اتاقی با یک چشم‌انداز

اتاقی با یک چشم‌انداز

اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: سخت تعداد صفحات: 264
قیمت: ۲۲۸,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۲۰۵,۲۰۰تومان
شابک: 9786225696273

اینکه چرا جامعهی ادبی و فرهنگی بریتانیا ای. ام. فورستر را برنمیتابید سؤالی است که باید پاسخش را در رمان اتاقی با یک چشمانداز جستوجو کرد؛ او را متخصص بازنمایی ریاکاری طبقاتی جامعهی بریتانیا در ادبیات مینامند.فورستر در این کتاب از دل قصهی سفر تفریحی دو زن جوان بریتانیایی به فلورانس، دست به موشکافی طنزآمیزی میزند. سفری که ابتدایش دغدغهی این دو زن برای داشتن اتاقی با چشمانداز رودخانه است و پایانش به کشفوشهودی غمانگیز از روابط میان آدمها و گریز ختم میشود. قهرمان داستانْ سفرش را در ایتالیا تا رُم ادامه میدهد و هدیهی رم را با خود به خانه میآورد: نامزدی با مردی از طبقهی روشنفکر و انگلیسیماب؛ مردی نامنعطف که نمایندهی جامعهی مردانی است که هیچ پیوندی با لطافت و روحیات زنانه ندارند؛ پیوندی که لطافت و شور در آن سبکسری تعبیر میشود. او این قواعد دستوپاگیر را برنمیتابد، آن هم درست زمانی که آدمها و داستانهای فلورانس دوباره پیش چشمش جان گرفتهاند. اما این بار نه در ایتالیا، بلکه در بریتانیا و در همسایگی خودش...

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

بخش یک

فصل اول

برتولینی

دوشیزه بارتلت[1] گفت: «سینیورا اصلاً حق نداشتن چنین کاری بکنن، ابداً حق نداشتن. ایشون قول دادن اتاقهای جنوبیِ کنارِ هم و با چشمانداز بدن به ما. حالا بهجاش اتاقهای شمالیِ مشرف به حیاط و دور از هم داریم. اوه، لوسی[2]

لوسی که با شنیدن لهجهی غیرمنتظرهی سینیورا دوچندان ناراحت شده بود، گفت: «و بهعلاوه، کاکنی[3] هم هست! انگار در خود لندنیم...»

به دو ردیف انگلیسیِ پشت میز نگاه کرد؛ به ردیف بطریهای سفید آب و بطریهای قرمز شراب که میان انگلیسیها چیده شده بود؛ به پرترههای ملکهی فقید و شاعر دربار[4] نگاه کرد که پشت سر انگلیسیها با قابهای سنگین از دیوار آویزان بودند؛ به اعلان کلیسای انگلستان (پدر کاتبرت ایگر[5]، کارشناس ارشد علوم انسانی از آکسفورد) که تنها تزیینِ دیگرِ دیوار بود.

- شارلت[6]! تو چنین احساسی نداری؟ همین که انگار در لندنیم؟ باورم نمیشه اونهمه چیز واقعاً اون بیرون وجود دارن. گمانم دلیلش خستگی زیاده.

دوشیزه بارتلت چنگالش را روی میز گذاشت و گفت: «شک ندارم این گوشت رو واسه سوپ پختهن.»

- خیلی دوست دارم آرنو[7] رو ببینم. قرار بود اتاقهایی که سینیورا در نامه قولشون رو به ما دادن مشرف به آرنو باشن. سینیورا اصلاً حق نداشتن چنین کاری بکنن. اوه، خجالتآوره!

دوشیزه بارتلت ادامه داد : «من به هر کنج دنجی قانعم، اما اگه تو هم چشمانداز نداشته باشی سختت میشه.»

لوسی احساس کرد خودخواه بوده.

- شارلت! نباید لوسم کنی. معلومه که تو هم باید به آرنو دید داشته باشی. واقعاً هدفم همین بود. اولین اتاق خالی رو به...

دوشیزه بارتلت که بخشی از هزینه‌‌ی سفرش را مادر لوسی میپرداخت و بارها، غیرمستقیم و با ظرافت، به این سخاوتمندیاش اشاره کرده بود، گفت: «اون اتاق باید مال تو باشه.»

- نه، نه. باید مال خودت باشه.

- در این مورد اصرار دارم. مادرت هرگز من رو نمیبخشه، لوسی! اون هرگز من رو نمیبخشه.

صدای خانمها طنینی پرشور پیدا کرد و -اگر بخواهیم به حقیقتی غمانگیز اعتراف کنیم- اندکی آزرده شد. خسته بودند و حال در ظاهر بهدلیل ازخودگذشتگی با هم جروبحث میکردند. چند تن از حاضران نگاهی به همدیگر انداختند و یکیشان -یکی از همان مردان بیادبی که خارج از کشور حتماً بهشان برمیخورید- روی میز به جلو خم شد و عملاً در بحث آنها مداخله کرد.

- من چشمانداز دارم. من چشمانداز دارم.[8]

دوشیزه بارتلت جاخورد. معمولاً در پانسیونها مردم قبل از اینکه سرِ حرف را با آنها باز کنند، یکی دو روز فقط وراندازشان میکردند و اغلب تا بعد از رفتن آنها هم نمیفهمیدند که عاقبت با آنها حرف خواهند زد یا نه. دوشیزه بارتلت حتی قبل از آنکه به مرد نگاه کند، میدانست که بیادب است. مردی بود سالخورده و درشتاندام با صورتی روشن و اصلاحکرده و چشمانی درشت. چشمانش حالتی کودکانه داشت اما نه حالتِ کودکانهی ناشی از کهولت. آن حالت هر چه بود، دوشیزه بارتلت برای بررسیاش درنگ نکرد، چون نگاهش به لباسهای مرد افتاد. لباسها به نظرش نامناسب آمدند. احتمالاً مرد تلاش داشت پیش از آنکه با روالِ معمولِ آنجا آشنا شوند، بهشان نزدیک شود. به این ترتیب، دوشیزه بارتلت وقتی مرد با او صحبت کرد، قیافهی مبهوتی به خود گرفت و گفت: «چشمانداز؟ اوه، چشمانداز! خیلی جالبه که آدم چشمانداز داشته باشه»

پیرمرد گفت: «این پسرمه. اسمش جورجه[9]. اون هم چشمانداز داره.»

دوشیزه بارتلت لوسی را که میخواست حرف بزند، لب باز نکرده، خاموش کرد و گفت: «اوه.»

مرد پیِ حرفش گفت: «منظورم اینه که ما میتونیم اتاقهای خودمون رو بدیم به شما و خودمون بریم به اتاقهای شما. اتاقهامون رو عوض میکنیم.»

دیگر جهانگردان که بهنسبت از آن دو بهتر بودند، با شنیدن این حرف جا خوردند و با تازهواردها احساس همدردی کردند. دوشیزه بارتلت در جوابْ تا جای ممکن دهانش را بسته نگه داشت و گفت: «واقعاً از شما متشکرم، اما بههیچوجه امکان نداره.»

پیرمرد هر دو مشتش را روی میز گذاشت و گفت: «چرا؟»

- چون بههیچوجه امکان نداره. متشکرم.

لوسی درآمد که: «میدونین، ما دوست نداریم که اتا...»

دخترخالهاش دوباره او را ساکت کرد.

مرد پافشاری کرد.

- اما چرا؟ زنها تماشای چشمانداز رو دوست دارن. مردها نه.

و مثل بچههای تخس مشتهایش را به میز کوبید و رو به پسرش گفت: «جورج! تو قانعشون کن!»

پسر گفت: «خیلی بدیهیه که باید قبول کنن. حرف هم نداره.»

حرف که میزد به خانمها نگاه نمیکرد، اما صدایش گیج و مغموم بود. لوسی هم گیج بود، اما متوجه شد که به قول معروف بهسمت جنجالی بزرگ پیش میروند. احساسی غریب به او میگفت هر وقت این جهانگردانِ بیادب لب از لب باز میکنند،
مجادله دوچندان گسترده و عمیق می
شود، تا جایی که دیگر نه به اتاق و چشمانداز که به... خب، به چیزی کاملاً متفاوت منجر میشود؛ به چیزی که پیشتر به وجودش پی نبرده بود. حالا پیرمرد داشت کموبیش با خشونت به دوشیزه بارتلت تَشَر میزد: چرا او به عوضکردن اتاقها رضایت نمیداد؟ آخر به چه چیزی ممکن بود اعتراض داشته باشد؟ آنها نیمساعته اتاقها را تخلیه میکردند.

دوشیزه بارتلت با اینکه در ظرافتهای هنرِ گفتوگو استاد بود، در برابر خشونت کاملاً عاجز میشد. بیاعتناییکردن به چنین آدم نخراشیده و نتراشیدهای غیرممکن بود. صورتش از فرط ناراحتی سرخ شد. طوری به اطرافش نگاه کرد که پنداری میگفت: «یعنی همهی شما همین‌‌طوری هستید؟» و دو بانوی سالخورده و ریزنقش که کمی آنسوتر پشت میز نشسته بودند و شالهایشان از پشتی صندلیها آویزان بود، طوری به او نگاه کردند که معنای واضحش این بود: «اصلاً اینطوری نیستیم. ما متین و مؤدبیم.»

به لوسی گفت: «غذات رو بخور عزیزم» و خودش دوباره بنا کرد به بازیکردن با گوشتی که چند لحظه پیش از آن ایراد گرفته بود.

لوسی زیرلبی گفت روبهروییهایشان خیلی عجیبوغریباند.

- غذات رو بخور عزیزم! به این پانسیون هیچ امیدی نیست. فردا عوضش میکنیم.

هنوز این تصمیم خطیر را اعلام نکرده بود که نظرش کاملاً عوض شد. پردههای انتهای اتاق پس رفتند و از میانشان مردی روحانی ظاهر شد، تنومند اما جذاب که اول سرزنده و بانشاط بابت دیررسیدنش عذرخواهی کرد، بعد با شتاب پیش آمد تا پشت میز، سر جایش، بنشیند. لوسی که هنوز آداب نزاکت را نیاموخته بود، بلافاصله از جایش بلند شد و هیجانزده گفت: «اوه، اوه! وای، آقای بیبی[10]! اوه، چقدر محشر و عالی! اوه، شارلت! الآن دیگه حتماً باید بمونیم، حالا اتاقها هر قدر هم بد باشن، فرقی نداره. اوه!»

دوشیزه بارتلت با خویشتنداری بیشتر گفت:«احوال شما آقای بیب؟ گمانم ما رو یادتون نمیآد: دوشیزه بارتلت و دوشیزه هانیچرچ[11]. اون عید پاک خیلی سردی که به روحانی سنت پیتر[12] کمک میکردین، ما در تانبریج ولز[13]بودیم.»

آقای بیبی که بهنظر به تعطیلات آمده بود، خانمها را با آن وضوحی که آنها او را به یاد داشتند به یاد نمیآورد. اما با رویی گشاده بهسمت آنها آمد و بر صندلیای نشست که لوسی تعارفش کرده بود. دختر که غرق در گرسنگیِ معنوی بود و اگر دخترخالهاش امان میداد از دیدن این روحانی که حکم پیشخدمتی معنوی داشت خوشحال بود، گفت: «از دیدن شما خیلی خوشحالم. ببینین دنیا چقدر کوچیکه. سامر استریت[14] هم موضوع رو خیلی جالب میکنه.»

دوشیزه بارتلت برای رفع ابهام گفت: «دوشیزه هانیچرچ در کشیشنشین سامر استریت زندگی میکنن و بین صحبتهامون بهم گفتن شما تازگی قبول کردهاین برای زندگی...»

- بله، هفتهی پیش این خبر رو از مادر شنیدم. نمیدونست که من شما رو از تانبریج ولز میشناسم. اما من بلافاصله در جواب نوشتم: «آقای بیب...»

کشیش گفت: «کاملاً درسته. ژوئن آینده به اقامتگاه کشیش در سامر استریت نقل مکان میکنم. خیلی بختیارم که در چنین محلهی زیبایی مأمور شدهم.»

- اوه، خیلی خوشحالم. اسم خانهی ما ویندی کُرنره[15].

آقای بیبی از سر احترام تعظیم کرد.

- معمولاً منم و مادر و برادرم، هرچند زیاد موفق نمیشیم اون رو هم ببریم به کلیـ.... یعنی منظورم اینه که کلیسا کمی دوره.

- لوسی عزیزم! اجازه بده آقای بیبی غذاشون رو میل کنن.

- دارم میخورم، متشکرم، و خیلی هم ازش لذت میبرم.

کشیش ترجیح میداد بهجای دوشیزه بارتلت که احتمالاً فقط موعظههای او را به یاد میآورد، با لوسی حرف بزند که پیانوزدن او را به یاد داشت. از دختر پرسید آیا فلورانس را خوب میشناسد یا نه و ل

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.