تأملات و مجادلات
مقدمهی مترجم
داستایِفسکی یقیناً یکی از محبوبترین و پرطرفدارترین نویسندگان تاریخ ادبیات جهان محسوب میشود. شاهکارهای ادبی او از پرخوانندهترین آثار ادبی جهان است، اما معدودند کسانی که داستایفسکیِ روزنامهنگار و منتقد را نیز بشناسند. مقالات و نقدهای او کمتر ترجمه شدهاست و، از همین روی، توجه کمتری را به خود جلب کردهاست. در کنار ترجمهی آثار، کتابهای فراوانی در نقد آثار و شخصیتهای داستانیِ داستایفسکی نیز نوشتهاند، که در بیشتر مواردْ داستایفسکی و افکارش را بهشکل اغراقآمیزی پیچیده جلوه دادهاند و نویسندگان این کتابها گمانهزنیهای خود را با استفاده از ثقیلترین و گنگترین واژهها و عبارات در قالب افکار و ایدههای او به خورد خواننده دادهاند. درحالیکه خودِ داستایفسکی در مقالات و نقدهای متعددش افکار و عقایدش را با زبانی بهمراتب سادهتر و شفافتر تبیین کردهاست.
بر کسی پوشیده نیست که درک بهتر آثار ادبی و ایدهها و افکار پدیدآورندگانِ آنها ازجمله مستلزم کسب شناختی دقیقتر از ظرف زمان و مکانی است که اثر ادبی یا نقد یا مقالات در آن خلق شدهاند. برای درک بهتر آثار ادبی و غیرادبیِ داستایفسکی باید شناخت بهتری از فضای ادبی و سیاسی قرن نوزدهم روسیه داشته باشیم. باید در نظر داشته باشیم که ادبیات روسی تا اوایل قرن نوزدهم فاصلهی بسیاری با ادبیات پیشروی آن روز اروپا داشت. یکی از مشکلات عمدهاش برمیگشت به ثقیلبودن و نامناسببودن زبان روسی (هم بهلحاظ دستوری و هم بهلحاظ واژگان) بهعنوان مادهی خامِ تولید آثار ادبی. بههمت نیکلای کارامزین، از نویسندگان مطرح آغاز قرن نوزدهم، بود که اصلاحات فراگیری در زبان آغاز شد و بهدست الکساندر پوشکین به کمال رسید. مسئلهی شایان توجهِ دیگر، گسترش کانال ارتباطی ادبی میان روسیه و اروپا بود که به پیدایش نهضت ترجمه در روسیه منجر شد. بسیاری از نویسندگان و شاعرانِ مسلط به زبانهای اروپایی در آغاز قرن نوزدهم، به ترجمهی ادبیات معاصر اروپا به زبان روسی روی آوردند، که از بین آنها میتوان به گریبایدوف، کارامزین، پوشکین و ژوکوفسکی اشاره کرد. این پدیده هم موجب غنای آثار روسی ایشان شد و هم فهم و درک ادبی جامعهی باسواد روسیه را از ادبیات جهان تعمیق بخشید. البته نباید از یاد برد که گسترش سوادآموزی و تأسیس مدارس فراوان در مراکز شهری هم از ویژگیهای این دوره است. ادبیات روسی با آثار پوشکین و لِرمانتوف و باقیِ نویسندگان وارد مرحلهی رشد جهشی شد. بهموازات رشد ادبیات، بهتأسی از فضای ادبی آلمان و فرانسه، مجلات ادبی بسیاری در مسکو و سنتپترزبورگ تأسیس شدند و فعالیتشان بین سالهای ۱۸۲۰ تا ۱۸۴۰ بسیار رونق گرفت. مجلاتی چون خبرنامهی اروپا، خبرنامهی مسکو، ساورمینیک (همعصر)، زنبور شمالی، کتابخانهای برای مطالعه، فانوس دریایی و گفتوگوی روسی وارد زندگی ادبی و سیاسی جامعهی باسواد روسیه شدند و هر روز بر تعدادشان افزوده میشد. از دل این مجلات، منتقدان برجستهای همچون ویساریون بِلینسکی، نیکلای دابرالیوبوف، نیکلای چرنیشفسکی، ایوان پانایف، آندرِی کرایفسکی، والریان مایکوف و چند دوجین منتقد طراز اول دیگر ظهور کردند و همه و همه به غنای فضای ادبی روسیه کمک کردند و جریانساز بودند. مسئلهی مهم دیگر در واقع درگذشت تزار مستبد، نیکلای اول، و بهتختنشستن تزار مصلِح، الکساندر دوم، در سال ۱۸۵۵ بود. الکساندر دوم اصلاحات زیادی در همهی عرصههای زندگی و حاکمیت روسی ایجاد کرد: از لغو قانون بردهداری و نظام اربابرعیتی (۱۸۶۱) تا آزادی مطبوعات و شلکردن طنابی که در دورهی تزار قبلی بر گردن ادبیات فشار میآورد. همین امر باعث بازشدن فضای علمی و فرهنگی جامعه شد و پیشرفتهای بیسابقهای به ارمغان آورد، هم در زمینههای علم و صنعت، هم در زمینههای علوم انسانی، ادبیات، هنر، موسیقی و غیره.
دقیقاً همراه و همگام با این گشایشها و آزادیها، بهویژه در زمینهی مطبوعات، داستایفسکی، که بهتازگی پس از ده سال زندان و تبعید به پایتخت بازگشته بود، تصمیم میگیرد بهطور جدی وارد میدان روزنامهنگاریِ ادبی و نقد شود. با کمک، حمایت و همفکری برادر دلسوزش، میخائیل، در سال ۱۸۶۰ مجلهای تأسیس میکند با نام مجلهی ورِمیا (زمان). برادرش وظایف مدیرمسئولی و سردبیری را بر عهده میگیرد و خودِ نویسنده هم فعالیت خود را در سِمَت دبیر دپارتمان ادبیات و نقد ادبی آغاز میکند. بسیاری از پدیدهها و جریانهای فضای ادبیِ آن روزِ روسیه بههیچوجه باب میل داستایفسکی نبود و، از همین روی، افکاری را که مدتها در ذهن میپروراند در مجلهی تازهتأسیس ورِمیا عملی کرد: نقد سازندهی فضای ادبی و پیشنهاد راهکارهایی برای برونرفت از رکود شخصیتی، فرهنگی و ادبی کشور و مردم روسیه. او پروژهی نگارش سلسلهمقالاتی در باب ادبیات روس را در شمارهی اول مجلهی ورِمیا آغاز کرد و آن را در شمارههای بعدی تا پایان سال ۱۸۶۱ با چهار مقالهی دیگر ادامه داد.
سلسلهمقالاتی در باب ادبیات روس در واقع مجموعهای است از پنج مقاله با عناوین «درآمد»، «آقای -بوف و مسئلهی هنر»، «کتاب و سواد» (شامل دو مقالهی مجزا از یکدیگر) و «تازهترین رویدادهای ادبی». مطالعهی این مقالات در درک جهانبینی هنری و ادبیِ نویسنده و فهم شاهکارهای او کمک فراوانی به ما میکند و بهویژه مواضع ادبی و زیباییشناختی او را برایمان روشن میکند. زبان روزنامهنگاری داستایفسکی بهاندازهی کافی ساده، پراحساس و آتشین است. شور و حرارت در سطرسطرِ این مقالات موج میزند. درعینحال، نویسنده از چارچوب منطق و عدالت خارج نمیشود. شاید لحن نویسنده در نقد منتقدان ادبیِ دیگر به نظرِ خوانندهی ایرانی کمی تند برسد، اما این لحن در فضای روسیهی آن روز کاملاً طبیعی مینمود. درمجموع بر این باورم که داستایفسکی بهاندازهی کافی ساده و مبسوط مباحث را شرح دادهاست و احتیاج به سخن اضافهای از من نیست. در اینجا تنها خلاصهوار به سرفصلهای مهم هریک از این پنج مقاله اشارهای میکنم.
موضوع اصلی مقالهی اول در واقع «شناخت هویت روسها»ست. او بر این باور است که روسها نهتنها برای همسایگان اروپایی و غربی خود، بلکه برای خودشان هم رازی سربهمُهرند و خودشان را نمیشناسند. حتی طبقهی روشنفکر هم چنان مبهوت تماشای غرب است که چیزی جز انتقاد از هر پدیدهای که عنوان روسی را یدک میکشد به ذهنش نمیرسد. داستایفسکی خودانتقادی افراطی را که بهزعم او از نداشتن شناختی حتی سطحی از خود، ریشههای خود و تاریخ برآمدهاست، برنمیتابد. از دید داستایفسکی، مسیر رشدونموِ جامعهی روسیه با اروپا متفاوت و مستقل از آن است. بهزعم نویسنده، روسیه، برخلاف اروپای غربی، هیچگاه شاهد نزاع میانطبقاتی نبودهاست و جامعهی روسیه، برخلاف جوامع اروپایی، به دو بخش پیروزها و بازندهها تقسیم نشدهاست. ازاینرو، خاک و فضای روسیه را «بیطرف» میانگارد و آن را محل تلاقی و ادغام و اتحاد و اتصال انواع افکار و ایدهها معرفی میکند. به اهمیت و ویژگیهای روح روسی اشاره میکند، روحی که ریشه و اصالت کشور-ملت روسیه را تشکیل میدهد. مهمترین ویژگی روح روسی از دید او «گرایش غریزی به درک و پذیرش ویژگیهای انسانشمول» است. او بر این باور است که همین ویژگیهای مشترک میان تمامی انسانها حین مواجهه با فرد بیگانه، نزد مردم روس بر ملیت، نژاد و دین آن فرد ارجحیت مییابد و انسان روس قابلیت بیشتری برای همدردی با همنوع خود دارد. او که در شمار شخصیتهای تأثیرگذار ادبیِ نیمهی قرن نوزدهم قرار میگیرد، از حامیان اندیشهی «بازگشت به اصل و ریشهی روسی» بود و همواره نمایندگان طبقات بالای جامعه و روشنفکران را به رجوع به سرچشمهی ملی و اصیل روسی فرامیخواند. ریشهی بسیاری از این مشکلات را در جداافتادگی از اصل و ملیت روسی میداند و بر لزوم برداشتن گام اول از جانب روشنفکران و پیشروهای جامعه تأکید دارد. اولین گام چیزی نیست جز گسترش سوادآموزی در سطح جامعه. این در واقع خلاصهای است از «ایدهی روسی» داستایفسکی. البته ما بسیاری از دیدگاههای مطرحشده در این مقاله را در مقالاتی چون «دیدگاه خارجیها دربارهی روسیه» (۱۸۴۵) و «دیدگاه روسها دربارهی خارجیها» (۱۸۴۶) اثر الکسی خامیاکوف و همچنین مقالهی «آلمانیهای روس و روسهای آلمانی» (۱۸۵۹) اثر الکساندر هرتسن نیز میبینیم. ولی دیدگاههای داستایفسکی بسیار نظاممندتر و مستندتر است. مسئلهی مهم دیگر این است که داستایفسکی با بیان لزوم بازگشت به ریشه و اصل، و برداشتن گام اول، بر تجربه و آثار پوشکین تأکید میکند و آن را موثقترین شاهد بر مدعای خویش میداند؛ ضمن اینکه محتوای این مقاله شالودهی کتاب ایدهی روسی: مسائل اصلی تفکر روسی در قرون نوزدهم و آغاز قرن بیستم (پاریس. ۱۹۴۶) اثر نیکلای بردیایِف، فیلسوف مذهبی مشهور روس، را نیز تشکیل میدهد.
موضوع اصلی مقالهی دوم، «آقای -بوف و مسئلهی هنر»، در واقع مجادلهی گروههای مختلف بر سر «اصالت و رسالت هنر» است. پیش از هرچیز باید به این نکته اشاره کنیم که ادبیات در زبان و فرهنگ روسی زیرمجموعهی هنر است؛ ادبیات «هنر کلام» است و لازم است این مفهوم را هنگام صحبت دربارهی فضای ادبی و هنری روسیه مدنظر داشته باشیم. در سالهای منتهی به ۱۸۶۰ بر سر مسئلهی «اصالت و رسالت هنر» دو قطب شکل گرفت: «فایدهگرایان» و «پیروان هنر خالص (هنر برای هنر)».
داستایفسکی پس از مطالعهی دقیق و موشکافانهی دیدگاههای دو طرف که در مجلات ادبی پرطرفدار آن زمان با هم به مجادله میپرداختند هر دو گروه را به بوتهی نقد میکشد و ایرادات اساسی آنها را برمیشمارد. در فضای این نقد، او مفهوم کلیدی «ارزش هنری و زیباییشناختی آثار ادبی» را «مهمترین ویژگی یک اثر ادبی یا هنری» مینامد. به باور او، غنای هنری و زیباییشناختیِ اثر است که عیار نویسنده و میزان تأثیرگذاریاش را مشخص میکند. در راستای تشریح ارزش هنری، از لزوم آزادی بیقیدوشرطِ الهام و قوهی خلاقه سخن میگوید و آنها را پایههای خلق آثار ادبی و هنری مینامد. سپس، به یک مفهوم کلیدی دیگر، یعنی «زیبایی» اشاره میکند و آن را یکی از مهمترین نیازهای معنوی انسان میداند، آن را نقطهی اوج هنر میشمارد و به مفهوم الهی «زیبایی مطلق» متصل میکند. جملهی «این زیبایی است که دنیا را نجات خواهد داد» (ابله) مبنایی اینچنینی در افکار و فلسفهی داستایفسکی دارد.
در ادامه، به «ابدیت هنر» میپردازد. از دیدگاه او هنر هیچگاه منسوخ نمیشود، زیرا جزئی از طبیعت انسانِ زنده است و بنابراین همواره معاصر است. ازآنجاکه هنر جزئی لاینفک از طبیعت و ذات انسان است، هیچگاه برخلاف مسیر انسانیت حرکت نخواهد کرد و، از این روی، باید به هنر اختیار تام داد و بدان اعتماد کرد. اعتماد به هنر متضمن پیشرفت همهجانبهی بشری است. در اینجا به ویژگی مهم انسانشمولیبودن هنر نیز اشاره میشود. این مقاله در واقع پاسخی است به مقالات سه شخصیت مهم ادبی آن دوره: رسالهی «روابط زیباییشناختیِ هنر و واقعیت» اثر نیکلای چرنیشفسکی، مقالهی «پوشکین: شاعری مردمی» اثر استپان دودیشکین و مجموعهای از سخنرانیهای منتقد ادبی معروفْ نیکلای دابرالیوبوف، (آقای «-بوف» در واقع همان نیکلای دابرالیوبوف است). در این مقاله، داستایفسکی در قامت یک نظریهپرداز عرصههای فلسفه، هنر و ادبیات سخن میگوید و مختصات زیباییشناختی و هنری و فکریاش را تبیین میکند. ولادیمیر سالاویُف، شاعر و فیلسوف معروف روس، بهویژه در تشریح رابطهی میان «ایدئال هنری و واقعیت»، بهرهی فراوانی از این مقالهی داستایفسکی بردهاست.
مقالهی بعدیِ این سلسلهمقالاتْ «کتاب و سواد» نام دارد که خود شامل دو مقالهی مجزاست. در مقالهی اول، داستایفسکی تصویری حقیقی از طبقات اجتماعی جامعهی روسیه ترسیم میکند. بهزعم او، جامعه از دو طبقه تشکیل شدهاست: طبقهی بالا _ و بهمعنای اروپاییِ کلمه، «متمدن»_ که در اروپا تحصیل کردهاست و همهی جوانب زندگیاش بهشدت تحتتأثیر اروپاست؛ و طبقهی پایین، طبقهی مردم عادی و سادهی روس، روستاییان و رعیت. بنا بر علل متعدد تاریخی و فرهنگی، خندقی عمیق و عریض میان این دو طبقه حفر شدهاست. بهزعم داستایفسکی، با اعلام لغو قانون بردهداری و نظام اربابرعیتی در سال ۱۸۶۱، نیمی از این خندق «بهلطف والاحضرت تزار» پر شد. برای پرکردن نیمهی باقیماندهی این خندق، داستایفسکی «گسترش سواد و دانش در میان مردم عادی» را پیشنهاد میکند. او بر این باور است که آینده و استقلال کشور-ملت روسیه در سوادآموزی و گسترش آموزشوپرورش است و آن را مهمترین راه پیشرفت جامعه میداند. برای گسترش سواد در میان مردم، به کتاب و مطالب آموزشی نیاز است و، ازاینرو، محور اصلی مقاله در واقع «مردمیبودن ادبیات» است: اینکه چه نوع ادبیاتی را باید در اختیار مردم عادی قرار داد تا بستر رشد و پیشرفت همگونش فراهم شود. پوشکین برای داستایفسکی نماد روح روسی و مردمیبودن ادبیات است.
او به بررسی یِوگنی آنِگین و حرکت روبهجلوی تیپهای مشابه آن در ادبیات پس از پوشکین میپردازد. داستایفسکی بر این باور است که روسها تنها پس از ظهور پدیدهی پوشکین در مسیر خودشناسی گام برداشتهاند. برای داستایفسکی آنِگین نماد جامعهی روسیه در قرن نوزدهم است، جامعهای که به آن سطح از رشد رسید تا به خودشناسی روی بیاورد و به صرافت درک مسئولیت و رسالت خود در برابر کشور، ملت و بشریت بیفتد. دودیشکین و دابرالیوبوف را به باد شدیدترین انتقادات میگیرد و از مردمیبودن آثار پوشکین دفاع میکند. پوشکین را شاعری مردمی میداند، زیرا او برای اولینبار در تاریخ ادبیات روسیه با مردم و جامعهی روسیه با تکیه بر دیدگاهها و جهانبینیهای روسی «به زبان روسی» سخن گفت.
او به تناقضات درونی آنِگین و قهرمانان مشابه میپردازد و شخصیت آنها را جمع اضداد میبیند: همزیستیِ حیرتآور خودخواهیِ خودستایانه با خودانتقادی مفرط و خودکمبینی. داستایفسکی پوشکین را کلید حل مشکل سوادآموزی و نزدیکی طبقات بالا و پایین جامعه میبیند. او مهمترین ویژگی روح روسی را توجه به ویژگیهای انسانشمول میداند و آن را در درک بهتر و جامعتر و راحتتر ادبیات غیرروسی نزد خوانندگان روس بسیار مؤثر میشمارد. مواضع داستایفسکی دربارهی پوشکین که در این مقاله آمدهاست، در واقع شالودهی مقالهی دیگری با نام «پوشکین، لِرمانتوف، گوگول» (شمارهی دسامبر ۱۸۷۷ مجلهی یادداشتهای یک نویسنده) و همچنین سخنرانی معروف او «دربارهی پوشکین» (که در روز هشتم ژوئیهی سال ۱۸۸۰ در نشست شورای دوستداران ادبیات روسی ایراد شدهاست) را تشکیل میدهند.
در مقالهی دومِ «کتاب و سواد»، که جداگانه منتشر شدهاست، داستایفسکی به تحلیل طرحِ کتاب «خواندنینامه» (کتابی برای مطالعه و سوادآموزی مردم عادی که در مجلهی یادداشتهای وطنی بهقلم نیکلای شربینا منتشر شده بود) پرداختهاست و در کنار آن، دیدگاههای خود را دربارهی موضوع گسترش سوادآموزی و دانش در میان مردم عادی و جامعه تشریح میکند. او، هم بهلحاظ مبنای تئوریک، هم بهلحاظ محتوا و هم بهلحاظ ترتیب و توالیِ مطالب، ارزیابیِ همهجانبهای از کتاب یادشده به دست میدهد و جوانب منفی بسیاری را، از انتخاب نامناسب نام کتاب گرفته تا لحن ارائهی مطالب، در آن مییابد. او بر این باور است که کسانی که خواهان آموزش مردم و گسترش سوادآموزیاند نباید طوری رفتار کنند که قیم و صاحباختیار مردم به نظر بیایند. مردم چنین معلمانی را دوست ندارند. بهزعم داستایفسکی، این افراد ابتدا باید در جلب اعتماد مردم تلاش کنند تا دوستشان بدارند؛ باید حقیقتاً با مردم زندگی و کار کنند و مطالب را نیز با لحنی دوستانه و از موضعی برابر با آنها در میان بگذارند. مردم نمیتوانند قیومیت را هضم کنند و این لحن فتوامانند، این «بکنونکنها»، تنها نتیجهی عکس خواهد داد.
داستایفسکی همانند تالستوی معتقد بود که باید مطالبی را به مردم عرضه کرد که باب میلشان باشد، و اگر در کتاب فقط از زندگی کشاورزی و طبقات پایین جامعه گفته شود، تنها موجب تنفر خواننده میشود؛ باید واقعیت دیگری را برای خوانندهی عادی تصویر کرد، واقعیتی که هیچ شباهتی به زندگی روزمرهی او ندارد؛ مردم از خواندن دربارهی زندگی اشرافی خوششان میآید. داستایفسکی همچنین ادبیات را مهمترین و مؤثرترین ابزارِ انتقال سواد و آموزش و دانش به مردم عادی میداند، زیرا متون ادبی سرگرمکنندهتر و مطبوعتر از مقالات خشکاند و توجه عامه را به خود جلب میکنند. او همانند تالستوی معتقد است که «لذت زیباییشناختی» بهترین ابزارِ تحریک مثبت مردم برای کسب منافع معنوی است، بهویژه مردمی که بهتازگی باسواد شدهاند. داستایفسکی بر آزادی درک و برداشت مردم تأکید میکند و بر این باور است که نباید از استقلال تفکر مردم ترسید و به شعور آنان توهین کرد. او همچنین از روش دستوری و رسمی و حکومتی توزیع چنین کتابهایی انتقاد میکند. او معتقد است که کتاب باید خودش به دست مردم ساده برسد؛ از طریق اشرافیت به طبقهی مردم عادی شهری، کلفتها، خدمتکاران و کارگران و سپس از طریق آنان به میان مردم عادی روستایی (که در آن زمان جمعیت چشمگیری داشتند) راه پیدا کند.
موضوع اصلی مقالهی پنجم، جریان اسلاوگرایی است، که پس از سال ۱۸۳۰ به راه افتاد و در نیمهی قرن نوزدهم سروصدای زیادی در فضای ادبی و سیاسی و مطبوعاتی روسیه به پا کرد. در این مقاله، داستایفسکی روزنامهی تازهتأسیس دِن، متعلق به جبههی اسلاوگرایان، را در ابتدای فعالیتش بررسی میکند. بااینکه خودِ داستایفسکی و بهطور کلی مجلهی ورِمیا نگاه دوستانهای به اسلاوگرایان داشت، پس از بیرونآمدن چندین شماره از این روزنامه، داستایفسکی از محتوای آن بهشدت انتقاد میکند. نویسنده هیئت تحریریهی روزنامه را به «کوری اجتماعی و سیاسی»، «عدم تحمل غیر» و «ترور اندیشه» متهم میکند و کوتهبینی، دافعهی شدید و بیمیلی برای درک و شناخت خود و خودیها را در آثارشان بهشدت به باد انتقاد میگیرد. آنان را به مصادرهی هر ویژگی خوب ملی و مردمیِ روسی متهم میکند. در این مقاله به مقایسهی آرا و افکار و آثار و خدمات اسلاوگرایان و جبههی مخالف ایشان، یعنی غربگرایان، میپردازد و بر این باور است که غربگرایان منطقیتر و منعطفترند، حاضرند اشتباهات خود را بپذیرند؛ یعنی آنان در حال حرکت روبهجلو و پیشرفتاند و، برخلاف اسلاوگرایان، درجا نزدهاند، پیشرفت کردهاند و به رئالیسم رسیدهاند. همچنین بر این باور است که غربگرایان بودند که با دستیابی به تمدن (پیشرو و اروپایی) به فکر خودشناسی افتادند و به «بازگشت به ریشه و اصل ملی و مردمی» رسیدند. به اعتقاد او، غربگرایان «پدیدهی شگرف انسانشمولی» را وارد «ایدهی روسی» و «ادبیات روسی» کردند. دیگر آنکه داستایفسکی نگرش ناقص اسلاوگرایان به مسئلهی لغو قانون ارباب-رعیتی را به چالش میکشد و از چشمهی جوشان عشق ملت سخن میگوید.
مطلب دیگری که لازم است به آن اشاره کنم، پانوشتهای کتاب است. بدون توضیحات و پانوشتهای پرشمار، درک اینکه داستایفسکی از کدام موضوع، شخصیت و مصداق سخن میگوید، بسیار دشوار مینمود. برای تهیهی این پانوشتها از منابع موثقی استفاده کردهام که فهرست بخشی از مهمترین آنها را میتوانید در پایان کتاب مشاهده کنید.
این کتاب در واقع پنجرهای است بیواسطه به دنیای افکار و آرای داستایفسکی دربارهی پارهای از موضوعات حیاتی و فضای ادبی قرن نوزدهم روسیه که بسیاری از نویسندگان مشهور و محبوب روس در آن شاهکارهای خود را به نگارش درآوردند. بسیاری از ویژگیهایی که داستایفسکی برای روح روسی و مردم روسیه برمیشمرد، بعد از گذشت یکصدوشصت سال همچنان پابرجاست. مسائلی چون تقابل «اسلاوگرایی» و «غربگرایی» همواره در طول دویست سال گذشته وجود داشتهاست و دارد. بسیاری از مطالب مطرحشده در این کتاب، مسئلهی امروز فرهنگ، هنر، ادبیات و سیاست نیز به شمار میآید و جالب است که دیدگاههای داستایفسکی دربارهی این مسائل، بسیار راهگشا و عملی مینماید.
عبدالمجید احمدی
خرداد ۱۴۰۰
درآمد[1]
یکم
اگر در دنیا کشوری وجود داشته باشد که نزد دیگر کشورهای دور و نزدیکش ناشناختهترین، ناکاویدهترین، درکنشدهترین و درکناپذیرترین باشد، آن کشور بیتردید روسیه است برای همسایگان غربی خویش. نه چین، نه ژاپن، هیچکدامشان، بهاندازهی روسیه برای ذهن کنجکاو اروپایی از اسرار و ابهامات پوشیده نیستند، بهویژه امروز. و این وضعیت میتواند حتی تا مدتها به همین منوال ادامه داشته باشد. اغراق نیست. چین و ژاپن پیش از هرچیز بسیار از اروپا دورند؛ علاوه بر آن، دسترسی به آنها گاهی بسیار دشوار است. اما روسیه درهایش تماماً به روی اروپا باز است، سفرهی دل روسها پیش اروپاییها کاملاً باز است و ازاینرو، شخصیت روسها در ذهن اروپاییها شاید بسیار ضعیفتر از شخصیت چینیها یا ژاپنیها نقش بسته باشد.
روسیه برای اروپا حکم یکی از اسرار مجسمهی ابوالهول را دارد. ما بر این باوریم که اختراع ماشین دائمالحرکه و کشف اکسیر جاودانگی، بسیار محتملتر از درک حقیقتِ روسیه و شخصیت و روح روسی و سیر آن در غرب است. حتی کرهی ماه بسیار مفصلتر از روسیه بررسی و تشریح شدهاست. حداقل مشخص شدهاست که کسی روی ماه زندگی نمیکند، اما جهان تنها این را دربارهی روسیه میداند که روسیه کشوری است که روسها در آن زندگی میکنند. همین. حالا اینکه «روسها چطور آدمهاییاند؟» تا امروز یک راز سربهمُهر است. البته این نکته را هم در نظر داشته باشیم که اروپاییها به دلایلی مطمئناند که مدتهاست به شناختی مکفی از ما رسیدهاند. در دورههای تاریخی مختلف، همسایگان کنجکاو ما تلاشهای گستردهای برای شناخت ما و زندگی ما کردهاند. کتابها، ارقام و اعداد و واقعیتهای مستند زیادی گردآوردهاند. دربارهی ما تحقیقات عمیقی کردهاند که البته از این بابت از ایشان کمال تشکر را داریم، زیرا این تحقیقات برای خود ما هم فوقالعاده مفید بودهاست. اما هرگونه تلاشی در مسیر اینکه از همهی این مطالب، ارقام و واقعیتهای مستند چیزی اصولی، بهدردبخور و مهم درمورد انسانِ روس بیرون بکشند، چیزی که حداقل با واقعیت موجود متناسب باشد، همیشه به ناکامیِ ازپیشتضمینشده و مقدری ختم شدهاست، گویی کسی عمداً و با قصد و غرض خواسته باشد این تلاشها ناکام بمانند. همین که صحبت از روسیه پیش کشیده میشود، همان آدمهایی که باروت را اختراع کردند و تعداد ستارگان آسمان را یکبهیک به روشهای علمی شمردهاند و حتی به این باور رسیدهاند که میتوانند آنها را از آسمان بچینند، ذهنشان بهشکلی غیرعادی کُند میشود و به بنبست میرسد. همهچیز، از مطالب پیشپاافتاده گرفته تا تحقیقات گسترده و عمیق درمورد سرنوشت، اهمیت و آیندهی وطن ما، شاهدی بر این مدعاست. البته چیزهایی هست که درمورد ما میدانند. مثلاً میدانند که دمای هوا در روسیه فلانقدر است، منابع سرشارِ فلان و بهمان دارد و جاهایی در روسیه هست که مردم سوار بر سگ نقلمکان میکنند. میدانند که علاوه بر سگان، در روسیه آدمهایی هم زندگی میکنند که بسیار عجیباند؛ بااینکه به دیگر انسانها شبیهاند، به هیچکسی شباهت ندارند. ظاهراً اروپاییاند، اما بهرغمِ آن، بربر به نظر میرسند. آنها میدانند که مردم ما عقلشان بد کار نمیکند، اما ما را بینبوغ میانگارند. میدانند مردم ما زیبایند، در کلبههای روستایی زندگی میکنند، اما بهعلت سرمای بیش از حد، قابلیت رشد و تعالی ندارند. آنها میدانند که در روسیه نیز ارتش وجود دارد، ارتش بزرگی هم داریم، اما به نظرشان میرسد که سرباز روسی چیزی جز یک وسیلهی مکانیکی نیست، از چوب ساخته شده، با فنر راه میرود، قابلیت تفکر ندارد، چیزی حس نمیکند و از همین روی در نبردها چنین پایدار است و عقب نمینشیند، از هرگونه استقلالی محروم است و از همه لحاظ از همتای فرانسوی خود عقب است. آنها میدانند که امپراتور روسیه، همان پتری که آنها «کبیر» میخوانندش، شاهنشاهی بود که بیاستعداد نبود، اما نابغه هم نبود و علایق و هوسهایش را دنبال میکرد. آنها میدانند که آقای لوفور[2]، از اهالی ژنو، او را تربیت کرد؛ او را بربر تحویل گرفت و از او انسانی عاقل ساخت، ایدهی ایجاد نیروی دریایی را به او تلقین کرد و او را بر آن داشت تا مردهای روسی را مجبور کند ریشهای خود را بتراشند و عبای بلند روسی را از تن دربیاورند. آنها میدانند که پتر ریشهایش را از ته تراشید و به همین خاطر روسها بهتأسی از او در آنی اروپایی شدند.
آنها همچنین معتقدند که اگر جناب لوفور در ژنو به دنیا نمیآمد، روسها تا به همین امروز ریشو میماندند و درنتیجه اصلاحات در روسیه شکل نمیگرفت. حال با همهی اینها، بهنظر این مثالها کفایت میکنند. شناخت اروپاییان از ما در دیگر عرصهها نیز شبیه همین مواردی است که پیشتر بیان شد. بحث ما کاملاً جدی است. لطف بفرمایید همهی کتابهایی را که کنتها، بارونها و مارکیزها[3] درمورد ما نوشتهاند تورق کنید، کتابهایی که با تیراژ دهها هزار جلد در جایجای اروپا پخش شدند. با دقت آنها را مطالعه کنید. آنوقت برایتان مسجل خواهد شد که آنچه میگوییم حقیقت است یا اینکه مزاحی بیش نیست.
اما چیزی که کنجکاویِ ویژهی ما را برمیانگیزد این است که برخی از این کتابها را حقیقتاً انسانهایی فوقالعاده عالم و دانشمند نوشتهاند. تلاش سیاحان خارجی برای انداختن نگاهی از بالابهپایین به روسیه و درک ذهنیت روسها و ماهیت اصلی آنها همواره ناکام ماندهاست. دقیقاً همین ناکامی و ناتوانی تقریباً در همهی خارجیهایی که به جبرِ روزگار در روسیه زندگی کردهاند نیز مشاهده میشود، کسانی که گاهی حتی بهمدت پانزده و بیست سال در اینجا زندگی کردند تا بتوانند حداقل چیزی ببینند، به زندگی در روسیه عادت کنند، حداقل چیزی از این مردم بفهمند و ایدهای ملی و منحصربهفرد از آنها استخراج کنند، چیزی که تناسبی با واقعیت داشته باشد. پیش از همه به نزدیکترین همسایهمان، آلمان، مراجعه میکنیم. اقشار مختلفی از جامعهی آلمان به کشور ما سفر کردهاند، از آدمهای بیخود و احمق گرفته تا آنهایی که عقلشان سر جایش است؛ از دانشمندانی که هدفی جدی برای خود تعریف کردهاند، آمدهاند تا بشناسند و تشریح کنند و بهنحوی برای علوم روسیه مفید باشند گرفته تا آنهایی که چندان بویی از علم نبردهاند و اهداف محدودتر و خداپسندانهتری چون پختن نان و درستکردن کالباس[4] دارند؛ امثال وبرها و لیودِکِنسها.[5]
بقیه حتی پا را فراتر مینهند، آشناکردن مردم روسیه با پدیدههای نادر اروپایی را در دستور کار خود قرار میدهند و حتی آن را رسالت مقدس خویش میپندارند و به همین علت، به موجودات عجیبوغریب[6]، مارموتهای دستآموز[7] یا میمونهایی که آلمانیها اختصاصاً برای تفریح مردم روسیه آموزش دادهاند روی میآورند.[8] اما بهرغم هرگونه تفاوتی میان آلمانیِ دانشمند و آلمانیِ ساده از لحاظ اجتماعی، مرتبهی تحصیلی و البته هدف از سفر به روسیه، هر دوی آنها در روسیه تصور مشابهی از این کشور دارند. یک حس بیمارگون بیاعتمادی، نوعی بیماری و ناتوانی، در آلمانیها مشاهده میشود و حدس میزنیم از آنجا نشئت میگیرد که آنها نمیتوانند با این حقیقت کنار بیایند که فرد روس تفاوت فاحشی با آنان دارد؛ یعنی ناتوانی کامل از درک اینکه روس هیچوقت نمیتواند به آلمانی تبدیل شود و از همین روی همهچیز را نباید با متر و معیار خود سنجید. همچنین میتوانیم به حس خودبرتربینی مشخصی اشاره کنیم که در نگاه فرد آلمانی به روسیه، آشکارا یا در لفافه بروز مییابد. برخیشان هم میآیند و مثلاً برای رتقوفتق امور املا کْ کارمندِ ملا کان بزرگی مثل خانوادهی بویه راکین[9] میشوند. تعدادی نیز در لباس متخصصان علوم تجربی وارد روسیه میشوند تا خرمگسهای روسی را بگیرند و آزمایش کنند و از این قِبَل شهرتی جاودانه برای خویش دستوپا کنند و در سازمانی کارمند عالیرتبه شوند.[10] و برخی دیگر هم که سابقاً پانزده سال مقام و مسئولیتی داشتهاند، بر آن میشوند تا همراه با زمان معاصر حرکت کنند و مفید باشند، از لباس مسئول بیرون میآیند و با جزئیات کامل در آثارشان تشریح میکنند که مثلاً شالودهی مجسمهای که قرار است برای جشن هزارسالگی روسیه[11] تدارک دیده شود بهتر است که از کدام سنگ معدنی باشد.
در میان آنها، میتوان انسانهای فوقالعاده مهربانی هم پیدا کرد. تقریباً همهی آنها پیش از هرچیز شروع میکنند زبان روسی را با همت ویژهای یاد بگیرند، معمولاً عاشق زبان و ادبیات روسی میشوند و بالاخره هم امکان استفاده از این زبان را پیدا میکنند؛ البته این امکان تنها پس از طی مسیری طاقتفرسا و تلاشهای فراوان پدید میآید. تلوتلوخوران در آغوش هیجان و با نیتِ خدمت به خود، خدمت به روسها و همچنین خدمت به همهی بشریت روی میآورند به ترجمهی روسیادای خِراسکوف[12] به زبان سانسکریت. البته همهی آنها روسیادا را ترجمه نمیکنند. برخی از آنها به روسیه میآیند تا روسیادای خودشان را بنویسند و در آلمان به چاپ برسانند.
کتابهای معروفی در این زمینه موجود است. این روسیاداهای آلمانی را که میخوانی، به نظرت جدی، درستوحسابی، عاقلانه و حتی شوخطبعانه میرسند. فکتها هم با واقعیت تطابق دارند و هم نو به نظر میآیند. نگاه عمیقی به برخی پدیدهها به چشم میخورَد و دیدگاهها نو و اصیلاند، زیرا برخی ظرایف فرهنگِ روسی نزد خود روسها به چشم نمیآید بلکه نیازمند نگاه از بیرون است و ناگهان همین که به نقطهای مهم و ریشهای میرسند _نقطهای که بدون شناخت آن نمیتوان درک درستی از روسیه و همهی آن فکتهایی داشت که محقق برای دستیابی به آنها تلاش وافری کردهاست_ دقیقاً در همان جا از ارائهی هرگونه تعریف و توصیفی درمیمانند یا اینکه تعریفی بسیار گنگ و پیچیده عرضه میکنند. به نظر میرسد دانشمند قصهی ما ناگهان به بنبست میرسد، فکرش از حرکت بازمیایستد، رشتهی کلام از دستش خارج میشود و با یک اظهارنظر نابجا نتیجهگیری گنگش را بیان میکند... و در همین هنگام کتاب ناخودآگاه از دستتان به زیر میز میافتد.
اما فرانسویهایی که به روسیه سفر میکنند کاملاً با آلمانیها متفاوتاند؛ نقطهی مقابلشاناند. آنها هیچگاه چیزی را به سانسکریت ترجمه نمیکنند، البته نه به این دلیل که سانسکریت نمیدانند _فرانسوی همهچیز میداند، حتی اگر در زمینهای هیچ آموزشی ندیده باشد_ بلکه زیرا او به روسیه میآید تا با زیرکی و تیزهوشی و با آن چشمهای تیزبین عقابگونش، چنانکه گویی همهچیز را زیرنظر دارد، از بالا نگاهی عاقلاندرسفیه به ما بیندازد و دیدگاه نهایی و قطعی خود را درمورد ما به زبان بیاورد. دلیل دومش این است که او همان جا در پاریس هم میدانست که چه درمورد روسیه خواهد نوشت؛ احتمالاً سفرنامهی خود به روسیه را پیش از سفر به روسیه و در همان پاریس مینویسد، به کتابفروشها میفروشد و تنها پس از آن به روسیه تشریففرما میشود تا بدرخشد، اسیر شود و از بند رها شود. فرانسوی همواره مطمئن است که مجبور نیست از کسی بابت چیزی تشکر یا قدردانی کند تا برایش کاری انجام دهند؛ نه به این خاطر که انسان خوشقلبی نیست، بلکه به این خاطر که اطمینان دارد این اوست که با تشریففرماییاش همه را خوشحال میکند، به همه آرامش میبخشد، به همه ارج مینهد و راضیشان میکند. حتی بیمصرفترین و بیسوادترین آنها روسیه را در حالی ترک میکند که مطمئن است با حضورش در این کشور مردم روسیه را خوشبخت کردهاست و سهمی در اصلاح و پیشرفت روسیه داشتهاست. تعدادی از ایشان با قصد و نیتی جدی و مهم گهگاه بهمدت بیستوهشت روز به روسیه میآیند. بیستوهشت روز[13] مدت کوتاهی نیست. این عدد نیت خالصانهی محقق را میرساند، زیرا در این مدت میتواند حتی به دور دنیا سفر کند و شرحش را بنویسد.
با ورود به پترزبورگ، حس خوب و مثبتی میگیرد و پس از بررسی دقیق و منتقدانهی مؤسسات و سازمانهای انگلیسیطورِ شهر، با یادگرفتن گذرا و سرسری نحوهی چرخاندن میزها[14] یا حبابترکاندن، که فینفسه مشغلهی بسیار دلنوازی است و بسیار بهتر از افادههای بیخود و کسلکنندهی اجتماعات ما روسهاست، سرانجام تصمیم میگیرد روسیه را از اساس، با جزئیات کامل فرابگیرد و به همین منظور به مسکو سفر میکند.
او در مسکو نگاهی به کرملین میاندازد، به یاد ناپلئون میافتد، از چایی که مینوشد تعریف میکند، زیبایی و سلامتی روسها را میستاید و برای فساد و زوال زودهنگامشان اظهار تأسف میکند، برای ثمرات تمدنی که حاصل پیوندی ناموفق است، برای سنتها و آدابی که رو به نابودی گذاشتهاند؛ و بلافاصله برای اثبات ادعایش، منسوخشدن درشکههای سنتی روسیِ معروف به گیتار را مثال میآورد که جای خود را دادهاند به درشکههای دراز و سبکی که به درشکههای دوچرخهای کابریولِت اروپایی بسیار شبیهاند. از این بابت، شخصیت پتر کبیر را بهشدت به باد انتقاد میگیرد و در همین حال بسیار بهجا و بهموقع، زندگینامهی سراسر شور و هیجان و ماجراهای اعجابانگیز خود را با خواننده در میان میگذارد.[15] بر یک فرانسوی هر بلایی میتواند نازل شود، اما جالب اینجاست که به شخص او هیچ آسیبی نمیرسد و خلاصه او، بلافاصله پس از توصیف سرگذشت خویش، شروع به بازگویی داستانی روسی میکند. البته که این داستان واقعی است و آن را از اخلاقیات روسها برگرفتهاست و نامش را هم پتروشکا[16] میگذارد.
نقل این داستان دو مزیت دارد. اول، چنین داستانی نهتنها ساختار زندگی روسی را بهدرستی تبیین میکند، بلکه به توصیف وضعیت زندگی در جزایر ساندویچ[17] هم میپردازد. جالب اینجاست که به ادبیات روسی هم توجه نشان میدهد، از پوشکین[18] سخن میراند و با فروتنی اظهار میکند که پوشکین شاعر بیاستعدادی نبود، بلکه در واقع شاعر ملی روسها بود که بهخوبی از آندره شِنیه و مادام دزولیه[19] تقلید میکرد. لرمانتوف را تحسین میکند و با احترام از درژاوین[20] یاد میکند و بر این تأکید میکند که او حکایتنویسِ تقریباً بااستعدادی بود که از لافونتن تقلید کردهاست. و نیز با حس همدردی خاصی از ایوان کریلوف یاد میکند، نویسندهی جوانی که فرشتهی مرگ روحش را پیش از موعد ربودهاست، کسی که در رمانهایش بهخوبی از آلکساندر دوما تقلید میکردهاست. پس از آن سیاحت، از مسکو خداحافظی میکند و به سفرش ادامه میدهد، درحالیکه از ترویکای روسی لذت میبرد، و در پایان سر از قفقاز درمیآورد، آنجا کنار قشون کازاکْ چرکاسها را به گلوله میبندد، با شمیلنامی آشنا میشود و با او سه تفنگدار میخواند.[21]
باز هم تأکید میکنیم که آنچه میگوییم از سر شوخی و اغراق نیست.
بااینحال، خودمان هم حس میکنیم که ایدههای ما ممکن است مسخرهآمیز به نظر برسند یا کاریکاتورگونه بنمایند. واقعیت هم این است که نمیتوان موضوعی را در دنیا پیدا کرد که نشود نگاهی طنز و کمیک به آن انداخت. به ما میگویند «هرچیزی را میتوان به تمسخر گرفت؛ کافی است تقریباً همان واژگان را با لحن و فرم دیگری ارائه دهید.» با این عقیده موافقیم، اما با همهی اینها، جدیترین دیدگاههای خارجیها درمورد ما را جمعآوری و مطالعه کنید. خودتان متقاعد خواهید شد که قطرهای اغراق در همهی آنچه در این مقال آوردیم تزریق نشدهاست.
دوم
اما باید به این مسئله توجه ویژه داشته باشیم که بخش قابلتوجهی از اظهارات اینچنینیِ خارجیها درمورد ما روسها در شرایط ناآرام و مناقشات اخیر بیان شدهاند، مناقشاتی که بهلطف خدا تا مدتی طولانی _اگر نگوییم برای همیشه_ در پسِ فریادهای خشمآلود جنگطلبانه خاموش شدهاند.[22] بااینحال، حتی اگر عصارهی نظرات پیشین را بررسی کنیم نیز نتیجه همان خواهد شد. منظورمان نظرات مطرحشده پیش از همهی این درگیریها و مناقشات است. این کتابها امروز نیز موجودند. میتوانید امتحان کنید.
خب، به نظر شما چه کنیم؟ آیا باید خارجیها را بابت چنین عقایدی محکوم کنیم؟ آنها را به تنفر از روسها و به حماقت متهم کنیم، یا به کوتهبینی و تفکر محدودشان بخندیم؟ توجه داشته باشید: چنین دیدگاههایی فقط یک بار یا از زبان یک نفر بیان نشدهاند. اینجا ما با اظهارنظر همهی غرب طرفیم، اظهارنظرهایی به انواع و اشکال مختلف، با خونسردی، با تنفر، با فریاد، و از زبان انسانهای حکیم یا ناجوانمرد یا انسانهای نجیب و باوجدان، در نظم و نثر، در رمانها و داستانها، در روزنامههای معروف پاریس و همین طور از پشت تریبونهای سخنرانان پرنفوذ. درنتیجه، میتوان گفت این نظر و دیدگاه تقریباً دیدگاه عمومِ آنهاست و متهمکردن همگی بهنوعی دشوار است. علاوه بر این، به آنها اتهام بزنیم که چه بشود؟ به چه جرم و گناهی؟
بی پرده بگوییم: اینجا نهتنها صحبت از جرم و گناه نیست، بلکه حتی ما این عقاید را کاملاً منطقی میدانیم. به عبارت دیگر، این دیدگاهها در واقع نتیجهی منطقیِ سلسلهوقایعی است که رخ دادهاست، گذشته از آنکه از منظر ما کاملاً نادرست است. مسئله اینجاست که خارجیها نمیتوانند ما را جور دیگری درک کنند، بااینکه بارها و بارها خطای دیدشان به آنها گوشزد شدهاست. اما مگر میشود زاویهی دید آنها را تغییر داد؟ نخست آنکه، احتمالاً فرانسویها حق اشتراک مجلهی ورِمیا (زمان)[23] را نمیخرند، حتی بااینکه خود آقای سیسرون[24] کارمند ما بود؛ البته اگر به ما بود، که ایشان را استخدام نمیکردیم. درنتیجه، کسی پاسخ ما را نخواهد خواند؛ آلمانیها و دیگران که بمانند. در ثانی، آنها واقعاً قادر به درک ما نیستند. آنها خودشان یکدیگر را هم نمیتوانند بهخوبی بفهمند.
انگلیسیها هنوز که هنوز است نمیتوانند وجاهت عقلانی وجود فرانسویها را متصور شوند. بااینکه فرانسویها با همان وجه رایج انگلیسیها با ایشان مراودهی تجاری دارند و حتی علیرغم همهی آن قراردادهای صلح و اتحاد سیاسی و تجاری که با هم بستهاند، به آنها کمیسیون هم پرداخت میکنند. التفات داشته باشید که هر دویشان اروپاییاند، اروپاییهای واقعی، مهمترین اروپاییها، نمایندهی ملل اروپایی. حالا بفرمایید آنها چطور میخواهند ما روسها را درک کنند، درحالیکه خودمان از پس درک اسرار وجودمان برنمیآییم و با زبان رمز با همدیگر حرف میزنیم؟ مگر اسلاوگرایان افراطی و غربگراها یکدیگر را به چالشهای سختی نکشیدند؟[25] مردم ما هنوز هم عا
کارای داستایوفسکی فوق العادن. اندیشه داستایوفسکی بی همتا بود. فقط کاش طرح جلد این مجموعه کپی نبود. کارای صادق هدایت قبلا با همین طرح جلد تو یه نشر دیگه چاپ شدن. حالا چون این نشر خیلی به کپی رایت قانون منده میگم