بلیت آبی
بخت آزمایی
1
همهچیز با شانس شروع میشد. بدنهایمان گویهایی بودند غلتان در گردونهی دستگاه بختآزمایی. سالهای کشدارِ نوجوانی بود، همان وقتی که دخترها رفتهرفته قد میکشند و مُدام ضعف میکنند.
وقتی رفتم درمانگاه دیدنِ دکترم، آن قسمتِ دیوار که قدهایمان را اندازه میگرفتیم، پر از نقطه شده بود، انگار مگسها آنجا تخمگذاری کرده بودند. نشانک قد من و خیلیهای دیگر آن وسط گم شده بود. خانم دکتر گفت صافتر! صافتر وایسا! و با خطکش ضربهای به زانویم زد. گفت سرت رو بگیر بالا! چی میبینی؟
چیزی نگفتم، اما فکر کردم فقط گردوخاکی که روی سقفتون نشسته، دکتر! دکتر گزارشی دربارهی بدنم نوشت. سرِ انگشتهایم را میجویدم. دکتر دورِ شستهای دردناکم پانسمانی پیچید و گفت اینقدر ناخنهات رو نجو! و چیزی نوشت که لابد از رشد و پرورش ناکافیام حکایت میکرد.
یازده سالم که شد، پدرم سگی لاغر و خاکستری برایم خرید، محض دلخوشی من. وقتی جانور نمیتوانست پابهپایم بیاید، سرش داد میکشیدم تندتر بدو! و این از سر عشق بود.
عنکبوتها زیر مهتاب، روی تارهای نقرهایشان، میان چارچوبِ پنجرهی اتاقم وول میخوردند. آن بیرون، جایی، سرنوشت انتظارم را میکشید. من و سگ با هم بهسمتش میدویدیم. خوشم میآمد سرم را لابهلای پشمهای گرم تنش پنهان کنم، هرچند به نظرم بهش حساسیت داشتم. انگار عشق تمام عمر مشغول بیمارکردنم بود.
2
زنگ تفریح، توی دستشویی، وقتی برقلب میزدیم، دخترهایی که خیلی حالیشان میشد گفتند اگه میخواهید زودتر به اون مرحله برسید، زیاد شیر بنوشید. خودشان هنوز به آنجای زندگی نرسیده بودند، ولی چیزهایی دستگیرشان شده بود. گفتند باید چربی و روغن زیاد بخوریم. بعد همهی شیرهای آب را باز کردیم و رفتیم که به کلاسهایمان برسیم.
سرِ شام، یک قاشقِ پر کره برداشتم و تهش را درآوردم. پدرم فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت. یکی دیگر خوردم و قاشق را هم لیسیدم.
روی دیوار درمانگاه، نوشته بودند مراقب باش چه آرزوهایی میکنی! لابد در طول همان یک سال، پانصد نفر آن جمله را خوانده بودند. روی صندلی پلاستیکی و نارنجیِ اتاق انتظار، نشسته بودم و پاهایم را به عقب و جلو تاب میدادم.
نیمسال تحصیلی میگذشت و دخترها یکییکی میرفتند. نه مهمانی خداحافظی میگرفتند، نه یادداشتی به جا میگذاشتند. نوبت من که شد، تقریباً هیچکس نمانده بود. توی کلاسمان، فقط من بودم و دو دختر دیگر و پسرهای همسنوسالمان. مدادهایمان را روی کاغذ فشار میدادیم، جمع و تفریق میکردیم و زیر نور گذرایِ آفتاب، درسهایمان را به خاطر میسپردیم.
چندان باور تزلزلناپذیری به مفهوم اختیار نداشتم. در چهاردهسالگی، ماههای بسیاری را در انتظار آینده گذرانده بودم. ساعتها توی حمام خانهی پدری، روی موزاییکهای فرسوده و زردرنگ، زانو به بغل میگرفتم. به خیالِ اینکه بهزورِ فکرکردن میتوانم بدنم را جلوتر بکشانم. هیچچیز به وجدم نمیآورد، جز این فکر که با هر قدم به بزرگسالی نزدیک میشوم، به افق شفاف و درخشانش. انگار باید میان لجن شنا میکردیم تا به آنجا برسیم و از دهانهی تنگی میگذشتیم که به اقیانوس میرسید. پشت دفتر مشقم، نوشته بودم این نیز بگذرد. وردی که مخفیانه در سرم تکرار میشد. آنقدر با این قضیه کنار آمده بودم که حس میکردم از همه جلو افتادهام. ولی بیشک هیچچیز نمیدانستم.
دربارهی همهی این چیزها با دکتر جِی حرف زدم؛ زن رنگپریدهی بهستوهآمدهای که صاحب آن دیوارِ نقطهگذاریشده بود. روند رشد مغزهایمان را روی نوارهایی ضبط میکرد که قفسههای بایگانیاش از آنها پر بود؛ یورش افکارِ دخترهای نوجوان بیشماری که منتظر بختآزماییشان بودند.
مدام از من میپرسید تازگیها چی تو ذهنت میگذره؟ و من هر دفعه، همان حرف همیشگی را میزدم. میگفتم هیچچیز و معمولاً هم راست میگفتم. شبها خواب عمیقی داشتم و بعد از مدرسه، تفنگ پدرم را برمیداشتم و دنبال تنِ لرزان خرگوشها راه میافتادم توی جنگل. هرچند وقتی تنها بودم، هیچوقت بهشان شلیک نمیکردم. میوههای مخروطی کاج و شعر احساساتیام میکردند و توی استخر، با دخترهای همسنوسالم شنا میکردم، هر چند دور که دکتر بهم پیشنهاد کرده بود. پیاده به خانه برمیگشتم، از جادههای فرعی خاکستری که سرسبزیِ گیاهانْ دو سویش را آراسته بود.
آن سال، روزها که جلو میرفتند، تَرَکهای دراز و مرموز قرمزی روی رانهایم نقش میبست. دکتر میگفت پوستت داره کش میآد. قدت بلند میشه. آنوقتها حرفش را باور نمیکردم. زمان بهکُندی جلو میرفت و آرزو میکردم خونریزی ماهانهام زودتر شروع شود. به پیشگاه طبیعت التماس میکردم، به علفهای خیس و به آسمان. نگارآویز مادرم، گردنبندی که قابعکسی ازش آویزان بود، توی کشوی جورابهای پدر، انتظارم را میکشید. درش قفل نبود، ولی خالی بود. مادرم را در گورستانِ خاکستریِ بیرون شهر به خاک سپرده بودند. شاید بلیتش را هم همراهش دفن کرده بودند. از کسی نپرسیده بودم.
پدرم من را برد رستوران. اولین باری بود که قاتی آدمبزرگها میشدم، ولی خوب از پسش برنیامدم. نانهای گردِ توخالی و تُردم را فوری بلعیدم، سه قرص نان. قارچهای توی پاستا به چشمم حلزونهایی غمگین آمدند و نتوانستم بخورمشان. پدر انگ دلنازکی بهم زد و کمی عصبانی شد. با هم نوشیدیم و من فقط جرعهای سر کشیدم، قدری که بطری سرخالی شود، نه بیشتر. حس کردم پُرزهای زبانم زنده شدهاند. پدرم نشانم داد چطور نوشیدنی را توی بطری بچرخانم و بهم گفت ردّی که روی شیشه ازش میماند چه معنایی دارد. گفت یه چیزیه مثل فال چای. خود من توی نوشیدنیم نگاه کردهم و آیندهم رو دیدهم، همونجا تهِ بطری لونه کرده.
وقتی نوشیدنی تمام شد، بطری خالیاش را بالا برد و مثل تلسکوپ جلو چشمش گرفت. خندید و گفت میبینی؟ ولی من ازش نپرسیدم آینده چه وَرَقی در آستین دارد.
منتظر صورتحساب که بودیم، گفت دوست داشت بلیت آبی نصیبت بشه، ولی بیشتر توضیح نداد. نمیخواستم چیزی بپرسم و کودن به نظر برسم، برای همین فقط سری تکان دادم. ساعتی بعد که زور میزدم خوابم ببرد، تازه فهمیدم پدرم داشت دربارهی مادرم حرف میزد.
پدرم جوانتر از آن بود که بابای کسی باشد. آخر هفتهها، رفقایش میآمدند خانهی ما، مینوشیدند و زیرچشمی من را میپاییدند. ورقبازی میکردند، ولی نه از آن بازیهایی که من بلد بودم. مدام ورقها را میانداختند روی میز. به نوایی موزون یک! دو!... یک! دو!... میگفتند و باز هم نوشیدنی بالا میانداختند. میان تاریکیِ سرسرا دمر دراز میکشیدم، جایی که من را نبینند ولی خودم ببینمشان. بنیادیترین چیزی که از زندگی میخواستم همین بود. دیدن و دیدهنشدن. آرزویی که در چهاردهسالگی ازش سر درنمیآوردم، ولی حالا درکش میکنم.
چند ماه بعد، توی سینما، سرانگشتهایم توی قوطی بزرگ ذرت بوداده به اینسو و آنسو میلغزید. پسری کنارم نشسته بود. دستش را حس کردم که توی تاریکی بهسمتم دراز شد، انگار شناگر باشد. آنقدر بالا و پایین رفت تا بدنم را پیدا کرد. شانهام را، قفسهی سینهام را. گذاشتم همانجا بماند، بی هیچ اعتراضی. فیلم تمام شد. دست پسر بلند شد. تا بخواهم نگاهش کنم، از آنجا رفته بود.
آن روزها، در مدرسه، دستشویی دخترها تقریباً همیشه خالی بود. دیگر هیچکس شیرها را باز نمیگذاشت.
یک روز، سگ خاکستریْ چاق و تنبلتر از همیشه شد. معلوم شد ماده بوده. دراز کشید و تولههای چشمبستهی کوچکش از درونش بیرون لغزیدند، صورتی و نالان مثل چند دانه قلب. پدرم یک کاریشان کرد. نمیدانم توی طبیعت رهایشان کرد یا خانهای جدید برایشان پیدا کرد. من ترجیح دادم دومی را باور کنم.
سالها بعد، وقتی شکمم را تماشا میکردم، به فکر آن سگ بودم. حقیقتی انکارناپذیر مثل نور چشمم را میزد: من هم تنبل میشدم و آخر سر، روی زمین دراز میکشیدم. زمینی سرد در صبحی گرفته.
تنها دختری که بهجز من در مدرسه مانده بود گفت باید لمسشون میکردی. میتونستی مادرشون بشی. اون وقت بوی بدنت رو میشناختند، فقط بوی بدن تو رو. دختری غمگین و نحیف بود با چشمهایی بیفروغ. دلم نمیخواست خودم را دمخورش بدانم، ولی خواسته یا ناخواسته آنجا بودیم، کنار هم. با اشتهای تمام ساندویچش را گاز زد. وقتی به خانه برگشتم، توی اتاقم، زیر بغلم را بو کردم. فقط میخواستم بدانم. به نظر بوی خاصی نمیداد. بویی داشت شبیه بوی بقیه. چیزی نبود که کسی باهاش اخت شود.
3
یک روز، بالأخره، سرخی براقی توی لباسزیرم دیدم. زیر دوشِ حمام، بدنم را شستم. رگههای ناآشنای خون روی پاهایم سرازیر بودند. لختهای خون تیره از بدنم بیرون افتاد. با خونسردی فکر کردم شاید بمیرم. ولی بههرحال پیراهنی را که تمامِ آن سال روی درِ اتاقم آویزان بود پوشیدم. پارچهاش ساتن صورتی بود، حاشیه و دور یقهاش را گُلهایی سفید میآراست و زیرپوشش که تا زانوهایم میرسید پوستم را میآزرد. بوی نا میداد، بوی شیرینِ انباشتهشدن عطری ارزانقیمت که هر روز از سر وظیفهشناسی روی بدنم میپاشیدم. رفتم و جلو پدرم چرخی زدم. فوری نگارآویز را آورد و بهم داد. ولی گفت فعلاً ننداز گردنت.
به همین مناسبت تاکسی گرفتیم، هرچند راه هم دور بود. حومهی شهر را پشت سر گذاشتیم، خانههایی را که مثل خانهی خودمان چوبی بودند. از میان تنِ برافراشتهی نزدیکترین شهر، به راهمان ادامه دادیم. رانندهی تاکسی یک قوطی بستنیِ خالی داشت که پرِ از شکلاتهای فویلپیچ قلبیشکل بود. گفت دو تا بردارید! کلی اصرار کرد و بعد قوطی را گذاشت سر جایش، زیر صندلی راننده.
به پدرم گفت دختر قشنگیه. و پدرم لبخندی زدهونزده جواب داد حواست به جاده باشه! و بعد، تا آخر مسیر، هر دو ساکت ماندند. مغز شکلاتها مزهی گیلاس رسیده میداد. هر دو تکهی فویل را چند تا زدم، بهشکل مربعی کوچک درآوردم و توی شکاف بین صندلی خودم و درِ تاکسی فروکردم.
ایستگاه بختآزمایی خیلی شبیه درمانگاه بود، ساختمانی دوطبقه با نمای آجری رنگورورفته و سقفی مسطح. مأموری جلو درش سیگار میکشید. تاکسی که ایستاد، مأمور ما را دید و فوری، سیگارش را پرت کرد زمین. به من گفت تبریک میگم. و به داخل ساختمان راهنماییمان کرد، جایی که بقیه هم منتظر ایستاده بودند.
کفپوش ساختمان از جنس چوب و زیادی جلاخورده بود. پاهای بیشماری آن را بالا و پایین کرده بودند. راهرو غرق نور بود، نور همهی آن چراغهای سقفی و یک چراغ رومیزی. پشت میز مردی با لباسهای تیره نشسته بود. روی یک صندلی پلاستیکی نارنجی، پا روی هم انداخته بود و ما را تماشا میکرد. ممکن بود دکتر باشد، ولی نه روپوش سفیدی پوشیده بود، نه دستکشهای پلاستیکی سفید به دست داشت. چهار دختر دیگر هم بهردیف روی نیمکتی چوبی نشسته بودند، پیراهن به تن داشتند و گُلهایی واقعی و مصنوعی به سینهشان سنجاق شده بود. از مدرسهی ما که نبودند. پیراهن یکیشان مخملی بود، مال دو تای دیگر ابریشم توری و یکی دیگر هم مثل من ساتن پوشیده بود. احساس کردم از دختر ساتنپوش خوشم میآید. از یک گونه بودیم.
بهصف شده و منتظر بیرونکشیدن بلیتمان از دستگاه بودیم، همانطور که آدم پشت پیشخان قصابی میایستد تا شمارهاش را دریافت کند. موسیقیِ محبوب آن سال از بلندگوهای سقف پخش میشد. جاذبهی زمین بَسِمان بود. همانقدر تشریفات کافی بود. بههرحال چیز خیلی مهمی هم نبود.
اول، اسم من را صدا زدند. وقتی طول اتاق را میپیمودم، همه تماشایم میکردند. بهسمت دستگاه رفتم که توی جعبهاش قرار داشت. دستم را گذاشتم تویش. نگران بودم، ولی آماده برای تصمیمی که زندگیام را شکل میداد. چشمهایم را بستم و به پدرم فکر کردم که بطری نوشیدنی را جلو چشمش گرفته بود. ماشین در سکوت کارت ضخیمی بیرون انداخت، درست توی دستم. رنگش آبی بود، لاجوردی پررنگ. دکتر احتمالی، همانی که کتوشلوار تیرهای به تن داشت، گفت تبریک میگم.
بقیهی دخترها بعد از من آمدند؛ هرکدام بلیتشان را بهنوبت از دستگاه میگرفتند. آخر سر که دستگاه آخرین کارت را بیرون داد، مرد هیجانزده گفت تقریباً یه دست کامل داشتیم! جمع شدیم و بلیتهایمان را به هم نشان دادیم. همهشان آبی بودند، بهجز یکی که سفید بود. دکتر و مأموری دیگر دختری را که بلیت سفید گرفته بود به اتاق جداگانهای بردند. اتاق شمارهی 97. هر سهشان را تماشا کردیم که قدمزنان از درگاهی تاریک گذشتند و پشت سرشان در را بستند. کمی بعد، دکتر برگشت. دستهایش را دو بار به هم زد و با مهربانی نفرتانگیزی گفت شما جون سالم به در بردید.
مأموری که قبلاً جلو در دیده بودیم، پشت میزتحریر نتیجهی بختآزمایی را مینوشت که به خانهها بفرستد و به درمانگاهها و به جاهای دور و مهمی که ما چیزی ازشان نمیدانستیم. یکییکی به اتاق دیگری صدایمان کردند، اتاقی مجزا از اتاق دختری که بلیت سفید نصیبش شده بود. من روی تختی شیبدار خوابیدم؛ تختی پوشیده از زیراندازی یکبارمصرف و زبر. دکترِ آنجا زن بود و یک جورهایی مایهی دلگرمی آدم. روپوش سفید آشنای پزشکها را به تن داشت و ازم خواست زانوهایم را خم کنم. چیزی را با فشار درونم جا داد. این کارش دردی تندوتیز داشت که شبیه عنکبوتی تیز و فرز در بدنم دوید و پخش شد. پرسیدم این چی بود؟ و زن گفت وقتی برسی اونجایی که داری میری، دکترت همهچی رو برات توضیح میده. گفت وقتی، نگفت اگر. و من ازش ممنون بودم. پشت سرم، روی زیراندازِ بهداشتی، لکهی سرخ خونین بزرگی به جا گذاشته بودم.
دستشوییِ ساختمان بختآزمایی از نوری زرد سرشار بود و رگهای گردنِ باریکم میان روشناییاش خودنمایی میکردند. جوجهای پرَکنده بودم که ناشیانه خط چشمی روی پلکش کشیده بود، ولی دیگر نگارآویز را به گردنم آویخته بودم. آینهای بلند کمی بالاتر از روشویی بر دیوار بود. یک صندلی حصیری گوشهی اتاق بود و دو توالت مجزا با درهای گلبهی به چشم میخورد. از توی آینه، دخترهای دیگر را دید زدم که به دیوار تکیه داده بودند. روی پاشنهی پا تاب میخوردند و سقف را تماشا میکردند. دختر بلیتسفید که وارد دستشویی شد، نگاه همه بهسمت او چرخید و بعد، دوباره به سقف دوخته شد. گوشهی روشویی به دستهای گُلِ خشک آراسته بود؛ بُریدهای از طبیعت بهشکل میخکهای صورتی. صدای موسیقی آنجا هم به گوش میرسید، لابد از بلندگوییهایی روی سقف یا زیر روشویی.
اولش مدام به دختر بلیتسفید نگاه میکردم. همانی بود که مثل من ساتن به تن داشت، هرچند پیراهن او آبی کمرنگ بود و لبهی دامنش، آن قسمتی که روی زمین کشیده میشد، کثیف شده بود. چشمهایش سرخ بود. دلم میخواست دستش را بگیرم و با هم فرار کنیم جایی، به درختزاری که زنگ تفریحها با بقیهی دخترها میرفتیم و لابهلای درختها سیگار میکشیدیم، پشتِ حصار سیمخاردار شکسته، دور از چشم معلمها. میخواستم، اما لمسش هم نکردم. بهزور نگاهم را ازش گرفتم.
توی اتاقک دستشویی، مدتی را به خواندن اسمها و تاریخهای خراشیده روی در گذراندم. با سنجاققفلی، همانی که گُل صدتومانی مصنوعیام را به سینهام وصل کرده بود، روی در اسمم را کَندم: کایلا ، بلیتآبی. صورتکی خندان زیرش کشیدم و تاریخِ آن روز را نوشتم. نفسی از سرِ آسودگی خاطر سینهام را انباشته بود، راحت و طبیعی، بهآسانیِ تکاندادن سرانگشت. هیچوقت صاحب بچه نمیشدم و خوشحال بودم. من خودم تا همان چند وقت پیش بچه بودم. نمیخواستم هیچ موجود کوچک دیگری آن روزها را از سر بگذراند.
با بقیهی دخترها برگشتیم به اتاق بختآزمایی، جایی که پدر و مادرهایمان بهصف منتظرمان بودند. روی میز آنجا قوریهای چای و قهوه، بشقابهایی چینی پر از بیسکویت و ساندویچهای نازک و پاکتهای دستمالکاغذی به چشم میخورد. دکتری که به همهچیز نظارت میکرد جلو پدر و مادرها ایستاده بود. جوری نگاهمان کرد که انگار میان حرفش پریدهایم. شاید هم واقعاً پریده بودیم. مادرها لبخند میزدند و پدرها عبوس به نظر میرسیدند.
مأموری به هرکداممان یک بطری آب، یک قطبنما و ساندویچی از روی میز داد، پیچیده لای یک دستمال. محتویات نان ساندویچی به انتخاب ما نبود. بطریای که به دختر بلیتسفید دادند، توجهم را جلب کرد، چون از مال ما بزرگتر بود. بهعلاوه، دو ساندویچ نصیبش شد. بلافاصله راهمان داشت از هم جدا میشد. وقتی برای تلفکردن نداشتیم.
دکتر بهمان گفت بِرید. برید هر جا دوست دارید. راه بیفتید سمتش. هر جایی غیر از اینجا. تبریک میگم.
چشمم به چشم پدرم افتاد. قبلاً شهری را انتخاب کرده بودم. پدرم مستقیم توی چشمهایم نگاه کرد و سرش را بهنشانهی تأیید تکان داد.
رفتیم بیرون و به هوای سرد شبانه پا گذاشتیم. بزرگترها داخل ماندند، چون میخواستند قهوهای بنوشند، خستگی درکنند و چیزهایی از دکتر بپرسند. شاید باز هم پدر و مادرمان را میدیدیم، شاید هم نه. همینکه پا گذاشتیم بیرون، بعضی دخترها سر جایشان ایستادند. نمیدانستند کجا بروند. مثل برهآهوهای نوزاد و سردرگمی بودند که موقع گرگومیش در حاشیهی جنگل میدیدم. دختر بلیتسفید ولی یکراست وارد جنگل شد. نور چراغقوههایمان روی پیراهن ساتنش میرقصید تا آنکه کاملاً درون تاریکی ناپدید شد. چندان فرقی با هم نداشتیم.
قطبنما را گذاشتم کف دستم. شمال یا جنوب، شرق یا غرب. عقربهاش سوسویی زد، بازتابی از مهتاب که بر روکش شیشهایاش میتابید. میدانستم که از پسش برمیآیم؛ میتوانستم ثابت کنم من چیزی فراتر از سرانگشتانِ جویده و بوی نای حمام و پسرهای درون تاریکی هستم، همانها که کورمال پیِ چیزی میگشتند که خودم دوست داشتم تقدیمشان کنم، ولی بهرهی چندانی ازش نبرده بودم. زندگیام آن بیرون بود، جایی پیشِ رویم. آن لحظه که دیگر قالبش انتخاب شده بود، باید بهسمتش میدویدم.
وقتی امتداد تاریک جاده را در پیش گرفتم، چند تا از دخترها دنبالم راه افتادند. صدای قدمهایشان را پشت سرم میشنیدم، ولی دوست نداشتم بیش از آن نزدیکم شوند. یکی از دخترها گریه میکرد و مادرش را صدا میزد، ولی مادرش نمیآمد. هیچکس نمیآمد.