ساشا، سلام!

ساشا، سلام!

نویسنده: 
دیمیتری دانیلوف
مترجم: 
زینب یونسی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1404 صحافی: جلد نرم (شومیز) تعداد صفحات: 176 قطع کتاب: رقعی
قیمت: ۲۱۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۹۳,۵۰۰تومان
شابک: 9786225696860

ساشا، سلام! برای شوکه‌کردن خواننده، به او امان نمی‌دهد، تقریباً بلافاصله ضربه را وارد می‌کند.

قهرمان اصلی کتاب تحت نظارتی همیشگی زندگی می‌کند، او محکوم به مرگ شده است. اما چه جرمی مرتکب شده؟ جنایتی سنگین یا تخلفی جزئی؟

سرگئی فرولوف، زبان‌شناس شهیر، را به مرگ محکوم کرده‌اند. اما این محکومیت در دادگاهی ناعادلانه رخ نداده، بلکه با نزاکتی همچون بستن یک قرارداد سودمند، از او درخواست می‌شود صفحه‌به‌صفحه‌ی قراردادی محترمانه را امضا کند.

و این رمان پیش رویمان چیست؟ یک پادآرمان‌شهر یا واقع‌گرایانه‌ترین رمان‌؟

تمجید‌ها

«به‌نظر رمان دمیتری دانیلوف درباره‌ی آینده است، اما دنیایی که قهرمان رمان در آن گرفتار شده، عجبا که چقدر آشناست؛ دنیایی که در آن رفاه و عدم آزادیِ در هم تنیده‌اند!»

یوری ساپریکین

«تو هنوز زنده‌ هستی یا پیش از این مُرده‌ای. مردم بی‌تفاوت‌اند و خودخواه یا مهربان‌اند و ایثارگر. هیچ‌کس به تو اهمیت نمی‌دهد، در عین‌حال تو تنها نیستی. هر بار در چنین موقعیت‌هایی ما باید یکی از این دو را انتخاب‌کنیم، فقط دانیلوف است که در آن واحد هر دو را انتخاب می‌کند.»    

ماریا گالینا

برنده‌ی جایزه‌ی یاسنایا پالیانا

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

اپیزود 1

مردی را می‌‌‌بینیم که در خیابان راه می‌‌رود. ظاهراً خیابانی در مسکو است. مرد تاحدی با اضطراب راه می‌‌‌رود؛ هرچند آنقدرها انگاشتنی نیست که «تاحدی با اضطراب راه‌‌رفتن» چگونه است.

مردی را می‌‌بینیم که راه می‌‌‌رود. تمام روایتگری ما بر این اساس خواهد بود که ما این آدم را زیر نظر گرفته‌‌ایم. چطور راه می‌‌‌رود، چه‌‌کار می‌‌‌کند، چه احساساتی دارد، البته تا جایی که بتوان احساسات را زیر نظر گرفت. چطور می‌‌نشیند. بله، ما از نشستن این آدم هم نکات زیادی خواهیم فهمید.

گویی به تماشای یک فیلم نشستهایم. دوربین روی شخصی زوم کرده و ما تماشایش می‌‌‌کنیم.

مرد در خیابان تابستانی مسکو راه می‌‌رود. او با آدم‌‌‌ها، ماشین‌‌‌ها و صداها احاطه شده است. مسکو محشر است. مردم با دوچرخه و اسکوتر تند و سبکبار از کنارش می‌‌‌گذرند. در خیابان، خودروهای مدرنِ تروتمیز و براق در رفت‌‌‌و‌‌‌آمد هستند.

اگر بر اساس ظواهر قضاوت کنیم، باید شاد و بی‌‌‌خیال راه برود، ولی نه، او آشکارا از چیزی مضطرب است؛ هرچند شاید فقط به نظر ما این‌‌‌گونه برسد.

مرد در موازات حصارهای کوتاه پارکی راه می‌‌‌رود. او قبلاً این پارک را ندیده است و از وجودش خبر نداشته است.

به نظر می‌‌‌رسد پارک دلپذیری باشد؛ راهچه‌‌‌های شنی کمرنگ میان درخت‌‌‌ها و بوته‌‌‌هایی که با ذوق کوتاه شده است، نیمکت‌‌‌ها و آبنمایی که پیداست. مردمی با لباس‌‌‌های آراسته به‌‌‌آرامی بر راهچه‌‌‌ها قدم می‌‌‌زنند. بهظاهر آن‌‌‌ها با هم معاشرت نمی‌‌‌کنند، هر کسی برای خودش گردش می‌‌‌کند. برخی هم فقط ایستاده‌‌‌ یا نشسته‌‌‌اند. آنجا، در باغ، همه‌‌‌چیز دلنشین و زیباست.

مرد می‌‌‌ایستد و مدتی به آنجا، به پارک، به باغ، نگاه می‌‌‌کند. دیوار پیرامون باغ کوتاه است. می‌‌‌تواند از روی آن بپرد، ولی برای چه باید بپرد؟

زنی با کلاه مد روز متوجه مرد می‌‌‌شود و به او لبخند می‌‌‌زند. مرد می‌‌‌کوشد در پاسخش لبخند بزند، ولی نمی‌‌‌تواند.

برای آدمی با شرایط او لبخندزدن دشوار است.

سرانجام مرد از منظره‌‌‌ی پارک چشم برمی‌‌‌دارد و به راهش ادامه میدهد. می‌‌‌رود، می‌‌‌رود و بالأخره به مقصد میرسد.

نام او سرگئی است؛ سریوژا.

اپیزود 2 

ما از این پس او را سریوژا می‌‌‌نامیم. سریوژا به ساختمانی عظیم و زیبا و درخشان می‌‌‌رسد. وارد ساختمان می‌‌‌شود. جلوی در ورودی نه تفتیشی هست و نه نگهبانی، هیچکس. سریوژا به دستگاه نوبت‌‌‌دهی نزدیک می‌‌‌شود. کارت هویتش را بر صفحه‌‌‌ی هوشمند آن می‌‌‌گذارد. از درزی باریک برگهای بیرون می‌‌‌آید: ای 455. سریوژا باید منتظر بماند.

انتظار لازم نیست. بیدرنگ شماره‌‌‌ی ای 455 روی تابلو ظاهر می‌‌‌شود: اتاق 326. سریوژا با آسانسور به طبقه‌‌‌ی سوم می‌‌‌رود و وارد اتاق 326 می‌‌‌شود.


اپیزود 3

سریوژا وارد صحن دادگاه می‌‌‌شود. بله، اینجا دادگاه است. سالن دادگاه جای کاملاً راحتی است. پای یکی از دیوارها میزی جاندار و کنارش سه صندلی بلند خالی هست. بالای صندلی‌‌‌ها یک نشان دولتی آویخته شده است: ترکیب پیچیده‌‌‌ای از دایره‌‌‌ها، مثلث‌‌‌ها، شش‌‌‌ضلعی‌‌‌ها، چکش‌‌‌ها و تصویر کتابی گشوده با حروف «آلفا» و «بتا». چند کاناپه‌‌‌ی راحت هم هست (هرچند چرمی نیستند، ولی به نظر چرمی‌‌‌ می‌‌‌رسند)، دستگاه آبسردکن و کولری که بی‌‌‌صدا کار می‌‌‌کند. سریوژا در آستانه‌‌‌‌‌‌ی در مردد ایستاده است.

دختری با ظاهر کارمندی میان‌‌‌رتبه به سریوژا نزدیک می‌‌‌شود.

سرگئی پترویچ؟ فِرالوف؟

بله.

سلام. ممنون که تشریف آوردید. هر جا راحت‌‌‌تر هستید بنشینید.

سریوژا می‌‌‌نشیند؛ جایی که برایش راحت‌‌‌تر است. تقریباً کسی در سالن نیست، جز همان دختر با ظاهر کارمندی میان‌‌‌رتبه، سریوژا و یک دختر دیگر. این دختر بسیار زیباست. او در ردیف عقبی نشسته و در لاک خودش است.

سریوژا متوجه دختر می‌‌‌شود. برایش سر تکان می‌‌‌دهد. سریوژا تقریباً جایی وسط سالن نشسته است.

دختری که ظاهر کارمندی دارد از سریوژا می‌‌‌پرسد: «می‌‌‌توانیم شروع کنیم؟»

سریوژا می‌‌‌گوید: «بله، البته.»

دختری که ظاهر کارمندی دارد می‌‌‌نشیند پشت کامپیوتر، اطلاعاتی را با صفحهکلید وارد می‌‌‌کند و چند بار با موس کلیک می‌‌‌کند. بر صفحه‌‌‌ی بزرگ کامپیوتر خطوطی ظاهر می‌‌‌شود که هم‌‌‌زمان با صدای ضبطشده خوانده می‌‌‌شود، مانند فرودگاه‌‌‌ها و ایستگاه‌‌‌های قطار که افراد مختلف تکه‌‌‌های یک پیام را می‌‌‌خوانند که عموماً زن هستند.

ما در اینجا اطلاعات سامانه را خلاصه می‌‌‌کنیم.

«از جانب فدراسیون روسیه... دادگاه بخش مسکو و نواحی... طبق بررسی... فرالوف سرگئی پترویچ، تاریخ تولد 16 آوریل 1985، محل تولد مسکو، محل سکونت... استادتمام دانشگاه دولتی هنر و ادبیات معاصر مسکو... مقرر شد: فرالوف سرگئی پترویچ مرتکب به برقراری رابطه با دختری زیر سن قانونی...21 ساله... مِشِرسکی ایلونا ویکتورونا، متولد 28 دسامبر 2004 با میل و رغبت... بدون توسل بهزور... با قرار قبلی... با موافقت قربانی... به گناه خود اعتراف کرده... قربانی تقصیر متهم را نپذیرفته... بدون سوء‌‌‌سابقه در محل کار و محل سکونت... نداشته... خیر... خیر... بنا بر تقاضای قربانی... تقاضا رد شد... پرونده به درخواست مدعی‌‌‌العموم دادگاه مسکو بررسی... فرالوف سرگئی پترویچ، تاریخ تولد 16 آوریل 1985، متولد مسکو، ساکن مسکو... (و یکسری کلمه که می‌‌‌تواند بهسرعت روی هم بیفتد و بعدش در خطی صاف کش بیاید و تند بگذرد. اینطور کارها با ابزار فیلم‌‌‌سازی خوب درمی‌‌‌آید) محکوم به اشد مجازات: اعدام. ده روز فرصت درخواست تجدیدنظر در شعبه‌‌‌ی استیناف دادگاه.»

سریوژا همچنان نشسته است. نمی‌‌‌شود گفت از حکمش جاخورده است. دخترِ خیلی زیبا هم همانطور بی‌‌‌حرکت نشسته است. دختری که ظاهر کارمندی دارد مشغول تحریر حکم است.

سرگئی پترویچ، تشریف میآورید؟ لطفاً اینجا و اینجا را امضا کنید و اینجا، تمام برگه‌‌‌ها، هر جا را که علامت زده‌‌‌ام.

سریوژا زمانی طولانی برگه‌‌‌های زیادی را امضا می‌‌‌کند.

-خوبه، خوبه... بله، درسته... سرگئی پترویچ اینجا را فراموش کرده‌‌‌اید، اینجا که علامت زدهام... لطفاً... خوبه... عالیه. سرگئی پترویچ درخواست تجدیدنظر می‌‌‌دهید؟

- خیر.

- به نظرم کار درستی می‌‌‌کنید. در مقابل اتوماسیون اداری، کاری از پیش نمی‌‌‌برید. برای چه وقت تلف کنید. خب پس، عالی است. این هم تقدیم شما. مراقب باشید گمش نکنید؛ و این پیش ما می‌‌‌ماند. می‌‌‌فرستم برای اتاق 328، همین کنار، همین طبقه. آنجا همه‌‌‌چیز را برایتان توضیح می‌‌‌دهند. ممنون سرگئی پترویچ! تا دیدار!

- بعید می‌‌‌دانم دیداری میان من و شما رخ دهد.

- آه بله (می‌‌‌خندد). همینطور به زبانم آمد. شما خودتان را نگران نکنید، سرگئی پترویچ! فعلاً دلیلی برای ترسیدن نیست.

- ممنونم، خیالم را راحت کردید.

- جداً می‌‌‌گویم. نگران نباشید. در هر ماجرایی باید نیمه‌‌‌ی پر لیوان را دید.

- گهش بزنند.

- سرگئی پترویچ...

- عذر می‌‌‌خواهم. از دهانم پرید. تا دیدار. ممنونم.

- به امید دیدار، سرگئی پترویچ! تعطیلات خوبی داشته باشید!

بله درست است. امروز جمعه است. تعطیلات خوش، سرگئی پترویچ!

- ممنونم. شما هم همینطور. خیر پیش!

- چه تعبیری! خیر پیش! باشد. بله، عذر می‌‌‌خواهم. پس چیز... خدا نگهدار، بله.


اپیزود 4

سریوژا به اتاق 328 نزدیک می‌‌‌شود. اینجا و آنجا مردم نشسته‌‌‌اند. سریوژا می‌‌‌پرسد: «ببخشید برای اتاق 328 نفر آخر کیه؟»

مردم با تعجب و حتی تاحدی وحشتزده به او نگاه می‌‌‌کنند. سریوژا با حالتی مردد در اتاق را می‌‌‌زند. در باز می‌‌‌شود.

اجازه هست؟

در اتاق آدمی با ظاهر ‌‌‌معمولی یک کارمند نشسته است.

با بخش اعدام کار دارید؟ منتظر بمانید تا صدایتان کنیم.

سریوژا روی یکی از صندلی‌‌‌های راحتی نزدیک اتاق 328 می‌‌‌نشیند. خاله‌‌‌ی چاقی با اداواطوار روی دورترین صندلی از او می‌‌‌نشیند.


اپیزود 5

درِ اتاق 328 باز می‌‌‌شود.

ارباب‌‌‌رجوع بخش اعدام؟ شما؟ بفرمایید.

اتاقی معمولی است با یک میز اداری به شکل حرف T. بخش کوتاه حرف تی را کارمندی اشغال کرده با کامپیوتر و یک عالم کاغذ. سریوژا روی یکی از صندلی‌‌‌های قسمت دراز حرف تی می‌‌‌نشیند.

پرونده‌‌‌تان را بدهید ببینم.

کاغذها را می‌‌‌خواند. مدتی در کامپیوتر می‌‌‌چرخد.

- بله. فعلاً برای مراجعه به کارگاه سه وقت خالی داریم، 20 و 22 و 28 مه. باید در یکی از این روزها به آنجا بروید برای مصاحبه و تشکیل پرونده. بعداً آنها تاریخ اسکانتان را به شما اعلام می‌‌‌کنند. این روزها برایتان مناسب است؟ می‌‌‌توانید بروید؟

- خب... بله، می‌‌‌توانم.

-کدام روز؟

-هوم، همان بیستم که کار عقب نیفتد.

- صحیح می‌‌‌فرمایید. پس من وقتتان را مقرر میکنم، ولی خیلی جدی نیست. اگر به هر دلیل نتوانستید، با شماره‌‌‌ای که علامت زدهام تماس بگیرید و اطلاع بدهید.

کارمند دفترچه‌‌‌ای را بهطرف سرگئی دراز می‌‌‌کند؛ با عنوان «حکا[1]: اطلاعات جامع».

خلاصه اگر نرسیدید بروید زنگ بزنید و برای تاریخ دیگری قرار بگذارید، ولی خیلی هم عقب نیندازید. کشش ندهید.

با این حساب آیا اصولاً می‌‌‌شود عقبش انداخت، کشش داد؟

در اصل که نمی‌‌‌شود. فقط سعی می‌‌‌کنیم مدارا کنیم. بههرحال شاید یکی کار ضروری ناتمامی داشته باشد، دیدار عزیزان و این قبیل امور. احتمالش هست دیگر. ما درک می‌‌‌کنیم و کنار می‌‌‌آییم، ولی تأخیر جایز نیست.

خانم منشی وارد اتاق می‌‌‌شود.

ببخشید ادوارد ولادیمیرویچ عرضی داشتم. اجازه می‌‌‌دهید؟

چه شده؟ می‌‌‌بینی ارباب‌‌‌رجوع دارم.

عذر می‌‌‌خواهم، ریاست دستور فوری امضا داده است. لطفاً امضا کنید.

خب... بده. سریع.

اینجا لطفاً.

خانم منشی خارج می‌‌‌شود.

- می‌‌‌گفتم خدمتتان، روز بیستم برایتان وقت مقرر میکنم. آدرس و تلفن و ایمیل و باقی اطلاعات در دفترچه هست. وظیفه‌‌‌ی من است که روند کار را توضیح دهم، ولی نمی‌‌‌دانم لازم است یا نه؟ الآن دیگر مردم همهچیز را می‌‌‌دانند. در جریان امور هستید دیگر؟

- بهطور کلی، بله.

- پس من مختصراً خدمتتان عرض می‌‌‌کنم...

دختر منشی دیگری از لای در سرک می‌‌‌کشد.

-ادوارد ولادیمیرویچ، سلام! امروز سلام‌‌‌ و احوالپرسی نکردهایم، ببخشید، سرم شلوغ شد. چیزی میل ندارید؟ چای؟ قهوه؟

- عجب! سِوِتا،

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.