایی داشت. یکی میگفت از همان اول چهرهی مرد جوان به او احساس بدی داده (انگار در چشمانش میشد جنون را دید، طوری که اصلاً همهی تنم یخ کرد؛ این را خانم خاخاریاکوف، همسر مشاور تشریفات گفته بود که بعداً خودش شهادت داده بود ماجرا را از دور و مرد جوان را فقط از پشت دیده). باقی شاهدان، برعکس، از رعدوبرق وسط آسمان آفتابی گفته بودند.
آخرین چیزی که در پوشه یافت، یادداشتی مچاله بود بر برگهای آبیرنگ و نشاندار. اِراست پیتروویچ با دقت به سطوری که احتمالاً از سر اضطراب کجوکوله نوشته شده بود، چشم دوخت.
حضراتی که بعد از من زندگی میکنید!
وقتی این نامه را میخوانید، بدانید که دیگر ترکتان کردهام و راز مرگ را که زیر هفت لایه لاک و مُهر از شما پنهان است، دریافتهام. من آزادم، اما شما هنوز باید زندگی کنید و از ترسهایتان رنج ببرید. اما شرط میبندم که آنجایی که الان هستم، همان جایی که به قول شاهزادهی دانمارک کسی تا حالا از آن برنگشته، هیچچیز نیست، مطلقاً هیچچیز. هرکس هم با من موافق نیست، از او خواهش میکنم امتحان کند. بههرحال من با هیچکدامتان کوچکترین کاری ندارم و این یادداشت را هم برای آن مینویسم که خیالات باطل به سرتان نزند که من بهخاطر یک ماجرای مزخرف پر از اشک و آه خودم را به فنا دادهام. از دنیای شما حالم به هم میخورد و این دلیل، خودش کاملاً کفایت میکند. کیف چرمی، گواه آن است که من هنوز تماماً به یک حیوان پست تبدیل نشدهام.
پیوتر کوکورین
اولین چیزی که به نظر اراست پیتروویچ رسید، این بود که به نظر نمیرسد چنین یادداشتی در پریشانحالی نوشته شده باشد. پرسید: «قضیهی این کیف چرمی چیست؟»
کمکبازرس شانه بالا انداخت.
«هیچ کیفی همراهش نبود. آخر از آدمی که در حال خودش نبوده چه انتظاری دارید؟ شاید قصد داشته کاری بکند، فکرش را هم کرده، اما بعد یادش رفته. از تمام شواهد و قراین برمیآید که آدم بولهوسی بوده. خواندید که چطوری ژست گرفته و توپیِ تپانچه را چرخانده؟ درضمن، در توپی فقط یک گلوله بوده. من که میگویم اصلاً نمیخواسته خودش را بکشد، بلکه فقط میخواسته شوکی به اعصابش وارد کند تا علاقه و احساسش به زندگی بیشتر شود. چه میدانم... خوراکیها بعد از آن بیشتر به مذاقش خوش بیاید و عیاشیها بیشتر بهش بچسبد.»
اراست پیتروویچ درعینحال که فکر پوشهی چرمی راحتش نمیگذاشت، دلش به حال مرحوم سوخت.
«از شش تا جای گلوله، فقط در یکی گلوله بوده؟ عجب... چه بدشانسیای آورده. کجا زندگی میکند، یعنی زندگی میکرد...»
ایوان پراکوفییِویچ با شوق شروع کرد به شرحِ تأثیری که از منزل کوکورین گرفته بود.
«یک آپارتمان هشتاتاقه در ساختمانی نوساز در آستوژینْکا. خیلی هم شیک بود. از پدرش یک ملک کامل با خدمه هم در زاماسْکْوارچیه[6] بهش ارث رسیده بود، اما ظاهراً آنجا را دوست نداشته و آمده بوده دورتر از محلهی
تاجرها.»
«آنجا چی؟ کیف چرمی را آنجا هم پیدا نکردید؟»
دستیار جواب داد: «یعنی چی؟ به نظرتان باید تفتیش میکردیم؟ میگویم یک چنان آپارتمانی بود که نمیشد مأمورها را تویش ول کرد؛ ممکن بود خداینکرده شیطان به جلدشان برود و چیزی کش بروند. بههرحال فایدهای هم نداشت. بازرس دادستانی ایگور نیکیفوروویچ به خدمتکار خانه یک ربع وقت داد که وسایلش را جمع کند و تازه به مأمور ما هم سفارش کرد چارچشمی او را بپاید تا مبادا چیزی از خانهی اربابش بردارد. بعد هم دستور داد در را پلمپ کنم تا وارثهایش پیدا شوند.»
اراست پیتروویچ با کنجکاوی گفت: «حالا وارثهایش کیاند؟»
«مصیبت همین جاست. خدمتکار میگوید کوکورین خواهر و برادر ندارد. البته عموزادههایی دارد، ولی حتی به درگاهی خانهاش هم راهشان نمیداده.» دستیار با حسادت آهی کشید و اضافه کرد: «ببین خدا پول بیزبان را به کی میدهد. تصورش هم وحشتناک است... اما به ما چه. بالاخره امروز یا فردا، وکیلوصیای چیزی پیدا میشود. تازه هنوز یک روز هم نگذشته. جنازه را دادیم سردخانه. ممکن است فردا ایگور نیکیفوروویچ پرونده را ببندد؛ آنوقت همهچیز تغییر میکند.»
فاندورینِ جوان چین به جبین انداخت.
«بههرحال خیلی عجیب است. وقتی یک نفر در نامهی خودکشیاش از کیفی حرف میزند، الکی نیست. یا آن عبارت حیوان پست... معلوم نیست چی میخواسته بگوید. اگر در آن کیف چیز مهمی باشد چی؟ هرطور میل شماست، اما من اگر بودم حتماً آپارتمانش را میگشتم. به نظرم میآید اصلاً یادداشت بهخاطر اشاره به کیف نوشته شدهاست. حقیقتش را بخواهید، فکر میکنم پای معمایی در میان است.»
اراست پیتروویچ سرخ شد، میترسید این قضیهی معما مثل پسربچهها از دهانش دررفته باشد. اما دستیار هیچ چیز غیرعادی در ظاهر او نیافت و اعتراف کرد: «البته، درست است، باید دستکم اتاق کارش را نگاهی میانداختیم و کاغذهایش را میگشتیم. این ایگور نیکیفوروویچ همیشه عجله دارد. بههرحال، هشت سر عائله هم دردسریست. همیشه میخواهد هرچه زودتر کارش را تمام کند و برود خانه. پیر شده دیگر، یک سال دیگر بازنشسته میشود، چه انتظاری ازش داری... جناب فاندورین! میگویم، چرا خودتان یک سر نمیروید آنجا؟ میتوانیم باهم برویم. بعد من دوباره پلمپش میکنم؛ کاری ندارد. ایوان نیکیفوروویچ هم چیزی نمیگوید، اصلاً. تازه خوشحال هم میشود که دوباره نکشاندیمش آنجا. بعد هم میگوییم دایرهی جنایی تقاضای تفتیش کرده بود. خوب است؟»
اراست پیتروویچ فکر کرد این دستیار فقط دلش میخواهد یک بارِ دیگر آن خانهی اعیانی را با دقت ببیند. پلمپ دوباره هم بوی دردسر میداد، اما وسوسه امانش را بریده بود. واقعاً معمایی بود...
***
اسباب و اثاثیهی منزل کوکورین که در طبقهی همکف یک ساختمان بزرگ اشرافی کنار دروازهی پریچیستنسکایا واقع بود، چندان چشمِ فاندورین را نگرفت، چون خودش در دورانی که پدرش پولدار شده بود در خانههای مجللی مثل همین زندگی کرده بود. پس در سرسرای مرمری که آینهی بلند و گچبری طلایی روی سقفش داشت، وقت تلف نکرد و یکراست به سالن پذیرایی رفت: دکوراسیون مجلل و به سبک روسی و البته مد روز، با شش پنجرهی بزرگ، ستونهای چوبی روشن، دیوارهای منبتکاری از چوب بلوط و یک بخاری دیواری کاشیکاریشدهی زیبا.
راهنمای فاندورین که معلوم نبود چرا آهسته صحبت میکند، از پشت سرش گفت: «دیدی گفتم زندگی مرفه را میپسندیده؟»
فاندورین درست شبیه یک تولهسگ شکاری جوان که برای بار اول تنها در جنگل ولش کردهاند و از بوی اشتهاآور شکار در همان نزدیکی سرمست و هیجانزده شده، به چپ و راست نگاهی کرد و بدون اشتباه هدف را پیدا کرد. «آن در... آنجا اتاق مطالعه است؟»
«والّا، بله، همان است قربان.»
«پس چرا معطلیم؟»
لازم نبود زیاد دنبال کیف چرمی بگردند. همان جا وسط میز تحریرِ بزرگ بود، بین قلمدان و دوات مرمر سبز و صدفی که بهجای زیرسیگاری استفاده میشد. فاندورین قبل از آنکه بتواند با دستهای مشتاقش کیف را لمس کند، تصویری دید: پرترهای که در قابی نقره بود و طوری روی میز قرار داشت که خوب دیده شود. چهرهی توی قاب بهقدری جذاب بود که اراست پیتروویچ کیف را پاک فراموش کرد. سهرخِ کلئوپاترایی با موهای پرپشت و زیبا با چشمانی درشت، سیاهرنگ و مات از توی قاب به او نگاه میکرد. گردنش انحنایی پرغرور و خطوط دهانش نشان از لجبازی و یکدندگی داشت. بیش از هرچیز، فاندورین مبهوت حالت آرام و مطمئن و مقتدر او شده بود، حالتی که برای چهرهی یک دختر -معلوم نبود چرا فاندورین دلش میخواهد او دختر باشد نه زنی شوهردار- عجیب بود.
ایوان پراکوفییِویچ کنار او آمد و سوتی زد.
«بهبه! این دیگر کیست؟ بگذار ببینم...» و بدون هیچ احتیاطی تصویر را گرفت و با دستان نامحرمش آن را از قاب بیرون کشید. پشت عکس با دستخطی ضخیم و کج نوشته شده بود:
برای پیوتر ک.
«و پیوتر بیرون رفت و تلخ گریست». وقتی که عاشق شدی انکار نکن!
آ. ب.
دستیار خرخری کرد.
«یعنی این خانم، مرحوم را با پیوترِ قدیس مقایسه کرده. پس لابد خودش را هم با عیسی، ها؟ نکند به خاطر همین خانم خودش را کشته، ها؟ آها! این هم کیف. پس بیخودی نیامده بودیم.»
ایوان پراکوفییِویچ کیف را که باز کرد فقط یک برگه در آن یافت. روی برگه با دستخطی آشنا برای اراست پیتروویچ -اما این بار با مُهر دفترخانه و چند امضا زیرش- متنی نوشته شده بود.
مأمور پلیس با رضایت سر تکان داد و گفت: «عالی شد. وصیتنامه را هم پیدا کردیم. خب، بگذار ببینم...» و سریع متن را از نظر گذراند، اما همین یک لحظه هم به نظر فاندورین قرنی آمد. دیدزدن از بالای شانهی او را هم شایستهی خود نمیدانست.
ایوان پراکوفییِویچ بلند و با شادی موذیانهای گفت: «بفرما مادربزرگ، اینهم یک هدیهی خاص برای روز عیدِ قدیس یوری! هدیهی خوبی برای عموزادهها هم هست. آی! خوب پوز همه را به خاک مالیده این کوکورین! به این میگویند رفتار روسی. روسیِ ناب! فقط کمی از وطنپرستی به دور است. بیا، اینطوری مشکل آن عبارت “حیوان پست” هم حل میشود.»
اراست پیتروویچ بالاخره طاقتش طاق شد و مراتب ادب و نزاکت را بوسید و کنار گذاشت، کاغذ را از دست افسر مافوق کشید و خواند.
من پیوتر آلکساندروویچ کوکورین در کمال صحت عقل و حافظه، در حضور شاهدانی که ذیل برگه را امضا کردهاند، وصیت خود را درخصوص اموالم به شرح زیر اعلام میکنم:
کلیهی اموال قابلفروش من که لیست کامل آن در اختیار وکیلم سیمیون یِفیموویچ بِرِنسون قرار دارد، به لیدی مارگارت آستِر، تبعهی کشور انگلیس، خواهد رسید تا کل این ثروت به نحوی که صلاحدید ایشان است در راه تعلیم و تربیت کودکان بیسرپرست صرف شود. اطمینان دارم که ایشان در مقایسه با خیّرین تراز اول روسیه، این مبالغ را بهتر و درستتر به کار خواهند گرفت.
این وصیتنامه آخرین و نهایی ترین نسخه بوده و به لحاظ قانونی معتبر است و بر وصایای قبلی تقدم دارد.
من جناب سیمیون یفیموویچ برنسون وکیل، و جناب نیکالای استپانوویچ آختیرتسف، دانشجوی دانشگاه مسکو، را امین و وصی خودم معرفی میکنم.
وصیتنامهی حاضر در دو نسخه تنظیم شدهاست که یکی نزد من و دیگری در دفتر آقای برنسون نگهداری میشود.
مسکو-دوازدهم ماه مه 1876
پیوتر کوکورین
فصل دوم
که در آن جز گفتوگو
چیز دیگری نیست
فاندورین گفت: «هرچه شما بفرمایید، خاویر گروشین! اما به نظر من این یک معمای تماموکمال است.» و بعد با حرارت تکرار کرد: «قسم میخورم که یک رازی در کار است. حتماً یک رازی در میان است. خودتان قضاوت کنید: اول از همه این شکلِ شلیککردنش، اینطور بیهوا و تصادفی، با یک گلوله در توپیِ تفنگ. انگار اصلاً قصد شلیک نداشته. چه بختِ بدی. چه تقدیرِ شومی. آن هم از لحن یادداشت پیش از مرگش! قبول کنید که عجیبوغریب است. انگار با عجله و بین کارهای دیگرش آن را نوشته و بعد یک مسئلهی مهم پیش آمده. مسئلهی مهمی که شوخی ندارد...»
صدای اراست پیتروویچ از شدت احساسات زنگدار شده بود.
«... اما نمیدانم چه مسئلهای؛ بعداً میگویم. فعلاً برویم سراغ همان وصیتنامه. به نظرتان مشکوک نیست؟»
خاویر گروشین همان طور که با بیحوصلگی گزارش روزانهی پلیس از حوادث شهری را ورق میزد، غرغرکنان گفت: «چیاش عجیب است، عزیزجان؟!»
خواندن این گزارش -که چندان خالی از لطف هم نبود- معمولاً به نیمهی دوم روز میافتاد. البته وقایع مهمی در آن نبود و بیشترش را چرتوپرت پر میکرد، اما گاهی هم موضوع جالبی میشد در آن جُست. خبر خودکشیِ دیشب در باغ ملیِ آلکساندروفسکی هم در آن بود اما -همان طور که خاویر گروشینِ باتجربه پیشبینی کرده بود- هیچگونه جزئیاتی در آن نیامده بود و حتی یادداشت خودکشی را هم ضمیمه نکرده بودند.
«همین دیگر! کوکورین انگار چندان جدی به خودش شلیک نکرده، اما از طرفی وصیتنامه تنظیم کرده بوده، آنهم چه وصیتی. علاوه بر لحن قاطع، وصیتنامهاش کاملاً صحیح و سالم و بینقص است. هم مُهر وکیل دارد، هم امضای شاهد، هم ذکر شده که چه کسی وصی اوست.»
فاندورین هر مورد را که میگفت یک انگشت را خم میکرد.
«ضمناً ثروتِ این آقا هم کم نیست. من استعلام کردهام: سه کارخانه، دو آسیاب، خانه در شهرهای مختلف، کارگاه کشتیسازی در لیباوا، اوراق قرضه در بانک دولتی به ارزش یکمیلیون روبل!»
خاویر گروشین سرش را از روی کاغذ گزارش بلند کرد، آهی کشید و گفت: «یکمیلیون روبل؟! خوش به حال آن خانم انگلیسی. جداً خوش به حالش!»
«این را هم بگویید که لیدی آستِر این وسط چهکاره است. چرا باید کلِ ارث یکجا به او برسد، نه به کسی دیگر؟ چه رابطهای میان او و کوکورین هست؟ این چیزی است که باید مشخص شود.»
«خب، همان طور که خود کوکورین نوشته، میشود گفت به خیّرین روس اعتماد نداشته. از طرفی الان یک ماه تمام است که همهی روزنامهها دارند از این خانم انگلیسی تعریف و تمجید میکنند. نه، عزیزم، بهتر است تو برایم توضیح بدهی چطور شده که نسل شما، جان و عمرش اینقدر برایش کمارزش شده؟ تا تقّی به توقّی میخورد، خودتان را میکشید، آنهم با اینهمه غرور و تکبر و بدبینی به کلِ دنیا؟ اصلاً بگویید ببینم، حقِ اینهمه نفرت را از کجا آوردهاید؟»
خاویر گروشین وقتی یادش آمد که همین دیشب دخترِ شانزدهسالهی دبیرستانیاش، ساشنکا، چطور گستاخانه و با بیاحترامی با او حرف زده بود، عصبانیتش اوج گرفت. سؤال را پرسیده بود اما انتظار جواب نداشت؛ نظرات یک نامهبرِ ساده در این باب برای رئیسِ جاافتاده و محترمی مثل او چه جذابیتی داشت؟ برای همین دوباره سرش را در گزارش روزانه فروکرد.
اما اراست پیتروویچ تازه سرِ شوق آمده بود.
«اتفاقاً این درست همان مسئلهای است که میخواستم دربارهاش حرف بزنم. به این آدم نگاه کنید، کوکورین را میگویم. سرنوشت همهچیز به او داده: ثروت، آزادی، تحصیلات، زیبایی (البته اینیکی را فاندورین همین طوری گفت، چون مطلقاً تصوری از ظاهر مرحوم نداشت). آنوقت میرود با مرگ بازی میکند و بالاخره هم خودش را به کشتن میدهد. میخواهید بدانید چرا؟ ما جوانها از این دنیای شما به تنگ آمدهایم، حالمان به هم میخورد. کوکورین د