فصل اول
بویانگ[1]
فکر میکرد آدم وقت عزاداری، جور
دیگری میشود. اما فضای حاکم
بر اتاقِ انتظارِ ساختمانِ مردهسوزخانه هیچ فرقی با
جاهای دیگر نداشت. اشتیاق آدمها به اینکه کارشان زودتر راه بیفتد و بدگمانیشان به اینکه نکند دیگران توانسته باشند معاملهی بهتری بکنند، آدم را یاد بازار و بورس میانداخت. مردی بهش تنه زد و راه باز کرد تا چند
کپی از یک فرم را بردارد. بویانگ در دلش خندید و با خود گفت یک جسد که بیشتر برای
سوزاندن نیاوردهای. مرد چپچپ نگاهش کرد. انگار حالا که کسی را از دست داده
بود، حق داشت صاحب چیزهایی بشود که دنیا به او بدهکار نبود.
زن سیاهپوشی با عجله وارد شد و دنبال گل داوودی سفیدی
گشت که قبلاً از او افتاده بود. کارمند پیر مردهسوزخانه زن را تماشا کرد که لبخندی به بویانگ زد و گل
داوودی را به یقهاش چسباند. وقتی
بویانگ با کارمند بابت سختیهایی که در کارش میکشید همدردی کرد، کارمند گفت: «نمیفهمم چرا آدمها نمیتوانند آرام بگیرند؟ هر روز همین است. این مردم یادشان میرود کسی که دنبال لذتهای زندگی میدود، بهسمت مرگ هم میشتابد.»
بویانگ نمیدانست آیا کارمند -که کسی دلش نمیخواست ببیندش و وقتی هم میدیدندش، بخشی از یک خاطرهی ناخوشایند میشد- با این کلمات بهدنبال تسلی است؛ شاید
لذت هم میبرد که میدانست کسانی که با او بدرفتاری میکردند روزی با تنی سرد به اینجا برمیگشتند. این فکر باعث شد بویانگ از مرد خوشش بیاید.
وقتی پیرمرد چایش را
خورد، رفتند تا کاغذبازیهای مربوط به سوزاندن
جسد شوایی[2]
را انجام دهند: گواهی فوتش که علت مرگ را ازکارافتادن ریه پس از ذاتالریهی شدید اعلام کرده بود؛ کارت اقامتش که زرد شده و مهر رسمی ابطال خورده بود؛
کارت ملیاش. کارمند همهی مدارک، ازجمله کارت شناسایی بویانگ را با دقت بررسی کرد، زیر اعداد و
تاریخهایی که بویانگ نوشته بود با
مداد نقطههای ریزی گذاشت.
بویانگ نمیدانست کارمند متوجه
شد شوایی شش سال از او بزرگتر بوده است یا نه. وقتی کارمند سرش را بلند کرد از
بویانگ پرسید: «عضو خانوادهات بود؟»
بویانگ جواب داد:
«دوستم بود.» و انگار در چشمان پیرمرد دید ناامید شده که بویانگ در سیوهفتسالگی به مرد زنمردهای تبدیل نشده است. اضافه کرد که شوایی بیستویک سال بیمار بوده است.
- خوب است که هر چیزی
پایانی دارد.
چارهای جز موافقت با حرفهای غمانگیز پیرمرد نبود.
خوشحال بود که خاله -مادر شوایی-
را از آمدن به آنجا منصرف کرده بود.
نمیتوانست از خاله در برابر
خیرخواهی یا بدخواهی غریبهها محافظت کند و از
طرفی، گریهوزاریهای او خجالتزدهاش میکرد.
کارمند به بویانگ گفت
دو ساعت بعد برگردد و او هم بهطرف باغ همیشهسبز[3]
رفت. اگر شوایی بود وجود درختان سرو و کاج -نماد جوانی جاودان- در مردهسوزخانه را مسخره میکرد. اگر شوایی بود، اندوه مادرش، در فکر فرورفتن بویانگ و
حتی عاقبت افتضاح خودش را هم دست میانداخت. بین آنهمه آدم، تنها شوایی بود که میتوانست از زندگیاش استفادهی خوبی بکند. بویانگ دوباره فکر کرد: نفرتی که شوایی از
ترسوها، احمقها و آدمهای معمولی داشت و آن تیزهوشی بیرحمانهاش؛ چقدر حیف که آن تیزهوشی زنگار گرفت. بیش از حد طولکشیدن تباهی شوایی فقط تراژدی را به رنج تبدیل کرده بود.
بهتر بود وقتی مرگ سرمیرسد، نابودگریاش را در اولین تلاش به پایان برساند.
بالای تپهای، درختان قدیمیتر مقبرههای پرنقشونگار را در بر گرفته بودند. چند پرنده، کلاغ و
زاغچه، آنقدر نزدیک به او
قارقار میکردند که میتوانست با یک میوهی کاج بزندشان؛ اما برای چنین رفتار بچگانهای نیاز به تماشاچی داشت. اگر کوکو[4]
اینجا بود، میدانست چطور پرتابکردن بویانگ را مسخره کند و وقتی بویانگ دانههای کاج درون مخروط را به او نشان میداد، جوری رفتار کند انگار تحت تأثیر قرار گرفته است؛ گرچه واقعاً علاقهی چندانی به اینطور چیزها نداشت. کوکو بیستویکساله بود، اما در
همین سن به درجهای از بیاعتنایی رسیده بود که انگار آدمی کهنسال است. تنها آرزویش، که برای سن او زیادی
حریصانه یا زیادی سطح پایین بود، رفاه و داراییهای مادی بود.
در پایان مسیر،
آلاچیقی بر فراز سردیس برنزی مردی افراشته شده بود. بویانگ به ستونها ضربه زد. اگرچه جنس چوبش عالی نبود اما بهاندازهی کافی محکم بود. رنگ ستونها پاک شده و بعضی
جاها پوسته انداخته بود؛ تابلوی مشخصات آلاچیق نشان میداد که کمتر از دو سال از زمان ساختش میگذرد. دستهای سوسن پلاستیکی که پای سردیس قرار داشت، بیشتر مرده به
نظر میرسید تا مصنوعی. از وقتی
اقتصاد رو به پیشرفت گذاشته بود، انگار زمان در چین مثل برق و باد میگذشت. چیزهای جدید بهسرعت قدیمی میشدند و چیزهای قدیمی از یاد میرفتند. بویانگ هم اگر
میخواست میتوانست از پس هزینهی ساخت سردیسی سنگی
یا فلزی از خودش بربیاید و روزی به
جاودانگی اندکی برسد تا مردم به او بخندند. اگر قدری خوششانس بود، شاید کوکو یا هر زن دیگری که جایگزین کوکو میشد -اگر نه بهخاطر دنیای بدون او،
بلکه بهخاطر جوانی تباهشدهی خودش-
بر مزارش یکی دو قطره اشک میریخت.
زنی بر بلندای تپه
نمایان شد و با دیدن بویانگ آنقدر سریع برگشت که او
نتوانست صورتش را که روسری طرحدار سیاه و سفیدی آن
را قاب گرفته بود، ببیند. بویانگ پالتوی سیاه و کیف شیک زن را که در دستش بود
برانداز کرد و اندیشید احتمالاً آن زن، بیوه یا حتی بهتر از آن، معشوقهی مرد پولداری است. برای لحظهای فکر اینکه زن را پیدا کند و چند کلمهای با او حرف بزند ته دلش را غلغلک داد. اگر از
هم خوششان میآمد، میتوانستند در مسیر برگشت به شهر در روستایی
بایستند و یک رستوران محلی تمیز پیدا کنند و غذای محلی بخورند: سیبزمینی شیرین که در بشکههای فلزی بلند سرخ میشد، مرغ پخته با قارچهای بهاصطلاح محلی و
ارگانیک، چند جرعه لیکور سیبزمینی شیرین قوی که
ماجرایشان را بهتر پیش ببرد و کاری کند که این ناهار به معطلیاش بیرزد. به شهر که برمیگشتند، بسته به حال و هوایشان، شاید در آینده همدیگر را باز
ملاقات میکردند.
بویانگ سر وقت به پشت
پیشخان برگشت. کارمند گفت کارها اندکی تأخیر دارند چون خانوادهای خواستهاند همهچیز را بررسی کنند تا
مطمئن شوند آلودگی در کارشان نیست. بویانگ پرسید یعنی نگران بودند خاکستر مردهشان به خاکستر کس دیگری آلوده شود؟ پیرمرد جواب
داد اگر در دنیا یک جا وجود داشته باشد که به هوسهای آدمها توجه شود همینجاست. بویانگ گفت چه شغل اعصابخردکنی. بعد از پیرمرد پرسید زن تنهایی را ندیده
که برای سوزاندن کسی آمده باشد؟
کارمند پرسید: «یک
خانم؟»
خواست مشخصات زن را
برای پیرمرد بگوید اما بعد فکر کرد شاید بهتر باشد در برخورد با این مرد با آن
چهرهی قابلاعتماد و شوخطبعیِ ملایمش اندکی
محتاطتر باشد. موضوع را عوض کرد و
راجع به قوانین جدید خرید و فروش املاک در شهر صحبت کرد. کمی بعد، وقتی کارمند از
او پرسید آیا میخواهد پیش از آنکه جسد شوایی کاملاً خاکستر شود، نگاهی به
بقایایش بیندازد، بویانگ پیشنهادش را رد کرد. کارمند برایش توضیح داد بعضی خانوادهها این کار را میکنند. بعضی هم مایلاند استخوانها را بردارند تا
بعداً طی مراسم مناسبی به خاک بسپارند.
اینکه همهچیز اینگونه به پایان می
رسید هم چندان آرامشبخش نبود؛ مثل پرتو
کمجان خورشید که در مسیر برگشتش
به شهر داشبورد را زینت بخشیده بود. خبر مرگ شوایی را از طریق ایمیل به موران[5]
و رویو[6]
داده بود. میدانست موران در
آمریکا زندگی میکند، اما مطمئن نبود
رویو کجاست: بهاحتمال خیلی زیاد
آمریکا، شاید کانادا، یا استرالیا یا جایی در اروپا. شک داشت که آن دو ارتباطشان
را با هم حفظ کرده باشند. هیچکدام هم هیچوقت به تماسهای بویانگ جوابی نداده بودند. اول هر ماه ایمیلهای جداگانهای برایشان میفرستاد و به آنها اطلاع میداد -در واقع یادآوری میکرد- که شوایی زنده است. هرگز از وضعیتهای اورژانسی پیشآمده، مثل آن باری که ریههای شوایی از کار افتاده بود یا آن چند باری که دچار حملهی قلبی شده بود، حرفی نزده بود. محدودکردن
اطلاعاتی که میداد زحمت انتظار پاسخگویی را از او کم میکرد. شوایی همیشه دوام میآورد و به دنیایی چسبیده بود که برایش نه فایدهای داشت و نه جایی. بویانگ با پیامهای کوتاهی که میفرستاد انگار میگفت شوایی همیشه میماند. وفاداری به
گذشته اساس عمری است که آدم، بهعمد یا اتفاقی، آن را
زندگی نمیکند. مداومتش این
گزینهی همیشگی را برایش باقی
گذاشته بود. بهاعتقاد بویانگ، سکوت
رویو و موران ثابت میکرد قضیه همین بود.
سکوتی که آنقدر همدلانه حفظش کرده بودند، فقط میتوانست یک معنی داشته باشد: اینکه آنها هم مانند او به گذشته وفادار بودند.
وقتی دکتر مرگ شوایی
را تأیید کرد، بویانگ نه عزا گرفت، نه خوشحال شد، بلکه عصبانی بود؛ از اینکه ثابت شده بود اشتباه میکرده، از اینکه فرصت تجدید دیداری را که حق خودش میدانست از او دریغ کرده بودند عصبانی بود. در خیال
بویانگ خودش و موران و رویو پیر و شاید هم سالخورده بودند، یک مرد و دو زن که تقریباً به انتهای زندگی
فانی خود رسیده و برای آخرین بار به یاد جوانیشان دور هم جمع میشدند. احتمالاً موران و رویو بازگشتشان را به چشم گورنوشتهای طبیعی میدیدند، البته اگر به نظرشان حرکتی پیروزمندانه نبود. بویانگ
شوایی را به این جشن میآورد. حضور شوایی،
نتیجهی چند دهه زندگی آنها -ازدواج، فرزند، شغل، دارایی- را شبیه مجموعهی مضحک یک محتکر میکرد. بهترین زندگی، زندگی نزیسته است و شوایی تنها کسی بود
که میتوانست ادعای آن زندگی را
داشته باشد.
با وجود این، حماقت
آنها حماقت بویانگ هم بود و او
برای خندیدن به بیهودگی خودش، به آن دو تا هم نیاز داشت. تنهاخندیدن از تنهاعزاداریکردن تحملناپذیرتر است. شاید
هنوز خبر مرگ را در ایمیلشان ندیده بودند. هر چه باشد تازه وسط ماه بود. بویانگ با
حس ششم فهمیده بود آدرسهای ایمیلی که از
موران و رویو داشت، آن آدرسهای اصلی نبود که هر
روز استفاده میکردند. مثل آدرسی که
خودش برای ارتباط با آنها استفاده میکرد و آدرس ایمیل اصلیاش نبود. اینکه شوایی درست وقتی
مُرد که بویانگ اصلاً فکرش را هم نمیکرد و اینکه رویو و موران هیچکدام جواب ایمیلش را نداده بودند، باعث میشد مرگْ غیرواقعی جلوه کند. انگار داشت تنهایی برای مراسمی تمرین میکرد که باید آن دو زن دیگر هم، نه، هر سه تای آنها، جزئی از آن باشند. شوایی هم باید در مراسم
عزاداری خودش حاضر میشد.
یک پورشهی نقرهای در بزرگراه از بویانگ سبقت
گرفت و او فکر کرد شاید رانندهاش همان زنی باشد که
در گورستان دیده بود. موبایلش لرزید اما گوشی را از قاب کَمَریاش بیرون نیاورد. جلسات آن روزش را لغو کرده بود.
به احتمال زیاد کوکو پشت تلفن بود. قانون بویانگ این بود که به کوکو نمیگفت کجاست و برای همین، کوکو مجبور بود با او
تماس بگیرد و آماده باشد برنامههایش آخرین لحظه
تغییر کند. با پا در هوا نگه داشتن کوکو از اینکه کنترل اوضاع را در دست داشت لذت میبرد. لابد کوکو و دوستانش پشت سرش شوگرددی صدایش میکردند. اما یک بار که نیمهمست از کوکو پرسیده بود آیا به این چشم نگاهش میکند، کوکو خندیده و گفته بود برای این اسم زیادی
جوان است. بعد هم وقتی تلفنی با یکی از دوستان دخترش حرف میزد، به بویانگ چشمکی زده و گفته بود شوگرداداش. بویانگ
بعداً بابت این بلندنظری از او تشکر کرده بود.
چند دور زد تا بتواند
جلو مجتمع جای پارک پیدا کند. مجتمعی که مدتها پیش از آنکه ماشین جزئی از
زندگی روزمرهی ساکنانش شود ساخته
شده بود. مردی که داشت شیشهی جلوی اتومبیل کوچکش
را تمیز میکرد وقتی بویانگ از
ماشینش پیاده شد نگاه خصمانهای به او انداخت. از
ظاهر ماشین مرد به نظر می رسید تولید چین است. بویانگ وقتی با مرد چشم تو چشم شد،
فکر کرد نکند وقتی از دیدرس خارج شود مرد به بی.ام.و او خش
بیندازد، یا شاید دستکم به چرخ ماشین یا
سپرش لگدی بزند. بیتردید چنین گمانهایی به مردم نشانهی فرومایگی خودش بود، اما آدم نباید از دنیا رودست بخورد.
بویانگ به تحقیر دیگران و حتی خودش افتخار میکرد. روزگارْ مثل خیلی از مردم، ناگزیر با کسی که چندان
مهربانی به خرج نمیدهد، بهتر تا میکند.
پیش از آنکه در آپارتمان را با کلید یدکیای که داشت باز کند، خاله از داخل در را باز کرد.
پلکهایش قرمز و متورم بود، حتماً
قبل از آمدن بویانگ گریه کرده بود. با اینکه بویانگ گفت چای نمیخورد، چای دم کرد؛ یک
بشقاب پسته جلویش گذشت و حال پدر و مادرش را پرسید تا خودش را سرگرم و حتی خوشحال نشان دهد.
بویانگ آرزو میکرد هیچوقت به این آپارتمان یکخوابه پا نگذاشته
بود. خانهای که از همان وقتی
که عمو و خاله با شوایی به آنجا رفتند،
زهواردررفته بود و طی بیست سال گذشته هم چندان تغییری نکرده بود. مبلمان قدیمی و
متعلق به دههی شصت یا هفتاد
میلادی بود. میز و صندلیهای ارزانقیمت چوبی و تختی با چارچوب فلزی که مدتها بود دیگر درخشش اولیهاش را نداشت. تنها چیزی که به خانه اضافه شده بود، یک واکر
فلزی دست دوم بود. واکر را به قیمت ناچیزی از بیمارستانی خریده بودند که خاله تا
قبل از بازنشستگی، آنجا پرستار بود.
بویانگ به عمو کمک کرده بود چرخهایش را اَرّه و از
آن جدا کند، ارتفاعش را تنظیم کند و بعد به دیوار وصلش کند. سه بار در روز به
شوایی کمک میکردند بلند شود و با
استفاده از واکر روی پای خودش بایستد تا بخشی از توان ماهیچههایش حفظ شود.
پارچههای کهنه دور دستهی صندلیها به مرور زمان
سابیده شده بود. تاروپود پارچهی آبیرنگ دور دستهی صندلی جوری از هم شکافته بود که کثیفی فلز زیرش توی ذوق
میزد. بویانگ فکر کرد دیگر
مجبور نیست شوایی را با آبنبات گول بزند تا
بلند شود و تمرین ایستادن کند. اما آیا واقعاً دنیای بویانگ بدون شوایی جای بهتری
بود؟ در اوقاتی که بیرون از این خانه گذرانده بود، زندگی و مرگ این آپارتمان و
ساکنانش را همچون فسیلی از گذشتههای دور پشت سر
گذاشته بود. انگار رودخانهای بود که با بیرونرفتن از این خانه، از مسیرش خارج شده بود. والدین
خودش طی ده سال گذشته چهار خانه خریده بودند، هرکدام بزرگتر از قبلی؛ خانهی فعلیشان یک خانهی دوطبقهی حیاطدار بود که از دعوتکردن دوستانشان به آنجا برای نشاندادن وان مرمری حمام
و لوسترهای کریستال ایتالیایی و لوازم برقی درخشان آلمانیشان به آنها سیر نمیشدند. بویانگ بر بازسازی هر چهار خانه نظارت کرده
و سه تای آنها را اجاره داده
بود. خودش سه آپارتمان در پکن داشت. اولی را که موقع ازدواجش خریده بود، بعد از
جدایی با تظاهر به دستودلبازی آزاردهندهای به همسر سابقش هدیه داد. این کار را کرد چون
مردی که همسرش بهخاطر او به بویانگ
خیانت کرده بود، به قولش عمل نکرده و از زن خودش جدا نشده بود.
خاله عکس سیاه و
سفیدی از شوایی را بزرگ کرده بود و در قاب مشکیرنگی کنار عکس عمو که پنج سال پیش بر اثر سرطان کبد مرد، به
دیوار آویزان کرده بود. یک بشقاب میوهی تازه جلوی عکسها گذاشته بود.
پرتقالهای چهارقاچ، طالبیهای برشخورده، سیب و گلابیهای درسته که مومی و
غیرواقعی به نظر میرسیدند. خاله با
نمایش اینها جلوی بویانگ،
انگار میخواست ثابت کند بهاندازهای که باید، عزادار است. اندوه بیش از حدش ممکن بود باری بر دوش بویانگ
بگذارد؛ اما غصهی خیلی کم هم بیخیال نشانش میداد. بعد از گفتن همهی حرفهایی که حتماً قبل از
بازگشت بویانگ آماده کرده بود، پرسید: «همهچیز خوب پیش رفت؟»
تصور اینکه خاله هر چند دقیقه یک بار به ساعت نگاه میکرده و نگران بوده که پیکر دخترش کجاست، بویانگ
را آزار میداد. از اینکه نگذاشته بود به مردهسوزخانه بیاید احساس پشیمانی میکرد اما یکباره این حس را از
خود دور کرد. گفت: «همهچیز خوب پیش رفت، در
آرامش.»
خاله گفت: «نمیدانم بدون تو چه کار میکردم.»
بویانگ کوزهی خاکستر را از کیف ابریشمی سفید بیرون آورد و
کنار بشقاب میوهها گذاشت. سعی میکرد به عکس شوایی که لابد متعلق به دوران تحصیلش
در دانشگاه بود، نگاه نکند. در طول بیست سال گذشته، هیکل شوایی دو برابر شده بود و
چهرهاش دیگر آن انحناهای مشخصش را
از دست داده بود. با لایههای نرم چربی پر شده
و آخر در کوره ناپدید شده بود... بویانگ به خود لرزید. جسد شوایی حالا که نبود
بیشتر از زمان زندگیاش جا میگرفت. بویانگ ناگهان به سمت واکر رفت تا ببیند
امکان جداکردنش از دیوار هست یا نه. خاله گفت: «نگهش میداریم، نه؟ شاید یک روز به درد من بخورد.»
بویانگ دلش نمیخواست خاله موضوع صحبت را به آینده بکشاند. سری
بهتأیید تکان داد و گفت باید
زود برود. گفت با یک شریک تجاری قرار ملاقات دارد.
خاله گفت البته که
معطلش نمیکند.
بویانگ دم در گفت:
«به موران و رویو ایمیل زدهام.» نامبردن از آنها بزدلانه بود، اما نگران بود اگر این بار را از روی دوشش
برندارد، یک شب دیگر هم سیاهمست شود و بلایی سر
خودش بیاورد، یا در میخانههایی که مردم برای
دیگران برنامه اجرا میکردند بهعمد خارج از ریتم آواز بخواند و بلندبلند جوکهای مبتذل تعریف کند.
خاله انگار که درست
حرفش را نشنیده بود، ساکت ماند و بویانگ دوباره گفت به موران و رویو خبر داده است.
خاله بهتأیید سر تکان داد و
گفت بویانگ حق داشته به آنها بگوید، هرچند
بویانگ میدانست دروغ میگوید.
بویانگ گفت: «فکر
کردم شاید دلتان بخواهد این کار را بکنم.» بیرحمانه بود از پیرزنی که قدرت مخالفت با او را نداشت اینطور سوءاستفاده کند، اما نیاز داشت درمورد موران و رویو با کسی حرف بزند و نامشان را
از دهان دیگری بشنود.
خاله شانهی بویانگ را نوازش کرد: «موران دختر خوبی است.
همیشه ناراحت بودم که باهاش ازدواج نکردی.»
حتی بیگناهترین آدمها هم اگر در مخمصه
بیفتند، میتوانند مرتکب جنایات
بیرحمانهای شوند. بویانگ از اینکه خاله چقدر راحت میتوانست موجب چنین درد جانکاهی در او شود، شگفتزده شد. از او بعید بود درمورد ازدواج بویانگ
حرفی بزند. تنها چیزی که بویانگ و خاله را به هم وصل میکرد شوایی بود.
بویانگ درمورد طلاقش
با خاله حرف زده بود اما لازم نبود به او هم، مثل پدر و مادر خودش، یادآوری کند که
درموردش حرف نزند. اما حالا که خاله موران را گزینهی بهتری برای ازدواج بویانگ میدانست و بهعمد اسمی از رویو نمیبرد، بویانگ حس میکرد باید از کسی انتقام بگیرد، ولی فقط سر تکان داد. گفت:
«ازدواج کردم یا نکردم، دیگر باید بروم.»
خاله کوتاه نیامد:
«انگار خیلی وقت است خبری از موران نداریم.»
بویانگ حرفش را
نشنیده گرفت و گفت در طول هفته باز هم به او سرمیزند. درمورد دفن خاکستر شوایی از خاله سؤال کرد و خاله گفت
هنوز آمادگیاش را ندارد. بویانگ
شک کرد -اگرچه احتمالاً شکش درست نبود- که چون کوزهی خاکستر آخرین چیزی است که بویانگ را به آن خانه وصل میکند، خاله میخواست کوزه را نگه دارد. هر چه باشد آنها هیچ نسبت خانوادگیای با هم نداشتند.
بویانگ وقتی سوار
ماشینش شد، دید مادرش و کوکو هر دو به او تلفن زده بودند. به مادرش تلفن کرد و
بعد، پیامکی برای کوکو فرستاد و گفت تا شب مشغول است. این روزها مادرش و کوکو سر
جلب توجه او با هم رقابت میکردند. به نظرش نمیارزید به هم معرفیشان کند. یکیشان موقتیتر از این حرفها بود و دیگری زیادی ماندگار بود.
رفتن به خانهی والدینش بعد از خانهی خاله، آرامبخش بود. خانهشان که انگار برای تبلیغ در یک مجلهی عامهپسند بازسازیاش کرده بودند، پردهای تمامعیار بود که جهان تلخیها پشت آن میماند. بویانگ اینجا بیش از هر جای دیگری اهمیت هزینهکردن برای چیزهای کماهمیت را درک میکرد: اشیای زیبا، مثل
نوشیدنیهای گرانقیمت و اطرافیان خوشمشرب، باعث میشد آدم کمتر فکر کند و چیزی خارج از محیط اطراف خودش حس نکند.
مادرش گفت دیشب چند
تا از دوستانشان را برای شام بیرون برده بودند. کلی غذا اضافه آمده بود، برای همین
فکر کرده بود کاش بویانگ میآمد و از شر غذاها
راحتشان میکرد. بویانگ خندید و
گفت نمیدانسته سطل زبالهی آنهاست. والدینش عادات غذایی خاصی پیدا کرده بودند. مدام به این فکر بودند چیزی
که میخورند برای سلامتیشان مفید است یا نه. بویانگ میدید مقدار زیادی غذا برای دوستانشان سفارش میدهند اما خودشان فقط ناخونکی میزنند.
سر شام، از موضوعات
مختلفی حرف زدند: دوقلوهای خواهرش که در آمریکا به دنیا آمده بودند، قیمت املاک در پکن و شهری ساحلی که والدینش
داشتند به خرید آپارتمانی ساحلی در آن فکر میکردند و از ناکارآمدی خدمتکار جدیدشان. مادرش تازه بعد از
جمعکردن ظرفها، انگار ناگهان فکری از سرش گذشته باشد از
بویانگ پرسید خبر مرگ شوایی را شنیده یا نه. آن وقت دیگر پدرش به اتاق مطالعهاش رفته بود.
بویانگ دلیلی نمیدید والدینش بدانند با پدر و مادر شوایی در
ارتباط بوده و وقتی بیماری و مرگ گریبانگیرشان شده بود، از آنها مراقبت میکرده. پدر و مادرش حتی اگر به ارتباط بویانگ با آنها شک داشتند، ترجیح میدادند مطمئن نشوند. از نظر والدین بویانگ، کلید موفقیت اینها بود: توانایی زندگیکردن بر اساس انتخابهای شخصی، فراموشکردن آنچه نباید به یاد آورده شود، فاصلهگرفتن از افراد سطحپایین و بیربط و درک بینیازی از عواطف انسانی. برای کسی که بتواند دورهای از زندگیاش را با عقل و بهدور از احساس بگذراند، عجیب نیست که شهرت و کسب مادیات در درجهی دوم اهمیت قرار داشته باشند. آنها خواهر بویانگ را که فیزیکدانی مشهور در آمریکا بود مثال بارزی برای این
اعتقادشان میدانستند.
بویانگ گفت: «اینطور شنیدهام.» خاله خبر مرگ را از همسایههای قدیم پنهان نمیکرد و این برای بویانگ عجیب نبود که یکی -و شاید
هم چند نفرشان- به پدر و مادرش خبر داده باشند. اگر لذتی در دادن خبر مرگ باشد،
گرفتن همین تماس بود. دادن خبر مرگ، مجازاتی بود که بهسختی نقاب نزاکت میگرفت.
مادرش با دو فنجان
چای از آشپزخانه برگشت و یکی را به او داد. بویانگ میترسید مادرش صحبت را از حیطهی موضوعات سادهی همیشگیشان فراتر ببرد. فقط
وقتی مادرش کارش داشت خودش را نشان میداد. معتقد بود بهترین راه برای حفظ فاصله، این است که همهی نیازهای مادرش را برآورده کند.
مادرش گفت: «خب، تو
چی فکر میکنی؟»
- درمورد چی؟
مادرش گفت: «درمورد
تمام این ماجرا. یک نفر باید مسئولیت این تباهی را به عهده بگیرد.»
- کدام تباهی؟
مادرش که داشت شاخه
گل شیپوری را در گلدان کریستال روی میز ناهارخوری درست میکرد جواب داد: «معلوم است، زندگی شوایی. اما حتی اگر او را
هم در نظر نگیری، روی زندگی دیگران هم اثر گذاشت.»
بویانگ میخواست به مادرش بگوید کدام دیگران ارزش یک لحظه
فکر او را دارند؟ مواد شیمیاییای را که در خون
شوایی پیدا شد، از آزمایشگاه مادر بویانگ برداشته بودند. هیچوقت معلوم نشد این کار تلاشی برنامهریزیشده برای قتل بود، یا خودکشی ناموفق یا تصادفی
عجیب. خانوادهاش هیچوقت درمورد این موضوع حرفی نزدند، اما بویانگ میدانست مادرش کینهاش را فراموش نکرده است.
بویانگ پرسید:
«منظورت این است که شغلت به باد رفت؟» بعد از آن اتفاق، دانشگاه مادرش را بهاتهام سوءمدیریت مواد شیمیایی محاکمه کرده بود. حادثهی ناگواری بود که در مسیر شغلی درخشانش در دانشگاه مشکلات
کوچکی ایجاد میکرد، اما او اصرار
داشت از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. میگفت تمام آزمایشگاههای دانشگاه بر اساس
قوانین تاریخگذشتهای اداره میشوند که به تمام دانشجویان تحصیلات تکمیلی اجازه میدهد به مواد شیمیایی دسترسی داشته باشند. پذیرفته
بود زندگی شوایی بر اثر بدشانسی نابود شده بود. قبول کرده بود بابت اینکه به سه نوجوان اجازه داده بود در آزمایشگاهش
بدون نظارت حضور داشته باشند -سوءمدیریت نیروی انسانی
و نه مواد شیمیایی- تنبیه شود.
- اگر بخواهی شغل مرا در نظر بگیری، بله