اونای آرام
فراموشی نوعی یادسپاری است، بخش زیرین و نهانیاش، آن روی پنهانِ
سکه.
خورخه لوئیس بورخس
ذهنم فراموش میکند، اما بدنم حساب همهچیز را نگه میدارد. تاریخ از
بدنم تراوش میکند.
جفری هارتمن
هیپنوتیزم
یک
گاهی
اوقات من خودم نیستم، گارگانو[1]ام. او،
آن دیگری، منِ حقیقی است: او که برخاسته از سایهها و آبهاست. اندوهگین،
شکننده و بینواست. از من نپرسید کیستم، چون میترساندم. چیز دیگری
از من بپرسید. میتوانم از خاطرهام به شما بگویم: از جهان
محکم و استوار مادی که پیوسته رو به ناپدیدشدن است و خاطره را به آخرین بنیان
شخصیتم تبدیل کرده، شخصیتی که دیگر بفهمینفهمی به ستونی از بخار بدل
شده است. وقتی در گذشته غرق میشوم، از کم و کیف کارهایی که میکنم آگاهم. میخواهم مانند بیشتر
آدمهای روی زمین کامل باشم. حال که به خط سفیدِ پیوستهای نگاه میکنم که بر آسفالتِ
آبیِ سیر نقش بسته است حالم بهتر است. آرامم میکند. تاریکی بیهیچ زحمتی فرامیرسد. پشت سر من
است، اما انگار که اصلاً آنجا نیست و جاده، ساختمانها و درختان را نمیبلعد. پابهپای من پشت سرم میآید، اما جرئت
نزدیکشدن ندارد، چون میداند که آن وقت ناچار میشوم سپر کاغذی
ساختهشده از کلمات درخشانم را به کار بگیرم و بهتبعش همهچیز به فنا خواهد
رفت. هیچکس چنین چیزی نمیخواهد: نه گارگانو، نه تاریکی، نه آن دیگری، یعنی خودم؛ آن
فضانورد، ماجراجو و کاوشگر رودها و دریاها.
خاطراتم
زشت و کثیف است. هر بار که مجبور میشوم از گذشتهی یوگسلاوی و شروع جنگ بگویم، احساس انزجار میکنم. بیچاره
پسرهایی که پیش از کلاسهای آمادگی جسمانی، در رختکنی بودند که بوی گند شاش میداد. حتی منظرهی ساختمان مدرسه
عرق سرد در زیر پلیورم مینشاند، پلیوری بسیار تنگ که مرا با حملههای تنگناهراسی
روبهرو میکرد. چطور میتوانستم فراموش کنم؟ ما از انضباط نظامی سختگیرانهی مدرسه در دستشویی رهایی یافتیم.
غلظت آمونیاک آنجا آنقدر بود که نفست را میبرید. آموزگاران
سختگیر و سنگدل بودند، راهروها مانند لولهی تفنگ جلا یافته بود و
اسفنجهایی که به آب و گچ آغشته بود روی سیاهیِ تختهسیاه ردهای راهراه خاکستری به جا
گذاشته بود. تهسیگار و کاندوم در کاسهی توالت شناور
بودند: یگانه شکل شورش علیه این نهاد سرسخت. همهمان مجبور بودیم
روپوشهایی آبیرنگ بپوشیم. هوای راهروها بوی ساندویچهای مدرسه را میداد که با ارزانترین سالامی (که
نامش را با طمطراق «سالامی پاریسی» گذاشته بودند) درست میشد. اگر جنگی رخ میداد، مدرسه را بهسبب معماریاش بلافاصله میشد به پادگان تبدیل
کرد، چون پنجرههای کوچک بیشماری داشت که ما سربازان کوچک میتوانستیم از پشتشان
با چهرههای سرکش و دودهگرفتهمان و با قلابسنگها و تفنگهایی چوبی که سنگ
شلیک میکرد در برابر برتری عددیِ دشمنِ موذی مقاومت کنیم و در وقفههای میان مبارزات
آوازهای پارتیزانی بخوانیم.
کفپوشهای پوسیدهی خانههای اجارهای، که به دوران
امپراتوری اتریش-مجارستان بازمیگشت، بوی گند مدفوع خشکشده و بیماریهای مستأجرانشان را
میداد، یعنی لمپنپرولتاریای موطنم، بوسانسکا کروپا[2].
استریبوروای[3]
پیشخدمت، با بطری آبجویی که سر در جنگل واژن بالغش فرو برده بود، تواناییهای اندامش را به
رخ مشتریها میکشید. روی میز دراز کشیده و پاهای سپیدِ برفیاش را از هم باز
کرده بود و دستهای از موهای سیاه نرم و براقش از پشت سرش تاب میخورد و رگی به
کلفتی یک انگشت از گردنش بیرون زده بود. چراغِ آویزان از سقف بلند اتاق چشمک میزد و کسانی که
چشمشان ضعیف بود نزدیکتر آمدند تا از وجود این اندام سیریناپذیر خاطرجمع
شوند. وقتی اجرایش تمام شد، پولها را جمع کرد، تنکهی بلند سفیدش را پوشید،
دامن کوتاهش را پایین کشید و رفت تا برای تماشاچیان تشنه برندی بریزد. اگر آن
تماشاچیان، مست از برندی ارزان و غرق در نیکوتین، کتابهای لاتین خوانده
بودند، میدانستند که چند لحظه پیش بختشان بلند بوده و نگاهی به اِسپِکولوم موندی[4]، آینهی جهان، انداختهاند.
خاطراتم
آنقدر زشتاند که خود را بیاثر میکنند. هرچه یادم میآید مجابم میکند که دیگر قصه را
به عقب برنگردانم. فضولات اسبها را که بخار از رویشان بلند میشد در خیابان تیتو[5] میبینم. صدای تلقتلق سمهای اسبها را میشنوم، ضرباهنگی
مداوم و افسردهکننده که مضطربم میکند. باران چندین روز با ضرباهنگ
نعل اسبها میبارد. میدانم که میتوانم آن حس تهوع را فروبنشانم و همهچیز را با رنگهای زیباتری ببینم،
ولی آن وقت حس خواهم کرد که دارم به خواستهام که نشاندادن تصویری تغییرناپذیر از گذشته
است خیانت میکنم.
تابوتی
با پنجرهی شیشهای از حافظهام جلوی چشمم میآید: از پشتش، معلم هنرم با
عینک دورمشکیاش به من اخم میکند. چهرهاش طوری است که
انگار آن فریم سیاهرنگْ چهرهاش را به اندازهی قالب آگهیهای فوت، آن هم دههها پیش از آنکه کشته شود، کوچک
کرده است. تشییع جنازههای پارتیزانی را یادم میآید و صدای ترومپتها و ترومبونهای گروه موسیقی
سازهای بادی برنجی را که نغمههای محزون مینواختند و عرقی را که بابت تماشای رژهها در ساعت نه و نیم صبح یکشنبه در کانال دو
تلویزیون دولتی روی ستون فقراتم سُر میخورد. تابوتی باز را با جسد
عمهی بزرگم در ملحفهای سفید میبینم که به دامنهی تپهی هوم[6] میبرندش؛ از آنجا میتوان نگاهی به
جزایر سبز رودخانه انداخت. این دروغی بود که در آن زندگی میکردیم و از میان
هزاران پوکهی گلوله که در طول چهار سال جنگ شلیک شده بودند راهش را بهسوی ما پیدا میکرد. انزجارممکن
بود شکل یک آیین به خود بگیرد، اما نمیخواهم تن به نفرت دهم. برای
سلیقهی من زیادی سطحی و دمدستی است.
داغی
تابش آفتاب، سردی و نموریِ سایه و بوی چندشآور ادرار، مدفوع و واکس
کفش: اینها خاطراتی از زندگی پیشین مناند که به ذهنم میرسد. فکر نمیکنم هیچگاه بتوانم از
انزجاری خلاص شوم که برآمده از جملات پوچی است که دولت پیشین بر آن استوار بود.
حتی گفتن همین کلمات حالم را ناخوش میکند. خوشبختانه هنوز گفتار
غیرمستقیم و کلماتی را که معنای پنهان دارند داریم. رودخانهی اونا[7] را هم
همینطور.
دو
روزنامهنگاران جامعالاطراف، آن
متخصصان همهچیزدان، میگویند که در اینجا با نمونهای از فورس ماژور
مواجه بودیم: اعوجاج صفحهی تاریخ، سفیدچالهای در سحابی آستریون[8] و
نوسانی زیرفضایی درون مادهی تاریک، فروپاشی آخرین آرمانشهر قرن بیستم، چه
و چه و چه. دیوار برلین بر سر ما خراب شد، پس منصفانه این بود که خون جایی دیگر
ریخته شود. با این حال، من چرخدندهای کوچک در ید قدرت نیروهای کیهانی نبودم، بلکه در مقام
مردی واقعی با شخصیتی منسجم مأموریتی شخصی داشتم: بقا. چرا باید حرفهای آنهایی را که هرگز
بوی باروت را بر پوستشان حس نکردهاند، بویی که هیچ شویندهای قادر به شستنش
نیست، باور کنم وقتی آنها باورم نمیکنند؟ اگر به چیزی نیاز داشتم، خودم به سراغش میرفتم. سرنوشتم را
در دستان خودم گرفته بودم و منتظر نشدم تا در ساعتهای گرگومیش بر در بکوبند
و مرا ببرند و بهم شلیک کنند و در چالهای بیندازند. آدمها همیشه تقاص
انفعال را با جان خود میپردازند و من میخواستم زندگی کنم. آن لحظه
به صاحبخانهام در زاگرب[9]، که
پیرزن روستایی عظیمالجثهای بود، فکر نکردم که در سال ۱۹۹۰ به من و هماتاقیام گفت: «صربها قرار است همهتان را در بوسنی
سلاخی کنند.»
ما
کارگران سادهدل شیفتهی فیلم و ادبیات آن زمان چه میدانستیم؟
تحلیلگران
پسامتنی همیشه در درک نزاع بر سر بقا مشکل دارند، زیرا بیشتر دوست دارند دربارهی استعارههای درهمتنیده وراجی کنند و
سرنوشت کسی چون من را با فرایندهای کلی و رویدادهای مهم و حیاتی توضیح دهند، شبهرویدادهایی که هرگز
توانایی شرح کامل فاجعه را نخواهند داشت: رود خون و جاریشدن قساوتها، صدای جیرجیر
زنجیرهای یک تانک تی-55 که حتی وقتی دو کیلومتر با آدم فاصله داشت خون را در رگها منجمد میکرد. نمیخواهم تمامی تصاویر
مسحورکنندهی رویدادهای وحشتناکی را که شاهدش بودم فهرست کنم، چون به
کتابی دوبرابر قطورتر از این نیاز خواهد داشت و اثرش هم یکسان خواهد بود: هر کس سر
درنیاورد، بهراحتی میتواند در تاریکیِ شفابخش جهل بماند.
زندگینامهی من زنجیرهای است از تصادفها. بسیاریشان را خودم انتخاب
کردم، اما بعضیشان هم مرا برگزیدند. اگر میتوانستم همهچیز را برای خودم
توضیح دهم، چه بهتر که گوری میکندم و در آن دراز میکشیدم، چون دیگر
هدفی برای زندگی وجود نداشت. زندگینامهی من دربارهی گوشت و خون است، نه سرگرمی. من جایی در میانهی همهی آنهایم. من یک نفرم
اما هزاران نفر از ما هستند، از ما شکستناپذیرانی که شکستهاند.
باید
این را به شما بگویم: من آدم کشتهام. یکی هم نه، چندین نفر. وقتی که شلیک میکنی، تمامی نگرانیهایت ناپدید میشوند. البته که همهی گلولهها نشانهی خود را نمییابند، ولی برخی از
آنها قطعاً پیدا میکنند. وقتی تیراندازی میکنی، به سَبُکیِ پر
میشوی. این لذت میتواند لحظهای تو را از زمین بلند کند و در هوا نگه دارد، ولی تو سنگر
گرفتهای و روی شکم در میان خاکِ زیروروشده، چمن لهشده و برگهای خیسْ دراز
کشیدهای، چون غریزهات اینطور به تو میگوید. وقتی تیراندازی میکنم حس میکنم مسیحاستیزم[10].
دقیقاً متضاد شفقت از من تراوش میکند. عذاب وجدانی وجود ندارد و هیچکس قرار نیست در گوشَت نجوا
کند که دشمنت هم انسان است. در میدان جنگ، همهچیز فرق میکند. دشمن دشمن
است. نمیتواند انسان باشد. دشمن باید نازکبالی[11] لزج و
شاخدار با پاهای خوک باشد، پس فقط شلیک کن و نگران پرتوپلاهایی نباش که
بزدلها و فیلسوفها وقتشان را بابتش حرام میکنند. چندین دشمن
را در نبرد تنبهتن کشتهام. برای همین، حالا همشهریهایم از من فاصله
میگیرند. وقتی هم که در خیابان قدم میزنم، همه به آن دست خیابان
میروند. بوی ترسشان را میشنوم. بوی نفرت میدهد، بوی هگل و کانت، بوی
درک جهانشمول از حیات انسان و آن بهاصطلاح شفقت بشری؛ همگی لایق تحقیر و نفرتِ تماموکمال مناند.
سه
مرد و نیز یک جداییطلب اهل «جمهوری بوسنی غربی» را کشتم. کشتن روانگردانی است که تو
را از جا میکَنَد و ناگهان مثل موشک بلندت میکند. وقتی بلندت میکند، از اینکه فکر میکنی در صدر جهانی
خوشت میآید. من بدنهای زنده را به اشباحی چون شبپره تبدیل کردم. در
روحم شاعر، جنگجو و، مخفیانه، راهبی صوفی خانه دارد. به قول بودلر[12]،
انسانی مقدسم. در میدان جنگ، کسانی را که نامهایی بیاهمیت و فراموششده داشتند کشتم،
در همه جور شرایط آبوهوایی. وقتی برف خیس میبارد، خون هم به
سرخیِ خون در فیلم دکتر ژیواگو است و یک قطره خون و کمی برف کافی است تا بتوانی با
انگشتت گل مینا بکشی.
گاهی
از خودم میپرسیدم چرا؟ هدف از کشتن چیست؟ حالا پاسخ را میدانم و پشیزی برایم
اهمیت ندارد. هیچ عذاب وجدانی ندارم بابت مردانی که در تصورم بهشکل پرترههایی شبحوارهاند، بهشکل عکسهایی با سرهای قیچیشده. زیاد طول نمیکشد که حافظهام را ترک کنند و
رهسپار تاریکی شوند. هرگز پاپ وُیتیلا را در هیچجای میدان جنگ
ندیدم. البته گلسنگهای روی درختان شبیه لکهای پشت دستانش
بود. همهچیز در جنگ ساده و واضح است، مگر زمانی که خون زیر ناخنهایت برود. وقتی مینشیند، شستنش سخت
است و بعد دیگر تا روزها نمیتوانی از شرش خلاص شوی.
من
آدم کشتم، چون میخواستم در آن آشوب زنده بمانم. نمیدانستم چطور میشود جور دیگر عمل
کرد و غرورم هم اجازه نمیداد که جنگ را در یگانهای پشتیبانی
بگذرانم. کسانی بودند که با من فرق داشتند؛ کسانی که به درگاه خدا دعا میکردند که تیر
بخورند، که کشته شوند، چون سرشار از حیات و نیرو بودند و همین سرکوبشان میکرد -ترس از اینکه با اینهمه انرژیِ وحشتناک
در خودشان زنده بمانند. نمیدانستند با آن چهکار کنند. همین باعث شد که
با چشمان باز و قلبی پاک، بیهیچ ترسی از جایی که میرفتند، حمله کنند.
آنها باید حمله میکردند، چون چنین حیاتی در آنان بود: حیاتی شگفتآور و بزرگتر از مرگ. اما من
آرام بودم و میدانستم چه کار دارم میکنم. هرگز در خط مقدم مست یا نشئه نکردم. همیشه هشیار بودم.
برای همین است که میتوانم حالا این را به شما بگویم. میدانید که حرفی از
دهان مردگان بیرون نمیآید. فکر نکنید بیاحساسم؛ صرفاً صادقم. کمی
شبیه نازیهایم: دوست دارم به باخنوازی با ارهبرقی اشتیل[13] گوش
فرادهم. با ارهبرقی بلک اند دکر[14]
هم بد نیست.
سه
جنگلها فیروزهایرنگ بودند و درختان
مثل بازوان یک شقایق دریایی بهآرامی اینسو و آنسو میرفتند. منظرهی دوردست در لبهی افق، که از پشت پنجرهی مهگرفته دیده میشد، همین بود. برای
خودش رنگینکمانی بود، چون داشتم تخیلم را به کار میبستم. درختها در حقیقت برهنه
و خاکستری بودند و گلسنگ و گاهی هم میوهی دارواش آنها را میپوشاند. رنگی که
این گلسنگها و دارواشها به خود گرفته بودند اصلاً و ابداً ارتباطی با کمبود
کلروفیل در طبیعت و روح آدمها نداشت. رنگها عاملان نفوذ جهان غرب
بودند. بوی تجمل و ثروت و مکنت میدادند و برای همین باید از زندگی ما محو میگشتند. اما من در
این سمت جامِ پنجره صاحب واقعیت اندرونی بودم. آن بیرون و در خیابانها داستانهایی دیگر صدق میکرد. زیر بالکن من،
شهری بود که در آن هنگام حس نمیکردم به من تعلق دارد -برای چنین عشقی کمسنوسال بودم- شهری
لطیف مانند استفراغی گرم در زیر آفتاب. دولت برای من در آن زمان به کرهای دوردست میمانست که جایی در
کتاب اطلس اجرام آسمانی ندارد. بعدها به آن علاقهمند شدم، بهرغم تلاشهای ماوراءالطبیعیای که به کار گرفته
میشد تا تمام تفاوتهای میان ما را با قصههای دورودراز راجعبه پیوندهای خواهر
و برادریمان پنهان سازند و اینکه گفته میشد همهچیز در یوگسلاوی در بهترین شکل خود است، اما بدبختی، فلاکت
و هرزهگری هم در شرق هم در غرب بهوفور یافت میشد. چه واژهی ناخوشآوایی: هرزهگری. زمانی که فهمیدم همگی با هم برادر و خواهر نیستیم، حس
کردم در شهر خودم غریبم. نه چون نمیخواستم خواهر و برادر باشیم، بلکه بدین جهت که هیچ حسننیتی میان بیشتر
صربها و کرواتهای محلی نبود. ناگفته نماند که وقتی سربازیِ اجباریام را در «ارتش خلق
یوگسلاوی» گذراندم و مجبور بودم قومیتم را ذکر کنم، چه وضعیت مسخرهای پیش آمد: چون از
خانوادهای بوسنیایی میآمدم، صربها و کرواتها سعی کردند متقاعدم کنند قومیتم را «مسلمان بوسنیایی»
بنویسم، چون میگفتند یوگسلاوها واقعاً وجود خارجی ندارند. بله، من با
هویتی میزیستم که در همان کشوری که این هویت را یدک میکشید به حاشیه
رانده شده بود. بزرگترین شوکی که به من وارد شد زمانی بود که فهمیدم، از نظر
آماری، تعداد کسانی که خود را یوگسلاو معرفی میکنند بسیار اندک
است. وقتی مدرسهام تمام شد و خواستم به سربازی بروم، مادرم نصیحتم کرد خود
را یوگسلاو معرفی کنم، چون فکر میکرد اگر بگویم مسلمانم، سایر سربازان به من میخندند. نه نظر او
برایم اهمیتی داشت و نه نظر همرزمانم، چون شیفتهی جنگ داخلی اسپانیا بودم.
از اینکه نمیتوانستم با ماشین زمان به اسپانیا برگردم و در راه مبارزه
برای آزادی بمیرم غصه میخوردم. تنها آنجا و در آن بازهی کوتاه بود که ملت
من وجود داشت.
صدای
خستهای در زیر بالکن که داشت ستونی از جوانان را از پروژهی کار جمعی بازمیگرداند فریاد زد:
«کی مبارزهمان را رهبری میکند؟» صدایی که پیش از همه
میآمد، درست مانند غواصی که جسدی را با کابل از رود خروشان بیرون میکشد، تمام افراد
دیگر را با خود میکشید.
از صد
حنجره طنین آمد: «تیتوووووو!»
- ما
جزء چی هستیم؟!
-
خخخخلق!
- چی
ما را متحد و هدایت میکند؟!
-
ححححزب!
چهرههای چند ردیف اول
را شناختم. شبیه آدمک ماشینی بودند و دلشان برای یک پُرس پُر و پیمان خورشت لوبیای
آشپزخانهی صحرایی ارتش ضعف میرفت. ظاهراً آرمان بلند انقلاب پیوسته[15] در
چنین چیزی خلاصه میشد. صدا از مرکز شهر بهسمت بیمارستان رفت
و در میان بوق ماشینها و فریادهای دائمالخمرهای کوچه و خیابان غرق
شد. مردی به نام یاپ[16] وصلهی ناجور این جمع
بود؛ مردی شکمگنده و آهسته که به یک قرص نان میمانست و وقتی الکل
قوی نمیخورد، شبیه موشی کثیف و چرب و زودجوش میشد. اصلاً شبیه
پدرش، یاپِ پدر، نبود که کوچکاندام و به پرنده شبیه بود، انگشتر نگیندار طلایی به دست
میکرد و موهایش را همیشه مثل قدیمها با بریانتین شانه میکرد؛ پدرش با آرامش
و وقاری که برازندهی سلطان تجارت مِی است مست میکرد. مرد عضو انجمن
کمونیستهای جوان پرسشهایش را فریاد میزد. پاسخها همانقدر انکارناپذیر
بود که وجود یک شاخ دیگر بر سر اسبی تکشاخ. مرد روی گونهاش قطرهاشکی نیلی خالکوبی کرده بود، که
«نشان» خانهی بدنامی به نام «خانهی اصلاح زِنیکا»[17] بود.
از
جایی در میانهی این مجموعهی انزجار و توجه، آواز تودماغی کولیای نابینا میآمد که با صورتی
چروکیده و موهای سیاهِ مات اواخر دههی ۸۰ میلادی هر دوشنبه در
بازار شهر و در میان مردمی که بوی گند عرق و دلمهی پنیر میدادند میایستاد.
-
خانمهای خوب! رفقا! جوانها! یک کمکی بکنید... یک کمک کوچک، خدااااا بهتان
سلااااامتی بدهد... خدااااا بچههاتان را نگه دارد...
هومرِ
این مردم همچون مجسمهای در کنارهی خیابان میایستاد و دعایش را میخواند و با این
کار، کمونیسم و اسلام را آشتی میداد. خانوادهاش صبح زود او را به آنجا میبردند تا گدایی کند
و رهایش میکردند تا کارش را بکند. وقتی هم که بازار تعطیل میشد، میآمدند و او را مثل
یک روبات شرکت سونی که قطعههایش زنگ زده باشد دوباره میبردند. هومر روزی
روزگاری پیش از جنگ با پرستوها به جنوب رفت. میتوانستم قسم بخورم
که هیچکس تا چهار سال بعد یک پرستو هم ندید.
دست
خودم نبود. حس میکردم با جذبشدن به چیزی که حالم را به هم میزند به علاقهای انحرافآمیز گرفتار شدهام. درست مثل زمانی
است که از بالکن به پایین نگاه میکنی: به سقوط از آن علاقهمند میشوی، ولی برخلاف
کسی که برای خودکشی میپرد و هدفش ماشینی است که آن پایین پارک شده، راحت در هوا
گام برنمیداری تا بیفتی. احتمالاً زمانی که چاقوی بزرگ آشپزخانه را در دست گرفتهاید به شکم خود فکر
کردهاید. خب، این همان علاقهی انحرافآمیزی است که وقتی به زندگی در یوگسلاوی سابق و فروپاشیاش فکر میکنم، عنانم را در
دست میگیرد.
چهار
از
تماشای جریان رود سرگیجه نمیگیری. اگر دربارهی چیزی حرف بزنی، رشتهی کلامت بهزودی پاره خواهد
شد، چون آب تو را به اختیار خود درمیآورد و واژههایی را که میخواستی بر زبان
بیاوری فراموش میکنی و «از سکوت لذت ببرِ» دِپش مُد[18] در گوشهایت پخش میشود. ما از تماشای
گذرِ گاه تند و گاه آهستهی اونا لذت میبردیم و سطح بیآراموقرارش آرامش را در
همهجا میپراکند.
از رفتن به مراسم سالگرد تأسیس تیپمان طفره رفتیم، چون از مراسم رسمی و خفه با حالوهوای نظام قدیم که همچون شبحی نامیرا بالای سرمان پرواز میکرد خوشمان نمیآمد. ساختمانهای کارخانهی حومهی شهر هم همینطور بود. مردم پیشاپیش شروع کرده بودند به بیرونآوردن ورقهای فلزی قابل استفادهی آن کارخانه. لاشههای کارخانهها و خانههای صربی تا آخرین آجر باید غارت و برچیده میشد. چه کسی الان دیگر مرگ دیوانهوار آنهمه فلکزدهای را یادش میآید که زیر سقف خانههای متروکه، موقعی که داشتند آجرهایش را با مغار میکندند، له شدند؟ از سپتامبر ۱۹۹۵ و تا چند ماهی پس از آن، کاروانهایی از تراکتورها، کامیونها و گاریهای اسبی از شهر میگذشتند و غنیمتهایی را که از دهکدههای رشتهکوه گِرمِچ