۱
کوک زدن
مرد ارمنی در نور تنها شمع توی اتاق کار میکند. ابزار کارش را روی میز چیده: یک قرقره نخ، یک تکه پارچه، سوزن و قیچی خرازی.
شعله پتپت میکند و سایهها بر دیوار اتاق محقر میلرزد؛ اشباح به رقص درمیآید. سورن بالا کیان[1] پارچه را از وسط تا میکند و لبهها را بهدقت روی هم میگذارد و بعد قیچی را برمیدارد. تیغههای فولادی قیچی که پارچه را میبرد مقاومت را در انگشتهای خود حس میکند. همیشه وقتی فشار مختصری میدهد و قیچی پارچهی دولا را میبرد، از این مقاومت لحظهای لذت میبرد. بهنرمی تیغهها را پیش میراند و فقط با چشمانش کار میکند. بارها و بارها این کار را کرده و شبهای متمادی هیچ نیازی نمیبیند اندازه بزند، تنه و سرشانه و یقه. این آخری را گشادتر گرفت که برای سر گنده راحتتر باشد.
کارش که تمام میشود دو الگوی یکسان روی میز جلوی او قرار دارد. تکههای زائد و استفادهنشده را میسراند و کف اتاق میریزد و نخ و سوزن را دست میگیرد. بعد از دوختودوز، دو تکهی پارچه را به هم میچسباند، نوک سوزن را فرومیکند و از هر دو لایه میگذراند و نخ را میکشد و محکم میکند. با چنان دقتی کار میکند که گویی زندگی خودش است که کوک میزند. زیرچشمی نگاه میکند و مراقب است که کوکها فاصلهشان منظم باشد. کارش که تمام میشود، نخ را با حرکت تند انگشتانش پاره میکند و لباس را رو به نور بیرمق میگیرد؛ از رضایت میلندد.
سورن شبهایی پیاپی روی این نیمکت مینشیند و لباس جدیدی میدوزد. روز تمام شده کارش به پایان میرسد، ابری خاکستری در باد میپراکند، و دوباره مینشیند تا لباس دیگری دست بگیرد.
لباس تمامشده را روی میز کار میگذارد و بلند میشود. ردیف چشمهای نابینایی را وارسی میکند که توی اتاق خیره شدهاند. ردیف قلابها به دیوار میخ شده. از هر کدام عروسک دستکشی چوبی آویزان است. پادشاهان پرنشاط و شاهزادهخانمهای زیبا. دلاورانی با چشمان پرشرر و جادوگری حقهباز با زگیلهای روی چانه. کودکان کروبی، با چشمهای گشاد و معصوم. در مقابل این گروه، یک گرگ هم هست.
این جمع پریشان خانوادهی سورن است.
پسری کوچک به اسم هکتور[2] را از قلاب باز میکند و میبرد روی میز میگذارد. لباس تازهدوخته را میکشد روی سر هکتور. عروسک را برمیگرداند بهسمت خودش و کار دست خودش را امتحان میکند. هکتور رفیق خوشگلی است و بینی کوفتهای و لپِ قرمز دارد. لباس قالبِ تنش است. عروسک به او تعظیم میکند و دست تکان میدهد.
سورن غمگنانه نجوا میکند: «آه هکتور! تو همیشه از دیدن من خوشحال میشوی، حتی وقتی میدانی قرار است چه خبر شود.» به ساعت دیواری نگاه میکند. کمی از نیمه شب گذشته. روزِ تازه آغاز شده.
سورن هر شب تا جایی که از دستش برمیآید سعی میکند در مقابل خواب مقاومت کند. تا دیروقت شب کار میکند و به عروسکهایش رنگ تازه میزند و در نور شمع برایشان لباس تازه میدوزد. آنقدر سر میز کارش میماند تا پلکهایش سنگین شود و نتواند چشمهایش را باز نگه دارد. تا میتواند با تقدیر میجنگد. عروسکهای محبوبش قادر نیستند او را از شر دیوهایی حفظ کنند که در تاریکترین سایههای شب سر به دنبالش گذاشتهاند.
آخرش همیشه خوابهایش به سراغ او میآیند.
۲
بیدارکردن گستاخانه
تق تق تتق تق
گیوم بلان[3] روی تخت مینشیند، قلبش بهشدت در قفسهی سینه میتپد، آشفتهحال نفسنفس میزند. به در چشم میدوزد، منتظر ضربههای خشن بعدی است. صدای کلماتی که از پشت در شنیده خطاب به او حالا به فریاد بدل شد: سه روز است.
تق تق تتق تق
قوز میکند. کسی در نمیزند، حالا چه وقت درزدن است. صدایی از همین نزدیکیها میآید. گیوم برمیگردد و از پنجرهی بالای تخت سرک میکشد. اولین سرخی بعدِ سحرگاه رنگی به آسمان پاشیده. از این بالا در طبقهی ششم بامهای خانهها را میبیند که مقابل چشمش گسترده شده، خوان نعمتی هزاررنگ از شیشه و سنگ ساروج و برجهای بلند. مجرم را پیدا کرد: دارکوبی به رنگ آبی و زرد نشسته توی چهارچوب پنجره. با آن چشم دگمهای به چوب خیره شده، انگار سعی میکند به یاد بیاورد بعدش قرار است چه کند.
تق تق تتق تق
برای هر کار شری خیلی زود است.
بالارفتن آدرنالین باعث شد گیوم متوجه شود که شقیقههایش میکوبد. غلت میزند و چشمش میافتد به لیوان آبی کف اتاق بغل تخت و برمیدارد و عطشناک سر میکشد. کف دست کثیفش را به پیشانیاش میمالد. اقیانوسی از درد در آن ریخته. بطری خالی شراب کف اتاق کوچک به پهلو افتاده. شب که افتان و خیزان میآمد تو از گنجهی آشپزخانهی مادام کیاس[4] کش رفت. خاک گرفته بود و فراموش شده، حتی به درد کُک اُ وَ [5] هم نمیخورد، اما گیوم پیانتر از آن بود که سر دربیاورد.
تق تق تتق تق
انگار دارکوب نوک بینی گیوم نشسته و منقار تیز کوچکش را بین دو چشمش میکوبد. فکر میکند این از بخت ریق من است. پرنده توی کوچههای باریک و آلودهی مونمارتر[6] کاری ندارد. باید با خواهرها و برادرهایش در پارک بوا دو بولونی[7] پرواز کند و شادمانه روی تنهی درخت بنشیند و ضربه بزند نه اینکه در چهارچوب پنجره اول صبح مزاحم گیوم بشود. این هم از این.
تق تق تتق تق
کلهی دارکوب یکجا بند نمیشود، بعد آرام میگیرد. گیوم حیرتزده میپرسد، در آن لحظات سکوت در سر پرنده چه میگذرد؟ آیا دارکوب میاندیشد اگر من به چوب ضربه نمیزنم چیستم؟ آیا خدایناکرده فقط یک پرندهام؟
سه روز.
گیوم نالهای میکند. پشت پلکهایش برق میزند. ذهنش را میبرد به شب پیش. در مونمارتر قدم میزد که چشمش افتاد به امیل براتای[8] که تنهایی توی میخانهی ته خیابان نشسته بود و سعی میکرد مشکل خود را از یاد ببرد. براتای دلال آثار هنری بود و بیشتر وقت خود را در پیشخان ورشویی بار کلوزری دو لیلا [9] پَلاس بود و با هنرمندان و مجموعهداران چکوچانه میزد و بابت هر معاملهای که جوش میداد حقالعمل کلفتی میگرفت. دیگر در مونمارتر کاری ندارد. همهی نقاشهایی که آثارشان به دیوار گالری درندشت او در بولوار راسپی[10] آویزان است کارتیهی[11] گیوم را ترک گفتهاند و به بولوار سرسبز مونپارناس[12] کوچیدهاند که شرابش مرغوبتر و خوراک صدفش چربتر است و زنهایش خوشگلتر. گیوم در را هل داد و رفت تو و سرید روی صندلی کنار براتای.
الکل توی رگهایش رسوب میکرد. آخرش چقدر نوشیده بودند؟
بعد از سه چهار صراحی، امیل براتای اعتراف دردناکی کرد: به مونمارتر آمده تا عشقش را به تِرِز[13] ابراز کند، طرف محل نگذاشته. میگفت آمده اینجا تا غموغصهاش را در جام غرق کند. ترز تنفروشی است که نبش رو دو ابس[14] و رو رَوینیان[15] کنار لو شه بلان [16] کار میکند. گیوم او را میشناسد اما نه به واسطهی حرفهی او؛ چندین بار از او نقاشی کرده بود. تحتتأثیر شراب، سیرداغ این آشنایی را زیاد کرد و به دوستیِ عمیق بدل کرد و به براتای پیشنهاد کرد از طرف او پادرمیانی کند. دلال آثار هنری با شنیدن این حرفها اشک مستانه به چشمانش آمد. پرسید، چطور محبتت را جبران کنم؟ گیوم چانهاش را خاراند. گفت، فکر میکنم چندتایی از آمریکاییهای هنردوست پولدار را میشناسی.
براتای خندید.
خب معامله جوش خورد. گیوم با ترز حرف میزد و براتای هم چند مشتری خرپول خارجی برای او میفرستاد. کی میداند نتیجهی این معامله چیست؟ قبلاً معجزههایی اتفاق افتاده بود: آن بز سیاهمستْ سوتین[17] پزشکی آمریکایی را قانع کرد که همهی تابلوهایش را بخرد. گیوم جامش را برای دلال آثار هنری بلند کرد که مشخصاً از او خوشش نمیآمد و با هر قلپی که فرومیداد راه پیشِ رو زیباتر میشد. تخیلات مستانهاش او را با سر بهسوی آیندهی سرشار از شهرت و ثروت بیحد میراند.
یادش نمیآید چطور افتان و خیزان به خانه رفت.
سرخوشیاش یک شب دوام نیاورد.
از لای در بهنجوا گفت، سه روز.
امروز روز سوم است.
۳
راپسودی
ژانپل مایار[18] چشمهایش را میبندد و آمریکا را مجسم میکند.
سوزن با ظرافت تمام روی صفحهی گردان گرامافون مینشیند.
مسحور صدا گوش میکند.
قرهنی را بنازم! لرزهی اول صدای زیری دارد انگار وعدهای میدهد؛ صدای سولو اوج میگیرد و بهنرمی دانگ صدایش بالا میرود. زمانی که آهنگ زیبا و مسحورکننده اوج میگیرد و گوش ژانپل را پر میکند، میزند به چاک.
از پنجرهی باز تن میکشد به رو بَربِت[19] و در خیابانهای سنگفرش مَرِی[20] شیردودکنان راهی غرب شهر میشود. لحظهای بعد بر فراز آبهای تیرهی اقیانوس اطلس پرواز میکند.
موسیقی او را به خود میخواند.
بر فراز پرهیب آسمانخراشهای شهر سیر میکند. صدای تلقتلق قطار هارلم را در کوبش نرم و شیرین ارکستر میشنود. در اوج و فرود ضربههای پیانو صدای دنیای نو را میشنود. تصاویر مثل اتومبیلهایی که بهسرعت در خیابانها میگذشتند، جلوی چشم او میآید. دخترهای گروه کر که میرقصیدند و پا میکوفتند، لبهای قرمزشان زیر نور پروژکتور صحنه برق میزد. دربان با یونیفرمْ شلنگانداز خودش را به خیابان شلوغ میرساند و دست بلند میکند که تاکسی بگیرد. خانمهای پرزرقوبرق از در برگدورف[21] بیرون میزنند.
مردان با لباس پرزرقوبرق و کفشهای ورنی دورنگ و کلاهی که تا روی ابرو پایین کشیده بودند نزدیک چهارراهی گِل هم کز کرده بودند.
ژانپل مایار هر وقت به فکر آمریکا میافتد، یاد نیویورک میکند.
اما آن سنکوپاسیونها نمیپاید. موسیقی تمام میشود و طلسم میشکند. ژانپل چشم باز میکند. آمریکا مثل همیشه پس میرود و او میماند و آپارتمان فکسنی فرانسویاش. نگاهی به اطراف میاندازد. این محل روزگاری خیلی روشن و مرتب و تروتمیز بود. حالا گوشهگوشهی آن زنگار گرفتهاست. کاغذ دیواری شکم داده و جدا شده. یک گوشهی سقف لکهی قهوهای به چشم میخورد. گرامافون هنوز روشن است. سکوت آرام با سوزنی که در صفحه گیر کرده میشکند، درست مثل ضربان قلب ظریف. حالِ بلندشدن و خاموشکردن آن را ندارد و از صدای آن خوشش میآید.
ژانپل به نور پریدهرنگ صبحگاهی نگاه میکند که بهتدریج بر پنجرهی آپارتمان میخزد. یک سالی میشود که خوابش به هم ریخته. ساعات اولیهی صبح درد پای معیوبش او را از خواب بازمیدارد. بعد روی مبلش ولو میشود به جورج گرشوین[22] گوش میکند و دربارهی روشناییهای منهتن فکر میکند.
نخستین آمریکاییهایی که دید سرباز بودند. رفته بود دربارهی نیروهای خارجی اعزامی که در فرانسه میجنگیدند، گزارشی تهیه کند و به بیمارستان نظامی رفته بود که در آن مجروحین دوران نقاهت را میگذراندند. تنشان مجروح بود، اما شاد و سرخوش بودند. جوانان از شهرهایی دور به نخستین ماجراجویی زندگیشان اعزام شده بودند که ژانپل اسمشان را هم نشنیده بود: مین، میزوری، مونتانا. جنگ برای آزادی در خاک بیگانه؛ چه چیزی هیجانانگیزتر از این؟ قدبلند و خوشگل بودند و بیشک اهمیتی نمیدادند. حتی زخمهایشان هم در باور عمیقشان و سرنوشت باشکوهشان تزلزلی ایجاد نمیکرد. ژانپل اسیر دام خاطراتش از سلاخخانهی جبهههای نبرد شمال بود، اما آمریکاییها بیسروصدا از آن اعراض کردند و به امید آینده ماندند.
امید: آن سربازان جوان ضمن آنکه در بستر بیماری افتاده بودند تمام دنیا را در ذهن خود ساختند و پرداختند. بیشتر خواب پول و ماشین و عشق میدیدند، عمدتاً پول. لو رِو آمریکان[23] در خیال تبآلودشان بیوقفه میچرخید. آینده را برای خود میساختند، ساختمانهای باشکوه خیالی که به زور ارادهی جوانیشان به واقعیت تحمیل میکردند. اهمیتی هم نمیدادند که نامحتمل است. خوشبینی در این مقیاس جهانی خودش هنر بود. آن سربازان زخمی حس خوشی نداشتند: تمام کشور استعداد باشکوه و خیرهکنندهای داشتند. هیچ حس بدبینانهی جهانْ قادر نبود مردم خستهی فرانسهی باستانی را بیازارد؛ آمریکا هنوز کمتجربهتر از آنی بود که سر دربیاورد. البته ژانپل عاشق محل است. همهچیز را دربارهی فرصتهای اندک میداند. از یکشنبهی عید پاک سال ۱۹۱۸ تابهحال خودش را وفق داده.
با لودگی و تمسخر خودش را سرپا نگه داشته. زانوهایش درد میکند. حالا دیگر لابد در این درد مزمن آزاردهنده آسایشی هم کشف کرده، اما هر روز آهی از سر ناامیدی میکشد. بهسمت دستشویی میدود.
وقتش است روز دیگری را آغاز کند.
این کتاب را به تازگی مطالعه کردم و خیلی از آن لذت بردم . ممنون از نشر خوب برج و ترجمه خیلی عالی اسدالله امرایی