آلگرو
بخش یک:
لندن
فصل اول
لندن، دوم فوریهی سنهی 1765
الگرو مانُن تروپو[1]
آن مرد فقط چند ثانیه بعد از پایان کنسرت آمد سمتم، قبل از اینکه صدای تشویق فروکش کند. اما صدایش کیفیتی تیز و فلوتمانند داشت که از فراز دستزدنها و پچپچهها و همهمهها به گوش میرسید. خودش هم حقاً مثل یک نی لاغر بود و نسبتاً قناس، ولی نه نچسب. با صدایی دلپذیر که اگر بزمی مهیا بود، میشد که بخواند. گویی از این بزمها هم زیاد به خود دیده بود، چون فارغ از حالت درماندهای که الان در چهرهاش بود، آشکارا، به شهادت برق چشم و لباس گرانقیمتش، در چهلواندی سال عمرش اوقات مسرتباری را تجربه کرده بود. اما چیزی که واقعاً توجهم را جلب کرد این نبود.
با حالتی بس جسورانه گفت: «با شما عرضی دارم، آقاپسر!»
به زبان آلمانیِ مادریام خطابم کرد، همهچیزش درست و دستوری و بهجا، گرچه بر کلماتش تکیههای تودماغی و عصاقورتدادهی مصوتهای انگلیسی بار شده بود. درهرحال آنقدر غلیظ نبود که توی ذوقم بزند. آن زمان بچه بودم. تولد نهسالگیام را هفتهی قبل گرفته بودند و تا مغز استخوان دلتنگ خانه بودم. پدرم پاپی شده بود که: «بهش عادت میکنی، اگه تو و خواهرت زیاد سفر نرید، اگه بیرون از سالزبورگ[2] دنبال بختتون نرید، نمیشه توقع زندگی لایق خودت، لایق خانوادهتو داشته باشی.»
در لندن کم بودند آدمهایی که بهآلمانی با من حرف بزنند و انگلیسی من بهرغم تواناییام در تقلید تکتک صداهایی که شنیده بودم، از مبتدی هم بدتر بود. فرانسه و ایتالیاییام دیگر تکمیل بود! پس حتی اگر قیافهی آدمهای درمانده و بیکس را هم به خود نگرفته بود، بامسرت به حرف مردی که مرا آقاپسر صدا زده بود گوش میکردم. و بیش از آن به این خاطر که داشت گوشم را با کلمات تملقآمیز در باب سمفونیای پر میکرد که تازه برای اولینبار به شنوندههایی برگزیده در سرای کارلایل[3] عرضه شده بود، اما بهزودی آن دسته از هنردوستان دنیای پهناور که بخت شرکت در اولین تکنوازی مجللم را نداشتند، آن را تحسین میکردند. با قطعیت به من گفت اجرایم بسیار بهتر از ارائههای یوهان کریستین باخ یا کارل فردریش آبل بوده که پیش و پس از هارمونیِ آسمانیِ من شخصاً رهبری کردند.
پسربچهای بیش نبودم، اما عادتم شده بود چنین تمجیدهایی را نوش کنم، همهی آن صفتها را، آسمانی، جادویی، بیرقیب، پرقدرت، که بابای خودم بهکرات تکرار میکرد و میپیوست به رودخانهی تعریفوتمجیدی که دورم میپیچید و میپیچید و میپیچید. تکتک صفتهای عالی که مثل فوارهی بیپایان تعمید بر سرم میریخت. من هم تشنهی بیش از آن بودم و میخواستم این رود به دریایی بیپایان بریزد. ولی باز، ولی باز، این مرد پا را از این حدود فراتر میگذاشت. داشت خصوصیاتم را حتی فراتر از آنی که والدینم میستودند بزرگنمایی میکرد. شاید تکتک کلماتش از دل برمیآمد ولی این توجیه چاپلوسیاش نبود. لابد بهخاطر صدایی بود که از بههمزدن لبهایش درمیآورد، انگار که تازه لذیذترین سسها را مزه کرده باشد؛ یا لبخندی که موقع تعظیم میزد. دندانهای نامرتب توی دهانش طلسم همدلیام را با او نمیشکست. بس بیتزویر بود آن لبخند، مثل پسرکی که خیس عرق و گِلی برگشته خانه و بهجای کتک، دعای پدر نصیبش شده. همانقدر پرامید.
از من چیزی میخواست.
من که گوشهایم از زیادهروی او تیز شده بود، لابد باید دست رد به سینهاش میزدم، نه اینکه دمخور یک آدم بهکل غریبه شوم.
هرچند غریبهی غریبه هم نبود.
در چند ماه اخیر متوجه حضور لندوک و خوشلباسش در چند بزنگاه شده بودم. در کنسرتهایی که موزیسینهای دیگر میدادند. در «کینگزتیاتر» حین اجراهای اپرای آدریانو در سوریه[4] و پاستیشِ[5] اتزیو[6]، و همین طور در اجراهای پولی که خودم با نانِرل[7] در انظار عمومی ظاهر شده بودم و با سیلی از تعریفوتمجید مواجه شده بود. این مرد در همان حوالی بود و در گوشهوکنار دیدرسم میپلکید. تشنه، از دور مات من میشد. هرگز سعی نمیکرد نزدیک بیاید. همیشه تنها بود؛ حالی شبیه جنزدهها داشت و چشمهایش مثل تیر از روی من میپرید به روی پدرم، خواهرم، و در مواقع نادری که حضور داشت، مادرم. با نگاهی تعمداً متفاوت از نگاهی که به سوی شخص من میانداخت، آنها را ورانداز میکرد. انگار من قلعه بودم و آنها خندق، من گنج و آنها اژدر.
چون طرفداری دوآتشه، که برای آشناشدن با من زیاده خجالتی است و نسبت به استعدادهایم زیاده در حیرت، نادیده گرفته بودمش. در عبور متوجهش میشدم و بعد وجودش را فراموش میکردم تا ظاهرشدن دوبارهی خودم و او؛ او همیشه تنها، و من همیشه با همراه.
آن شب متفاوت بود، هم برای او و هم برای من.
آن شب پسرکی استخوانی با خود آورده بود، تقریباً همسن خودم که وقتی انتهای سالن عظیم و زربفت خانم ترزا کورنلیز[8] لابهلای تماشاچیان پرسه میزد، اولین چیزی بود که متوجهش شدم. با خودم گفتم: «امشب پسرش را آورده. حتماً قوموخویشی چیزی است. چون پسرک قیافهی ملولی شبیه خودش دارد که همان قدر آشکارا تصنعی است و میخواهد امواج شادی فطریاش را که نتوانسته کاملاً رام کند، مخفی نگه دارد. هر دوشان همچون تولهسگهاییاند که موقع ریدن لو رفتهاند، اما از خودشان راضیاند؛ رقتانگیز.»
حتی قبل از اینکه صدایش را بشنوم، متوجه چاپلوسی، کرنش و ستایش قدرت شدم. حتی قبل از اینکه با خاکساری بسیار تعظیم کند و همزمان مرا به آلمانی آقاپسر صدا بزند، متوجه شدم چه زندگیای داشته و چطور جان به در بردهاست. پدری یادش داده که نمیتوانیم در دنیا پیش برویم مگر آنکه سلاطین راضی باشند؛ کسانی که پول دستشان است و کسانی که مقام میبخشند و کسانی که میتوانند به آدم اردنگی بزنند یا در دستهایشان آدمی را تا جاهوجلال بالا ببرند. نمیتوانیم در زندگی پیشرفت کنیم مگر آنکه یاد بگیریم سرمان را پایین بیندازیم و زانوهایمان را خم کنیم و اصرار بورزیم که ما مطیعترین و خوارترین خدمتگزارانیم. پدرم پاپی شده بود که: «ولی توی وجودت، وفرل[9]! توی وجودت آزادی هرطور دوست داری فکر کنی، توی وجودت میدونی تو چیزی داری که اونا ندارن، که خدا چیزی به تو بخشیده که خیلی از چیزایی که به اونا میده بزرگتره. بذار این اطمینان توشهی سالای سختی باشه که حتماً وقتی بزرگ میشی و دیگه یه بچهی نابغه نیستی، سراغت میآن؛ وقتی که باید، همون طور که من مجبور شدم، تو یه دنیای بیرحم نونتو از راه موسیقی دربیاری.»
آیا این مرد لاغراندامِ پیش رویم اینها را دربارهی خودش میدانست؟ پدرش یادش داده که اندوختهای از حس عزتنفس پیش خودش نگه دارد؟ یا چنان تشنهی لطف احتمالی من بود که کرامت را بهکل از یاد برده بود؟
انگار که افکار درونیام را شنیده باشد، دست از تعارفاتش کشید و با صدایی چنان ضعیف که فقط من و او میشنیدیم، سؤالی کوتاه از من کرد: «میتونید یه رازو نگه دارید، آقای موتزارت؟!»
چنان از این چرخش غیرمنتظرهی اتفاقات حیرت کردم که بدون مکث لبیک گفتم؛ معلوم است که میتوانستم یک راز را نگه دارم.
- قربان! این آمادگی رو هم دارید که به نجات پیرمردی بشتابید که هم به اسمش و هم به خودش بد کردهن و نیاز به التیام داره؟ میتونید به اعادهی حیثیتش کمک کنید؟
سری تکان دادم. مثل قصههای پریان بود، مگر میشد موافقت نکنم؟
مرد ادامه داد: «باید قسم بخورید که از این گفتوگو چیزی به کسی نگید. بهجز یک نفر، بهجز یوهان کریستین باخ، پسر یوهان سباستینِ بیهمتا که پونزده سال از مرگش میگذره.»
چشمهایش سراسیمه رفت سوی کاپلمایستر[10] که هنوز نزدیک سکو ایستاده بود، پذیرای تبریکات مردم برای جدیدترین سنفونیا کنسرتانت[11] خودش که اختصاصاً برای این برنامهی جمعآوری اعانه نوشته شده بود.
- اگه بتونید این کارو بکنید، من الیالابد مدیون شما میشم، همین طور هم اون پیرمردی که بهش اشاره کردم. آقاپسر! قول میدید، میخواید، میتونید این کارو بکنید؟
نیازش چنان عیان و مبرم بود که مِهرم را جذب کرد. دیگر چطور میشد پاسخ داد مگر با مهر و دوستیای که طبیعتاً از روحیاتم نشئت میگرفت؟ آمدم بگویم: «بله، بله، البته، آقای عزیز!» که فکری ترسناک به سرم زد: اگر جاسوس باشد چه؟ بازیگری باشد که پدرم استخدام کرده تا مرا امتحان کند چه؟ «به هیچکس اعتماد نکن، ولفگانگ! مخصوصاً اطبا» یکی از کانتینلاهای[12] (ترجیعبندهای) پدرم بود؛ یک ریتورنلوی[13] جاودانه. شاید پدر عزیزم تصمیم گرفته از یکی از آشنایان درجهسهی گریک[14] استفاده کند تا ببیند در اولین شبی که از چشمهای خیرخواهش دورم، تسلیمِ آن باورِ ترسناک به خوببودنِ همهی آدمها میشوم یا نه. آیا سیمای این مرد بیش از اندازه بیعیبونقص نبود؟ اگر پدر و مادرم... ولی نه، مادرم همدست چنین نقشهای نمیشد، هیچوقت فریبم نمیداد، حتی بهخاطر نفع خودم... اگر پدرم این مرد را آموزش داده باشد تا رفتاری مفلوکانه بروز دهد و قلبم را از شفقت آب کند چی؟ اگر طوری کارگردانیاش کرده باشد که گویی ویولننوازی خیابانی، یا فلوتزنی از نازلترین مرتبه است چی؟ البته نه، نازلترین نه، یک حرفهای تمامعیار. اگر این نقابی بود، مثل آنهایی که دوست داشتم در کارناوال بزنم، آن را مثل پوست دوم روی صورتش جفتوجور کرده بود. نه، پدرم پول آدمی با این استعداد را نداشت. آن چندرغازی را که تازه مال خودمان هم نبود، هدر نمیداد که فقط مرا امتحان کند. درهرصورت برای بابا پیشبینیپذیر نبود که من امشب یا هر شب یا روز یا بعدازظهر یا صبح یا ظهر دیگر، بدون مراقبتش، بدون نصایحش که به که اعتماد نکنم و بنا را بر صداقت که بگذارم، تنها میمانم.
برای یک بار، و برای اولینبار در زندگیام، اینکه به این مرد لاغر اعتماد بکنم یا نه، کاملاً به داوری شخصی خودم بستگی داشت و با ترس از عصبانیت پدرم یا میل به تأیید او تعیین نمیشد. امتحان بود ولی نه امتحانی که لئوپولد موتزارت[15] ترتیب داده باشد، که خود خدا راهش انداخته بود؛ درسی ابتدایی در بابِ تشخیص دروغِ آدمِ تحسینگر از ورای رفتار خوشایندش. خدا بود که به من میآموخت شخصیت برونگرا و ترحم غیرارادی و بنابراین بس سهلگیرانهای را که مثل اسفنجی گول در برابر هر بنیبشر محتاجی داشتم که تلوتلوخوران در مسیرم قرار میگرفت، مهار کنم. خدا داشت برای روزی آمادهام میکرد که باید خودم تنها در این دنیا دوست و دشمنم را تشخیص بدهم.
پس اگر بخشندگی راه قابلاعتمادی نبود، چه باید میکردم؟ آیا در این مورد هشدارآمیز چیز دیگری بود؟ میل دیگری که بتواند راهنمایم باشد؟ این مزاحم پرسیده بود میتوانم یک راز را نگه دارم یا نه. تلویحاً گفته بود مأموریتی دارد که میخواهد به من محول کند؛ یک ماجراجویی. به همین دلیل بود که باید میگفتم بله، چون من هم همانقدر مشتاق شیطنت بودم. آه! قبول کن، ولفگانگ! که او مشتاق خدمتی بود که من میتوانستم در حقش بکنم.
فقط امشب.
حتی اینکه آنجا بودم خودش معجزه بود. بدون محافظ، که سابقه نداشت. فارغ از چشمهای محبتآمیز، انگشتهای نگهبان دوستداشتنی و تنهای بزرگسالی که سپر بلای من در برابر تعدیهای خطرناک و بیخطر باشد. معجزهای بود که به یک اندازه از آن میترسیدم و انتظارش را میکشیدم. معجزهای بود که معلوم بود این مرد هم ماهها منتظرش بوده، گرچه ترسی که به جانش افتاده بود بسیار با ترس من متفاوت بود؛ اینکه هرگز فرصت بی موی دماغ نزدیکشدن به من دست ندهد. آه، مراقبتها و دعاها کرده بود که وقتی آن لحظه میرسد، نزدیک باشد، پرسهزنان در همان حوالی، آمادهی گفتن رازش در امنوامان.
چیزی نمانده بود آن لحظه هیچ پا ندهد.
آن شنبه صبح زودتر از معمول بیدار شده بودم. با جستی از تخت بیرون آمدم و پیش از آنکه چشمهایم کرکرههای خودشان را بالا بدهند، ایستادم و به حرکت درآمدم. از هیجان به خود میلرزیدم.
امروز روز موعود بود! امروز صدای مایسترو[16] باخ را میشنیدم که سمفونی مرا معرفی میکند؛ ارائهی اول از بین تمام ارائههای دیگر. همین حالا هم میتوانستم سلسلهی کارهای مشابه را پیش رویم ببینم. داشتم دومی و سومی را تمام میکردم و هفتهی آینده کار روی سمفونی چهارم را شروع میکردم. امروز روز موعود بود، امشب شبش. آه، مولتو آلگرو[17]، دورنمای آیندهی من، مثل اولین موومان[18] اولین سمفونیام، بس شاد و سرخوشانه. آدمهایی که میآمدند پیشم و میگفتند چقدر من و کارم را دوست دارند، خانمهای زیبا و بوسههایشان. امروز، امروز.
اما صبر کن. بیرونِ خانهی شمارهی 21 خیابان تریفت[19] سکوت مرگباری بود. سوسوی روشنای شبحمانندی آن بیرون در سوهو[20] میگشت و پشت پردههای کشیده بهشومی میخرامید. تلوتلوخوران تا پنجره رفتم. انگشت پایم محکم خورد به کلاویکوردی[21] که بابا قرض گرفته بود. نطفهی فریادی را که تا لبهایم موج زد، خفه کردم. نمیخواستم اهل خانه را بیدار کنم هنوز، هنوز نه. میخواستم چند دقیقه بیشتر تنها باشم. تنهای تنها.
لای پردهها اندک شکافی بود که آز آن بیرون را میدیدم.
دلم ریخت.
برف میبارید و سنگین مینشست. اگر از آن صبحهای جاودیی سالزبورگ بود که کل خانواده و جمعی از دوستان میرفتیم سورتمهسواری، داد میزدم: «فوقالعاده قشنگه.» هر دانهی برف را نامهی کوچکی از طرف خدا میخواندم. اما اینجا در لندن، نه. اینجا پیام آسمان برعکس بود؛ تلویحاً میگفت شاید خیابانها خطرناک باشد. از درهای خانهی موقتی ما مثل ترشح، بزاق و قطرههای سنگینی که از دهن مرده درمیآید قندیل آویزان بود. پیام داخل امعاواحشای اقامتگاه ما خبر بد را تأیید میکرد؛ اولین صدای روز، صدای قیکردن پدرم بود. طوری بالا میآورد که یاد وقتی افتادم که در عبور از کاله[22] به دووِر[23] دلورودهاش بیرون آمده بود. بقیهی مسافران مانده بودند چطور یک نفر آدم میتواند چنین پاتیلی از خوراک نیمههضمشده تولید کند. شش نفر کنار ما بودند؛ تکانتکانخوران، با چشمهای گشاد که هِر[24] لئوپولد موتزارت سوار کرده بود تا خرج غیرقابلقبول حملونقل را سبک کند. خب، این دور استفراغ با آن مورد هماوردی میکرد.
بعد صدای دوم آمد. سرفهی خواهر عزیزم، شدیدتر از دیروزی، گرفته و پیوسته و ناجور.
و دستآخر صدای سوم، مادرم که صدا میزد: «ولفگانگرل[25]! ولفگانگرل! حالت خوبه عزیزم؟! شب خوبی داشتی عزیزم؟! عشقم؟! ستارهی من؟!»
و دانستم، لازم نبود کسی بگوید. مثل نتهای نوشتهشدهی سیاهوسفید[26]، دانستم روزی که دستکم در سرِ من چنین مبارک آغاز شده، با نومیدی تمام میشود. لازم نبود بشنوم بابا خدمتکارمان، پورتا، را میفرستد پیش بارون یوهان کریستین باخ. پدرم طبق عادت، نامهاش را همین طور که تندتند مینوشت، بلند خواند.
لطفاً از کنسرتمایستر، جناب باخ، خواهش کنید غیبت امشب ما را در سرای کارلایل و شام بعد از آن در سرای دین، محوطهی کینگز اسکوئر[27]، که ایشان و آقای کارل فردریش آبل[28] در آن اقامت دارند، عفو بفرمایند اما بیماری بار دیگر چیره گشتهاست. دخترم، ماریانه، گلودرد نگرانکنندهای گرفته که میترسیم بدتر شود. مثل پارسال که برای ولفگانگ عزیز و قویام پیش آمد، طوری که دیگر داشتیم کشیش خبر میکردیم. من هم، آقای عزیز! کسالت دارم. هرچند در برابر رنجی که ژوئیهی پارسال و بعد از اجرای بچهها در عمارت سرورم تانت[29] به سرم آمد، اینیکی چیزی نیست. افسوس که میبایست محتاط باشیم؛ آن بیماری به معنی ازدستدادن تمام ژوئیه و اوت بود و ما را وادار کرد به هوای پاکتر چلسی نقلمکان کنیم که وسعش را نداریم. دیگر نمیتوانیم مثل آن بار با لغو بسیاری از اجراها و فقدان درآمد مواجه شویم. الغرض، قادر به شرکت نیستیم. سریع سریع برو. حواست باشه سر صبحانه مزاحم مایسترو یا آقای آبل نشی.
سرخوشی آلگرو مولتو تبدیل شده بود به رگههای سوگوار آندانته[30] ام، موومان دوم محزونی که بازیگوشی اولی را حاشا میکرد. امروز نبود آن روز موعود، امشب شبش نبود. خانمها با لباسهای پرزرقوبرق و کلاههای پردارشان تملق موسیقیام را میگفتند، نه تملق مرا. سرشان را اینسو و آنسو میچرخاندند. کجاست؟ این جادوگر کوچک کجاست؟ کجاست این محبوب و نابغهی خردسال طبیعت که این را در هشتسالگی ساخته؟ چرا از حضور سرزندهاش محروم شدهایم؟ تمام طول روز، نه، تمام هفته و ماه از وقتی تبلیغ کنسرت بعدیِ سرای کارلایل حضور مهمان ویژهی خردسالی را که مایهی شگفتی دربارهای اروپاست (مگر کس دیگری میتوانست باشد؟) اعلام کرده بود، تشویش آنها با تشویش خودم و مردانی که روی این لحظهی پیروزی من حساب کرده بودند در هم میآمیخت. با چشم خودمان این نابغهی کوچک را در شامگاه دوم فوریه میبینیم، همین امسال، یعنی 1765. همان چیزی را میشنویم که شاه جرج و ملکه شارلوت تا حالا سه بار در کاخ خود شنیدهاند؛ ولی ما در مقایسه با مبلغی که اعلیحضرتان از کیسه خرج آن کردهاند، در ازای چندرغاز.
آندانتهی من زمزمه میکرد، نبودن، نبودن. بیماری و آشفتگی باز سراغ خانوادهی موتزارت آمده بود. خفیهکاریِ پاورچینپاورچین ویولنها در اندوه بادها حل میشد، اما این بچه نه، قطعاً این بچه را نه. شبان نیکو[31] که قطعاً او را به این زودی از ما نمیگیرد؟
زدم زیر گریه و دویدم پیش مامان توی آن اتاق دیگر و سرم را در دامن فراخ او قایم کردم. خودش را آرامآرام تکان داد. مرا آرامآرام تکان داد. سر صبر صورتم را گرفت جلوی صورتش و آب و نمک را از گونههایم پاک کرد. گفت: «ولفگانگ! این ارادهی خداست. میخوای از دست خدا عصبانی بشی؟ برای خواهرت زکام فرستاد و پدرتو به سرگیجه انداخت و ما رو وادار کرد که پارسال تو فوریه، وای از فوریه، لال بشی زبون، وقتی ناخوش بودی حرصتو بخوریم. ولی مگه میتونیم به حکمتش شک کنیم؟ به اینکه اون برای هر پیشامدی دلیلی داره، حتی اتفاقای فوریه، به میل خودش که از درک ما فراتره، نه میل ما آدمای فانی؟ میخوای جلوی ارادهی خدا وایستی؟»
گفتم نه، ولی ادامه دادم که اگر نمیخواست بگذارد آن را با رهبریِ باتون مایسترو باخ بشنوم، چرا من را گماشته به نوشتن آن سمفونی؟
- واسه چه چیز پیشپاافتادهای شکایت میکنی پسرم! فکر کن تصمیم گرفته بود کورت کنه، همون کاری که با هندل[32] کرد، با هومر و میلتون و خیلیا توی دوران ما. اونوقت شاید میشد بپرسی چرا؟ یا اگه کَر شده بودی! ولی آخه این تعویقِ لذت؟ خواهش میکنم به حرفم اعتماد کن، اینطوری بهتر میشه.
- ولی اگه سمفونیِ منو دوست نداشته باشن چی؟ انتظار داشتن اونجا باشم، میاومدن که...
- خب پس، اگه اینقدر احمقان، میدونی چیکارشون میکنیم؟
میدانستم، میدانستم و همان طور که او میدانست جواب دادم؛ با اولین لبخند آن روز صبحم.
- میرینیم بهشون مامان!
سر تکان داد، راضی، طوری که انگار جدول ضربم را از بر بوده باشم.
- ولی اول، یوهانس کریستموس ولفگانگ تِئوفیلوس...!
- آمادئوس!
- ولی اول، آمادئوس! اول چیکار میکنیم؟
- بهشون میگوزیم مامان! بعدش بهشون میرینیم.
- بعد چی؟
- بعدش میتونن کثافت بخورن.
- بعد از اون چی؟
- همهی کثافتا رو از رو زمین لیس بزنن.
هر دو از ته دل خندیدیم. بیش از خود آن شوخی، از باهمبودنمان، از صمیمیت همیشگیمان لذت میبردیم.
مامان گفت: «ولی شاید نیازی به این زیادهرویها نباشه. شاید خدا برای امشب یه راهحل دیگه و بهتر ترتیب بده.»
باز خندیدم. شدید. ناجور. از گوشهی اتاق یک جارو برداشتم. سوارش شدم و افتادم به دور او یورتمهرفتن. کفزدنها و ذوقش از کارهای احمقانهام دوباره به خندهام انداخت و لذت ما لابد اشارهای بود به راهحل که خودش را
نشان دهد.
پِرِستو[33]، پاسخ گرفتاریهایم، پرِستوی من، سومین موومان سمفونیام پیشگویی کرده بود چه خواهد شد اگر به قدر کفایت مؤمن باشم و به موسیقی خودم و دست مشیتْ باور داشته باشم؛ که پایان و سرانجامِ حزنِ آندانته خوش است. هیچچیز نمیتوانست هارمونیای را که خلق کرده بودم تا جهان را جای تحملپذیرتری کنم از من بگیرد. هیچچیز نمیتوانست مخاطبم را از من بگیرد.
پرِستو... صدای پرِستوی یک درشکه در خیابان و بعد پرِستوی درزدن و صدای پرِستوی مایسترو و مرشدم یوهان کریستین، دوستم کریستل، گفت: «منو به این اسم صدا بزن، ولی به کسی نگو؛ همسن تو که بودم، وقتی هنوز پدرم زنده بود، منو به این اسم صدا میزدن».
بله، او بود، دوستم پشت در بود.
به نجاتم آمده بود.
یوهان کریستین باخ هیچ عذری را نمیپذیرفت. هیچ اعتراضی را قبول نمیکرد.
طرفِ غروب درشکهاش را میفرستاد که مرا ببرد. لباس گرم تنم میکردند و مراقبم میبودند و بعد از شام با ارلِ تانت و همسرش در خیابان دین، صحیح و سالم و مثل فاتحان برم میگرداندند به خیابان تریفت. به نفع همه بود؛ موتزارت جوان غرق در اجرای سمفونیاش میشد، ذوق تماشاچی با پیشپردهای از آنچه در کنسرت خیریهی 21 فوریهی نانرل و ولفگانگ در انتظارشان است برانگیخته میشد و سرای کارلایل و میزبانمان خانم کورنلیز ذوق میکردند که مهمان ویژه به هر ترتیب سر قرار آمده.
تازه، البته موضوع انفیهدان هم بود.
صدایش وسط سروصدایی که دوروبر ما شدت میگرفت، محکم و مجابکننده بود؛ هقهق نانرل بهخاطر اینکه تبش باعث شده بود شانس تثبیت دارایی خانواده خراب شود، اصرار بابام که: «کاملاً اونموگلیشکایت[34] است، محالِ محال. پسرک ممکن است از سرما بمیرد و ما، دوست عزیز! گَردِ سیاه کم داریم.»، مامان که از لئوپولد عزیزش خواهش میکرد تجدیدنظر کند و البته، البته، خواهشهای مصرانهی خودم، اگر حرفی از پورتا[35] نزنیم که به مهمانمان قهوه تعارف میکرد و کلفت خانه، هانا[36]، که با خونسردی تمام کلوچههای صبح را که تازه از اجاق درآمده بود میگرداند.
حسم میگفت بابا دارد نرم میشود.
انفیهدانی که لرد تانت قول داده بود، کار خودش را کرد؛ قول آن هدیه به شرطی که بعد از شام، وقتی نوشیدنیهایشان را مزهمزه میکردند، بهقدر کافی با سازم کیفورش میکردم. انفیهدان دیگری که میتوانستیم بگذاریم کنار انفیهدان نقرهای که پارسال از کنتسِ تسه[37] در ورسای[38] گرفته بودم. لرد تانت داشت با آن صدایم میزد. انگار در همان اتاق پیش ما بود.
- آخه نمیشه یه شب دیگه باشه؟
- افسوس، نه، سرورم فردا اینجا رو به مقصد املا کش در اسکاتلند ترک میکنه و تاریخ برگشتش مشخص نیست.
- گفتین طلاست دیگه؟
- مرصع طلا، از تو و بیرون. اگر پسرک خوب اجرا کنه، که معمولاً میکنه، مال خودشه.
- اوه، حتماً میکنه، حتماً میکنه، از همیشهش هم بهتر اجرا میکنه. چشمای ولفگانگ منو ببندید، روی کلاویههای پیانو رو بپوشونید، از علیامخدره خواهش کنید یه نغمه رو انتخاب کنه و تماشا کنید چطور ولفگانگ کل یه سونات[39] رو با همون تِمْ بداههنوازی میکنه؛ بیشتر از این حرفا، خودتون که میدونید هِر باخ!
- پس موافقت شد؟
- میگید شب توی تاریکی برش میگردونید، وقتی سرما از همیشه کجمدارتره، وقتی یخ سخت توی کمین نشسته. نه، نمیشه. نمیتونیم گنج خودمونو بهخاطر یه فرصت مضحک به خطر بندازیم. این پسر حساسه و نیاز به توجه دائمی داره. قربان! باید متوجه باشید، امروز دوم فوریهس. این روز برای این خانواده روز ثقیلیه. دو تا از پسرهامونو، لئوپولدوس[40] کوچولو و کارولوس[41] خودمون، جفتشونو، جفتشونو خدا توی همین روز جداجدا از ما گرفت. یکیشون بزرگتره، شونزده سال پیش و اون یکی، دقیقاً سیزده سال میگذره از روزی که اون... کاپلمایستر باخ عزیز! روز بدشگونیه واسه اینکه تنها وارثِ پسرِ زندهمون به طوفان بزنه.
حتماً پرِستو تمام شده بود. حتماً برگشته بودیم به آندانته یا شاید حتی چیزی محزونتر؛ مرثیهای برای آمال و آرزوهای من، خاکسپاری رؤیاهای من؟
مامان وساطت کرد.
- دیگه بحث نکنیم. این پسر باید بره.
- عشقم! نباید عجول باشی. به کنتس ونآیک فکر کن، یه سال قبل تو هتل بووِه. به نشونههای شومی که توی افقمون جمع میشن و تاوانی که باید بابت نادیدهگرفتنشون بدیم.
- لئوپولد! اگه نگرانیِ تو بهخاطر بار سنگینیه که رو دوش منه، دیگه خودتو نگران نکن عزیزم! ما باید وفرل و آیندهشو در نظر بگیریم. اگه خدا این تاریخ شومو انتخاب کرده، دوم فوریهای که ما رو به رنج انداخته، حتماً یه دلیلی داره؛ تا بفهمیم که همیشه به یه مصیبت دچارمون نمیکنه. از گستاخی ماست که بگیم این روز بهتره و اون روز بدتره یا اینکه ما اندازهی ایوب براش اهمیت داریم. این تصادفو امتحانی ببین که باید مثل همیشه با عزم جزم باهاش روبهرو بشیم. این پسر باید بره.
- سرما چی؟ دیروقت؟ موقع برگشتنش؟ سرما، سرما چی؟
مادرم آرام دستی به آستین بابای دوستداشتنیام زد و چه ذوقی کردم وقتی رو کرد به منجیام که: «اگه اسباب زحمت شما نیست، جناب باخ! پسرک میتونه تا فردا با شما بمونه. من مستخدم شما رو میشناسم. حتماً حواسش هست که همهچیز براش مهیا باشه. صبح بعد از صبحونه هم میتونید باهاش پیانوفورته[42] بزنید که مدتیه قصدشو داشتید، تا هر دوتون با بداههنوازی یکی دو تا آهنگ، چند ساعتی خوش باشید. فقط آقای عزیز! برای آیین عشای ربانی برشگردونید.»
دوستم کریستل چشمکی به من زد و گفت البته. مادام دوباره فرزانگی خودش را نشان داده و خودش از ترس اینکه مبادا باعث مقاومت بیشتری شود، جرئت نکرده بوده این میزبانی را پیش بکشد. بهترین راه حل بود؛ تا فردا صبح کولا ک فروکش کرده و یخِ خیابانها آب شده و او شخصاً من را به والدین دوستداشتنی و مهربانم تحویل میدهد تا موتزارت جوان به آیین عشای ربانی برود، لزومی که او، در مقام یک کاتولیک متدین، خیلی خوب درک میکرد.
ائتلاف مادرم و مرشدم و خواهرم که میگفت: «تو رو خدا، تو رو خدا، بابا! بالهای ولفگانگمون رو نچین.» در کنار خواهشهای خودم و آن انفیهدان طلا، لئوپولد موتزارت را به کنج گود برده بود.
همان روز عصر او مرا به پناه پرمهر کاپلمایستر باخ سپرد؛ با تذکرهای مکرر که حواسش باشد دزد و لات و دوست قلابی و زالو و کجکلاههای بیمایه مزاحمم نشوند.
- این پسر قلبی زیادهازحد مهربان و رئوف داره. پس لطفاً، آقای عزیز! چشم ازش برندارید.
یوهان کریستین باخ بزرگ چطور میتوانست چشم از من برندارد؟ حتی اگر هزار چشم آرگو[43] را میداشت، نمیتوانست. پرمشغله بود، باید حامیان و ستایشگران و شاگردان خودش را رام میکرد و به دام میکشید. هنوز آخرین کمپاسهای[44] مینوئتو[45] آخرین قطعهاش را تمام نکرده، یک گله -یا دستهی زنبور؟- از توفیقخواهان دورهاش میکردند. خیلیشان میپرسیدند کجا میتوانند کپی و گراور کارهایی را بخرند که تازه شنیده بودند، همراه آن شش سونات جدید برای ویولن و کلاویکورد، که تمنا میکردند خیلی برای انگشتها سخت نباشد تا دخترانِ صافوسادهشان که قطعهها را در خانه میزنند، ناامید نشوند.
بهخاطر این ستایشها به او غبطه نمیخوردم.
لایق بیش از اینها بود.
چشمکهایش به من کافی بود که او را شایستهترین آدم روی زمین کند. چشمکهای همدستانهای که آن روز صبح شروع شده بود و در طول کالسکهسواریِ آغاز شب در تمام مسیر تا سرای کارلایل و در میانهی بارش نرمنرم برف ادامه داشت. چشمکهایی که در طول آن شبنشینی عجیب به چشمکهای موسیقایی بدل شدند؛ چنان نامحسوس که حتی به چشم تیزبینترین مطلعان و مأنوسان هم نمیآمد؛ حتی به چشم همقطار و همزادش، آبل، که اجرای اولِ آن شبْ سوئیت[46] ویولنسل خودش بود.
مایسترو باخ اجرای خودش را در آن جلسه همچون گفتوگویی تقریباً تجلیلی، از من ترتیب داده بود. وقتی شنوندگان حریصانه از سمفونی من در میبملماژور[47] لذت بردند، او ساختهی خودش را در همان گام ارائه کرد؛ انگار همردهایم، نه استاد و شاگرد. لارگتو[48] و مینوئتو یادآوری این نکته بود که همیشه لازم نیست با پرِستو تمام کنم. بعد، حسنختام آن شب، سنفونیا کنسرتانت در دوماژورِ خودش، برعکس ترتیب موومانهایی که من مردم را با آنها مدهوش کرده بودم. حکماً عمدی بود که استادم با یک آندانته شروع کرده بود و با آلگروی سرخوش خودش تمام. اینطور بانزاکت به من میگفت که در مسیر درستی هستم.
- پسر! ولی هنوز خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری، پسرجان! گوش کن و دنبالم بیا تا شهرت، شهرت و ثروت زیاد.
چه بهدقت برایم سرنخهای تودرتو گذاشته بود؛ کجا باید با فشار پیش بروم، سازهای بادی کجا باید دربیامیزند و کجا باید از سازهای زهی فاصله بگیرند و بعد دوباره به هم بپیوندند. مهمیزی بود که به من میزد تا نگذارم چیزی مانعم شود. آه که آمادهی یادگیری و تقلید بودم اما این... کافی نبود، کافی نبود. چندان جرئت نمیکردم بگذارم این فکر اوج بگیرد که چیزی -مگر میشد؟- در ارائهی نوکترنال مایسترو کم است. هنوز نمیدانستم چیست و اگر هم میتوانستم برای خودم بیانش کنم، به او نمیگفتم. چیزی از هارمونی دلپذیر او حذف شده بود، نه، حذف نه، برای حذفِ یک احساس ابتدا باید آن را ابراز کرد. باخ لندن[49] خودش نمیدانست عمق کم دارد، هیچوقت هم نمیفهمید. اگر اندوهی بیپایان در کارش بود، بهخاطر همانی بود که گمان میکرد در قلهی کوه انتظارش را میکشد ولی نمیتوانست به شکوه تمامش نائل شود؛ درحالیکه من میتوانستم. میتوانستم آن بیکران را حس کنم، آن اندوه را، آن ستایش متعالی را. آه، آن را در ژرفنای آندانتهی خودم گذاشته بودم که اصلاً پیچیدگی و جزئیات آندانتهی او را نداشت، ولی سرراستتر میپرداخت به بهشت دیریابی که هر دو طلب میکردیم.
کارش بیتکلف بود. تسلیبخش بود، سرخوش بود، خوشگوار بود، ولی شاید زیاده از حد. بیش از اندازه خوشحال. پیش از اینکه زمان و فضای لازم به حزن داده شده باشد، حکم تسلی صادر شده بود. تسلی از شروعِ قطعه هم بود، تضمینشده، مقدر، و در پایان هم بود و بدون زحمت دوباره به چنگ میآمد. در این فاصله تغییری نکرده بود. و نگرانکنندهتر این بود که مرا هم تغییر نداده بود.
این صرفاً شمّ یک بچه بود. سیزده سال بعد که دوباره در پاریس در شرایطی وهمانگیزتر همدیگر را میدیدیم، وقتی، افسوس، دیگر دیده بودم آنچه را همیشه آرزو داشتم ببینم و از دیدنش میترسیدم، وقتی دیده بودم دقیقهبهدقیقهی مردنِ کسی را، کسی آنقدر عزیز، آنقدر نزدیک... وقتی من و باخِ لندن دوباره همدیگر را دیدیم، خب، دیگر میدانستم در موسیقیاش چه کم دارد و موسیقی خودم دیگر به کجا رسیده. هرچند، باز این را به او نگفتم. این بار نه به این دلیل که نمیتوانستم بیانش کنم، که دقیقاً به این خاطر که میتوانستم. چون کافی بود بگذارم هنرم حرف خودش را بزند. موسیقی من به فاصلهی نما و ژرفا، نما و هوای تاریک و روشنی که ستارهها را به جنبش میانداخت، اشاره داشت.
ایرادی به نمای چیزها وارد نیست. خیلی اوقات گذری به آنها زدهام که تجربهی دلپذیری هم بوده، اما میل ندارم آنجا بمانم. لازم نبود این را به مایسترو باخ حالی کنم. من این مرد را دوست داشتم و او در مقابل، با من مهربان بود. اولین آهنگساز واقعاً نامی که مرا به رسمیت شناخت. دیگران هم میآمدند، هایدن[50] میآمد و پیشبینی میکرد که من فلان و بهمان خواهم بود و فلان و بهمان خواهم شد.
همه مسیر حرفهای بدآوازهی مرا پیشبینی میکردند، ولی هیچکدام مثل خود من، متوجه نبودند چهچیزی در انتظارم است؛ که دستآخر میشوم این مرد دلفسردهای که حالا، در این سال خطیر 1789، ایستاده جلوی گوری در لایپزیش که در آن پدر یوهان کریستین دفن است.
تو گویی آن زمان، در سال 1765، این، یعنی آینده، اهمیتی هم داشت.
چیزی که آن زمان اهمیت داشت تقدیرگرفتن از کسی بود که برای نظراتش حقیقتاً ارزش قائل بودم، نه دوکی که انگشتهای زمخت و ذهن آماتورمآبش ویولای زانویی[51] را ذبح میکرد و همزمان دستور اجرای سرگرمی میداد، نه شاهزادهای که دو شیلینگ دو شیلینگ خرج رقصهای بازاری و بهکفایت دلپذیری میکرد که تا به ضرب پا درمیآمدند و موج بازوان قومانند شنوندهها تا فراموشی میبردشان، از یاد میرفتند، نه اسقف اعظمی که فخر موسیقی مرا میفروخت، نه بهخاطر اینکه خدا را چنان به یاد برادرانش میآورد که دعاها و کارهای خوب خودش هرگز نمیتوانستند، بلکه چون به دیوانش اعتبار میبخشید.
یوهان کریستین باخ، کسی که میفهمید. حقیقتاً میفهمید و میتوانست به من چیزها بیاموزد که خودم نادیده میگرفتم. و نیز وادارم کند بفهمم هرآنچه را که او هرگز نمیتوانست به من بیاموزد که افسوس، من هرگز نمیتوانستم به او بیاموزم، که هرگز نمیتوانستم به کسی بیاموزم. مگر، مگر آنکه کسی مثل خودم از راه میرسید، جوانی مثل آن روزگاران خودم. شاید وقتی از لایپزیش برمیگردم در وین منتظرم باشد، به این امید که زیر پروبالم بگیرمش، که با او چنان سخاوتمند باشم که کریستل در لندن با من بود، چنانکه بابام همیشه بوده. آیا من این نابغهی جدید را اگر گذرش به من بیفتد خواهم شناخت؟ تا حالا به دنیا آمده؟ اصلاً به دنیا خواهد آمد؟ یوهان سباستین به پسر خودش چه آموخته بود؟ آیا تصورش بر این بود که نه این کریستل و نه هیچیک از پسرهای دیگرش هیچ نمیتوانند به اوج و عمق آثار فوقالعادهی خودش دست یابند؟ آیا در سال 1765 پدرم همین تصور را دربارهی من نداشت؟ برایش اهمیتی داشت؟ برای من اهمیتی داشت؟ فقط همین قدر که خیلی وقتها دعا کردهام پدر قهرکردهی عزیزم قبل از مرگ هرگز متوجه عیب خود نشود تا در آرامش بمیرد.
نه اینکه اینها آن شب در ذهن من بوده باشد. در واقع هیچکدامشان نبود. فقط اینکه یوهان کریستین بهحق در مرکز توجه جمعیت پرجنبوجوش بود. درست همان طور که من شایستهی تنفس تنهایی بودم، که تکوتنها در خلوت خودم از اولین شب بیآقابالاسر زندگیام لذت ببرم.
همین موقع بود که مرد لاغر نزدیکم شد، که حرف رازها و نجاتها پیش آمد و... دست آخر، وقتی د