روزی روزگاری، با ترکها میجنگیدیم. دایی جان ویکُنت مداردو از ترالبا در دشتهای بوهم با اسبش بهسوی اردوگاه مسیحیان میتاخت. گماشتهاش، کورتزیو، هم همراهش بود. در هوایی راکد و آرام، لکلکها، همچون رشتههای سفیدی در آسمان، با ارتفاعی کم پرواز میکردند.
داییام از گماشتهاش پرسید: «چقدر لکلک! اینهمه لکلک به کجا میروند؟»
دایی جانم تازهکار بود. بهخاطر جلب رضایت چند دوک از منطقهمان که در جنگ شرکت کرده بودند، بهتازگی اسمش را در ارتش نوشته بود.
او با گماشتهاش از آخرین قلعهای که دست مسیحیان بود، بهسوی ستاد امپراتور به راه افتاده بود.
گماشته اخمآلود جواب داد: «لکلکها بهطرف میدان جنگ میروند و در تمام مسیر همراهمان خواهند بود».
ویکنت شنیده بود که مردم این منطقه، پرواز لکلکها را خوشیمن میدانند. او با دیدن لکلکها، دلش میخواست خودش را خوشحال
نشان دهد، اما نگران بود.
- کورتزیو! چرا لکلکها به میدان جنگ میروند؟
گماشتهاش جواب داد: «از وقتی که قحطی آمده و رودخانهها خشک شدهاند، لکلکها گوشت آدمها را میخورند. هر جا جسدی افتاده باشد، لکلکها و دُرناها جای کلاغها و کرکسها را میگیرند».
دایی جانم خیلی جوان بود و شور جوانی داشت؛ سِنی که احساسات حالتی مبهم و رازگونه دارند و هنوز خوبی و بدی برای انسان قابلتشخیص نیست؛ سنی که عشق به زندگی سبب میشود هر تجربهی تازهای، حتی غیرانسانی و شوم، هیجانانگیز شود.
داییام از گماشتهاش پرسید: «پس کلاغها، کرکسها و بقیهی لاشخورها کجا رفته اند؟»
رنگش پریده بود، اما چشمانش برق می زد.
گماشته سربازی سیهچهره و سبیلو بود که هرگز نگاهش را رو به بالا نمیگرفت. جواب داد: «این پرندهها از بس که لاشهی طاعون زدهها را خوردند، خودشان هم طاعون گرفتند و مُردند».
گماشته با نوک نیزهاش بوتهزار سیاهی را نشان داد که با دقتِ بیشتر معلوم میشد که بهجای شاخ و برگ بوتهها، از پَر و بالهای خشکیدهی لاشخورها پُر شده بود. گماشته ادامه داد: «نمیتوان فهمید کدام یک اول مُردهاند: آدم یا پرنده. کدامیک زودتر حمله کرده تا دیگری را بدرد».
خانوادههای فراوانی برای فرار از شرّ طاعون که همه را میکشت، به صحراها گریخته بودند، اما باز هم مرگ گریبانشان را گرفته بود.
دشت پُر شده بود از پیکر برهنهی مردان و زنانی که زخمها و دُمَلها دگرگونشان کرده بود و قابلشناسایی نبودند.