برای چه آن روشنفکر نخبهی پِرو،
خوسه دوراند فلورس، به او زنگ زده بود؟ پیغام را در خواربارفروشی دوستش
کویائو[1]
به او داده بودند، که درعینحال دکهی فروش مجله و روزنامه هم بود. او هم بهنوبهی خود تماس
گرفت، اما کسی تلفن را جواب نداد. کویائو گفت که پیام را دختر کمسنوسالش،
ماریکیتا[2]،
دریافت کرده و شاید شمارهها را
درست متوجه نشده باشد؛ حالا خودشان دوباره تلفن میزنند. آنوقت بود که
آن جانورانِ ریز چندشآور به جان تونیو
افتادند، جانورانی که، خودش میگفت، از
همان دوران شیرین کودکی بهدنبالش
بودند.
برای چه به او زنگ زده بود؟ تونیو آسپیلکوئتا[3]
شخصاً خوسه دوراند فلورس را ݣݣنمیشناخت، اما
میدانست او کیست: نویسندهای شناختهشده، بهعبارتی، کسی که تونیو همزمان تحسینش میکرد و از او
بیزار بود، چراکه دوراند فلورس آن بالاها سیر میکرد و با صفاتی چون «فرهیختهی برجسته» و «منتقد نامدار» از او یاد میشد؛ تمجیدهای متداولی که در این مملکت بهآسانی نصیب آن دسته از روشنفکرانی میشد که تونیو آسپیلکوئتا «نخبه» مینامیدشان. آن آدم تابهحال چه کرده بود؟ در مکزیک زندگی
کرده بود، البته، و شخصِ آلفونسو رِیِس[4]،
مقالهنویس، شاعر، دانشمند، دیپلمات و مدیر
کالج مکزیک مقدمهای نوشته بود بر
گزیدهاشعار مشهور او، غروب پریان، شکوه
گاوهای دریایی[5]،
که آنجا برایش چاپ کردند. گفته میشد که متخصص اینکا گارسیلاسو دِلا وگا[6]
است و کتابخانهی او را در خانهی خود یا در یکی از آرشیوهای دانشگاهی جمعآوری کرده است. اینها دستاوردهای شایان توجهی بود، البته، ولی چیز چندانی هم نبود، و سرآخر که
حساب میکردی، تقریباً هیچ
بود. دوباره تماس گرفت و باز هم جوابش را ندادند. حالا آنها، آن جوندهها، باز آنجا بودند و همچنان در سراسر بدنش میجنبیدند، مثل هر بار که هیجانزده، عصبی یا بیقرار میشد.
تونیو آسپیلکوئتا از کتابخانهی ملی واقع
در مرکز لیما خواسته بود کتابهای خوسه
دوراند فلورس را بخرند و اگرچه دخترخانمی که به درخواست او رسیدگی میکرد گفت که بله این کار را خواهند کرد، اما هرگز کتابها را تهیه نکردند. بنابراین تونیو میدانست دوراند فلورس شخصیت دانشگاهیِ مهمی است، اما نمیدانست چرا. نام او به یک دلیل عجیب برایش آشنا بود، چیزی که
به سلایق بیگانهپسندِ آن فرد خیانت
یا بهنوعی آن را نقض میکرد. دوراند فلورس هر شنبه، در روزنامهی لا پرنسا [7]،
مقالهای منتشر میکرد و در آن از موسیقی کریول و حتی از خوانندهها و گیتاریستها و
نوازندگانِ کاخُن نظیر کایتْرو سوتو که با چابوکا گراندا همکاری میکرد بهنیکی سخن میگفت؛ امری که البته موجب میشد تونیو حسی از همدلی به او پیدا کند. در مقابل، احساس
بیزاری شدیدی داشت از روشنفکران ظریفطبعی که
اهالی موسیقی کریول را نادیده میگرفتند و
هرگز، نه به ستایش نه به سرزنش، نامی از آنان به میان نمیآوردند، بروند به درک.
تونیو آسپیلکوئتا در زمینهی موسیقی
کریول، همهی انواع آن، از
ساحلی و کوهستانی گرفته تا آمازونی، صاحبنظر بود و تمام زندگیاش را
پای آن گذاشته بود. تنها افتخاری که _البته نه از دید مالی_ نصیب برده بود این بود
که پس از مرگ پروفسور اِرموخِنِس آ. مورونِس[8]،
آن بزرگمرد اهلِ پونو، به بهترین متخصص کشور در زمینهی موسیقی پرویی تبدیل شد. با استادِ خود زمانی که هنوز در
مدرسهی لا ساله[9]
بود آشنا شده بود؛ کمی بعد از آنکه پدرش،
مهاجری ایتالیایی با نام خانوادگی باسکی، خانهی کوچکی در لا پرلا اجاره کرد که تونیو در آن زیسته و بالیده بود.
پس از مرگ پروفسور مورونس، تونیو به «روشنفکر»ی تبدیل شد که بیش از هرکس دیگری
دربارهی موسیقی و رقصهای فولکلور ملی میدانست (و مینوشت). در دانشگاه
سَن مارکوس تحصیل کرد و
مدرک کارشناسی خود را با پایاننامهای دربارهی والس
پرویی با راهنماییِ خودِ مورونس به دست آورد. تونیو کشف کرده بود که در آن «آ» و
نقطهی کنارش نام آرتاخِرخِس مستتر است.
او دستیار و شاگرد محبوب مورونس بود و بهنوعی ادامهدهندهی تحقیقات و مطالعات وی دربارهی انواع موسیقی و رقصهای نواحی پرو شده بود.
در سال سوم، پروفسور مورونس به او اجازه داد در برخی از کلاسها تدریس کند و همه در دانشگاه سن مارکوس انتظار داشتند که
تونیو آسپیلکوئتا پس از بازنشستگیِ استادش کرسی او را به ارث ببرد. خودش نیز چنین
باوری داشت. به همین دلیل، پس از پایان پنج سال تحصیل در دانشکدهی ادبیات، به پژوهش ادامه داد تا رسالهی دکترایی بنویسد که آوازهای خیابانیِ لیما [10]
عنوان میگرفت و، طبعاً، به
استادش، دکتر ارموخنس آ. مورونس، تقدیم میشد.
تونیو با خواندن نوشتههای وقایعنگارانِ دوران استعمار کشف کرد که در آن روزگار افرادی
معروف به «آوازخوان» معمولاً بهجای آنکه خبرها و دستورهای محلی را به صورت عادی اعلام کنند، آنها را بهآواز میخواندهاند، بهگونهای که این پیغامها بههمراهِ موسیقیِ
شفاهی به گوش شهروندان میرسیده است.
همچنین بهیاری خانم رُسا
مرسدس آیارسا دِ مُرالِس، متخصص بزرگ موسیقی پرویی، دریافت که «آوازهای خیابانی»
قدیمیترین صداهای شهر بودهاند، زیرا روال بر این بود که فروشندگان خیابانی شیرینیهایی چون «رُسکهته»[11]،
«بیسکوچوی گواتمالا»[12]،
«ریِس»[13]
تازه، و ماهیهای «بُنیتو»،
«کُخینوبا» و «پیخِررِی» را با این آوازها تبلیغ میکردند. اینها کهنترین صداهای خیابانهای لیما بودند. حال آوازهای آن زن «کاوسا»فروش، آن مرد میوهفروش، و آن زنان «پیکارُن»فروش، «تامال»فروش
و حتی دمنوشفروش به کنار.
به اینها میاندیشید و تا سرحد اشک ریختن به وجد میآمد. عمیقترین ریشههای ملیت
پرویی، همان حس تعلق به جامعهای که فرمانها و اخبار مشترک به هم پیوندش داده بود، با موسیقی و
آوازهای مردمی درآمیخته بود. این موضوع قرار بود نکتهی برجستهی رسالهای باشد که پیشرفت خوبی کرده بود و در انبوهی از فیشبرداریها و دفترچهها با وسواس در چمدان کوچکی نگهداری میشد تا روزی که پروفسور مورونس بازنشسته شد و با چهرهای سوگوار به او اطلاع داد که دانشگاه سن مارکوس، بهجای آنکه تونیو را
به جانشینیِ او منصوب کند، تصمیم گرفته است کرسی مربوط به فولکلور ملی پرو را
تعطیل کند. این درس اختیاری بود و هر سال بهشکلی توضیحناپذیر، و
بیسابقه، از تعداد دانشجویان دانشکدهی ادبیات که در آن درس ثبتنام میکردند کاسته
میشد. نبودِ دانشجو در حکم پایان غمانگیزِ آن بود.
خشم تونیو آسپیلکوئتا، وقتی که دانست هرگز استاد دانشگاه سن مارکوس نخواهد شد،
به چنان میزانی رسید که نزدیک بود هرچه فیش و دفترچه در چمدانش انبار کرده بود
هزارتکه کند. خوشبختانه چنین نکرد، اما بهکلی از پروژهی رسالهاش و خیالِ داشتن یک حرفهی دانشگاهی دست کشید. تنها این دلخوشی برایش باقی ماند که متخصص بزرگی در زمینهی موسیقی و رقصهای مردمی
شده است، یا آنطور که خودش میگفت «روشنفکر پرولتری» فولکلور. چرا تونیو آسپیلکوئتا آنقدر دربارهی موسیقی
پرویی دانش داشت؟ در خانوادهاش کسی نبود
که آواز بخواند یا گیتار بزند، چه برسد به اینکه رقصنده باشد. پدرش، که مهاجری از روستای کوچکی در
ایتالیا بود، در راهآهنهای کوهستان مرکزی کار میکرد و عمرش را به سفر گذرانده بود. مادرش هم زنی بود که
مدام از این بیمارستان به آن به بیمارستان
در رفتوآمد بود تا بیماریهای گوناگون خود را درمان کند. او در نقطهای نامعلوم از کودکی تونیو درگذشت و خاطراتی که تونیو از او
داشت، بیشتر بر پایهی عکسهایی بودند که پدرش نشانش داده بود، تا بر اساس تجربههای زیستهی خودش. نه،
پیشزمینهی موسیقی در خانوادهاش نبود. خودش بهتنهایی، در پانزدهسالگی، وقتی دریافت که باید احساساتی را که شنیدن نغمههای فلیپه پینگلو آلبا و دیگر خوانندگان موسیقی کریول در او
برمیانگیخت به کلمات ترجمه کند، شروع به
نوشتن مقالاتی دربارهی فولکلور ملی کرد.
از قضا موفقیت چشمگیری هم داشت. اولین مقالهاش را برای یکی از مجلات کمعمری فرستاد که در سالهای دههی پنجاه
فراوان منتشر میشدند. عنوانش را
«پروی من» گذاشت، زیرا دربارهی خانهی کوچک فلیپه پینگلو آلبا در محلهی سینکو اسکیناس بود که تونیو با دفترچهای در دست، که از یادداشت پرش کرد، از آن بازدید کرده بود.
بابت آن نوشته ده سُل به او پرداختند، که باعث شد خیال کند به بهترین دانشمند و
نویسنده در حوزهی موسیقی و رقصهای مردمی پرو تبدیل شده است. پول را، بهاضافهی دیگر پساندازهایش، بیدرنگ خرجِ
صفحههای موسیقی کرد. این کاری بود که با
هر چندرغازی که به دستش میرسید میکرد: سرمایهگذاری روی
موسیقی، و به این ترتیب طولی نکشید که مجموعهی صفحههایش در
سراسر لیما مشهور شد. رادیوها و روزنامهها شروع کردند به قرضگرفتن صفحههایش، اما چون بهندرت پسشان میدادند مجبور شد
خساست به خرج دهد. بعداً، زمانی که مجموعهی ارزشمندش را با مصالح لازم برای ساخت خانهای کوچک در ویا ال سالوادور تاخت زد، دیگر کسی مزاحمش نشد. با خود گفت اشکالی
ندارد، او کماکان موسیقی را در خون و در حافظه داشت و همین کافی بود برای نوشتن مقالاتش و جاودانه کردن میراث
فکریِ آن اندیشمندِ نامآورِ اهل پونو،
ارموخنس آ. مورونس، که روحش در آرامش ݣݣباد.
اشتیاق او صرفاً و منحصراً نظری بود. تونیو نه گیتاریست بود، نه خواننده و نه
حتی رقصنده. در جوانی بابت همین رقص بلد نبودن خیلی دردسر میکشید. گاهی، بهویژه در
محفلها و گردهماییهای موسیقی سنتی که او همیشه با دفترچهی کوچکی در جیب کتش در آنها حضور مییافت، بعضی
از خانمها برای رقص از جا
بلندش میکردند و او هم، به
هر ضرب و زوری که بود، چند گام ریز با والس میرقصید، که نسبتاً ساده بود، اما هرگز با «مارینرا»،
«هواینیتو» یا آن رقصهای شمالی مانند
«تُندهرو پیورانو» و «پُلکا» نمیرقصید. حرکاتش هماهنگ نبودند، پاهایش به هم میپیچیدند و حتی یک بار هم زمین خورد و رسوایی بزرگی به بار
آورد و به همین دلیل ترجیح داد او را آدمی بشناسند که رقص بلد نیست. غرق در
موسیقی، سر جای خود نشسته، تماشا میکرد که
چگونه مردان و زنانی که از سراسر لیما آمده بودند و زمین تا آسمان با هم فرق
داشتند، در آغوشی برادرانه -که او مطمئن بود عمیقترین حدسهایش را تأیید میکنند_ به هم میپیوندند.
هرچند روشنفکران پرویی که صاحب کرسی دانشگاهی بودند یا در انتشارات معتبر مقاله مینوشتند تونیو را تحقیر میکردند یا حتی از وجودش بیخبر بودند، او خود را کمتر از آنها نمیشمرد. شاید
چیز زیادی از تاریخ جهان نمیدانست یا از
مدهای فلسفی فرانسه بیخبر بود، اما
موسیقی و متن همهی «مارینرا»ها،
«پاسیو»ها و «هواینیتو»ها را از بر بود. تعداد زیادی مقاله در نشریاتی مانند
می پرو[14]،
لاموسیکا پِروآنا [15]
و فولکلوره ناسیونال نوشته بود؛ آن دسته از نشریاتی که به شمارهی دوم یا سوم میرسیدند و سپس اغلب، بدون اینکه حتی مبلغ
ناچیز طلب او را بپردازند، نیست
میشدند. بههرحال او یک «روشنفکر پرولتری» بود، چه میشد کرد. شاید احترام و حتی توجه روشنفکرانی مانند خوسه
دوراند فلورس را برنمیانگیخت
(واقعاً چرا به دنبال او بود؟)، اما احترام خودِ خوانندگان و گیتاریستهایی را که مایل به شناخته شدن و تبلیغ شدن بودند، چرا. این همان کاری بود که تونیو آسپیلکوئتا سالها انجام داده بود، چنانکه گواه آن صدها بریدهی روزنامه
بودند که در همان چمدانی انبارشان کرده بود که یادداشتهای رسالهاش در آن
کپک میزدند. در برخی از آن مقالات، خاطرات
محافل کریول که حالا ناپدید شده بودند ثبت شده بود؛ جاهایی مانند لا پالیسادا[16]
و لا ترمِندا پِنیا[17]،
دو محلی که نزدیک پل ارتش در میرافلورس قرار داشتند. باز جای شکرش باقی بود که
تونیو آن گردهماییها را به چشم
خود دیده بود. از وقتی خیلی جوان بود، در تمام پاتوقهای لیما حاضر میشد. از پانزدهسالگی، که هنوز کموبیش بچه بود، شروع
به این کار کرد و همچنان از آن محافل یاد میکرد تا نقش مهمی که در فرهنگ پرویی ایفا کرده بودند فراموش
نشود. گهگاه خبرنگاری که میخواست
گزارشی دربارهی لیما بنویسد
سراغش را میگرفت و در این
مواقع تونیو در کافه برانسا[18]
در میدان آرماس با او قرار میگذاشت تا
صبحانهای بخورند. این تنها عادتش بود:
صبحانههای کافه برانسا، که گاهی برای
پرداخت حسابش مجبور میشد از همسر خود،
ماتیلده[19]،
پول قرض بگیرد.
درآمد واقعیاش از راه تدریس
طراحی و موسیقی در مدرسهی پیلار[20]،
ویژهی راهبههای خردسال، در محلهی خسوس ماریا به دست میآمد. مبلغ
کمی به او میپرداختند، اما دو
دخترش، آسوسِنا و ماریا، که بهترتیب دهساله و دوازدهساله بودند
بهرایگان در آنجا تحصیل میکردند. دیگر
چند سالی میشد که در آنجا کار میکرد، هرچند
از آموزش طراحی خوشش نمیآمد. اما بیشتر
وقتش را به موسیقی و البته موسیقی کریول اختصاص میداد و نقش تربیتی بنیادینِ خود را، که پروراندن عشق به سنتهای پرویی بود، به این طریق ایفا میکرد. تنها مشکل فاصلههای زیاد در لیما بود. مدرسهی پیلار از محلهی آنها بسیار دور بود،
به این معنا که او و دو دخترش برای رسیدن به آنجا باید دو خط مینیبوس سوار میشدند، هر روز، با
بیش از یک ساعت مسیر، تازه اگر این وسط اعتصابی در کار نبود.
آشنایی با زنش برمیگشت به کمی قبل از
آنکه بهاتفاق هم خانهی
کوچکشان را در ویا ال سالوادور
بسازند که آن روزها بیابان برهوت بود. در آنزمان کسی به خواب هم نمیدید که آن محله شاهد حضور گروههایی از شورشیان «سِندرو لومینوسو» خواهد شد که میخواستند مقامات ناحیه را کنار بزنند و بر مردم مسلط
شوند. آنها حتی به رهبران
چپگرا، مانند ماریا النا مویانو، نیز
رحم نکردند؛ زن شجاعی که همین دو ماه پیش، بعد از محکوم کردنِ زورگویی و تعصب شورشیان، بهشکل بیرحمانهای در یکی از نقاط محله به قتل رسیده بود. از وقتی به آنجا رفته بودند، ماتیلده با رختشویی و رفوگریِ پیراهن و شلوار و همهجور رختولباسی زندگی را چرخانده بود؛ شغلی که آبباریکهای برایش
فراهم میکرد تا بتوانند شکم
خود را سیر کنند. رابطهاش با تونیو
به هر طریقی برقرار بود، گیرم نه برای یک زندگی پُرشوروحرارت، که دستکم برای بقا. لحظههای خوش هم داشته بودند، بهویژه آن
اوایل، که تونیو خیال میکرد میتواند عشقش به موسیقی را با او سهیم شود. با شعرهای
آکروستیک که از بین ابیات پرشور «والسیتو»های محبوبش کپی میکرد و برای ماتیلده
میفرستاد، او را عاشق خود کرده
بود و گمان میکرد آن سخنانِ
برآمده از دلِ احساسات مردمی قلب او را تسخیر کردهاند. بااینحال، خیلی
زود متوجه شد که ماتیلده بهاندازهی او با شنیدن آکوردهای گیتار به وجد نمیآید و وقتی فلیپه پینگلو آلبا با آن صدای مخملیاش از رنجهای تلخ عشقهای بیثمر میخوانَد، نفس در سینهاش حبس نمیشود. وقتی متقاعد
شد که او بهجای آنکه با موسیقی به هیجان بیاید و دربارهی زندگیهای بهتر و
برادرانهتر خیال بپردازد
گرفتارِ ملال میشود، دیگر
او را به محافل و مجالس موسیقی نبرد و با گذر سالها زندگی خود را بهتنهایی میگذراند و
حتی به او نمیگفت که آخر هفتهها چه میکند یا کجا
میرود. این بیرون رفتنها عموماً
اخلاقمدارانه بودند و در این مواقع فقط به
گفتوگو، شنیدنِ موسیقی کریول و کشف
صداها و گیتاریستهای جدید میپرداخت _همهچیز را
با جزئیات در دفترچههایش یادداشت میکرد_ و به تحسین رقصندگان و حرکات دیوانهوارشان ادامه میداد. دیگر مثل سابق مشروب نمینوشید، بهویژه حالا که پنجاه سالش شده بود و الکل معدهاش را اذیت میکرد. فقط گاهی بهندرت جرعهای نوشیدنیِ انگور[21]
یا _اگر دیوانگی محض به خرج میداد_
نوشیدنیِ نیشکر[22]
میخورد. در آن محافل، تونیو احساسِ
اقتدار میکرد، چون معمولاً
بیشتر از دیگران میدانست و وقتی از او
سؤالی میکردند، سکوتی
برقرار میشد گویی حضار قرار
است پاسخهایی از زبان یک
استاد دانشگاه بشنوند. گیریم هرگز کتابی منتشر نکرده بود و مقالههای دقیق و ارزشمندش کنجکاوی افراد کمی را برانگیخته
بود که هیچوقت فرهیختگان
ممتاز در زمرهی آنها نبودند، اما در آن عمارتهای تاریک مزین به نقاشیهایی از زنان پوشیدهرویِ لیما و بالکنهای بازسازیشده، که میشد پروی
حقیقی را در آنجا لمس کرد و نابترین و اصیلترین عطر
آن را بویید، هیچکس صاحباعتبارتر از او نبود.
وقتی نیاز داشت روحیهاش را بالا ببرد، به خودش میگفت آن
کتاب را با موضوع آوازهای خیابانی لیما به سرانجام خواهد رساند و
دکترایش را خواهد گرفت و مطمئناً ناشری پیدا خواهد کرد که مایل باشد هزینههای چاپ اثرش را بپردازد. این فکر _که او گاه همچون
ذکری تکرارش میکرد_ روحیهاش را بالا میبرد. برای قدم زدن
در خیابانهای خاکی ویا
ال سالوادور بیرون
رفته بود و حالا از دور، خانهی خود و در مقابل آن، مهمانخانه و دکهی روزنامهفروشی
رفیقش، کویائو، را میدید. حدود
پنجاه متر دیگر که پیش رفت، ماریکیتا، دختر بزرگ کویائوها، را دید که بهسمتش میآمد.
تونیو از او پرسید: «چه شده، عزیزم؟»
ماریکیتا پاسخ داد: «دوباره بهتان تلفن کردهاند. همان آقایی که دیروز زنگ زد.»
او گفت: «دکتر خوسه دوراند فلورس؟» و شروع به دویدن کرد تا مبادا قبل از آنکه خود را به دکان کویائو برساند، تماس قطع شود.
صدایی مطمئن از پشت تلفن گفت: «شما را از رئیسجمهور هم سختتر میشود پیدا کرد. با جناب تونیو آسپیلکوئتا صحبت میکنم دیگر، درست است؟»
تونیو از پشت دستگاه تأیید کرد: «خودم هستم. دکتر دوراند فلورس؟ بله؟ خیلی
شرمندهام که دیروز پیدایم نکردید. تماس
گرفتم خدمتتان، ولی فکر کنم ماریکیتا، که دختر یکی از دوستان است، شماره را
اشتباه برداشته بود. چه کمکی از دستم برمیآید؟»
صدا از پشت گوشی جواب داد: «شرط میبندم هیچوقت اسم لالو
مُلفینو[23]
به گوشتان نخورده نباشد. اشتباه میکنم؟»
«نه، نه. فرمودید لالو مُلفینو؟»
دکتر خوسه دوراند فلورس با اطمینان فریاد زد: «بهترین گیتاریست پرو و شاید هم
دنیاست!» صدایی قرص و تأثیرگذار داشت: «زنگ زدم تا برای امشب به محفلی دعوتتان کنم
که لالو مُلفینو هم آنجا اجرا دارد.
حتماً بیایید. چیزی دم دستتان هست تا نشانی را یادداشت کنید؟ سمتِ باخو ال پوئِنته است، نزدیک میدان آچو. فرصت دارید بیایید؟»
تونیو با کنجکاوی جواب داد: «بله، بله، البته.» غافلگیر شده بود از اینکه نوازندهای، احتمالاً بسیار
مستعد، از رادارِ او گریخته است: «لالو مُلفینو... نه، هیچوقت اسمش را نشنیدهام. با کمال میل میآیم. نشانی را بفرمایید لطفاً. پس حدود ساعت نُه؟ امشب؟»
تونیو آسپیلکوئتا، که بیشتر علاقهمند بود
دکتر دوراند فلورس را ببیند تا فردی بهنام لالو مُلفینو را، تصمیم گرفت به آن محفل برود؛ بیخبر از آنکه آن دعوت
حقیقتی را بر وی آشکار خواهد کرد که تا آنزمان فقط حدسش میزد.
۲
آن ساختمانها قدمتی کموبیش طولانی دارند و
عمر قدیمیترینهایشان به یک یا دو قرن میرسد. معماران یا استادکارانشان تلاش داشتند خانههایی برای فقرا یا مردم کمبضاعت بسازند، با اتاقکهایی که در ازای مبلغی ثابت و بدون کوچکترین دقتی دورتادورِ یک حیاط بالا آمده بودند و سقفی سراسری
از ورقهی آهن موجدار روی آنها را
میپوشاند. در وسط حیاط نیز همیشه لولهای قرار داشت که آب (گاهی کثیف) از آن میآمد و همسایهها برای
شستن صورت یا (اگر آدمهای تمیزی بودند)
بدنِ خود جلوِ آن صف میکشیدند و سطلها یا بطریهایشان را
برای رختشویی و پختوپز پر از آب تازه
میکردند.
گفتن ندارد که «کوچه»های معروف
لیما، جدای از هرچیز، جولانگاهِ واقعی موشها بودند؛ که این برای کسانی که از این جانوران چندشآور در رنج و عذاباند مشکلی جدی به شمار میرود. آن
کریول بزرگ، آبِلاردو گامارّا ، که ملقب به اِل تونانته[24]
است توصیف بسیار معروفی از کوچههای لیما در
سال 1907 دارد که میتوان آسیبهای روحی و جسمی ناشی از این حیوانات شرور را در آن
مشاهده کرد.
قدیمیترین کوچهها، در محلههای مالامبو[25] و مُنسِرّݢاته[26]، احتمالاً از زمان استعمار وجود داشتهاند، اما در آغاز قرن نوزدهم، زمانی که ارتشبد سن مارتین جمهوری را اعلام کرد، سروکلهی آدمها در مرکز لیما و تقریباً در همهی محلههای دیگر، بهویژه ریم