آینه، چپ، راست، راهنما
یک
سونیا در ماشینی نشسته و فرهنگ لغات سنگینش را توی کیفش روی صندلی عقب گذاشته است. آخرین رمان جنایی گوستا سوِنسون[1] را تا نیمه ترجمه کرده و کیفیت داستان از قبلی ضعیفتر شده است. فکر کرد: حالاست که پولش را دارم. در اینترنت دنبال آموزشگاه رانندگی گشت و توی آموزشگاه رانندگی فولکه[2] در فردریکزبرگ[3] ثبتنام کرد. کلاس آییننامه آبیرنگ و کوچک بود و بوی گند دود سیگار مانده و رختکن میداد، بههرحال آییننامه بهخیر گذشت. بهجز فولکه، فقط یک نفر دیگر در کلاس همسنوسال سونیا بود که بهدلیل رانندگی در حال مستی مجبور شده بود به کلاس بیاید و به همین دلیل با کسی حرفی نمیزد. معمولاً سونیا در کلاس مینشست و میان همهی جوانها به چشم میآمد. مربی کمکهای اولیه از او در نقش مدل استفاده کرد. مربی به جایی در گلوی او اشاره کرد که باید فرض میکردند نفس در آن حبس شده است. مانور هایملیش[4] را رویش انجام داد و انگشتانش را روی صورت سونیا، توی یقهاش و بالا و پایین بازوانش جابهجا کرد. یک بار نزدیک بود خفهاش کند، اما این بدترین حالتش نبود. از آن بدتر وقتی بود که خودشان باید آن تمرین را انجام میدادند. تحقیرآمیز بود که پسری هجدهساله آدم را به پهلو دراز کند و یک زانویش را بالا بیاورد. همچنین باعث شد سرگیجه بگیرد و این چیزی بود که هیچکس نباید متوجهش میشد. مادرش همیشه میگفت: «تو خیلی جنگجویی.» و سونیا سختجان است، وانمیدهد. مجبور است، اما وانمیدهد. مربی کمکهای اولیه گفت: «و بعد قلب را سی بار محکم فشار دهید و توجه کنید که نفس میکشد یا نه.»
سونیا فکر کرد بالاخره اصل ماجرا همین است، نفسکشیدن؛ و آییننامه را قبول شد. همیشه مسئلهی او بخش عملی است که حالا به همین دلیل در ماشینی نشسته است. عالی است که تا اینجا رسیده، هرچند کافی نیست، فقط آرزو دارد که ایکاش مانند خواهرش، کِیت و شوهر او، فرانک که گواهینامهشان را در هجدهسالگی گرفتند، تجربه و مهارت داشت. در زادگاهش، بالینگ،[5] مردم با هم سوار وانت میشدند، در خاکی میراندند و لنت میسوزاندند. همهی آن حوادثی که کیت حالا در بزرگسالی از آن میترسد، نوجوان که بود در آنها میدرخشید.قاچاقی سوار هر ماشین لکنتهای میشد تا به جایی برسد. دختر روستایی شیطان و شروری بود که در باشگاه و سالن ورزش مرکز توجه بود. وقتی سونیا فهمید که کیت ماشین را یواشکی دندهعقب از خانه بیرون میبَرَد، تعجب نکرد. در بالینگ ماشینها در جادهی پشت کلیسا آهسته حرکت میکنند. ماشین سونیا هم در آنجا بهکندی پیش میرود، اما این که بهدلیل رانندگی افتضاحش است. برایش سخت است که از چموخم ماشین سر درآورد و جلسههای رانندگی برایش پردردسر بودهاند. بزرگترین مشکلش کسی است که حالا در ماشین کنارش نشسته است. اسمش یوته[6] است و بوی سیگار اوست که در کلاس آییننامه میماند. بیشتر دود سیگاری که همهجای کلاس ماسیده، اول از ریههای یوته گذشته است. وقتی سونیا وارد مدرسه میشود، یوته توی دفتر فولکه نشسته است، توی فیسبوک میچرخد یا پروندهی پزشکی شاگردها را بررسی میکند. او بهطرف سونیا که دم در ایستاده، فریاد میکشد: «دکتر ملانی را تأیید نکرده! همان که دماسبی دارد. مشکلی عصبی دارد، میدانستی؟»
سونیا نمیدانست و افسر پزشک او را هم تأیید نکرده است. گوشش مشکل دارد. از خانوادهی مادرش به ارث برده است. وقتی سرشان در حالتی خاص باشد، هیچکدام نمیتوانند تعادلشان را حفظ کنند. مدت زیادی فکر کرد که از سرگیجهی وضعیت قسر دررفته است، اما بعد خودش را نشان داد. به آن میگویند سرگیجهی بیخطر پاروکسیسمال وضعیتی[7] که برای جایی که سونیا از آن آمده، زیادی تخصصی است. از آن گذشته، سونیا میتواند کنترلش کند. باعث نمیشود نتواند چمباتمه بزند، و حالا هم توی ماشین نشسته است. کتابی از گوستا را روی صندلی پشت دارد و یوته در کنارش است.
چون یوته فکروخیال زیاد دارد، وقت نکرده به سونیا دنده عوضکردن یاد بدهد. سونیا شش ماه است که با یوته کلاس رانندگی دارد و هنوز دنده عوضکردن برایش مشکل است. یوته خودش دستبهکار میشود و برای او دنده عوض میکند تا لازم نباشد موضوع صحبت را عوض کند: قرار است پسرش ازدواج کند، روی نوههایش اسمهای افتضاحی خواهند گذاشت، نامزد پسرش بدلباس است و خواهرِ شوهرِ جدید مادرِ شوهرخواهرش تازه مرده است.
«تایلندیها نمیتوانند رانندگی کنند.»
سونیا و یوته پشت چراغ راهنمایی در فردریکزبِرگاند. دود آخرین سیگاری که به بیرون پرت شد، فضای عقب ماشین را پر کرده و با بوی عرق بدن سونیا قاتی میشود. سونیا به راست راهنما میزند، دست یوته روی دنده است، در همین حال چشم به بیرون دارد تا مراقب دوچرخهسوارها باشد.
«اسم زنی که حالا با او کلاس دارم، پاکپائوست. پاکپائو!؟ چراغ سبز! دندهدو، دندهدو، دوچرخه!»
یوته دندهدو میزند، سونیا هم جا خالی میدهد تا با دوچرخه تصادف نکند.
«بعد، با این پیرمرد کثیف هفتادوپنجساله ازدواج کرده. مرده آمده بود دفتر؛ ازخودراضی و حقبهجانب.»
مسافتی تقریباً زیاد بهسمت مرکز شهر رفتهاند و ترافیک سنگین نیست، پس یوته میتواند بدون مشکل دندهچهار بزند. از کلاچ سمت مسافر استفاده میکند و بعد به یک اغذیهفروشی اشاره میکند.
«اینجا کالباسهای خوبی دارد و ساندویچهای خوبی با پاتهی جگر و بیکن و سوسیس کوکتل درست میکنند. من عاشق کریسمسم، همهچیزش را دوست دارم. تو کریسمس را دوست نداری؟»
اوایل ماه اوت است و سونیا کریسمس را دوست ندارد. کریسمس همهاش دربارهی فهرست خرید کِیت و یادآوری گذشته و اجتناب از ضرر است، بااینحال بهنشانهی موافقت سر تکان میدهد. میخواهد یوته دربارهاش نظری مساعد داشته باشد، زیرا در حقیقت یوته است که ماشین را میراند. در واقع، سونیا در برابر او نقطهضعف دارد، چون یوته به او گفته که اهل شبهجزیرهی جورسلَند[8] است. از دهکدهای کوچک در مسیر نیمتافت[9]. پدر یوته خواربارفروشی محله را داشت. درست روبهروی مدرسه بود و یوته میتوانست بدود خانه و زنگ ناهار در خانه غذا بخورد. وقتی بیست سالش شد، به کپنهاگ آمد. برادر کوچک پاسبان دهکده در کپنهاگ اتاق اضافهای در آپارتمانش در حومهی ویداُوِر[10] داشت. برادر کوچک هم پلیس بود و یوته هم همیشه کشتهمردهی مردهای یونیفرمپوش. یوته حالا در سولرود[11]، محدودهی مرکزی، زندگی میکند، اما آن وقتها تنها چاره این بود که بروی بیرون و آنقدر برقصی که دیگر بوی دهات دانمارک را ندهی.
سونیا به یوته گفته است که باورش نمیشود یوته هم اهل جورسلَند باشد. لهجه ندارد و کلاً برای او سخت است که بفهمد یوته چه میگوید. بپیچ به چپش بچپ است، بپیچ به راستش بِراست و این که اصلاً گویش نیست. این سریعترین روشی است که یوته بدون عوضکردن موضوع صحبت، میتواند دستور بدهد.
سونیا میگوید: «چندان لهجهی جورسلَندی نداری.»
«باید وقتی دارم با خواهرم تلفنی -بِراست- حرف میزنم، بشنوی. چشمکزن سبز، چشمکزن سبز، بپیچ لعنتی، دوچرخه!»
سونیا به راست میپیچد و فکر میکند لهجهی خودش موقع صحبت تلفنی با کِیت چطور است. اما دیگر تقریباً با کیت حرف نمیزند و حالا هم بهسوی منطقهی وستربرو[12] میروند. ایستِدگَده با ترافیک دیوانهکنندهاش روبهروی آنهاست و یوته میگوید دوست دارد مثل سوئدیها پشت پنجره شمع[13] بگذارد. درخت کریسمس هم باید نوارهای براق تزیینی داشته باشد، اما نامزد پسرش با او همعقیده نیست. در خانهی او همهی تزیینات درخت باید سفید باشد و یوته اصلاً نمیفهمد، درست مثل اینکه نمیفهمد چرا فولکه اینهمه خارجی را در آموزشگاه رانندگی ثبتنام میکند.
یوته میگوید: «میتوانند بروند آموزشگاه رانندگی خودشان. آنها متوجه حرفم نمیشوند. من -بچپ- هر بار که با آنها کلاس دارم، جانم را کف دستم میگذارم.»
سونیا به یاد خواروبارفروشی جورسلَند میافتد. در دهکدهشان، بالینگ، یکی از آنها هم داشتند. آنطرف جاده خواروبارفروشیای بود که به نام مدیرش، به سوپر آگه معروف بود. حالا در بالینگ نه خواروبارفروشی هست، نه قصابی و نه پستخانه. مزرعهها همدیگر را بلعیدهاند و فقط دو تایشان مانده که تمام مسیر گاریهای لبنیات، پیادهروها و جادههای قدیمی نشستکرده را پوشاندهاند. بالینگ شبیه نمونهای متروک از تمدن در مزرعهی ذرتی بیش از اندازه بزرگشده است، گرچه فراتر از آن دیگر نمیتوان به خلنگزار رفت. قوها آنجایند و درحالیکه تقریباً هیچکس دیگر کشاورزی نمیکند، هنوز آشپزخانهی مزرعهها به بزرگی کافهای کوچک هستند. میز لمینتکاریشدهی بزرگی در یک طرف برای کارگران مزرعهای که دیگر نیستند و کابینتهای امروزی کنار پنجره. وقتی کارگرها برای غذاخوردن میآمدند، باید همیشه برایشان جا باز میکردی. میتوانی یوته را آنجا در جورسلند ببینی که روی صندلی نشسته و پاهایش را تکان میدهد. وقت ناهار است، دویده خانه تا غذا بخورد، روی صندلی نشسته و پاهایش به زمین نمیرسند. جوراب مچی قرمز به پا و دامن پشمی چهارخانه به تن دارد. مادرش تکهای نان سفید جلویش گذاشته است. مادر خودش نان میپزد، خشک است و یوته رویش مارگارین میمالد. بعد پاکت شکر قهوهای را میگیرد. پاکت قرچقرچ میکند. مالیدن شکر قهوهای روی مارگارین خوب است. بهقدری خوشش میآید که میتواند مدتی طولانی شکر را روی کره فشار دهد. بعد، به صدای قرچقرچ شکر قهوهای در دهانش گوش میدهد. شکر در بزاق او حل میشود، مثل شربت شیرین. بهزودی زنگ کلاس را خواهند زد. وقتی زنگ میخورد، مادر فریاد میزند که یوته دیرش خواهد شد. یوته مجبور است بدود آنطرف جاده، پاهایش مثل چوب طبل تکان میخورند.
«ترمز کن لعنتی! کوری مگر، خط عابر پیاده را نمیبینی؟»
یوته ترمز و کلاچ گرفته. پشت خط عابر پیاده ایستادهاند، به مردی هراسان نگاه میکنند که بادگیر به تن دارد.
یوته میگوید: «باید برای مردم بایستی!»
سونیا میگوید: «میدانم.»
یوته میگوید: «به نظر نمیآید، لعنتی!» و پا را از روی کلاچ برمیدارد، دندهیک، دندهدو.
تلفن یوته زنگ میزند. از وستربروگَده میگذرند، دندهسه. شوهر یوته صبح مرخصی گرفته و کنترل ازراهدور تلویزیون را پیدا نمیکند.
«توی سبده. آره، سبد کنار -بچپ، راهنما، راهنما لعنتی، بچپ، آرام، آرام!- ... به گمانم، کباب دنده.»
از میان انبوه دوچرخههای براق به بالای ایستِدگَده میرانند. سونیا تار میبیند و تقریباً نمیتواند نفس بکشد، بااینحال در تقاطع اِنگهِوِوَی خوب میتواند بهتنهایی به چپ بپیچد. یوته دیگر با شوهرش صحبت نمیکند، اما متنی با تصویر از نامزد پسرش پیدا کرده است. نوهاش را در لباس غسل تعمید نشان میدهد. صدای یوته نرم میشود، چون سونیا هم باید تصویر را ببیند، اما سونیا ترجیح میدهد که اگر میشود، صبر کند و بعد یوته تلفن را روی داشبورد میگذارد.
سخت است که توی ماشین فاصله را حفظ کند. وقتی شاگرد رانندگی هستی، وقتی رانندگی یاد میگیری، باید اطاعت کنی. یک بار یوته مجبورش کرد که از واگن هاتداگفروشی جلو بزند. داشتند آرام رانندگی میکردند، اما بعد به جایی رسیدند که پشت واگن هاتداگفروشی که آهسته میرفت، ترافیک شده بود. سونیا نباید از آن سبقت میگرفت، اما ماشینهای پشتی عجله داشتند و شروع کردند به بوق زدن. یوته داد زد: «برو، لعنتی، برو!» و سونیا رفت توی دل ماشینهایی که از جلو میآمدند، سبقت گرفت و بعد چنان با سرعت به مسیر خودش برگشت که تقریباً نزدیک بود رانندهی واگن هاتداگ را زیر کند. البته، او جلوی واگن راه میرفت. یوته گفت: «نزدیک بود خونش بیفتد به گردنت.»
سونیا هنوز هم آن حس را دارد، شرم. شرم و هراس از قتل غیرعمد. حالا به کوچهی ویگِرزلِو میرسند. خیابان از کنار گورستان غربی میگذرد و یوته تصمیم میگیرد که دور بزنند و تمام راه دور آن را برانند.
سونیا که سعی دارد سرحرف را باز کند، میگوید: «میدانی، واقعاً گورستان غربی را دوست دارم. آن پایین کلیسای کوچکی هست با پشتپنجرهایهای چوبی. فکر کنم دیگر ازش استفاده نمیکنند. یک ردیف درخت سپیدار پیر گرهدار هم هست و یک آبگیر. خیلی دوست دارم پتویی بردارم و آنجا دراز بکشم و کتاب بخوانم.»
به نظر یوته کتابخواندن مخصوص کسانی است که در تعطیلاتاند و گورستان برای مُردههاست. خیلیها در خانوادهی یوته مُردهاند. بعضی در تصادف رانندگی کشته شدهاند، بقیه از سرطان یا حوادث شغلی مردهاند. مادرش هنوز زنده است، اما خواهرش بیماری ریوی دارد. بعد سونیا باید بپیچد. باید به چپ بپیچد. آینه، چپ، راست، راهنما بزند و کلاچ بگیرد. یوته دندهدو میزند، اما سونیا باید خودش مسیر را انتخاب کند. مسیر درست را انتخاب میکند که وقتی زیادند، چندان آسان نیست. چراغ قرمز است، ماشین در دندهیک است و میایستند و منتظرند. وانت تحویل کالا در خط سمت راستشان گاز میدهد.
یوته به وانت اشاره میکند و میگوید: «دهاتیها.»
سونیا به چراغ راهنما نگاه میکند. حالا چراغ عوض میشود. کلاچ را ول میکند و به جلو میراند. وانت هم به پیش میراند و بعد جلوی سونیا میپیچید. پیچیدن از راست به چپ خلاف است. سونیا میداند؛ یوته هم همینطور. یوته شیشه را پایین کشیده است و انگشت میانیاش را نشان میدهد، دست دیگرش از روی فرمان دراز شده تا بوق بزند. یوته هم انگشت نشان میدهد و هم بوق میزند و بعد میان چراغ سبز در تقاطع میایستند. وانت هم ایستاده است و حالا شیشهی پنجرهی رانندهاش هم پایین کشیده شده است.
یوته فریاد میزند: «عوضیها!»
راننده فریاد میزند: «سلیطهی کثافت!»
سونیا به نخستوزیرهای مُرده در گورستان فکر میکند. خیلی خوب است که آدم پتویی به آنجا ببرد. میتواند رویش دراز بکشد و وقتی اردکها قاتقات میکنند به هَنس هِدتافت[14] و سقف کلیسا که در آفتاب میدرخشد، نگاه کند. شبیه اورشلیم آسمانی یا جای کوچک دورافتادهای در دانمارک است.صدای ماشینها از دور، رایحهی سرخدار و شمشاد، تقریباً در میانهی برهوت. حتی ممکن است گوزن نری رد شود. سونیا که با قهوهاش شیرینی خریده است، کمی پیچک از زیر درخت میکَند. مردهها صدایی ندارند. اگر شانس بیاورد، شاید پرندهای شکاری بالای سرش چرخ بزند. بعد همانجا دراز میکشد و میتواند همهچیز را فراموش کند.
دو
سونیا میگوید: «گردن و بازوهایم درد میکند.»
پنجشنبه است و هوا سنگین و دمگرفته. روی تخت ماساژ دراز کشیده و سرش در بالشتک مخصوص روبهپایین است. فَکَش در تماس با روکش چرمی منقبض میشود، وقتی دندانش را مسواک میزند هم فکش درد میگیرد، انگار مفصلها پوسیدهاند. اما حالا ماساژور روی نشمینگاهش کار میکند. کمی بعد، بالاتنه را ماساژ میدهد و میگوید چیزی در شکم سونیا جابهجا شده و تا بالای بدنش آمده است. به احتمال زیاد، خشم. و نزدیک است از دهانش بیرون بیاید. ماساژور که اِلِن نام دارد، میگوید سونیا باید راحت ابرازش کند.
میگوید: «بده بیرون.»
کفپوش چوبی اتاق کلینیک ماساژ را حسابی صیقل دادهاند. جایی که زمانی نقش شاخههایی از تنهی درخت بود کاملاً از بین رفته است. کف اتاقخواب پدرومادر سونیا هم چوبی بود و همهجا نقش گره داشت. وقتی مادرش بیلِد بلَدِت[15] میخواند و پدرش روزنامه ورق میزد، سونیا آنجا لم میداد و در ذهنش کف چوبی را به حرکت درمیآورد. میتوانست یک گره را شبیه به هر چیزی بکند: پرندگان، ماشینها، شخصیتهای کارتون دانِلد داک. کف اتاق ماساژ الن هم همینطور زنده است. حالا او لمبر سونیا را محکم گرفته است و میگوید سونیا همهاش خودش را سفت میکند. وقتی بیست دقیقه پیش آمد آنجا، در آشپزخانهی الن نیمهباز بود. سونیا سعی کرد نگاهی به داخلش بیندازد، اما موفق نشد چیزی بهجز بافتنی روی کابینت ببیند. سونیا الن را خوب نمیشناسد، بهجز اینکه خوب ماساژ میدهد و نگاهش گاهی غمگین است.
الن میگوید: «نشیمنگاهت خشک است، بهخاطر این است که، ببخشید، از نظر احساسی خشکی؛ خشک و مغرور، کسی که احساساتش را بروز نمیدهد. میبینی؟ همهچیز توی همان کلمههاست.»
با توجه به شغل سونیا، خیلی هم خوب میداند. زبان نیرومند است، تقریباً جادویی است و کوچکترین تغییری میتواند جملهای را ارتقا دهد یا از آن کم کند.
«به گمانم باید وقتی توی ماشینی، از او بخواهی که خونسردتر باشد.»
موضوع همیشگی کلینیک مشکلات کلاس رانندگی است و الن مدام توصیه میکند که سونیا کم نیاورد. اما سونیا مدتهاست که دیگر خواهش نمیکند یوته خونسرد باشد. هیچ فایدهای ندارد. اگر سونیا خواهش کند که یوته خونسرد باشد، شاید او سعی بکند، قبول، اما فقط برای مدتی کوتاه است. با عقل یوته جور درنمیآید که شاگردی آنچنانی به او بگوید که چه بکند. به نظر یوته سکوت منشأ همهی بدیهاست. یوته، درست مانند کیت، در فواصل خالی احساس خطر میکند، پس چارهاش این است که آن را با صحبتهای ملالآور پر کند، دستورپخت کِیک، موی سگ.
اِلِن محکم سونیا را گرفته. بهندرت پیش میآید که سونیا خود را به دست کسی دیگر بسپرد. به گمانش دستهای الن از اغلب آدمها قویتر است. الن خیلی وسیله دوروبرش دارد و بعید است که همهی مشتریهایش بتوانند خودشان از روی تخت ماساژ بلند شوند. الن دوست دارد بگوید: «باید با بدن هر کسی رفتاری خاص داشت.» و دستهای کیت هم قویاند. در خانهی سالمندانی که کار میکند، برای پیرها و ازکارافتادهها بالابر دارند. ولی گاهی مجبور میشود بعضیها را بلند کند، هم او و هم الن آنطوری قوی هستند و حالا الن از نشیمنگاه سونیا بهسمت پشت قلبش رفته است.
پشت قلب جایی بین استخوانهای شانه است. الن به آن میگوید پشت قلب، چون از پشت در آنجا خنجر میخوری. آن نقطه در بدن سونیا حساس است. بهقدری حساس که وقتی الن ماساژ میدهد، سونیا فقط به نقش گره کفپوش خیره میشود. نقش گره شبیه میکی ماوسی است با گوشهایی زیادی بزرگ که دستبهکمر ایستاده است. میکی ماوسی که دستکش به دست دارد و دکمههای شلوارش زرد است، پلوتو را صدا میزند و سگ باید بیاید، باید همین الآن بیاید. دردناک است و بازوهای سونیا هم درد میکند، انگار قسمت بزرگی از آن کبود شده باشد.
سونیا میگوید: «وای خدا، آنجا هم درد میکند.»
الن میپرسد: «فکر میکنی چرا بازوهایت اینقدر حساساند؟»
سونیا میگوید شاید به این دلیل که در تقاطع کنار گورستان غربی بحثش شده است. فکر کرد در شکایتهایش از یوته این موضوع را هم گفته، اما پیداست که نگفته است. حالا از گفتنش راحت میشود و همچنین به الن میگوید که در راه بازگشت به آموزشگاه رانندگی فولکه چه اتفاقاتی افتاده. چطور یوته از کوره دررفته. یک بار سونیا