شفافیت

شفافیت

نویسنده: 
مارک دوگن
مترجم: 
سعید صادقیان
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 192
قیمت: ۱۵۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۳۵,۰۰۰تومان
شابک: 9786227280227

سال ۲۰۶۸، پروژ‌ه‌ای انقلابی با هدف جاودانگی بشر در جریان است؛ پیوند روح انسان به جسمی مصنوعی.

در سواحل دورافتاده‌ی شمال ایسلند زنی فرانسوی‌الاصل و جاه‌طلب که متخصص هوش‌مصنوعی است، استارتاپی با نیت جاودانه‌کردن بشر راه‌ انداخته است. اما فقط انسان‌هایی از زندگی جاودان برخوردار خواهند بود که الگوریتمِ شرکت آن‌ها را برگزیند، انسان‌هایی که به اصول زندگی اجتماعی پایبندند و مهم‌ترین ملاکشان برای داشتن موهبت زندگی جاودانه احترام به محیط‌زیست است. به همین منظور، شرکت کتابی منتشر می‌کند و در آن اصول مدنظرِ الگوریتم را بیان می‌کند که عموماً برگرفته از اصول بنیادین کتاب مقدس است. به‌این‌ترتیب «شفافیت» به قدرتمندترین شرکت جهان و رئیس‌ آن به قدرتمندترین زن جهان بدل می‌شود. این مسئله باب گفت‌وگو را میان رئیس شرکت و رئیس‌جمهور آمریکا، پاپ، رئیس‌جمهور فرانسه، رئیس اطلاعات آمریکا و رئیس شرکت گوگل باز می‌کند. مارک دوگن همچون عده‌ای از فعالان محیط‌زیست بر این باور است که تنها راهکار برای جلوگیری از تخریب محیط‌زیست بازگشت به معنویت است.

تمجید‌ها

- لوموند

آیا باید از آینده‌ی دنیای دیجیتال ترسید؟ باید از هوش مصنوعی ترسید؟ مارک دوگن در رمان شفافیت نشانمان می‌دهد که این ترس همیشه بیجا نیست. 

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

سمت چپم، اقیانوس اطلس با خشمی پرهیاهو کف می‌کرد و طوری به صخره می‌خورد که مرا یاد شوریدگانی می‌انداخت که در لباس مجانین خود را به در‌و‌دیوار می‌زنند. جاده، شکوهمند، در منظره‌ای پهناور و خالی‌ازسکنه،‌ رو به بالا پیچ‌وتاب می‌خورد و به خانه‌ای منتهی می‌شد که روی این ساحل بنا کرده‌ بودم، جایی که یک‌و‌نیم قرن پیش یکی از نیاکانم آمده بود تا در بیمارستانی جان بدهد. اطرافِ این عمارت، بناهای مجزای دیگری پراکنده بود که ساکنانش همگی از اعضای اجتماع کوچکمان بودند، دوازده زن و مردِ دل‌گرم به اشتیاقشان برای پروژه‌ای سرّی. از بیست‌وپنج سال پیش همگی با هم، روی باریکه‌ی پهنی از اراضیِ همان‌جا که تا آبدره پیش می‌رفت، زندگی می‌کردیم. این هدف بزرگ زندگی‌مان را به عزلت‌نشینی محض تبدیل کرده بود و فقط خودمان ضرورت این زندگی منزوی را می‌فهمیدیم.

اختیار ماشین را دستم گرفتم، راهی بود تا خودم را سرگرم کنم و مدتی نسبتاً طولانی رانندگی کردم. ماشینم بدل ماشین استیو ‌مک‌کوئین در فیلم بولیت بود، یک فوردِ موستانگِ جی‌تی که با هیدروژن کار می‌کرد. یک قرن پیش، همین ماشین با گازدادن در سراشیبی‌های سان‌فرانسیسکو تماشاگران را مبهوت خود کرده بود. پشت فرمْان مک‌کوئین بود که هنوز هم طرف‌داران پروپاقرص خودش را داشت. فیلم پیتر یِیتس[1] برای علاقه‌مندان سینمای دوبعدی خیلی خاطره‌انگیز بود.

قطع حالت خودکارِ ماشین ممنوع بود و در بعضی کشورها ممکن بود جریمه‌های سنگینی داشته باشد، اما ایسلند هنوز جمعیت چندانی نداشت و کم‌وبیش با علاقه‌مندان رانندگی ‌مدارا می‌کرد. دست‌کاری ماشین با همه‌ی پیچیدگی‌اش نتوانسته بود برابر مهارت یکی از همکارانم دوام بیاورد. این‌که بخش‌هایی از جاده را خودم برانم، احساس آزادی بی‌نظیری به من می‌داد. برای این کار باید قبل از هر چیز، کامپیوتر ماشین را از کار می‌انداختیم. این‌که قدری مسئولیت می‌یافتم حسی ناب و ارزشمند بود، اگرچه باید کمی خطر می‌کردیم و خطر در جامعه‌ای با احتمال مخاطره‌ی صفر، پذیرفتنی نبود.

روی آهنگ پلکانی به بهشت لِد زپلین[2]، پایم را روی گاز گذاشتم تا پیچ‌های تند جاده را در اوج چسبندگی رد کنم. جیغ لاستیک‌ها در مارپیچ‌های طولانی که به‌موازات منحنی‌های آبدره پیش می‌رفت لذتی کودکانه به من می‌داد و این همان چیزی بود که می‌خواستم.

بناهای معدودی که کنار جاده قرار داشت عموماً بر جاده مُشرف بودند، اما روستای ما از این قاعده مستثنا بود. مسیر دسترسی زمینی به آن یکهو به‌ راست منحرف می‌شد و به‌طرف شبه‌جزیره‌ای می‌رفت که روبه‌روی دریا برایمان در نظر گرفته شده بود.

خانه‌ام بر این پیش‌رفتگیِ چندهکتاری خدایی می‌کرد. خانه روی یک زمین آتش‌فشانی سیاه‌رنگ قرار داشت که درخت‌کاری شده بود. سازه‌ای از چوب و شیشه که متشکل بود از مکعب‌های شفاف عظیمی که نور از‌ آن‌ها رد می‌شد. بسیاری از این مکعب‌ها در موقعیتی نامتعادل روی هم سوار شده بودند و حس سقوطی قریب‌الوقوع را القا می‌کردند. هرچه تلِ مکعب‌ها‌ متراکم‌تر می‌شد بیشتر به دریا نزدیک می‌شدند و چشم‌اندازی سرگیجه‌آور ایجاد می‌کردند. خیلی پیش می‌آمد که ملاقات‌کنندگان با نزدیک‌شدن به دریچه‌ی شیشه‌ایِ عظیم، عقب بکشند. این دریچه‌ از فراز قبرستان کوچکی که پیکر جدّم در آن آرمیده بود، به اقیانوس مشرف بود.

آن روز یک روز معمولی نبود. توصیف حسی که مرا به وجد آورده، بود ساده نیست. خیال می‌کنم این‌طور بتوانم بگویم که غرق در آرامشی محض بودم، انگار جاذبه سنگینی‌اش را از رویم برداشته بود. همان‌‌طور که فراموش می‌کنیم در حال نفس‌کشیدنیم، یادم رفته بودم دیگر نفس نمی‌کشم، در‌حالی‌که هیچ‌وقت تا آن حد زنده نبودم.

نیم ساعت بعد باید به اعضای گروهم و شرکایی که با ما همکاری می‌کردند علامت حمله می‌دادم. شرکای ما به‌خاطر مسائل امنیتی، از شرکت ما تصور کاملی نداشتند. اتفاقی که هر دوازده هم‌قطارم بی‌صبرانه منتظرش بودند هجومی بی‌سابقه به بازارهای مالی بود و اگر همه‌چیز طبق برنامه‌های من پیش می‌رفت، جهش بشریت به عصری نو را در پی داشت.

این نیم ساعت آخر را طوری راندم که انگار به نوعی حس نظارتِ مطلق، معتاد شده باشم و بعد از تصور این‌که تا حواسم سر جایش بیاید حماقت چه بلاها که نمی‌توانست سرم بیاورد، خنده‌ام گرفت. خنده‌ام به قهقهه تبدیل شد، تا جایی‌ که ماشین به تصور این‌که ما دیگر قادر به ادامه نیستیم، کنار کشید. با این کار ثابت می‌کرد که قطع اتصالِ کامل از هوش مصنوعی محال است، برای هر که می‌خواهد باشد.

وقتی مقابل خانه‌ام رسیدم، از ماشین پیاده شدم، درْ صحن خانه همیشه باد می‌پیچید، سگم بر حسب عادت به استقبالم آمد. مولوسر بزرگِ زردرنگی بود با آرواره‌ای به قدرت یک بالابر. به‌جای این‌که دُمش را تکان بدهد، همان‌جا خشکش زد و شروع کرد به غرّیدن؛ غرّشی که خبر از ترسی عمیق می‌داد، بعد دندان‌های نیشش را نشان داد و ناله‌کنان دور شد. با شنیدن زنگ صدایم آرام شد تا دورم چرخی بزند، گوش‌ها افتاده، دُمش خمیده، مردّد.

این ساعتی بود که معمولاً میگرنی خفیف در سرم می‌پیچید و آن را فرامی‌گرفت. منتظرش بودم ولی سراغم نیامد. همچنین ساعتی بود که پیکی می‌زدم، یک پیک خیلی کوچک ویسکیِ دودی. این عادت قرار بود دیگر از سرم بیفتد. درست مثل آهی که وقتی در کاناپه‌ی سفید مقابل دریچه‌ی شیشه‌ای لم می‌دادم، از سر خستگی می‌کشیدم. دریا ناگهان از تکاپو افتاده و آرام گرفته بود، با حرکاتی نرم موج می‌زد و فقط صدایی آرام از آن به گوش می‌رسید، شبیه تنفس آرامِ آدمی که طاق‌باز دراز کشیده باشد. در دوردست، آسمان و دریا می‌کوشیدند با هم یکی شوند، اما خط افق واضح مانده بود. قایقی متوسط، در مسیر گرینلند[3]، خطِ افق را دنبال می‌کرد، درحالی‌که تاریکی آرام‌آرام آب‌های نیلگون‌ تابان را فرامی‌گرفت.

هجوم به‌طور هم‌زمان در مراکز اقتصادیِ بزرگ جهان آغاز شده بود. به‌ویژه در نیویورک، پکن، توکیو و لندن. دستور فروش آتی اوراق بهادار برای ده‌ها میلیارد دلار صادر شده بود.

فروش آتی یعنی واگذاری اوراقی که بهای آن در روز‌ فروش قطعی، یعنی آخر ماه، پرداخت خواهد شد، اما قیمت در همان روز نخست تعیین می‌شود. اگر بین روز خرید و روز فروش، شاخص قیمت افت کند، سود خواهیم کرد، در غیر این صورت، عملیات با شکست مواجه می‌شود.

بین تاریخ فروش این اوراق و تاریخی که باید آن‌ها را واگذار می‌کردیم، روز آخر ماه، بورس سقوط می‌کرد، روی همین قمار کرده بودیم. این سقوط نتیجه‌ی خبری بود که ما منتشر می‌کردیم. متخصصانِ نزدیک به من پیش‌بینی می‌کردند اوراقی که الآن صد فروخته بودیم، روز فروش قطعی، یعنی پنج روز بعد، پنج هم نمی‌ارزند. برای این‌که جلب‌ توجه نکنیم، تبادلات مالی را بین ده‌ها شرکت در بخش‌های مختلف پخش کرده بودیم. بخش‌های هدف پُرشمار بودند: انرژی، کشاورزی، خوراک، پوشاک، آب، بازیافت زباله‌، شرکت‌های حوزه‌ی سلامت، پزشکی، دارویی، کفن‌ودفن، تجهیزات اتاق خواب، تسلیحات نظامی و البته باید اعتراف کرد پوشاکِ نوزاد و کودک، لنز چشم و سمعک و همان‌طور که خود شما هم می‌توانید تصور کنید، این‌ها بخش مهمی از همان اقتصادی بودند که پس از گذشتِ 140 سال از رکود سال ۱۹۲۹، حالا سنگین‌ترین بحران بورسی تاریخ خود را تجربه می‌کرد، بحرانی که یک «تعاونی استارت‌آپ ایسلندیِ» کوچک پشتش بود که به سیزده مهندس با ملیت‌های مختلف تعلّق داشت. کاملاً آگاه بودیم این معامله با سوءاستفاده‌ از اطلاعات محرمانه صورت می‌گیرد، اما شرط بسته بودیم کسی جرئت مؤاخذه‌ی ما را نخواهد داشت. نه حتی گوگل که قرار بود به‌زودی یعنی درست پنج روز دیگر آن را بخریم. این هدفمان بود و کسی را در آن حد نمی‌دیدم که بتواند جلوی ما را بگیرد اگر انبوه سرمایه‌ای را در نظر می‌گرفتیم که همان روز در نتیجه‌ی سقوط آن چیزی که اسمش را «بازارهای منسوخ» خواهم گذاشت، نصیبمان می‌شد، همان‌قدر منسوخ که قبل از آن، اسب یا زغال‌سنگ بود و حتی نفت که دیگر چیزی جز تأسیساتِ صنعتی از آن باقی نمانده بود.

جلسه‌<

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.