در سال ۱۷۸۹، وولفگانگ آمادئوس موتزارت در جستوجوی آرامگاهِ یوهان سباستین باخ، به لایپزیش میآید. که چه بشود؟ از دنیای مردگان چه میخواهد؟ «پندی از آهنگسازی مُرده؟ پیامی که بین زندگان گذاشته باشد؟ برای منی که وقتی درست همینجا در این شهر از دنیا رفت، حتی به دنیا نیامده بودم؟» این نابغهی موسیقی، در سیوچهار سالگی، گمگشتهراه، آمده تا حقیقتی را کشف کند. حقیقتی از دورانی که حتی به دنیا نیامده بود، ولی به شکلی غریب بر تمامِ زندگی او سایه انداخته است.
آلگرو داستانی است دربارهی موسیقی و مرگ؛ دربارهی موسیقی که با مرگ رخ در رخ شده است. در پی سؤالهای فلسفی که از خلال زندگی دو آهنگساز بزرگ در باب جاودانگی و هنر پیش روی خواننده مینهد، داستان دیگری را هم بازگو میکند: داستان مرگِ مشکوکِ یوهان سباستین باخِ افسانهای و گئورگ فردریش هِندل؛ دو آهنگسازی که موتزارت جا پای آنها میگذارد. داستانِ زندگی موتزارت از خلال دوستیها، خانواده و مرشدش، «باخِ لندن» پسر باخ کبیر، در مقاطع زمانی مختلف گفته میشود. از کودکی موتزارت در لندن که نابغهی موسیقی بوده؛ تا جوانیاش در پاریس که نبوغش نجاتبخشش نیست؛ و در نهایت اواخر زندگیاش در لایپزیش، که با کنستانزه ازدواج کرده است.
جستوجوی موتزارت در طول زندگیاش برای یافتن حقیقت مرگِ باخِ افسانهای پیوند میخورد به جستوجوی او برای رسیدن به تعالی، یا کُنه هنرمند وجودش، از طریق موسیقی. دورفمن در آلگرو هوشمندانه به ژرفای ژانر کارآگاهی میزند: طرح کلی همان طرح داستانهای کارآگاهی است؛ موتزارت کارآگاه است و باخ مقتولِ احتمالی، و مظنونی هم وجود دارد. روایتِ مظنون در روایتِ باخِ جوان ادغام میشود، معما مدام روایتِ تازهای پیدا میکند، حقیقت از چنگ کارآگاه میگریزد و او پیوسته به دنبال حقیقت میدود؛ حقیقتِ غایی اما در موسیقی نهفته است. در تکتک نتها و جملات، در صداهای الهامبخش، در نائلآمدن به منشاء موسیقیِ درونی.
آریل دورفمن آلگرو را در سال ۲۰۱۵ نوشته است. خودش در مقالهی «وحشی واقعی کیست؟» در کتاب «در جستوجوی فردی» از ملتی میگوید که اکنونِ خود را محصول گذشته میبیند؛ جستوجو در گذشته برای او فقط کندوکاو در خاطرات نیست، نوعی کنکاش است برای دیدن آینده. حالا سالها بعد از نوشتن رمانهای مشهورش دربارهی آمریکای لاتین، در آمریکا، به گذشتهای بسیار دور رفته تا سؤالهایی ورای ملت و زیست در آمریکای لاتین مطرح کند. اگر آثار اولیهی او، مثل رمان اعتماد، از هولوولای زندگی زیر سایهی استبداد میگفتند، آثار متأخر او از گمگشتگی در تبعید میگویند. و شاید همین مضمونِ کلی است که او را به قرن ۱۸ کشانده، به زندگی موتزارتِ بزرگ در سه کشور مختلف؛ به کشف هویت از طریق کشف حقیقت. همان اول کتاب، در «پرلود» رمان، موتزارت دربارهی باخ میگوید: «تقریباً چهل سال قبل بود که او برای آخرین بار نور را دید. نور را دید و گم کرد، دو بار کور شد و بعد… و بعد… بعد چه شد؟»
دورفمن در آلگرو مدام بین ضرباهنگهای مختلف حرکت میکند، از آلگروی شادِ کودکی شروع میکند و به مینوئتوی کلاسیکِ کهنسالانه میرود و مضامینی بسیار جهانشمولتر از کتابهای اولیهاش را پیش میکشد. دورفمن این بار در نگاه به گذشته ــ گذشتهای دور ــ در چیستی هنر و انسان و ماهیتِ آنها کندوکاو میکند؛ از مرگ مینویسد، از بقا، از زیبایی، از موسیقی، از الهیاتِ قرن ۱۸. بنمایهی داستان کارآگاهی برای دورفمن به خودیِ خود کافی نیست؛ بستر زمانی و جغرافیایی و مضمونی کتاب چنان گسترده است که ناچار باید آلگرو را تحقیقی جامع در باب سؤالهای ازلی-ابدی دانست.
با این حال، قصهی آلگرو کماکان جذاب است. دورفمن در عین دغدغههایش کماکان فراموش نمیکند که باید قصهی سرگرمکنندهای بگوید. و چه چیزی جذابتر از سرککشیدن به زندگی موتزارت، نابغهی موسیقی، که همه با آثار او وجد و اندوهِ بسیار تجربه کردهایم؟ چه چیزی هیجانانگیزتر از کشف راز مرگِ یوهان سباستین باخ، استادِ مسلمِ موسیقی کلاسیک؟ و چه چیزی کنجکاویبرانگیزتر از فضای موسیقیدانان کلاسیک اروپایی در اوج شکوفایی موسیقی کلاسیک در قرن ۱۸؟ و چه کتابی را سختتر از یک داستان کارآگاهی میتوان زمین گذاشت؟ آریل دورفمن بستهی کاملی از آنچه از یک رمان انتظار داریم پیشِ رویمان کشیده؛ قصهای پرکشش، شخصیتهایی جذاب، مضامینی ازلی-ابدی، نثری چون موسیقی که حاصلش شده رمانی خواندنی که هم میتوان از قصهاش لذت برد، هم از مضامینِ درونیاش، هم از نثرش.
سبد خرید شما خالی است.