چهار سایه
یک
لیلی
سرم را گذاشتهام روی پای پیمان و روی صندلی عقب ماشین، دراز که نه، مچاله شدهام. آدم همیشه اولش از سفر میترسد، مثل پریدن توی آب سرد، اما بعد که پرید و سِر شد، قبل از آن را یادش نمیآید و میخواهد شناور بماند و کیف کند. چاه هم همینطور است. آدم تهش را که نگاه میکند، آن ته تاریکِ تاریک را، وهم میکند، اما بعد بوی خاک مرطوب و سرد دلش را حال میآورد. پیمان سرش تو گوشی است. میدانم که نمیشنود. میدانم که حواسش نیست. اما دوست دارم خیال کنم که داریم با هم حرف میزنیم. زل میزنم به تصویر شیپور طلایی پشت گوشیاش و میگویم: «رضا و آزاده چهجوری این سمساری را پیدا کردند؟ فالگیر را از کجا میشناسند؟ آنها که میگفتند بار اولشان است میآیند کرمان!»
پیمان بازوش را تکان میدهد یعنی که نمیداند. شیپور زنی لخت است که طوری خم شده که شیپور به نظر بیاید. حرصم گرفته که آزاده و رضا ما را کاشتهاند و رفتهاند توی سمساری و خیالشان نیست که دیر میشود. از کنارمان گُر و گُر کامیون و اتوبوس رد میشود. نمیدانم در کدام کمربندی هستیم. چنار بالاسرمان لاجون است و سایهای ندارد. نیمخیز میشوم.
پیادهرو پهن است و مردی نشسته روی چهارپایهی چوبی، بین سمساری و بقالی کنارش، و هربار سرم را بلند میکنم باهاش چشمتوچشم میشوم. از بیکاری و کسالت کمین کرده. هیچ خبری از آزاده و رضا نیست. ویترین سمساری از آهن و چوب است و پشت بخار و هرم گرمای سماور ورشوی بزرگ جلوی بقالی کجومعوج میشود. روی مقوای بزرگی نوشتهاند «آبِ جوش صلواتی»، بدخط اما خوانا، طوریکه از دور نگاه آدم را به دام میاندازد و اگر نبود، سمساری را پیدا نمیکردیم. خانوادهای از دور میآیند. دو تا دختربچهی همشکل و اندازه دست هم را گرفتهاند. حواسشان به کفشهای نوی قرمزشان است. چادر مادر گُلدار است و کلاه پدر مشکی. مردک نگاهشان میکند تا دور شوند و دوباره زل میزند به من. از خودم بدم میآید که نمیتوانم دریده نگاهش کنم تا بترسد و چشم بردارد از ما، کاری که اگر آزاده بود میکرد.
دلم میخواهد بروم تو ببینم فالگیر بهشان چه میگوید. جای سرم را روی پای پیمان درست میکنم. دنبال جوشی میگردم که دیروز روی گونهام پیدا کردم. بیآنکه خیالم باشد میشنود یا نه، میگویم: «رضا دنبال چی میگردد؟ اینها چهشان شده؟»
پیمان زیرلب میگوید: «انگاری خوردهاند به خنسی. رضا اوضاعش خوب نیست.» بعد گوشی را ول میکند و با اشاره به سمساری میگوید: «گمان نکنم امروز به کاروانسرا برسیم؛ میدانی چقدر راه هست؟!»
میگویم: «میدانی الآن کجاییم؟»
«اول خروجی شرقی، بهسمت شهربابک.»
«اوووه! درست آنسر شهریم. من که هیچ دلم نمیخواهد، بعد از دعوای سر صبحانهی آزاده و پیشخدمت، شب برگردم به همان هتل. میدانی، واقعیتش، شک دارم اصلاً از زیر فنجان خدمتکار آب چکه کرده باشد رویش یا نه! از بس جلب توجه کرده، هرکس نگاهش نکند فکر میکند باهاش دشمنی دارد.»
بالأخره پوستهی روی جوش را میکنم. میگیرم سر انگشتم و توی نور نگاهش میکنم، قدّ بال پشه، سفید و بیرنگ.
پیمان میگوید: «فنجانها خیس بود، من دیدم. چای من هم سرد بود!»
«حالا ولش کن! پس به همین خاطر بیامو ایکستری را گذاشته تو گاراژ و افتخار داده به مزدا تری ما؟» و دستم را حلقه میکنم دور کمرش و نوک دماغم را میمالم به زبریِ عکس روی تیشرتش.
پیمان نفس عمیقی میکشد: «نه تا این حد، اما اوضاعش بیریخت است. حالا ندوی بگذاری کف دست آزاده!»
دستهام شل میشوند و میکشم عقب تا چشمان عسلیاش را ببینم که چقدر جدی است، که میگوید: «آنها از بیزنس کلاس برسند به اکونومی یعنی اوضاعشان خراب است و ما...»
صورتم عرق کرده و جای بال پشه میسوزد. صندلیهای بیزنس را با اکونومی مقایسه میکنم، خیلی فرق دارد، اما خوب است که فاصلهمان دارد کم میشود.
میگویم: «یادت هست تو اصفهان، آخر شب، تو لابی نشسته بودیم؟ آزاده را دیدیم، گفت گوشیاش تو اتاق آنتن نمیدهد و میرود تو حیاط زنگ بزند.»
پیمان میگوید «خب» و ساکت میشود.
«دیشب هم دیدم که تنها از هتل زد بیرون و سوار تاکسی شد. هرچی صبر کردم برنگشت.»
یک دانه موی سفید میبینم توی تهریشش. این نبود قبلاً. شاید هم نور افتاده. دست میبرم و با انگشت سبابه باهاش ور میروم. نور نیست، واقعاً یک موی سفید است. با پشت دست چند بار زبری زیر گلوش را نوازش میکنم. دوست دارم تهریش میگذارد. محکم پاش را تکان میدهد یعنی نکن و زیرلب میگوید: «پا شو، رضا دارد میآید.» نمیدانم چرا لحنش و تکان پاش عصبی است. بلند میشوم و روسریام را صاف میکنم. رضا ایستاده کنار پنجره.
«پیمان، بیا پایین این یارو فالگیره را ببین. درواقع یک طوری عجیبوغریب است.»
ذوق و هیجان تو چشماش برق میزند و سعی میکند صداش را مهار کند.
پیمان اشاره میکند به سوپری: «خرید هم داریم، آب، هلههوله، نان.» کامیونی بوقزنان از کنارمان میگذرد. همه ساکت میشویم و برمیگردیم سمت جاده. جوانکی از روی جدول میپرد اینور و بیآنکه مکث کند، میدود سمت نانوایی. بیستسی متر جلوتر، آنطرف اتوبان، فقط یک صافکاری میبینم و یک مبلفروشی. پشتشان هم تا چشم کار میکند بیابان است. رضا صبر میکند
تا بوق کامیون تمام شود.
«اصطرلاب هم میریزد. یک نقشهی عجیبغریب هم دارد. میگوید متولد برج سنبله نباید گندم بریزد برای عید! شگون ندارد!»
پیمان میگوید: «آهان! تو سنبلی؟! خب، راست گفته! امسال شب عید بهجای سبزه انداختن برو موهات را مش کن و ناخن بکار.»
رضا میخندد. دستش را از لب پنجره برمیدارد و صاف میایستد. قلنبگی شکمش وقت خندیدن بیشتر به چشم میآید. فکر میکنم اینکه همیشه یک هوا خم راه میرود هم برای قایم کردن همین قلنبگی است لابد!
پیادهروی پهن با موزاییکهای قرمز و طوسی فرش شده، اما خاکگرفته و کدر است. اصلاً هرجا را نگاه میکنم ردّی از گردوخاک نشسته و نمیگذارد هیچ رنگی بدرخشد. چشمچشم میکنم تو ویترین سمساری دنبال آزاده، شاید هم فالگیر. باز هم ویترین مغازه در بخار نامرئی بالای سماور ورشو کجوکوله میشود و خرتوپرتهاش موهوم. با دست خودم را باد میزنم.
رضا میگوید: «ببخشید لیلیخانم، شما هم بیا تو، بد نیست. خنکتر است.» و با پیمان راه میافتند طرف سمساری.
با نوک پا لنگهکفشم را زیر صندلی پیدا میکنم و تندی میپوشم تا برسم به پیمان و رضا. پیمان قفل ریموت را میزند.
رضا میگوید: «اگر موافق باشید، از کویر که برگشتیم یکیدو شب بمانیم کرمان و سرصبر همهجا را ببینیم. هتل هم نمیرویم، آن خانهی تاریخی نزدیک موزه اسمش چی بود؟ خسروخان؟! خسرویه؟ شب بمانیم همانجا. برای عکاسی هم خوب بود.»
میگویم: «خانهی قدیمی کیخسرو.»
«آهان! همان. آزاده خوشش آمده بود. به درد عکاسی میخورد.»
تو رستوران سنتی وسط بازار گنجعلیخان، آزاده از بشقابهای غذا عکس انداخت و از فنجانهای چای و برگهای شمعدانی کنار حوض. در عمارت کیخسرو هم از کافهگلاسه و نخل بزرگ وسط کافه عکس گرفت.
طوریکه رضا هم بشنود، به پیمان میگویم: «حواست هست تا قبل از تاریکی باید خانهی بومی را پیدا کنیم؟!» هیچکدام جواب نمیدهند.
در که باز میشود، زنگولهای به صدا درمیآید. رضا رشتههای اسفند، نعل اسب و طلسمهای آویزان را کنار نگه میدارد تا ما رد شویم. تا چشمم به تاریکی عادت کند، بوی کهنگی، گردوخاک، پشم مانده، کنجد، زاج، آویشن کوهی و یک چیز دیگر میخورد به دماغم، شاید سیاهدانه. صدای آزاده از ته راهرویی پر از خرتوپرت میآید، اما خودش پیدا نیست. رضا جلوتر میرود تا ته راهرویی که دو طرفش قفسههای پیچومهرهدار آهنی بستهاند. میگویم: «بوی اکسید مس میآید.»
پیمان میگوید: «تو بوی مس و اکسید مس را چطوری از هم تشخیص میدهی؟»
صدام را تا جایی که میتوانم پایین میآورم: «مطمئنم! مثل بوی ترشی برنج خامی است که زیادی خیس خورده.» آزاده ته سمساری، که سقفش کوتاهتر و یک پله از کف بالاتر است، روی تشکچهای نشسته. آویزهای طلسم، خرمهرههای رنگی، کلههای عروسک و آدمکهای پارچهای بندانگشتی پستو را تاریکتر کردهاند. ما تو نمیرویم و گوشهای میایستیم. دست پیمان را میگیرم. پشت سرمان نقاب چوبی یک جنگجوی آفریقایی آویزان است. من و پیمان میایستیم دو طرفش.
دست آزاده در دست مرد فالگیر است، یک صفحهی فلزی پر از خطوط هندسی هم جلوی رویش. کمی بعد، مردی با موهای بلند و تنک و سفید میبینم که پیر نیست. اگر با چشمهای خودم ندیده بودم، باور نمیکردم آزاده که صبح بهخاطر یک قطره آب آن المشنگه را راه انداخت الآن نشسته در همچین جایی! بوی چرک و نا از در و دیوار هوار میشود روی آدم. آدم حتی نمیتواند درست نفس بکشد. هوا پر است از تار عنکبوت و غبار. در آن تاریکی هم پیداست که روی همه چیز گرد و خاک نشسته. چشم میچرخانم. چوبها همه تیره، فلزها اکسیدشده، پلاستیکها خاک و خطوخشگرفته، و نیمرخی محو از آزاده. فالگیر ورقها را بُر میزند و روی مقوایی خطخطی مرکب میریزد.
«بچهای اینجاست که جانش به تو بسته! با تو یکی شده، اما مال تو نیست. بهش دل نبند.»
بعد مرکب قرمز میریزد روی چیزی شبیه پوست و با پنجهای که نمیدانم مال چه حیوانی است پخشش میکند.
«ببین! اینجاست! به چشمت اعتماد نکن. چشمانت زیباست و فریبکار. گولت میزند. کسی رفته توی جلدت. اذیتت میکند. مرد است! فامیل است! ولی از خون تو نیست. مثل بند ناف میماند. ازش میترسی. چیزی انداخته دور گردنت و میکشد. برق طلا دارد، اما طلا نیست. از این مهلکه بهدر روی ثروت در انتظارت نشسته، گنج شاید! گنجی پر از رنج. راه برگشتی ندارد!»
بوی خون میشنوم. مرد موبلند چیزی دود میکند. بوی پشکل و کاه سوخته میآید با چیز آشنای دیگری که یادم نمیآید کجا شنیدهام و اسمش چیست. سرک که میکشم، چشمتوچشم میشویم ــ چشمانی ریز، قرمز و خیس، شاید از دود. خوشش نیامده. ابروهاش را جمع میکند و اخم میاندازد توی پیشانی.
رضا میگوید: «نگاه نکن!»
دست پیمان را محکمتر میگیرم و زیر گوشش میگویم: «اینجا چه خبر است؟ حشیش دود میکند؟»
پیمان میگوید: «حشیش که جلزولز نمیکند. هرچی هست، روغن دارد.»
رضا نجوا میکند: «نباید آتش را نگاه کنیم، کور میکند، سحر و فلان هم باطل میشود. خودش هم تقریباً نابیناست.»
پس چطور حس کردم من را دیده و خوشش نیامده؟! هرچه به مغزم فشار میآورم تا این بو یادم بیاید، بیشتر ازش دور میشوم، تا اینکه تمام میشود و دیگر نمیشنوم. پنجهام در پنجهی پیمان قفل شده و تو گوشش میگویم: «هنوز بو را میشنوی؟»
میگوید: «گیر دادی ها! بگذار ببینیم چه میگوید.»
صدای فالگیر یواشتر از آن شده که بشنوم. آزاده نمیدانم چه میشنود که دستش را از دست فالگیر میکشد بیرون و عقب میرود. دستش طوری میلرزد که با دست دیگر نگهش داشته.
رضا پچپچ میکند: «در واقع آنیکی فال من را گرفت. گفت بقیهاش را این میگوید. استادشان است. بهخاطر ما آمده. در واقع شانسی گیرش آوردهایم...» و یواشتر ادامه میدهد: «معلول است. بهکل پا ندارد. بغلش میکنند میبرند و میآورند.»
آزاده آرام و بیصدا از روی تشکچه میکشد کنار و کفشهای بندی سفیدش را میپوشد. رضا با آرامشی که برای قدوهیکلش کمی عجیب است میرود مینشیند جاش. لژ کنفی کفشهای آزاده، که صبحی روی سنگهای هتل جیرجیر میکرد، ساکت و نرم سکوت آنجا را همراهی میکند. دلم میخواهد فال من را هم بگیرند. کاش اینهمه نگفته بودم که اعتقادی به فال و پیشگویی ندارم. به آزاده نزدیک میشوم و ازش میپرسم: «چی گفت؟ خوب بود؟» اشاره میکند که بعداً میگوید. گونههاش قرمز شده و تند نفس میکشد. میرود سمت دیگر مغازه بین راهروهای باریک و قفسههای فلزی.
رضا سراپا گوش و محو مرد بیپاست. مرد روی کاغذی سفید خطخطی میکند. انگار دستش بیاراده حرکت میکند. اینبار مرکب سبز میریزد روی کاغذ. ایندفعه جز خون بوی الکل هم پخش میشود.
«زمین در انتظارت است، زمینهای تشنه. زنت زیباست. گنجت را دادی تا نگهش داری. اما زمین بخل نمیکند. بیآنکه چیزی از تو بگیرد، میبخشد.»
باز دود شروع میشود و اینبار مهدودی سفید اتاقک را پر میکند.
«آب! باید به آب برسی. چاهی که مال توست! فقط دلوِ تو آب میگیرد! کسی گره زده به کار تجارتت. یک آدم خسته که مثل مسافرها گردوخاکی است.»
رضا میگوید:« پدرم نیست؟!»
«به سن و سالش که میخورد. پدرت مسافر است؟»
رضا میگوید: «آدرس بیشتری بده. چطور پیداش کنم؟ از کدام راه بروم؟»
مرد دوباره خط میکشد و کاغذ را نزدیک چشمش میبرد و پایین میآورد.
«جواب نمیدهد. میگوید منزلبهمنزل. همین! آهان! به زنت گفته بود که خانه چه شکلی است. گفته بود مثل اژدها از دمش بالا میروی تا برسی بهش وعروسی در خانه نشسته!»
از پشت راهروهای آنور اتاقک، صدای تقوتوق میآید. مرد موبلند عرق پیشانیاش را خشک میکند و دستمال را میدهد به رضا: «این را بمال به چشمت! بینا میشوی و راه را پیدا میکنی.»
رضا در گرفتن دستمال تردید دارد. دست فالگیر مانده رو هوا و خیال ندارد پسش بکشد. دست رضا از روی کاغذ بلند میشود و دستمال را میگیرد.
پیمان زمزمه میکند: «عجب احمقی است!» و میخورد به نقاب جنگجوی کنار سرش. دست پیمان را ول میکنم. مهدود دارد گم میشود و ستونی از نور از سقف میتابد. تازه متوجه میشوم که بخشی از سقف نورگیر است. صورت رضا یکباره روشن میشود. فالگیرِ بیپا با دستهای کوتاهش روی میز چیزی مینویسد. بعد دستمال را از رضا میگیرد و میاندازد سرش. شبیه بقچه میشود.
صورت رضا، مثل لامپی که سوسو بزند و یکهو قوی شود از روشنی، یکباره قرمز میشود، انگار گر گرفته باشد. میگویم: «طوریاش نشود. بلایی سرش نیاورند!»
پیمان قدمی دور میشود و شانه بالا میاندازد: «دود و خطخطی که نیرویی ندارد! نه کاری از پیش میبرد نه خطری دارد!»
آزاده میآید توی راهرو و از دور اشاره میکند برویم پیشش. پیمان میرود، اما من همچنان محو کارهای مرد موبلند هستم که توی صندوقی چوبی دنبال چیزی میگردد. صندوق زیر ریسههای منگولهای است و صورت مرد پشت درش پیدا و پنهان میشود. حس میکنم حواس مرد به من است و وانمود میکند نمیبیندم. بعد هم صداش را آنقدر پایین میآورد که چیزی نمیشنوم. خسته میشوم و میروم دنبال پیمان و آزاده.
آزاده هیجانزده است: «بیا ببین چی پیدا کردم! باور میکنی چند بار خواب این قالیچه را دیده بودم؟ بیا! بیا پهنش کن اینجا.»
پیمان قالیچه را پهن میکند و میگوید: «این قشنگ است؟!»
طرح یک گلدان پرگل وسط زمینهی سرمهای قالی است. گلها طبیعی به نظر نمیرسند. بُعد ندارند. تخت و صافاند. بعید است خیلی قدیمی باشد. حتماً مالِ وقتی است که گل مصنوعی در خانهی دهاتیها مد شده بوده.
پیمان میگوید: «بیچاره رضا! بابت چهچیزهایی باید پول بدهد!»
آزاده، مثل یک کشف بزرگ، به قالیچه نگاه میکند و قدم میزند. هجوم غبار تو نور ویترین پرپر میزند و انگار همه موهاشان خاکستری شده.
پیمان میگوید: «خوب رفتی در نقش زنِ فرشفروش ها!»
آزاده میگوید: «رضا فقط چلهابریشمهای طرحماشینی میخرد و خرسک؛ کار هنری نمیشناسد.» غشغش میخندد: «...و تابلوفرش!» پیمان هم میخندد. آزاده چشمهاش برق میزنند و دستهاش را به هم میمالد. رضا را که میبیند، میگوید: «بیا ببین چی پیدا کردم! این گلدان روی دیوارههای غار تاریخی فرانسه، لاسکو، همان که مال دوران پارینهسنگی است، هم پیدا شده. اولین نقش تزئینی تاریخ بشر. فکرش را بکن! یعنی کسی که این را بافته آن گلدان را میشناخته! درحالیکه آن غار تقریباً پنجاه سال است کشف شده. ببین، بُعد ندارد، تخت و بیروح، گلها را ببین! زنبق وحشی است. مثل نقاشی بچهها.»
نگاه رضا خیره به جایی دور است. سر تکان میدهد، مات و گیج. بعد دور و اطراف را میپاید و یک صندلی بامبو کفچرمی پیدا میکند و میکشد زیرش و مینشیند.
میگویم: «آب میخواهی؟ خوبی آقارضا؟»
رضا نفس عمیقی میکشد: «آره، خوبم. اگر حقیقت داشته باشد، در واقع زندگیام از اینرو به آنرو میشود. یعنی میشود؟! یعنی ممکن است؟!»
آزاده قالیچه را ول میکند و میآید کنار رضا: «پاشو عزیزم! چیزی نشده. دل به این حرفها نبند. به من هم خیلی چیزها گفت، اما زیاد با عقل جور درنمیآید.»
رضا میگوید: «خانهی بومی کجاست؟»
میگویم: «حوالی سیرچ، یک ساعت مانده به شهداد.»
رضا میگوید: «تاس هم برایم ریخت. گفت که در سیرچ کسی باقی فالت را میداند و اگر تا فردا نگوید،از یادش میرود و فراموشش میشود. گفت خودت هم یک زمانی آیندهات را میدانستی، اما فراموش کردهای. در یک لحظه برایت آشکار شده و پس رفته. آن لحظه شاید من خواب بودهام یا حواسم نبوده. باور کنید من نمیدانستم میخواهیم برویم سیرچ، اما او میدانست که کسی آنجا منتظرِ ورود ماست و از آیندهمان خبر دارد.»
میگویم: «آقارضا، تو را به خدا آدم را نترسان. زندگی شما که معلوم و روشن است، غیبگو لازم ندارد.»
پیمان و آزاده سر قالیچه چانه میزنند با سمسار. فروشنده فهمیده که آزاده قالی را میخواهد.
میگویم: «خدای نکرده کسی مالتان را که ندزدیده؟!»
رضا لبش را میگزد و انگار لرزهای توی صداش میافتد: «چرا، دزدیده! کسی نمیداند. ماشینم را دزد برده، همین ماه.»
آزاده انگار معاملهاش تمام شده. میآید پیش رضا و سرش را بغل میکند: «رضاجان، فدای سرت. اینهمه گفتم فکرش را نکن. کاری است که شده! ول کن!»
رضا مگسی خیالی را از روی صورتش میپراند و انگار حواسش جمع شده باشد، میگوید: «راست میگویی! مهم نیست. برویم، زودتر.»
پیمان میگوید: «راستیراستی میخواهی این قالیچه را بخری؟ یعنی عهد پارینهسنگی گل زنبق میگذاشتند تو گلدان؟»
میخندم: «شبیه گلپلاستیکیهای راستهی بازار بزرگ است. عمهام چند تا گلدان پُر دارد و هرسال عید با آب و تاید میشویدشان، نوِ نو میشوند.»
آزاده، بیآنکه حرفی بزند، با اخم و ناز رضا را نگاه میکند. مردکِ روی چهارپایهی چوبی هم آمده تو. سمسار قالیچه را میپیچد توی ملافه و میگذارد رو کولش. او هم فهمیده که جلوی خواست آزاده نمیشود مقاومت کرد. جز رضا همگی میرویم بیرون. ماشینمان زیر تیغ آفتاب انگار در هرم گرما شناور است و دارد ذوب میشود. چنارِ توی پیادهرو لاجون است و زیر نور مستقیم آفتاب سایهای ندارد.
دو
آزاده
تا ساعت سهی بعدازظهر که میرسیم جلوی هتل، هوا لحظهبهلحظه گرمتر میشود. چمدانها را میگیریم. پیمان کولر را میزند روی درجهی آخر و حرکت میکنیم. از آخرین میدان شهر میگذریم و میاندازیم توی جادهای دوبانده بهسمت ماهان و شهداد. پیمان پشت فرمان است و لیلی هم کنارش طوری نشسته که نیمرخی به عقب دارد و هی دست میمالد روی شانه و گردن پیمان و موهاش را به هم میریزد. از سمساری که آمدیم بیرون، لیلی که رفت نان بخرد، پیمان ندا داد که لیلی دیده نصفهشب از هتل زدهام بیرون. محل ندادم، اما توی دلم خالی شد. دیشب وقتی درِ اتاق را به هم زدم و رفتم هم همینطور توی دلم خالی شد. خودم هم نمیدانستم کجا میخواهم بروم. اصلاً صبر نکردم ببینم رضا میآید دنبالم یا نه. نمیدانم میدانستم رضا نمیآید یا اصلاً دلم نمیخواست بیاید واقعاً نمیدانم!
بعضی جاها کلهی نخلها از بالای دیوار نخلستان پیداست، اما بیشترشان خیلی دورند از جاده و معلوم نیست دیواری جلوشان هست