کابل ۱۴۰۰

کابل ۱۴۰۰

نویسنده: 
تقی اخلاقی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 212
قیمت: ۱۸۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۶۲,۰۰۰تومان
شابک: 9786225696471

روایتی دستاول از روزهای سقوط کابل در اسد (مرداد) ۱۴۰۰، روایتی از درون یک نهاد کمکرسان آلمانی در کابل با کارمندان افغان و مدیران غربیاش؛ قصهی مهدی، صفاکاری (نظافتچی) که در خانهاش کلکسیونی از اعضای بدنهای منفجرشده دارد، قطعههایی که از خیابانهای دشت برچی به غنیمت برده، و میخواهد آنچه را که در تمام این روزها دیده بنویسد.

تقی اخلاقی، نویسندهی افغانستانیِ حالا ساکنِ برلین، در  کابل ۱۴۰۰ زندهترین تصویر پیش از سقوط را از مردمان کابل پیش روی خوانندهاش گذاشته است.

دسته‌بندی داستان رمان فارسی

ویدئوها

مقالات وبلاگ

کاش طالب بیایه

کاش طالب بیایه

پیمان حقیقت‌طلب / وب‌سایت دیاران: با احتمال خیلی بالایی تصویر نمادین سقوط کابل در سال ۱۴۰۰ (مردمانی آویخته به هواپیمایی تا بیخ پر از سرنشین)، یکی از تصاویر ماندگار قرن بیست‌ویکم خواهد بود. تصویری که با خود ناگفته‌های بسیاری از رنج بشریت را ثبت کرده است. برای بسیاری از مردمان جهان تسلط دوباره‌ی طالبان بر افغانستان آن هم تقریبا بیست سال پس از حمله‌ی همه‌جانبه‌ی آمریکا و نیروهای هم‌پیمانش برای از بین بردن طالبان یک اتفاق عجیب بود. اما تقی اخلاقی در رمان ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

کابل ۱۴۰۰

یک

همکاران زیادی از کانتینرهای تنگشان بیرون آمدهاند و از آفتاب زمستانی لذت میبرند. شاید سهچهارصد نفر یا بیشتر. غذایشان را خوردهاند و، پیالههای چای به دست، در گروههای چندنفری گرم صحبتاند. از این بالا که نگاهشان کنی، به یک مشت زندانی میمانند که از ساعت تفریحشان لذت میبرند. ظاهراً هیچ شکایتی از کار میان این دیوارهای بلند و سیمهای خاردار ندارند. میخندند و بیخیال در دنیای خودشان غوطه میخورند. برعکس آنها، همکاران خارجی وقتی به کابل میآیند، دقیقاً این حس در زندان بودن را تجربه میکنند. یک بار از زبان یکیشان شنیدم که میگفت کار در این شرایط نفسش را بند میاندازد و حس خفگی به او میدهد و برای جبران این آسیبهای روحی، به یک رخصتی چندهفتهای در سواحل فرانسه نیاز دارد. همکاران پوستکلفت داخلی اما همین که درآمدی دارند و میتوانند برای چند ساعتی در امنیت کار کنند، راضی و سپاسگزارند. صبح زود مقابل آن دروازهی فولادی بزرگ صف میکشند و بهنوبت داخل میآیند. نگهبانان همه را کاملاً میشناسند، اما فقط پس از دیدن کارتْ اجازهی گذر از دروازهی دوم را میدهند، جایی که همکاران باید محتویات جیبهایشان را همراه کمربند و ساعت و موبایل درون اسکنر امنیتی بگذارند. کارمندان داخلی، خوشحال و خندان، طوری که انگار به میدان هوایی آمدهاند و به سواحل فرانسه پرواز دارند، تمام آداب را موبهمو اجرا میکنند تا اینکه بالأخره از دروازهی سوم هم میگذرند و سهنفر سهنفر درون کانتینرهای بیستفوتی میخزند و تا غروب به مانیتورهایشان خیره میشوند. فقط سر ظهر است که یک ساعت بیرون میآیند، غذا میخورند، گپ میزنند و نماز میخوانند. و این چرخه پنج روز هفته، جز روزهای جمعه و شنبه، همینطور تکرار میشود. البته من و سه صفاکارِ دیگر مجبوریم روزهای شنبه هم کار کنیم تا دفتر برای تمام هفته آماده باشد. تشنابها را میشوییم، دهلیزها را جارو میزنیم، شیشهها را برق میاندازیم، وسایل یا کاغذها را منتقل میکنیم یا مثل همینحالا با پارو میافتیم به جان برفهای روی پشتبام. اگر برفها را زود پاک نکنیم، روی هم انبار میشوند، لایهی ضخیمی میسازند و در طول شب یخ میزنند. آن وقت دیگر از پارو کاری ساخته نیست و باید دستبهدامن بیل و کلنگ شد، که آن هم امکان ندارد، چون سروصدای گوشخراشی دارد و میتواند به سقف فلزی آسیب بزند.

دانههای ریز برف، پس از وقفهای چندساعته، دوباره شروع به پایین آمدن میکنند و روی بامی که تقریباً پاککاریاش را تمام کردهام مینشینند. به کمرم استراحت میدهم و بینیام را فین میکنم. گروههای چندنفرهی همکاران بهتدریج در هم ادغام میشوند و گروههای بزرگتری را میسازند. برخیها بلندتر و پرحرارتتر از بقیه صحبت میکنند. مثل اینکه امروز موضوعی جدی برای بحث پیدا کردهاند.

«افغانستان یک کشور اسلامی است. ما حق داریم یک نمازخانه داشته باشیم...»

وقتی میبینم در میان اینهمه مشکل مدتهاست چسبیدهاند به ساختن یک نمازخانه یا مسجد در دفتر، واقعاً ناامید میشوم. به نظرم حتی خجالتآور است. ماجرا از پارسال شروع شد، زمانی که در دفتر انتخابات داشتیم و یکی از کاندیداها به نام احمدزَی، برای جلب توجه و کسب رأی، این موضوع را مطرح کرد. تا آن زمان به فکر هیچکس نرسیده بود که در دفتر جایی برای نماز نیاز است. ظهر که ملا اذان میداد، همکارانِ نمازخوان میرفتند و وضو میگرفتند و در همان اتاقهایشان نماز میخواندند. گذشته از آن، در شرایطی که نیمی از کارمندان اصلاً مقید به نماز نیستند، ساختن نمازخانه نمیتوانست دغدغهای همگانی باشد. از من میپرسیدند، میگفتم بهتر است فکری به حال نوسازی توالتها و بهبود سیستم لولهکشیشان بشود که هر شب یخ میزنند و ما هر روز صبح زود مجبوریم بازشان کنیم. بههرحال احمدزی، با شعارهای آتشین و وعده برای حل مشکلی که خودش با خلاقیت فراوان کشف کرده بود، موفق شد بهاندازهی کافی رأی ببرد و یکی از چهار نمایندهی کارمندان داخلی شود. به این نمایندگی به انگلیسی Representation of Afghan Personnel یا بهاختصار RAP گفته میشد. از آن وقت تا حالا، بدون اینکه نتیجهای داشته باشد، هر از گاهی دوباره این موضوع را میاندازد سر زبانها.

استدلال مدیران خارجی دفتر این بود که ما یک نهاد مددرسان آلمانی هستیم و نمیتوانیم پول مالیاتدهندگانمان را برای مقاصد مذهبی مصرف کنیم. اما دریغ از گوش شنوا! احمدزی هر وقت که میخواست آلمانیها را زیر فشار بگذارد و از آنها باج بگیرد، همه را جمع میکرد که: «مسلمانیت و افغانیت ما مهم است و خارجیها باید به فرهنگ ما احترام بگذارند.» و از این حرفها.

یک بار خودم شخصاً شاهد جلسهشان بودم و دقیقاً دیدم که احمدزی چطور این کار را کرد. آبمیوه و چای و بیسکویت را با کُندی تمام در گوشهی سالن چیدم و تا میتوانستم شنیدم. چهار نمایندهی کارمندان داخلی، که دو زن و دو مرد بودند، یک طرف میز نشسته بودند و مشکلات و نگرانیهای کارمندان افغان را بهترتیب اولویت برای سه زن و دو مرد آلمانیِ آنطرف میز شرح میدادند. نخستین مشکل، البته، نداشتن نمازخانه بود. احمدزی اول صحبت کرد و توضیح داد چطور از طرف همکاران زیر فشار روزافزون است برای ساختن نمازخانه. وقتی آقای توماس، رئیس عمومی، پرسید چرا هر کس در اتاقش نماز نمیخواند، احمدزی تقریباً برافروخته شد و نتوانست لبخند ساختگی همیشگی را روی صورتش نگه دارد: «رئیس صاحب، در فرهنگ اسلامی نمازخواندن در جماعت بسیار ثواب دارد. ما هر روز پنج بار نماز میخوانیم که دو وقتش در طول روشنایی روز است. محرومکردن کارمندان از عبادت باعث ناراحتی و بیاحترامی...»

به اینجا که رسید، آقای توماس پرید وسط حرفهایش و تأکید که: «ما هیچکس را از عبادت منع نمیکنیم. کارمندان میتوانند هر طور دلشان میخواهد نماز بخوانند، اما پول مالیاتدهندگان آلمانی را نمیتوانیم برای ساختن عبادتگاه اسلامی هزینه کنیم. لطفاً درک کنید! فکر میکنم دفعهی پیش این را کاملاً واضح گفتم.»

فضای جلسه بهوضوح نامطبوع شد. تا چند ثانیه کسی جرئت نکرد حرف بزند، تا اینکه آقای توماس صحبتهایش را پی گرفت: «نمیتوانیم پولی هزینه کنیم، حتی یک سِنت، اما اگر بشود بدون پول کاری کرد، مثلاً اضافهکردن چند دقیقه بیشتر به وقفهی چاشت، من مخالفتی ندارم.»

بعد عینکش را از چشمش برداشت و از احمدزی خواست پیشنهادی عملی مطرح کند. پاسخ فیالبداههی او همه را غافلگیر کرد: «رئیس صاحب، کارمندان افغان انسانهای بسیار متعهدی هستند و راضی به طولانیکردن وقفه نیستند. معذوریت شما را همهی ما درک میکنیم. اگر مشکلی ندارید، حداقل در حویلی دفتر یکی از همکاران اذان بدهد، طوری که بقیه بشنوند. چطور است؟ نظرتان چیست؟ هزینهای هم ندارد.»

و اینطور شد که از آن روز به بعد قاری شفیع روزی دو بار وسط حویلی میایستاد و دستش را بیخ گوشش میگرفت و با صدایی هر چه بلندتر اذان میداد، که البته کارش تا امروز ادامه دارد. دارودستهی احمدزی این را با افتخار بهعنوان یک دستاورد بزرگ مطرح میکنند و میگویند بلندکردن ندای اسلام در یک دفتر غربی کار کمی نیست. بقیه، حتی آنهایی که نماز نمیخوانند، از این ابتکار قدردانی میکنند و به نبوغ احمدزی آفرینها میگویند.

آخر جلسه، وقتی ترموزهای آبِ جوش را بردم، دیدم که فضا دوباره دوستانه شده و احمدزی در یک گوشه با آقای توماس خندهکنان پُسپُس میکند. گوشهایم را تیز کردم و دو کلمهی کلیدی را تشخیص دادم: «ترینینگ... برلین...»

کارکردن در رَپ و نمایندگی از کارمندان افغان رسماً فایدهای مادی نداشت. یعنی یکی از آن چهار نفر شدن خودبهخود منجر به اضافهمعاش یا هرگونه پرداخت بیشتر نمیشد، درحالیکه در مقابل، یکعالم جنجال و مسئولیت اضافه به بار میآورد. لازم بود که فرد نماینده ساعتها را صرف گفتوگو با کارمندان یا ایمیل نوشتن یا شرکت در جلسات مختلف کند؛ بااینحال، خیلیها برای آن سر و دست میشکستند. دلیلش همین چند دقیقه گفتوگوی دوستانه بعد از جلسات ماهانه بود، جایی که میشد به آقای توماس و دیگر آلمانیها نزدیک شد و تقاضاهایی مثل ارتقای شغلی یا رفتن به یک دورهی آموزشی در خارج از کشور را مطرح کرد. بسیاری از افغانها نمایندگی را یک میانبر در صعود به مدارج بالاتر میدانستند و البته طی سالها عملاً هم این موضوع ثابت شده بود. خارجیها میکوشیدند با نمایندگان مهربان باشند، احتمالاً برای اینکه در جلسات بتوانند راحتتر صحبت کنند یا در صورت لزوم عصبانی شوند و بیهیچ هراسی سرشان داد بزنند.

حالا هم احمدزی دوباره معرکهای را آن پایین برپا کرده و در این سرما و برف سخنرانی راه انداخته است. کاغذی را از جیبش بیرون میآورد و از همه میخواهد آن را امضا کنند.

مدتی است که همکاران آلمانیمان کابل را ترک کردهاند و افغانها را از راه دور با ایمیل و اسکایپ کنترل میکنند، اما این تجمعهای سر ظهر را نمیتوانند ببینند. وقتی هیچ خارجیای در دفتر نیست، همهچیز بهطور محسوسی تغییر میکند. همه بیشتر چای مینوشند، وقت بیشتری را در دستشویی میگذرانند، بلندتر گپ میزنند، شلختهتر لباس میپوشند، بیشتر میان دفترها رفتوآمد میکنند و بیشتر به هم فحش میدهند. انگار همه آهستهآهسته از لاکشان بیرون میآیند و خودِ واقعیشان را نشان میدهند، که گاهی وقتها واقعاً ترسناک میشود. میترسم یک روز بیایم دفتر و جنازهی چند نفر را در پارکینگ یا دهلیزهای تنگ پیدا کنم. حتی یک بار خوابش را دیدم. قاری شفیع داشت اذان میداد و من بهتنهایی جنازهی یکی از همکاران زن را از زینهها میآوردم پایین. نیمتنهی پایینش غرق خون تازه بود و خصوصاً کفشهایش از خون پر شده بودند، آنقدر که ترجیح دادم بهشان دست نزنم. خیلی میخواستم کفشهایش را دربیاورم، اما این کار را نکردم. با نگاه طلبکارانهای به قاری اشاره کردم که یعنی بیا و کمک کن، اما او با شدت بیشتری فریاد زد که: «حی علی خیر العمل!»

فردای همان روز، قاری شفیع بهجای دو بار سه بار اذان داد. اذان بیوقتش بهخاطر زلزلهای بود که ساعت ده صبح شد. البته زلزله چیز عجیبی نبود و ما هر سال چهارپنج تایش را در کابل داریم، اما اینیکی چون همه در کانتینرها مشغول کار بودند بیشتر از بقیه حس شد. همه وحشتزده از دفترها بیرون ریختند و به ردیف کانتینرهایی مینگریستند که روی هم چیده شده بودند و همچنان میلرزیدند و غژغژ میکردند. همانجا بود که قاری شفیع، با چشمانی پراشک، یکی از خالصانهترین اذانهایش را ادا کرد و افزود که در این زندگی کوتاه نباید از نماز غافل شد. سپس دوباره موضوع نمازخانه داغ شد و دو ماه بعدش اعضای رَپ یک سفر یکهفتهای رسمی به استانبول رفتند.

حالا دیگر نمایندگان هم راضی به ساختن آن نمازخانه و از دست دادن گاو شیریشان نیستند. ترجیح میدهند تا یک جایی پیش بروند، صد تا ایمیل و امضا جمع کنند، در جلسه با آلمانیها کمی جدی و ناراحت به نظر برسند، و در نهایت چند دقیقه با آقای توماس خلوت دوستانه داشته باشند.

جای شکرش باقی است که خارجیها فردا برمیگردند و همه دوباره باادب و محترم و سختکوش میشوند و در نقشهای مثبتشان فرومیروند، وگرنه تحمل این وضعیت واقعاً دشوار میشد. وقتی خارجیها نباشند، خصوصاً شرایط برای من و صفاکاران دیگر سخت میشود. همکاران بهطور روزافزونی با ما بداخلاقتر و خشنتر رفتار میکنند و آشکارا همدلی کمتری نشان میدهند. از ما میخواهند از بیرون برایشان نوشیدنی و بیسکویت بخریم، پیالههایشان را بشوییم و ساعات بیشتری کار کنیم. هرچند ما یک رئیس مشخص داریم که وظیفهی هماهنگی کارهای روزانهی ما به عهدهی اوست، اما عملاً هر کسی میتواند به ما دستور بدهد. اگر بگوییم نمیتوانیم یا نمیشود، یک زنگ به مِستِر شریفی میزنند و او هم هیچوقت به کسی نه نمیگوید. اسم رئیس ما شریفی است، اما اصرار دارد که او را «مستر شریفی» خطاب کنیم. سر این موضوع با هیچکس شوخی ندارد. ما هم مطابق میلش صدایش میکنیم. وقتی خارجیها در کابلاند، مستر شریفی من را به نام صدا میکند. میگوید: «مهدی، بیا اینجا» یا «برو آن کار را بکن»؛ اما وقتی خارجیها نیستند، میگوید: «او بینی پُچُق!» یا «او هزاره!»

بعضی وقتها آرزو میکنم کاش میتوانستم بخشی از مشاهداتم را برای خارجیها تعریف کنم و بگویم چه بازیای در این دفتر جریان دارد. میخواستم بروم و آقای توماس یا خانم آنیا را که زن بسیار مهربانی است با روی دیگر همهچیز آشنا کنم و برایشان ساعتها از مشاهداتم بگویم. خوب، یکی از فایدههای صفاکاری همین است که میتوان نامرئی بود، به همهجا سر زد، نجواها را شنید و از رازها باخبر شد. اما واقعاً چطور میتوانم این کار را کنم وقتی خود من هم سالهاست مثل بقیه نقش بازی میکنم و رازهایم را میان رازهای دیگران پنهان کردهام، طوری که هیچکس مهدیِ واقعی را نمیشناسد؟ مطمئنم بهمحض اینکه به انگلیسی صحبت کنم، آقای توماس و خانم آنیا شگفتزده یا حتی وحشتزده خواهند شد، چراکه اینهمه سال خودم را به بیسوادی زدهام. فقط گاهی که آنها میان خودشان آلمانی صحبت میکنند متوجه حرفهایشان نمیشوم؛ اما از آنجا که زبان رسمی دفتر انگلیسی است، بیشتر گفتوگوها و بحثها را بیآنکه هیچکس بداند دنبال میکنم.

این ماسک روی صورتم هر روز سنگینتر میشود و مرا به هوس برداشتنش میاندازد. مدتهاست که در مقابل این وسوسه مقاومت کردهام، اما اکنون دیگر توانم فرسوده شده است. اگر نمیتوانم با کسی صحبت کنم، حداقل میتوانم بنویسم. و نوشتن کاری است که در آن مهارت دارم. همانطورکه قول دادهام، این بار همهچیز را مینویسم. هیچچیز را ناگفته باقی نخواهم گذاشت، حتی چیزهایی که شاید روزی علیه خودم استفاده شوند. قول میدهم. کمی صبر کن. صبر کلید همهچیز است.

دو

من و کاکاوحید نخستین کسانی هستیم که به دفتر میرسیم. هر روز ساعت شش صبح در دفتر حاضریم، نیم ساعت زودتر از دو همکار دیگرمان، حلیمه و شفیقه. در سکوت، یونیفرمهای خاکستریمان را میپوشیم و کارتهای هویتمان را دور گردنمان میاندازیم. بعد در دستشویی عمومی مردانه جاروها و صافیها و پاسپاسهایمان را آب میکشیم. کاکاوحید میگوید: «خوب شد دیروز زود رفتی. خیلی گپ خراب شد. احمدزی و مستر شریفی مثل سگ به جان هم افتاده بودند.»

_ مهم نیست. امروز که آقای توماس بیاید، کل چیز جور میشود.

که همینطور هم میشود. احمدزی و مستر شریفی گاهگداری سر موضوعهای خرد و ریز با هم دستبهیخن میشوند، اما فقط وقتهایی که خارجیها نیستند. پسانتر، وقتی آقای توماس از موتر زرهی لندکروزرش پیاده میشود، هر دویشان چون دو دوست، لبخندزنان و با گامهایی هماهنگ، به استقبالش میروند.

مستر شریفی خیلی دلش میخواست یکی از اعضای رَپ باشد و چند سال پیش خودش را نامزد هم کرد، اما رأی نیاورد. برای کسب حمایت کارمندان، هر کاری کرد و وقتی مطمئن شد تقریباً شانسی ندارد، تمرکزش را گذاشت روی شکافهای قومی. میگفت اگر به من رأی ندهید، قوممان حذف میشود و باید با نفوذ اقوام دیگر
در دفتر مقابله کرد. این
کارش باعث واکنش بقیه و قومی شدن تمام انتخابات شد و در نتیجه همان شانس اندکش هم از دست رفت. جزئیاتش را درست به یاد نمیآورم، اما از آن زمان به بعد زودرنج و عصبی شد و حالا گاهی خیلی زود عصبانی میشود.

کاکاوحید امروز ریشهای جوگندمیاش را کوتاه کرده و مسواک زده است. وقتی صورتش را میشوید و دندانهای کجومعوجش را در آیینه بررسی میکند، انگار خمیدگی پشتش بیشتر میشود. لثههایش بهطور برگشتناپذیری خراب شده و عقب نشستهاند، اما او عین خیالش هم نیست. تنها چیزی که نگرانش میکند چروکهای گردن نازکش است. میگوید: «همین گردن که یک بار دَبَل میشد، دیگر هیچ غمی نداشتم.» لبخند میزند. منتظر است بپرسم گردن دبل را چه میکنی کاکاوحید، و او بگوید که یگان دختر شانزدهساله را میگرفتم.

_ میگیری بهخیر، دختر شانزدهساله هم میگیری. تشویش نکن.

درحالیکه هر دویمان خوب میدانیم با این معاش ماهانه و شش اولاد و یک زن مریض در خانه هیچوقت نه گردنش دبل میشود و نه پساندازی برای گرفتن زن دوم پیدا میکند. مشکلش این است که خودش را با همکارانِ دوزنه و سهزنه مقایسه میکند. به این گمان میافتد که چون با آنها در یک دفتر کار میکند و همراهشان بگو و بخندی دارد، میتواند مثل آنها باشد. اما آنها کجا و کاکاوحید بیچاره کجا!

وقتی تیم چهارنفرهمان تکمیل شد، مستر شریفی از ما خواست کارهای روزمره را میانمان تقسیم کنیم و نتیجهاش را به او بگوییم. لیست کارها را داشتیم و دقیقاً میدانستیم باید چه کنیم. مشکل این بود که همه میخواستند در آشپزخانه باشند، بیشتر از همه هم کاکاوحید، بهخاطر گردنش. اما در نهایت رضایت داد که حلیمه و شفیقه که هر دویشان بیوهزناند و مردی در زندگیشان ندارند، در آشپزخانه مشترکاً زیردست آشپز به پختن و ظرف شستن مشغول شوند و در کنارش هفتهای دو بار پنجرهها را پاک کنند. وقتی حلیمه و شفیقه خوشوخندان بهسوی آشپزخانه رفتند، کاکاوحید ابروهایش را در هم کشید و با لحنی خیلی جدی گفت: «تشنابها از خودم است. فهمیدی؟ هیچ گپی را هم نمیشنوم.»

و اینطور شد که جارو و خالیکردن سطلهای زباله به من افتاد. البته هنوز هم خیلی کارها را با هم انجام میدهیم، مثل جابهجاکردن وسایل از یک اتاق به اتاق دیگر یا آمادهکردن سالن جلسه یا بردن چای و قهوه برای خارجیها. اما بیشتر وقتها سرمان به کار خودمان گرم است. یک بار به مستر شریفی گفتیم که کارمان زیاد است و باید حداقل یک نفر دیگر را استخدام کند. در پاسخ، ابروهای پرپشتش را بالا و پایین کرد و گوشهایش را خارید و در نهایت گفت دربارهاش فکر میکند، که یعنی نمیشود و امکان ندارد.

حلیمه و شفیقه زودتر از ما، با خریطههایی از غذاهای باقیمانده از ظهر، دفتر را ترک میکنند. پشت سرشان من میروم و دیرتر از همه کاکاوحید است که حدود ساعت شش خانه میرود. یعنی از شش صبح تا شش بعدازظهر، دوازده ساعت تمام در دستشوییها جان میکند، آنقدر که گاهی اوقات بیشازحد بوی مدفوع میگیرد و من او را بهشکل مدفوع بزرگی که از یک باسن بزرگ افتاده و دستوپا درآورده است و برای خودش میگردد تصور میکنم. دیروز که همراهش خداحافظی کردم، در دستشویی زنانه بود. اولش مطمئن نبودم که در دستشویی باشد، چون هنوز چند دقیقه به پنج مانده بود؛ اما وقتی صدای شلپشلپ بیوقفهی آب را شنیدم، مطمئنم شدم خودش است که به جان توالتها افتاده. آهسته درِ دستشویی را باز کردم. کاکاوحید را دیدم که پشتبهدر قوطیهای مایع دستشویی را باز کرده است. شیطنتم شکفت و فریاد زدم که: «چه میکنی؟»

بیچاره از وحشت نزدیک بود بیفتد زمین. سریع به عقب برگشت و بعد یک لحظه حیران ماند که اول شیر آب را ببندد یا مایع دستشویی را زمین بگذارد. در همین حال، پایش لغزید و بهزحمت تعادلش را حفظ کرد. از بس ترسیده بود، فرصت نکرد درست ببیند چه کسی فریاد زده است. خیلی زود گفتم: «منم، نترس.» و بلند خندیدم. قهقههام همینطور میپیچید و با بوی عطرها و کِرِمهای زنانهای که از رفتوآمد خانمها در طول روز باقی مانده بود در هم میآمیخت. احساس قدرت کردم و یک لحظه دلم خواست با لگد بزنم به شکمِ نحیف کاکاوحید، اما خودم را مهار کردم.

رنگش مثل کاشیهای توالت سفیدِ سفید شده بود. بااینحال، کوشش کرد خودش را عادی نشان دهد. لبخند محوی زد. لبهایش خشکِ خشک بودند. مایع دستشویی را زمین گذاشت و از من خواست در را ببندم.

_ بسیار بیشرف هستی. در را قفل کن که کسی نیاید.

حالا که کمی خیالش راحت شده بود، یک بطری آبمعدنی نیملیتره را از جیبش درآورد که تا نیمه پر از مایع دستشویی بود. بقیهی مایع را آنقدر در بطری خالی کرد تا اینکه پر شد. درش را محکم بست و یک بطری دیگر از جیبش درآورد. آن را که پر کرد، دیگر هیچ مایع دستشوییای نمانده بود. از سر شوق خندید و با سیلی به پس گردنم زد.

_ دیگر بدون اجازه به تشناب خانمها نیایی!

_ ببخشی که مزاحم دزدیات شدم.

_ اینقدر مردم دیگر بردند، دو زن و سه زن گرفتند، دزد نشدند؛ ما به اینقدر مایع دستشویی دزد میشویم؟

و من برحسب عادت جملات کاکاوحید را اینطور در ذهنم از نو نوشتم: «در دفتری که اینهمه دزدی آشکار و نهان وجود دارد، آیا راه دیگری برای رسیدن به عدالت و بهرهمندی از حق خود وجود دارد؟ آیا اساساً نام این کار را میتوان دزدی گذاشت؟»

اینطور ادامه داد که: «این دفتر برای کمک است. من هم به کمک نیاز دارم.»

دربارهی دزدیها و درآمدهای جانبی همکاران، همیشه شایعات زیادی جریان داشت، اما واقعاً نمیشد از چیزی مطمئن بود. بااینحال، وقتی کسی را میدیدی که در مدت یک سال یک آپارتمان یا خانهی لوکس میخرد یا از سرمایهگذاریهای جدیدش در ترکیه و دوبی میگوید، با خودت میگفتی چنین چیزی با معاش ماهانه امکان ندارد. کسانی بودند که هفتهشت سال با آلمانیها کار کرده بودند و در خانهی کرایهای زندگی میکردند و برخیها پس از یک یا دو سال همهچیز داشتند و این اصلاً با عقل سازگار نبود. آنهایی که پولدار میشدند رازش را به بقیه نمیگفتند و این به بازار شایعات دامن میزد. دفتر تا دلت میخواست پر از شایعه پشت سر این و آن بود. به هر گوشهای که برای پاککاری و به هر اتاقی که برای خالیکردن سطل زباله میرفتم، همه دربارهی هم گپ میزدند و از شرایطشان شکایت میکردند. میگفتند به وضعیتشان توجه نمیشود و بهاندازهی لیاقتشان معاش نمیگیرند. این نارضایتی عمومی بهطرز غریبی زیر پوست دفتر جریان داشت و باعث میشد کارمندان شخصاً برای جبران عمر ازدسترفتهشان دستبهکار شوند.

منطق کاکاوحید این بود: «خارجیها با پولهایشان آمدهاند تا به افغان

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.