دِیزی میلر
یک پژوهش
1
در شهر کوچک وِوه[1] در سوئیس، هتلی بسیار راحت وجود دارد. البته آنجا هتل بهوفور یافت میشود، چون سرگرم کردن گردشگران کسبوکارِ آن محل است که همان طور که بسیاری از مسافران به یاد خواهند آورد، لبهی دریاچهای واقع شده که رنگ آبیاش چشمگیر است؛ دریاچهای که هر گردشگری لازم است ببیند. در کرانهی دریاچه ردیفی از مکانهایی اینچنینی از هر دسته دیده میشود، از «گراند هتلِ» باب روز با نمای سفید مثل گچش، با صد بالکن و ده دوازده پرچمی که بر بامش در اهتزاز است تا پانسیون کوچک فرانسویِ روزگار دیرین، با نام حکشدهاش به حروفی شبیه حروف آلمانی بر دیواری صورتی یا زرد و آلاچیقی بدقواره در گوشهی باغ. بااینحال، یکی از هتلهای ووه بلندآوازه، و حتی کلاسیک است، چون حالت مجلّل و درعینحال پختهای که دارد آن را از بسیاری همسایگان تازهبهدورانرسیدهاش ممتاز میسازد. در این ناحیه، در ماه ژوئن، مسافران آمریکایی خیلی فراواناند؛ میتوان گفت که ووه در این برهه بهراستی برخی ویژگیهای چشمههای آبمعدنی آمریکا را پیدا میکند. چشماندازها و صوتهایی هستند که تصویری تداعی میکنند، پژواکی از نیوپورت[2]، از ساراتوگا[3]. آمدوشد مکرر دختران جوانِ خوشلباس را به اینجا و آنجا داریم، خشخش تورهای ململ، هیاهوی موسیقی رقص در ساعات سحرگاهی، بانگ صداهایی تیز در همهی اوقات. شمّهای از اینها را در مهمانخانهی بینظیر تروا کورُن[4] حس میکنید و در خیال خود به اوشن هاوس[5] یا کانگرس هال[6] میروید. البته باید اضافه کنیم که در تروا کورُن ویژگیهای دیگری هست که با این اشارات بسیار فرق دارند: گارسونهای آلمانی تروتمیز که به منشیان سفارتخانهها میمانند؛ پرنسسهای روسی که در باغ نشستهاند؛ پسربچههای کوچک لهستانی که دست در دست معلم سرخانههایشان اینسو و آنسو میروند؛ چشماندازی از ستیغ برفپوش دان دو میدی[7] و برجهای چشمنواز قلعهی شیون[8].
درست نمیدانم در ذهن آمریکایی جوانی که دو سه سال پیش در باغ تروا کورُن نشست و کموبیش از سر بیکاری به برخی اشیای دلانگیزی نگریست که نام بردهام، شباهتها مهمتر بود یا تفاوتها. صبح تابستانی دلانگیزی بود و جوان آمریکایی به هر شکل که به اشیا نگاه میکرد، بیشک به نظرش دلفریب میآمدند. روز قبل با آن کشتی بخار کوچک از ژنو آمده بود تا عمهاش را ببیند که در هتل اقامت داشت؛ چون مدتها بود که محل سکونت این جوان ژنو بود. اما عمهاش سردرد داشت -عمهاش تقریباً همیشه سردرد داشت- و حالا خود را در اتاقش حبس کرده بود و کافور بو میکرد، بنابراین جوان میتوانست آزادانه در اطراف پرسه بزند. حدود بیستوهفت سال داشت؛ وقتی دوستانش دربارهاش حرف میزدند اغلب میگفتند در ژنو «درس میخواند». وقتی دشمنانش دربارهاش حرف میزدند، میگفتند؛ ولی او هرچه داشت دشمن نداشت؛ او مردی بهغایت خوشخو بود و همه دوستش داشتند. آنچه باید بگویم فقط این است که وقتی عدهای دربارهاش حرف میزدند، میگفتند دلیل اینکه اینهمه وقت در ژنو صرف میکرد این بود که به بانویی ارادت ویژه داشت که آنجا زندگی میکرد -زنی خارجی-، شخصی مسنتر از خودش. آمریکاییهای بسیار اندکی این زن را دیده بودند که دربارهاش داستانهایی غریب سر زبانها بود؛ در واقع معتقدم هیچکدامشان ندیده بودندش. اما وینتربورن دلبستگی دیرینهای به پایتخت کوچک کالوینیسم[9] داشت؛ وقتی پسربچه بود آنجا به مدرسه و سپس به دانشگاه رفته بود؛ شرایطی که باعث شده بود دوستان جوان بیشماری پیدا کند. بسیاری از این دوستان را نگه داشته بود و آنها برایش منبع لذتی بیکران بودند.
پس از آنکه درِ اتاق عمهاش را زده و دریافته بود ناخوش است، اطراف شهر پیادهروی کرده و بعد برگشته بود تا صبحانهاش را بخورد؛ حالا سر میز کوچکی در باغ، فنجان قهوهای را مینوشید که یکی از گارسونهایی که به وابستگانِ سفارت میمانند، برایش آورده بود. عاقبت قهوهاش را خورد و سیگاری روشن کرد. کمی بعد پسرکی کوچکاندام قدمزنان در امتداد معبر پیش آمد؛ وروجکی نُه یا دهساله. بچه که در قیاس با سنوسالش بسیار ریزنقش بود چهرهای مسن داشت، پوستی رنگپریده و اجزای صورتی تیز. شلوار برمودا به پا داشت و جورابهای قرمزی که پاهای باریک و نزارش را به نمایش میگذاشت؛ علاوه بر این، پاپیونی بهرنگ قرمز روشن بسته بود. در دستش عصای کوهنوردی درازی بود و نوک تیزش را به هرچیزی که نزدیک میشد فرومیکرد: باغچههای گل، نیمکتهای باغ، دنبالهی لباسهای زنان. مقابل وینتربورن درنگ کرد و با جفتی چشم روشن، ریز و نافذ به او نگریست.
با صدایی تیز و استوار -صدایی نابالغ و درعینحال نهچندان کمسنوسال- پرسید: «یک دانه قند به من میدهید؟»
وینتربورن نگاهی سریع به میز کوچک نزدیک خود انداخت که سرویس قهوهاش روی آن بود و دید چندین تکه قند باقی مانده. جواب داد: «بله، میتوانی یکی از آنها را برداری، اما فکر نمیکنم قند برای پسربچهها خوب باشد.»
این پسربچه به جلو قدم برداشت و بادقت سه عدد از آن تکههای محبوب را گلچین کرد که دو تاشان را در جیب شلوارش چپاند و تکهی دیگر را با همان سرعت در مکانی دیگر قرار داد. عصایش را به شکل نیزهای در نیمکت وینتربورن فروکرد و کوشید با دندان تکهقند را بشکند.
فریاد زد: «آه، مردهشور، سف-ف- فت است!» و سفت را بهشکلی خاص ادا کرد.
وینتربورن بلافاصله دریافته بود که ممکن است افتخار داشته باشد او را هموطن خود بنامد. با لحنی پدرانه گفت: «مراقب باش بلایی سر دندانت نیاوری.»
«دندانی ندارم که بلایی سرش بیاید. همه کنده شدهاند. فقط هفت دندان برایم مانده. مادرم دیشب آنها را شمرد و درست بعدش یکیشان درآمد. کاریش نمیتوانم بکنم. تقصیر این اروپای پیر است. آبوهوای اینجاست که باعث میشود کنده شوند. آمریکا که بودیم کنده نمیشدند. تقصیر این هتلهاست.»
وینتربورن بسیار سرگرم شده بود. گفت: «اگر سه دانه قند بخوری مادرت بیبرو برگرد به تو چک میزند.»
مصاحب کمسنوسالش پاسخ داد: «آنوقت باید به من مقداری آبنبات بدهد. اینجا آبنبات گیرم نمیآید؛ آبنبات آمریکایی. آبنبات آمریکایی بهترین آبنبات است.»
وینتربورن پرسید: «پسرهای آمریکایی هم بهترین پسربچههایند؟»
کودک گفت: «نمیدانم. من پسری آمریکاییام.»
وینتربورن خندید: «میبینم که تو یکی از بهترینشان هستی!»
پسر با نشاط ادامه داد: «شما مردی آمریکایی هستید؟» و بعد با شنیدن جواب تصدیقآمیز وینتربورن اعلام کرد: «مردهای آمریکایی بهتریناند.»
همراهش بابت این تمجید از او تشکر کرد و کودک که اکنون سوار عصایش شده بود، در اثنایی که به قند دوم حملهور میشد، اطراف خود را به نظاره ایستاد. وینتربورن میخواست بداند آیا خودش هم در کودکی اینچنین بوده، چون او را هم کموبیش در همین سنوسال به اروپا آورده بودند.
کودک پس از لحظهای داد زد: «خواهرم دارد میآید. او دختری آمریکایی است.»
وینتربورن در امتداد معبر نگاه کرد و دید دختری جوان و دلربا جلو میآید. با لحنی شادمانه به همدمش گفت: «دخترهای آمریکایی بهترین دخترهایند.»
پسرک گفت: «خواهر من بهترین نیست! همیشه چغلیام را میکند.»
وینتربورن گفت: «فکر میکنم تقصیر تو باشد، نه او.»
در این اثنا، خانم جوان نزدیک آمده بود. لباسی از ململ سفید به تن داشت، با صدها چین و تور و پاپیونهایی از روبان روشن. بدون کلاه بود، اما در دست خود چتر آفتابی بزرگی را تاب میداد که لبهی گلدوزیشدهی عریضی داشت و بهطرزی خیرهکننده و ستایشانگیز زیبا بود. وینتربورن همان طور که کمرش را روی نیمکتش صاف میکرد، گویی آماده شود که برخیزد، اندیشید: «چقدر خوشگلاند!»
خانم جوان مقابل نیمکتش درنگ کرد، نزدیک جانپناه باغ که به دریاچه مُشرف بود. پسربچه حالا عصایش را به چوب پرشی بدل کرده بود و به کمک آن میان سنگریزههای اطراف میپرید و آنها را به هوا بلند میکرد.
خانم جوان گفت: «رَندالف! چه کار داری میکنی؟»
رندالف جواب داد: «از کوههای آلپ بالا میروم. مسیر این است!» و جستِ کوچک دیگری زد و سنگریزهها را نزدیک گوشهای وینتربورن پراند.
وینتربورن گفت: «اینطور پایین میآیند.»
رندالف با صدای محکم و ریز خود داد زد: «او مردی آمریکایی است!»
خانم جوان به این خبر وقعی نگذاشت، اما مستقیم به برادر خود نگاه کرد. فقط گفت: «خب، فکر میکنم بهتر است ساکت باشی.»
به نظر وینتربورن آمد که بهنحوی معرفی شده. بلند شد و با گامهایی کُند بهسوی دختر جوان رفت و سیگارش را انداخت. با نزاکت بسیار گفت: «من و این پسربچه با هم آشنا شدهایم.»
در ژنو، همان طور که او بهخوبی میدانست، مردهای جوان اجازه نداشتند با خانمی مجرد و جوان حرف بزنند، مگر در شرایطی خاص که بهندرت فراهم میشد، اما اینجا در ووه چه شرایطی بهتر از این؟ دختر آمریکایی جوان و زیبایی میآید و در باغی مقابلتان میایستد. البته این دختر خوشگل آمریکایی با شنیدن جملهی وینتربورن فقط نگاهی کوتاه به او انداخت؛ سپس سرش را برگرداند و آنسوی جانپناه، به دریاچه و کوههای روبهرو نگریست. مرد از خود میپرسید نکند پایش را از گلیمش درازتر کرده، اما به این نتیجه رسید که بهجای عقبنشینی باید پیشروی کند. مادامی که به این موضوع میاندیشید تا سخنی دیگر برای گفتن پیدا کند، خانم جوان دوباره بهسمت پسربچه برگشت.
گفت: «دوست دارم بدانم آن چوب را از کجا گیر آوردهای!»
رندالف پاسخ داد: «خریدمش.»
«قصد که نداری بگویی میخواهی آن را با خودت به ایتالیا ببری؟»
کودک گفت: «چرا، میخواهم ببرمش ایتالیا!»
خانم جوان به جلوی لباسش نگاهی سریع انداخت و یکی دو تا از پاپیونهای روبانیاش را صاف کرد. دوباره نگاهش را دوخت به چشمانداز. پس از لحظهای گفت: «خب، فکر میکنم بهتر باشد آن را جایی رها کنی.»
وینتربورن با لحنی بسیار محترمانه پرسید: «میخواهید بروید ایتالیا؟»
خانم جوان دوباره نگاهی سریع به او انداخت. جواب داد: «بله، آقا.» و بیش از این چیزی نگفت.
وینتربورن کمی شرمزده ادامه داد: «میخواهید... ئه... از گردنهی سَمپلون[10] بروید؟»
دختر گفت: «نمیدانم. به گمانم از بالای کوهی میرویم. رندالف! قرار است از روی کدام کوه برویم؟»
کودک پرسید: «کجا برویم؟»
وینتربورن توضیح داد: «ایتالیا.»
رندالف گفت: «نمیدانم. نمیخواهم بروم ایتالیا. میخواهم بروم آمریکا.»
مرد جوان جواب داد: «آه، ایتالیا جای قشنگی است!»
رندالف با صدای بلند سؤال کرد: «میشود آنجا آبنبات گیر آورد؟»
خواهرش گفت: «امیدوارم نشود. فکر میکنم بهقدر کافی آبنبات خورده باشی و نظر مادر هم همین است.»
پسرک که همچنان ورجهوورجه میکرد، داد زد: «خیلی وقت است که نخوردهام؛ صد هفتهای میشود!»
خانم جوان نگاهی به چینها و تورهایش انداخت و دوباره روبانهایش را صاف کرد؛ کمی بعد وینتربورن دل به دریا زد و دربارهی زیبایی چشمانداز نظر داد. کمکم حس خجالتزدگیاش را از دست میداد، چون متوجه شده بود که دختر بههیچوجه معذّب نیست. در سیمای دلفریبش ذرهای تغییر ایجاد نشده بود؛ آنطور که معلوم بود نه ناراحت شده بود و نه منقلب. وقتی وینتربورن با او حرف میزد، اگر بهجایی دیگر مینگریست یا به نظر نمیرسید حرفهایش را بشنود، صرفاً عادتش بود، منشش. بااینحال، وقتی مرد جوان کمی بیشتر حرف زد و به برخی اشیای جالب در منظره اشاره کرد که به نظر میرسید مخاطبش با آنها بهکلی ناآشناست، دختر رفتهرفته او را از مزیت نگاه خود بیشتر بهرهمند کرد. بعد وینتربورن دید که این نگاه سراسر مستقیم بود و طفره نمیرفت، اما همان چیزی نبود که نگاه بیحیا خوانده میشود، چون چشمان دختر بهطرزی خاص شریف و شاداب بودند. چشمانی بسیار گیرا بودند و وینتربورن بهراستی مدتی دراز بود که چیزی زیباتر از اجزای مختلف سیمای دلربای هموطن خود ندیده بود؛ رنگ پوستش، بینیاش، گوشهایش، دندانهایش. او علاقهای فراوان به زیبایی زنانه داشت؛ به مشاهده و تحلیل آن خو کرده بود و دربارهی چهرهی این خانم جوان به نکات متعددی پی برد. صورتی نبود که بهکلی بینمک باشد، اما چندان معنیدار هم نبود و اگرچه بهغایت ظریف بود، وینتربورن در باطنْ آن را به بیلطفی متهم میکرد؛ توأم با گذشت و اغماض بسیار. فکر کرد بسیار محتمل است که خواهر رندالف عشوهفروش باشد؛ اطمینان داشت دختری خودسر است، اما در سیمای روشن، دلپذیر، سطحی و کوچکش نشانی از تمسخر و تحقیر نبود. دیری نپایید که معلوم شد این دختر به گفتوگو سخت تمایل دارد. به وینتربورن گفت به رُم میروند تا زمستان آنجا بمانند؛ او و مادرش و رندالف. از مرد جوان پرسید آیا «آمریکاییای واقعی» است؛ به نظر نمیرسید باشد؛ بیشتر به آلمانیها شبیه بود؛ این مطلب پس از لَختی درنگ بیان شد، بهخصوص بعد از اینکه مرد حرف زد. وینتربورن خندهزنان جواب داد آلمانیهایی دیده که مثل آمریکاییها حرف میزنند، اما تا جایی که به یاد داشت آمریکاییای ندیده که شبیه آلمانیها حرف بزند. سپس از دختر پرسید آیا راحتتر نخواهد بود روی نیمکتی بنشیند که او تازه ترک کرده. خانم جوان پاسخ داد که خوش دارد بایستد و قدم بزند، اما کمی بعد نشست. دختر به او گفت که اهل ایالت نیویورک است؛ «اگر بدانید کجاست.» وینتربورن برادر کوچولوی او را که یک جا بند نمیشد گرفت و دقایقی کنار خود نگه داشت و به این طریق اطلاعات بیشتری دربارهی دختر به دست آورد.
گفت: «بگو اسمت چیست، پسرجان!»
پسرک بهتندی گفت: «رندالف س. میلر.»
بعد عصایش را بهسمت خواهرش نشانه گرفت و گفت: «اسم او را هم به شما میگویم.»
خانم جوان با خونسردی گفت: «بهتر است صبر کنی تا ازت بپرسند.»
وینتربورن گفت: «من خیلی مایلم اسم شما را بدانم.»
کودک فریاد زد: «اسمش دِیزی میلر است، ولی اسم واقعیاش این نیست؛ اسمی که روی کارتهای ویزیتش است این نیست.»
دوشیزه میلر گفت: «حیف که هیچکدام از کارتهایم را نداری!»
پسرک ادامه داد: «اسمش آنی پ. میلر است.»
خواهرش با اشاره به وینتربورن گفت: «بپرس اسمشان چیست.»
اما به نظر رسید رندالف بهکلی به این موضوع بیاعتنا باشد؛ او همچنان به ارائهی اطلاعات دربارهی خانوادهی خودش ادامه داد. گفت: «اسم پدرم اِزرا ب. میلر است. پدرم اروپا نیست. جایی بهتر از اروپاست.»
وینتربورن لحظهای تصور کرد به این شیوه به بچه یاد دادهاند که تلویحاً بگوید آقای میلر به کرهی پاداشهای ملکوتی نقلمکان کرده، اما رندالف بلافاصله افزود: «پدرم در اسکنکتدی[11] است. کار و کسب بزرگی دارد. پدرم خیلی پولدار است، باور کنید.»
از دهان دوشیزه میلر پرید: «خب!» و همزمان چتر آفتابیاش را پایین آورد و به لبهی گلدوزیشدهاش نگاه کرد. وینتربورن کمی بعد بچه را رها کرد و پسرک همان طور که عصایش را در امتداد معبر دنبال خود میکشید از آنجا رفت. دختر جوان گفت: «از اروپا خوشش نمیآید. میخواهد برگردد.»
«منظورتان به اسکنکتدی است؟»
«بله، میخواهد یکراست برود خانه. اینجا دوست و رفیقی ندارد. اینجا یک پسربچه هست، اما همیشه با معلمش میگردد؛ اجازه نمیدهند بازی کند.»
وینتربورن پرسید: «و برادر شما معلمی ندارد؟»
«مادر به این فکر کرد که برایش یکی پیدا کند تا همراهمان بیاید سفر. خانمی دربارهی معلمی بسیار خوب با او حرف زد؛ زنی آمریکایی؛ شاید او را بشناسید، خانم سَندرز. فکر میکنم از بوستون آمده باشد. دربارهی این معلم با مادرم حرف زد و ما به این فکر افتادیم که معلم را با خودمان ببریم سفر، اما رندالف گفت معلمی نمیخواهد که با ما بیاید سفر. گفت وقتی در واگن قطار است به درس گوش نخواهد داد و ما حدود نصف زمان سفر در قطاریم. خانمی انگلیسی را در واگن دیدیم؛ به گمانم اسمش دوشیزه فدِرستون بود؛ شاید او را بشناسید. میخواست بداند چرا خودم به رندالف درس نمیدهم؛ به قول او “آموزشش نمیدهم”. فکر میکنم رندالف بتواند بیشتر به من آموزش بدهد تا من به او. خیلی باهوش است.»
وینتربورن گفت: «بله، به نظر میآید خیلی باهوش باشد.»
«بهمحض اینکه به ایتالیا برسیم مادر میخواهد برایش معلمی بگیرد. در ایتالیا معلم خوب پیدا میشود؟»
وینتربورن گفت: «فکر میکنم معلمهای خیلی خوبی پیدا شود.»
«یا اینکه مدرسهای پیدا خواهد کرد. رندالف باید بیشتر یاد بگیرد. او فقط نُه سال دارد. مدرسه میرود.» و دوشیزه میلر به این شیوه به گفتوگو دربارهی مسائل خانوادگیاش ادامه داد، همین طور دربارهی موضوعات دیگر. آنجا نشست، با آن دستهای بسیار زیبا و مزیّن به انگشترهای درخشانی که در دامنش روی هم گذاشته بود و با آن چشمان دلربا که گاه به چشمهای وینتربورن دوخته میشدند و گاه در باغ میچرخیدند و روی رهگذران و آن چشمانداز زیبا قرار میگرفتند. طوری با وینتربورن حرف میزد که گویی مدتها بود او را میشناسد. این رفتار برای مرد جوان بسیار خوشایند بود. سالها بود که نشنیده بود دختری جوان تا این حد حرف بزند. دربارهی این خانم جوان ناآشنا که آمده و کنارش روی نیمکتی نشسته بود، میشد گفت که خانمی ورّاج است. خونسرد بود، در وضعیتی آرام و دلانگیز نشسته بود، اما لبها و چشمهایش مرتب حرکت میکردند. صدایی لطیف، نازک و گوشنواز داشت و لحنش بیشک اجتماعی بود. به وینتربورن تاریخچهای از جابهجاییها و نیّات خودش و مادر و برادرش در اروپا ارائه کرد و خاصه هتلهای مختلفی را برشمرد که در آنها اقامت کرده بودند. گفت: «آن خانمی که در قطار بود، دوشیزه فدرستون، از من پرسید آیا در آمریکا همه توی هتل زندگی نمیکنیم. به او گفتم تمام عمرم هرگز به اندازهی مدتی که اروپا بودهام در هتل اقامت نکردهام. هرگز تا این حد هتل ندیدهام؛ اینجا فقط هتل هست.»
اما دوشیزه میلر این عبارت را با لحنی گلهمند نگفت؛ به نظر میرسید با هرچیزی به وجد میآید. گفت همینکه به آداب و رسوم هتلها عادت کنید، میبینید که عالیاند و اروپا جایی بسیار دلپذیر است. از دیدنش سرخورده نبود، حتی ذرهای. شاید به این دلیل بود که پیشتر زیاد دربارهاش شنیده بود. او دوستان صمیمی بسیاری داشت که بارها به اروپا رفته بودند. بهعلاوه، خودش هم لباسها و وسایل بسیاری داشت که از پاریس آمده بودند. هر بار لباسی پاریسی میپوشید احساس میکرد در اروپاست.
وینتربورن گفت: «نوعی کلاه آرزوها بوده.»
دوشیزه میلر گفت: «بله»، بیآنکه این تشبیه را بررسی کند.
«همیشه باعث میشد آرزو کنم اینجا بودم، اما لازم نبود برای لباس این کار را کنم. مطمئنم تمام لباسهای خوشگل را به آمریکا میفرستند؛ اینجا زشتترین چیزها را میبینید.» ادامه داد: «تنها چیزی که دوست ندارم اجتماع است. محفلی وجود ندارد یا اگر دارد نمیدانم کجا قایم شده. شما میدانید؟ به گمانم جایی محفلی وجود دارد، اما من چیزی از آن ندیدهام. من به محافل خیلی علاقه دارم و همیشه دوروبرم آدم بوده. منظورم فقط در اسکنکتدی نیست، بلکه در نیویورک. هر سال زمستان میرفتم نیویورک. توی نیویورک با آدمهای زیادی رفتوآمد داشتم.»
دیزی میلر افزود: «زمستان پارسال هفده بار برای شام دعوت شدم و سه بارش از طرف آقایان بود.»
لحظهای بعد دوباره گفت: «توی نیویورک بیشتر از اسکنکتدی دوست و رفیق دارم؛ دوستان آقا و همین طور دوستان خانم.»
لحظهای دوباره درنگ کرد؛ درحالیکه تمام خوشگلیاش در چشمان سرزنده و لبخند سبکسرانه و تا حدی یکنواختش جمع شده بود، به وینتربورن نگاه میکرد. گفت: «همیشه آقایان زیادی دوروبرم بودهاند.»
وینتربورنِ بینوا سرگرم، گیج و بیشک شیفته شده بود. هرگز نشنیده بود دختری جوان به این شکل عقایدش را بیان کند؛ هرگز، مگر در مواردی که گفتن چنین مسائلی گویی نوعی شاهد عینی از بیقیدی مسلّم در رفتار بود. بااینحال، آیا حق داشت دوشیزه میلر را آنطور که در ژنو میگفتند به inconduite (بیاخلاقیِ) واقعی یا بالقوه متهم کند؟ حس میکرد چنان طولانی در ژنو زیسته بود که چیزهای بسیاری را از دست داده بود؛ عادتش را به رنگوبوی آمریکایی از دست داده بود. از وقتی به سنی رسیده بود که درکی از مسائل داشته باشد، بهراستی دختر آمریکایی جوانی ندیده بود که شخصیتی اینچنین بارز داشته باشد. بیشک او بسیار دلربا بود، اما امان از اینهمه صمیمیت! آیا او فقط دختری خوشگل اهل نیویورک بود؟ آیا دختران خوشگلی که با آقایان بسیاری معاشرت میکردند همه مثل این بودند؟ یا علاوه بر این، جوانی آبزیرکاه، جسور و بیوجدان بود؟ وینتربورن در این زمینه هوش غریزیاش را از دست داده بود و عقلش نمیتوانست کمکش کند. دوشیزه دیزی میلر معصوم و بیگناه به نظر میرسید. عدهای به او گفته بودند که دختران آمریکایی رویهمرفته بهغایت معصوماند و عدهای دیگر به او گفته بودند که رویهمرفته چنین نیست. او خوش داشت فکر کند که دوشیزه دیزی میلر دختری سربههواست؛ دختری آمریکایی و سربههوا و زیبا. تا آن لحظه با خانمهای جوانی از این دست هیچ رابطهای نداشت. اینجا در اروپا با دو سه زن آشنا شده بود که عشوهگرانی بزرگ بودند؛ اشخاصی مسنتر از دوشیزه دیزی میلر و برای حفظ ظاهر شوهردار، زنانی خطرناک و هراسانگیز که رابطهی فرد با آنها ممکن بود به جاهای باریک بکشد. اما این دختر جوان به آن معنا عشوهگر نبود؛ بسیار ساده بود؛ فقط دختری سربههوا و آمریکایی بود. وینتربورن از اینکه عبارت مناسب برای دوشیزه دیزی میلر را یافته بود احساس آسایش میکرد. روی نیمکتش به عقب تکیه داد؛ به خودش متذکر شد که این دختر دلرباترین دماغی را دارد که دیده؛ از خود میپرسید شرایط و محدودیتهای معمول رابطهی شخص با دختری سربههوا و آمریکایی چیست. اندکی بعد معلوم شد که او در مسیر فهمیدن این موضوع قرار گرفته.
دختر جوان که چتر آفتابیاش را بهسوی دیوارهای درخشندهی قلعهی شیون در دوردست گرفته بود پرسید: «به آن قلعهی قدیمی رفتهاید؟»
وینتربورن گفت: «بله، در گذشته، بیش از یک بار. شما هم لابد آن را دیدهاید؟»
«نه؛ هنوز نرفتهایم. خیلی دلم میخواهد بروم آنجا. البته نیت کردهام بروم. تا آن قلعهی قدیمی را نبینم از اینجا نمیروم.»
وینتربورن گفت: «گردش بسیار قشنگی است، خیلی هم آسان است. میتوانید از جاده بروید، میدانید که، یا با آن کشتی بخار کوچک.»
دوشیزه میلر گفت: «میتوان با وسیلهی نقلیه رفت.»
وینتربورن تأیید کرد: «بله، میتوان با وسیلهی نقلیه رفت.»
دختر جوان ادامه داد: «راهنمای سفر ما میگوید که یکراست میبرندتان به قلعه. میخواستیم هفتهی قبل برویم، اما مادرم توانش را نداشت. سوءهاضمهی شدیدی دارد. گفت نمیتواند بیاید. رندالف هم حاضر نبود بیاید؛ میگوید علاقهی چندانی به قلعههای قدیمی ندارد. اما اگر بتوانیم رندالف را راهی کنیم، فکر میکنم این هفته برویم.»
وینتربورن لبخندزنان پرسید: «برادرتان علاقهای به بناهای باستانی ندارد؟»
«میگوید به قلعههای قدیمی علاقهای ندارد. او فقط نُه سالش است. میخواهد در هتل بماند. مادر میترسد تنهایش بگذارد و راهنمای سفر هم پیشش نمیماند؛ بنابراین جاهای زیادی نرفتهایم. اما اگر نرویم آن بالا خیلی بد میشود.» و دوشیزه میلر دوباره به قلعهی شیون اشاره کرد.
وینتربورن گفت: «فکر میکنم بشود ترتیبش را داد. کسی سراغ ندارید که بعدازظهر پیش رندالف بماند؟»
دوشیزه میلر لحظهای به او نگاه کرد و بعد با طمأنینهی بسیار گفت: «کاش شما پیشش میماندید!»
وینتربورن لحظهای مردّد ماند.
«من ترجیح میدهم با شما بروم به شیون.»
دختر جوان همان طور با طمأنینه پرسید: «با من؟»
سرخ نشد و برنخاست، کاری که دختران ژنِوی در این وضعیت میکردند؛ بااینحال، وینتربورن آگاه از اینکه جسارت زیادی به خرج داده، فکر کرد بعید نیست رنجیده باشد. خیلی مؤدبانه جواب داد: «با مادرتان.»
اما به نظر رسید که هم جسارت و هم ادبش در دوشیزه دیزی میلر بیاثر بود. دختر گفت: «بههرحال فکر نمیکنم مادرم بیاید. دوست ندارد بعدازظهرها بگردد، اما حرفی که الان زدید جدی بود؟ این که مایلید بروید آن بالا؟»
وینتربورن گفت: «کاملاً جدی بود.»
«پس میتوانیم ترتیبش را بدهیم. اگر مادر پیش رندالف بماند به گمانم یوجینیو ترتیبش را خواهد داد.»
مرد جوان پرسید: «یوجینیو؟»
«یوجینیو راهنمای سفر ماست. خوشش نمیآید پیش رندالف بماند؛ بهانهگیرترین مردی است که تا حالا دیدهام، اما راهنمایی بینظیر است. به گمانم اگر مادر پیش رندالف بماند، او هم در خانه پیشش میماند و بعد ما میتوانیم برویم به قلعه.»
وینتربورن تا جایی که میتوانست با ذهنی روشن لحظهای اندیشید؛ «ما» ممکن بود فقط به معنی دوشیزه میلر و خودش باشد. این برنامه بهقدری دلپذیر بود که باورش دشوار به نظر میرسید؛ حس میکرد باید دست خانم جوان را ببوسد. چه بسا این کار را انجام میداد و برنامه را بهکلی به هم میریخت، اما در این لحظه، شخصی دیگر -به احتمال زیاد یوجینیو- آمد. مردی بلندبالا و خوشسیما با ریش گونهای چشمنواز که کت فراکی مخملی و زنجیر ساعتی برّاق داشت، به دوشیزه میلر نزدیک شد و نگاهی تند به همنشینش انداخت. دوشیزه میلر با لحنی بسیار صمیمی گفت: «آه، یوجینیو!»
یوجینیو که سرتاپای وینتربورن را ورانداز کرده بود، اکنون تعظیمی موقرانه به خانم جوان کرد.
«افتخار دارم به اطلاع مادمازل برسانم که ناهار سر میز است.»
دوشیزه میلر بهکندی برخاست. گفت: «اینجا را ببینید، یوجینیو! بالاخره به آن قلعهی قدیمی میروم.»
راهنما پرسید: «به قلعهی شیون، مادمازل؟!»
با لحنی که به نظر وینتربورن بسیار گستاخانه آمد، افزود: «مادمازل برنامهای ترتیب داده؟»
لحن یوجینیو طوری که خود دوشیزه میلر هم درک میکرد، رنگ و بویی کموبیش طنزآمیز به وضعیت دختر جوان داده بود. دوشیزه میلر بهسوی وینتربورن برگشت و همان طور که کمی سرخ میشد -خیلی کم- گفت: «شما که پشیمان نشدهاید؟»
مرد جوان بهاعتراض گفت: «تا نرویم راضی نمیشوم!»
دختر ادامه داد: «در این هتل اقامت دارید؟ و واقعاً آمریکایی هستید؟»
راهنما با حالتی اهانتآمیز به تماشای وینتربورن ایستاد. دستکم مرد جوان بر این باور بود که نحوهی نگریستنش اهانتی به دوشیزه میلر بود؛ این اتهام را میرساند که دختر آشنایانی «از سر راه پیدا کرده». وینتربورن لبخندزنان و با اشاره به عمهاش گفت: «من افتخار خواهم داشت شخصی را به شما معرفی کنم که همهچیز را دربارهی من به شما خواهد گفت.»
دوشیزه میلر گفت: «آه، خب، یک روز خواهیم رفت.» و به مرد جوان لبخندی زد و رویش را برگرداند. چتر آفتابیاش را بالا گرفت و همراه یوجینیو به هتل برگشت. وینتربورن ایستاد و با نگاه دنبالش کرد؛ همان طور که دختر دور میشد و چینهای ململِ دامنش را روی سنگریزهها میکشید، با خود گفت هیبت پرنسسها را دارد.
2
اما او با این وعده که عمهاش، خانم کاستلو، را به دوشیزه دیزی میلر معرفی کند، بیش از آنچه شدنی باشد تعهد کرده بود. بهمحض اینکه خانم کاستلو از شرّ سردردش رها شد، وینتربورن به آپارتمانش رفت تا در خدمتش باشد و پس از پرسوجویی شایسته دربارهی احوال زن، از او پرسید آیا در هتل خانوادهای آمریکایی به چشمش آمده؛ مامان، دختر و پسری کوچک.
خانم کاستلو گفت: «و یک راهنما؟ آه بله، به چشمم آمده. آنها را دیدهام، حرفهایشان را شنیدهام و خودم را از ایشان دور نگه داشتهام.»
خانم کاستلو بیوهای ثروتمند بود، شخصی بسیار برجسته که مرتب میگفت اگر آنقدر گرفتار سردردهای شدید نمیشد، چه بسا تأثیری ژرفتر بر زمانهاش میگذاشت. او صورتی دراز و رنگپریده داشت، دماغی درشت و انبوهی از موهای سفید و خیرهکننده که پفکرده و تابدار بالای سر خود جمع میکرد. دو پسر داشت که در نیویورک ازدواج کرده بودند و پسری دیگر که اکنون در اروپا بود. این مرد جوان در هُمبورگ[12] خوش میگذراند و اگرچه در سفر بود، بهندرت دیده میشد به یکی از شهرهای خاصی برود که مادرش در آن لحظه برای حضور خود برمیگزید. بنابراین برادرزادهاش که محض دیدنش به ووه آمده بود، به این زن بیشتر از کسانی توجه میکرد که به قول خودش به او نزدیکتر بودند. وینتربورن در ژنو این فکر را در سر خود فروکرده بود که همه همیشه باید عمهی خود را مورد التفات خود قرار بدهند. خانم کاستلو سالها او را ندیده و بهغایت از او راضی بود و این رضایت را با درمیانگذاشتن بسیاری از اسرار نفوذ اجتماعیاش آشکار میکرد که به مرد جوان فهمانده بود در پایتخت آمریکا اِعمال میکند. خودش اقرار میکرد که بسیار مشکلپسند است، اما اگر مرد جوان با نیویورک آشنا میبود، میدید که همه باید مشکلپسند باشند. و تصویر زن از ساختار دقیق سلسلهمراتب جامعه در آن شهر که از زوایای مختلف به برادرزادهاش نشان میداد، در نگاه وینتربورن بهطرزی خفقانآور خیرهکننده بود.
مرد جوان بلافاصله از لحنش دریافت که جایگاه دوشیزه دیزی میلر در مقیاس اجتماعی بسیار پایین است. گفت: «میترسم شما تأییدشان نکنید.»
خانم کاستلو گفت: «خیلی معمولیاند، از آن آمریکاییهایی که آدم با نپذیرفتنشان به وظیفهی خود عمل میکند.»
مرد جوان گفت: «و شما آنها را قبول نمیکنید؟»
«نمیتوانم، فردریک عزیزم! اگر میتوانستم میکردم، اما نمیتوانم.»
وینتربورن پس از لحظهای گفت: «آن دختر جوان خیلی خوشگل است.»
«البته که خوشگل است، اما خیلی معمولی است.»
وینتربورن پس از مکثی دیگر گفت: «منظورتان را میفهمم، البته.»
عمهاش ادامه داد: «او همان ظاهر جذابی را دارد که همهشان دارند. نمیدانم از کجا پیدایش میکنند، ولی لباسپوشیدنش عیب و نقصی ندارد. نه، تو نمیدانی چقدر خوب لباس میپوشد. نمیدانم از کجا این سلیقه را پیدا میکنند.»
«اما، عمهی عزیز! هرچه باشد او از وحشیهای کومانچی[13] نیست.»
خانم کاستلو گفت: «او خانمی جوان است که با راهنمای سفر مادرش رابطهای صمیمی دارد.»
مرد جوان پرسید: «رابطهای صمیمی با راهنما؟»
«آه، مادرش هم همان قدر بد است! با راهنما مثل دوستی آشنا رفتار میکنند، مثل آقایی متشخص. تعجب نمیکنم که بشنوم با آنها شام میخورد. احتمالش زیاد است هرگز مردی اینچنین خوشرفتار و خوشلباس و تااینحد شبیه نجیبزادگان، ندیده باشند. لابد با تصور آن خانم جوان از کنتها همخوانی دارد. غروبها در باغ پیششان مینشیند. به گمانم سیگار میکشد.»
وینتربورن با علاقه به این افشاگریها گوش میداد؛ به او کمک میکردند دربارهی دوشیزه میلر به نتیجهای مشخص برسد. از قرار معلوم دختری کموبیش افسارگسیخته بود. گفت: «خب، من راهنمای سفر نیستم و بااینحال، رفتارش با من خیلی خوب بود.»
خانم کاستلو با وقار بسیار گفت: «بهتر بود اول میگفتی که با او آشنا شدهای.»
«ما فقط در باغ همدیگر را دیدیم و کمی حرف زدیم.»
«فقط همین! و به او چه گفتی؟»
«گفتم به خودم اجازه میدهم که او را به عمهی بینظیرم معرفی کنم.»
«خیلی به من لطف داری.»
وینتربورن گفت: «این برای تضمین آبرومندیام بود.»
«لطفاً بگو چهکسی آبرومندی او را تضمین میکند؟»
مرد جوان گفت: «آه، شما بیرحمید. او دختر خیلی خوبی است.»
خانم کاستلو گفت: «این را طوری میگویی که انگار باورش نداری.»
وینتربورن ادامه داد: «او بهکلی از فرهنگ بیبهره است، اما زیباییاش حیرتانگیز است و خلاصه، خیلی خوب است. برای اینکه ثابت کنم به این موضوع اعتقاد دارم، میخواهم ببرمش به قلعهی شیون.»
«هر دو با هم میروید آنجا؟ باید بگویم که این عکسِ موضوع را اثبات میکند. میتوانم بپرسم وقتی نقشهی این برنامهی جالب کشیده شد، چه مدت بود که او را میشناختی؟ هنوز بیستوچهار ساعت نیست که اینجایی.»
وینتربورن لبخندزنان گفت: «نیم ساعتی میشد که با او آشنا شده بودم.»
خانم کاستلو بانگ برداشت: «پناه بر خدا! چه دختر مزخرفی!»
برادرزادهاش لحظاتی ساکت ماند و بعد با لحنی جدی و تمایل برای کسب اطلاعات موثق، زبان به سخن گشود: «پس شما واقعاً فکر میکنید، واقعاً فکر میکنید...»
اما دوباره درنگ کرد.
عمهاش گفت: «چه فکری میکنم، آقا؟!»
«که او از آن خانمهای جوان است که انتظار دارد دیر یا زود مردی بیاید او را با خود ببرد؟»
«من هیچ نمیدانم چنین خانمهای جوانی از مردها چه انتظاری دارند، اما جداً فکر میکنم بهتر است با دخترهای آمریکایی کوچولویی که به قول خودت بیفرهنگاند، اختلاط نکنی. خیلی وقت است که خارج از کشور زندگی میکنی. یقین دارم مرتکب اشتباهی بزرگ خواهی شد. تو بیش از حد معصومی.»
وینتربورن همان طور که لبخند میزد و سبیلش را تاب میداد، گفت: «عمهی عزیزم! من آنقدرها هم معصوم نیستم.»
«پس بیش از حد گناهکاری!»
وینتربورن غرق در اندیشه، همان طور سبیلش را تاب داد. سرانجام پرسید: «پس اجازه نمیدهید آن دختر بیچاره با شما آشنا شود؟»
«آیا حقیقت دارد که قرار است با تو به قلعهی شیون برود؟»
«فکر میکنم چنین نیتی داشته باشد.»
خانم کاستلو گفت: «پس فردریک عزیزم! افتخار آشنایی با او را نمیپذیرم. من زنی پیرم، اما -خدا را شکر- آنقدر پیر نیستم که یکّه نخورم!»
وینتربورن پرسید: «مگر دخترهای جوان در آمریکا همه از این کارها نمیکنند؟»
خانم کاستلو لحظهای خیره ماند. با حالتی عبوس گفت: «ترجیح میدهم ببینم نوههایم این کارها را میکنند.»
این موضوع گویا اندکی موضوع را روشن کرد، چون وینتربورن به یاد آورد که شنیده دخترعمههای خوشگلش در نیویورک «عشوهفروشهایی درجهیکاند». بنابراین اگر دوشیزه دیزی میلر از آزادیهای مجاز برای این خانمهای جوان پا فراتر میگذاشت، به احتمال زیاد انتظار هر کاری از او میرفت. وینتربورن برای دیدار دوبارهاش بیتابی میکرد و از دست خودش ناراحت بود که به حکم غریزه آنطور که سزاوار بود قدر او را نمیداند.
با آنکه سخت مشتاق دیدنش بود، نمیدانست دربارهی امتناع عمهاش از آشنایی با او چه بگوید، اما خیلی زود دریافت که با دوشیزه میلر نیاز چندانی به ملاحظهکاری نیست. همان شب او را در باغ دید که مانند سیلفیِ[14] کاهل در روشنایی ستارهها پرسه میزد و بزرگترین بادبزنی را که تا آن لحظه دیده بود به جلو و عقب تاب میداد. ساعت ده بود. او با عمهاش شام خورده، از زمان شام پیشش مانده و کمی پیشتر با او تا روز بعد خداحافظی کرده بود. دوشیزه دیزی میلر از دیدنش بسیار خوشحال به نظر رسید و گفت این طولانیترین شبی است که تاکنون گذرانده.
وینتربورن پرسید: «تمام این مدت تنها بودهاید؟»
جواب داد: «با مادر قدم میزدم. مادر از قدمزدن خسته میشود.»