نردبان یعقوب

نردبان یعقوب

سال انتشار: 1403 صحافی: جلد سخت تعداد صفحات: 720
قیمت: ۷۳۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۶۵۷,۰۰۰تومان
شابک: 9786225696525

روایتی مستند، تاریخی و حماسی از وقایع یک‌صدوبیست سال اخیر تاریخ روسیه، حماسه‌ای که از مسیر سرنوشت یک خاندان می‌گذرد. تبعیض نژادی، سرکوب‌های آغاز قرن بیستم، فساد حکومت تزار، دیکتاتوری‌ای که از دل انقلاب کمونیست‌ها برآمد، اعدام صدها هزار شهروند، پاک‌سازی‌ها و جنگ‌های داخلی و جبهه‌های نبرد جنگ جهانی دوم هیچ‌یک از شش نسل خانواده‌ی آستسکی را بی‌نصیب نمی‌گذارد.

اولیتسکایا در این رمان نامه‌های پدربزرگش را که از آرشیو کا.گ.ب بیرون کشیده شالوده‌ی داستان کرده است؛ و خواننده‌ی از دل این نامه‌ها و زندگی نوه‌ی او، نورا آستسکی، در سالن‌های تئاتر مسکوی دهه‌ی هفتاد، به تصویری پر از جزئیات و سرشار از شکست‌ها، عاشقانه‌ها و تقدیر دست خواهد یافت. نورا و یعقوب در داستان‌های موازی نشانمان می‌دهند چقدر از زندگی در مشت ماست، چقدرش را تقدیر تاریخی و شانس و حتی ژن و وراثت می‌سازد.

تئاتر، اُپرا، موسیقی و تاریخ ادبیات همچون شبکه‌ای از مویرگ‌ها در قلب نردبان یعقوب می‌تپند.


تمجید‌ها

«نردبان یعقوب درخشان است و شایسته؛ شایسته به‌شیوه‌ای که لف تالستوی در جنگ و صلح می‌سازد.»

پابلیشرز ویکلی

برنده‌ی جایزه‌ی ادبی «کتاب بزرگ روسیه» در سال 2016

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

مقدمه ی مترجم

قرن بیستم بهقول ایوان کلیما «قرنِ دیوانه» بود، بهویژه برای نیمهی شمالی آسیا و شرق اروپا؛ جایی که اتحاد جماهیر شوروی جا خوش کرده بود. مقیاس بلایای غیرطبیعی در آن محدوده، انسان را شگفتزده میکند؛ دهها میلیون کشته، معلول، تبعیدی، میلیونها خانواده که از هم پاشید و دهها میلیون انسان که جراحتهای عمیق روحی خود را ناخواسته به نسلهای پس از خود منتقل کردند. طی چند دهه، حکومت بهترین، عاقلترین و انسانترین شهروندان آن بخش از دنیا را دستچین کرده و به دورافتادهترین و بدآبوهواترین مناطق به کام شکنجه فرستاده و زجرکش کرده است. حاکمانی که همواره بهدنبال تصفیهی جامعه از انسانهای متفکر بودهاند. این میل به پاکسازی جامعهی روسیه از عناصر متفکر، تنها مختص به رهبران شوروی نبوده و صرفاً هم زاییدهی ایدئولوژی کمونیسم نیست.

نردبان یعقوب یک رمان تاریخی است، روایتی شخصی و مستند است از اثری که وقایع هولناک صدوبیست سال اخیر روسیه بر زندگی یک خانواده گذاشته است. وقایعی چون: تبعیض نژادی و سرکوب اعتراضات در آغاز قرن بیستم و دوران حکومت تزاری، انقلاب کمونیستی، جنگ داخلی، تعقیب میلیونها نفر به جرم دشمنی با رژیم شوروی، پاکسازی درونحزبی، اعدام میلیونها شهروند، جنگ جهانی دوم و کشتهشدن دستکم بیستوهشت میلیون شهروند شوروی در آن، گروگانگیری و دشمنی حکومت با شهروندان، فقر و قحطیهای عمدی و غیرعمدی و موارد بیشماری از این دست که بسیاری از آنها تا پس از فروپاشی هم به قوت خود باقی ماند. این اتفاقات دامن تکتک شهروندان اتحاد شوروی را گرفته بود. امروز بهزحمت بتوان شهروندی را در کشورهای جداشده از شوروی پیدا کرد که اجدادش دستگیر، تبعید یا اعدام نشده باشند. داستان تکتک این دستگیریها هولناک و منحصربهفرد است، بهویژه بهواسطهی اثری که بر روی اعضای خانواده و نسلهای بعدی گذاشته است. این روایات شخصی، معمولاً با روایات رسمی و حکومتی در تضاد است. تجربهی خانم «سوتلانا الکسیویچ» در پنجگانهی صداهایی از آرمانشهر نشان داده که وقتی این روایتهای شخصی در کنار هم قرار میگیرد، تصویری بهمراتب نزدیکتر به واقعیت از دورهی تاریخی معینی ارائه میدهد.

«لودمیلا اولیتسکایا»، نویسندهی توانای معاصر روسیه، در این رمان تاریخ صدوبیست سال اخیر خانوادهی خود را روایت میکند؛ تاریخی به قدمت شش نسل. شالودهی این رمان را نامههایی که از پدربزرگش، یعقوب اولیتسکی، به جا مانده، پروندهی پدربزرگش در آرشیو کا.گ.ب و البته خاطرات شخصیاش تشکیل میدهد. داستان حول دو محور موازی پیش میرود: محور اول سرنوشت یعقوب، پدربزرگ نویسنده است که کاملاً مستند و صادقانه تصویر شده؛ یک انسان تحصیلکرده و عاشق علم و هنر که همین عشق به دانایی هم او را در طی سی سال دربهدری در تبعید و اردوگاههای کار اجباری نجات داده است؛ و محور دوم هم روایت سرگذشت نورا، نوهی یعقوب است؛ بانویی که سرگذشتش تا حدود زیادی با شخصیت و زمانهی خود نویسنده همخوانی دارد. نویسنده حتی تجربهی ازسرگذراندن بیماری سرطانش در سال 2010 را نیز در این رمان گنجانده است. تکتک جزئیات این رمان پرمحتوا با مستندترین روایات تاریخی مطابقت دارد. شما با تعداد زیادی قهرمان واقعی با سرنوشتهای واقعی مواجه هستید. محتوای رمان انسجامی مثالزدنی دارد و حجم عظیم جزئیات دقیق تاریخی، علمی و فرهنگی خواننده را به شگفت وامیدارد. در اینجا موضوعات و دغدغههای روز علومی چون زیستشناسی، فیزیک، ریاضیات و فناوری اطلاعات با ادبیات، تئاتر و اُپرا همزیستی مسالمتآمیز دارد و این همزیستی بدون همراهی موسیقی امکانپذیر نمیبود. موسیقیای که همچون خون در تکتک مویرگهای این اثر سترگ جریان دارد. این روایت صادقانه و انسانی قطعاً یکی از شایستهترین آثار خانم لودمیلا اولیتسکایا است.

پینوشت 1: در این رمان به وقایع، شخصیتها و آثار علمی، فرهنگی، هنری و ادبی زیادی اشاره شده که برای درک علت وجود آنها در لابهلای متن لازم است نکاتی بیان شود. توضیحاتی که با استفاده از منابع معتبر در پاورقیهای پرشمار ارائه شده به درک کاملتر اثر کمک شایانی خواهد کرد.

پینوشت 2: معادل روسی اسم یعقوب «یاکُف» است. از آنجا که او شخصیت اصلی رمان است و شاید تلفظ نامش به زبان روسی زیاد مأنوس نباشد و مانع ارتباط خواننده با او شود، بر آن شدم تا از نام مأنوس «یعقوب» استفاده کنم.

عبدالمجید احمدی

بهار 1401

فصل اول

صندوقچهای از جنسِ چوبِ بید

(۱۹۷۵)

نوزاد از همان لحظهی اول تولد محشر بود؛ با آن چالهی خوشگلِ وسط چانه و سر جمعوجور و خوشترکیبش. موهایش کوتاه بود، انگار تازه آرایشگر کوتاهشان کرده بود. مدل و اندازه‌‌ی موهای نوزاد دقیقاً مانند مادرش بود، فقط کمی روشنتر. نورا بلافاصله عاشقش شد، بااینکه پیش از تولد از این بابت مطمئن نبود. نورای سیودوساله باور داشت که یاد گرفته دیگران را دوست بدارد، نهفقط بهخاطر روابط خویشاوندی، اما این نوزاد کاملاً شایستهی عشقورزیدن بیدلیل بود؛ خوب میخوابید، جیغ نمیزد، بی اینکه گاز بگیرد، آرام شیر میخورد و در همان حین چشم میدوخت به مشتهای گرهکردهی خودش. البته زیاد منظم نبود. گاهی دو ساعت میخوابید، گاهی پس از شش ساعت خواب بیوقفه بیدار میشد و هوای خالی را ملچوملوچ میمکید و نورا فوراً دهان نوزاد را روی سینهاش میگذاشت. البته نورا هم نظم و وقتشناسی را دوست نداشت. خودش هم متوجهِ این شباهت شده بود.

سینههایش خیلی تغییر کرده بود. تغییرات از همان دوران بارداری شروع شده بود، ورم کرده و فرم گرفت. اولش از زیرپوشهای تنگشده شروع شد، اما حالا قضیه فرق میکرد، شیر در بدنش جریان پیدا کرده بود. بدنش شکل و حجم تازهای گرفته بود. این تغییر برای نورا مهم بود. وقتی به بالاتنهاش نگاه میکرد، احساس رضایتمندی عجیبی سراغش میآمد، هرچند بهلحاظ فیزیکی زیاد خوشایند نبود. این سایشها کلافهاش کرده بود و راحت نبود. هنگامی که به نوزاد شیر میداد یکجور حس شیرین بیگانه و شکبرانگیز تمام وجودش را در بر میگرفت... سه ماه از تولد نوزاد گذشت. او را دیگر یوریک[1] صدا میزدند، نه نینی.

اتاقی که پیشتر به مامان تعلق داشت، حالا مال یوریک شده بود. این اتاق پس از نقلمکان همیشگی آمالیا الکساندرونا به خانه‌‌‌ی شوهرش، آندری ایوانویچ، در منطقه‌‌‌ی طبیعی حفاظتشدهی پریاکسو تراسنی[2] خالی شده بود. دو هفته مانده به زایمان، نورا با عجله دیوارهای اتاق را رنگ سفید زد. وقتی یوریک را آورد خانه، تخت سفیدی را که در پردهی دوم نمایش سه خواهر[3] استفاده کرده بودند، آورد و گوشه‌‌ی اتاق گذاشت و یوریک را تویش خواباند. حالا دیگر این مسئله اهمیتی نداشت، اما در فصل قبل[4] رسوایی‌‌های منجر به تعطیلی تئاتر همه را وحشتزده کرده بود. نورا طراح صحنه بود و کارگردان نمایش هم تِنگیز کوزیانی بود.

بعد از تعطیلی نمایش، تِنگیز به تفلیس رفت و گفت دیگر به مسکو برنمیگردد. یک سال بعد به نورا زنگ زد و گفت که برای کارگردانی نمایش عروس بی‌‌نوا[5] در بارنائول[6] دعوتش کردهاند و او در حال سبکسنگینکردن این پیشنهاد است. آخر آن گفتوگوی تلفنی هم پیشنهاد کرد نورا بهعنوان دستیارِ صحنه همراهش شود. نمیدانست که نورا بچهدار شده است یا اینطور وانمود میکرد؟ مایهی تعجب بود. آیا واقعاً رادیوی خبرچین پشتصحنه این بار ضعیف عمل کرده بود؟ دنیای تئاتر، آن زبالهدانِ کثیف، جایی که زندگی‌‌های خصوصی همیشه مثل لجن روی آب میآید، جایی که کوچکترین و بیاهمیتترین جزئیات هم فاش میشود؛ اینکه فلانی چه کسی را دوست دارد، فلانی و فلانی در کدام هتل فلان شهرستان، آن ملافههای فلانرنگ تختهای فلانجور، آن باهمبودنها،...فلان بازیگر درجهچندم بچهاش از بهمان بازیگر یا کارگردان را سقط کرده است.

اینجور خبرها بلافاصله پخش میشد، اما این قاعده شامل حال نورا نشد، چون او ستاره نبود. همه‌‌‌ی چیزی که به آن میبالید یک شکستِ درخشان بود. تازه، بچهدار هم شده بود. تئاتریها با نگاه از هم میپرسیدند: «بابای بچه رو دیدی؟»

همه از رابطهی او و آقای کارگردان آگاه بودند. شوهرش اهل تئاتر نبود، بهقول تئاتری‌‌ها تماشاگر بود و خود او هم البته هنرمند جوانی بود که تازه میخواست فعالیت حرفهایاش را شروع کند. با این اوصاف فعالیت حرفهایاش شروع نشده به پایان رسیده بود. به این خاطر، تئاتری‌‌ها زیاد پاپی او نمیشدند. کسی پشت سرش حرف نمیزد و به او نگاههای معنیدار نمیانداخت. حالا دیگر هیچکدام از این مسائل برای نورا اهمیتی نداشت. او دیگر در تئاتر کار نمیکرد.

یوریک از ساعت هشت بیدار شد و دیگر نخوابید. نورا حوالی ساعت نُه منتظرِ تائیسیا، پرستارِ بچهاش بود. تائیسیا قرار بود برای تزریق واکسن نوزاد بیاید. ساعت یازده شد، اما هنوز خبری از تائیسیا نبود. نورا به حمام رفت تا لباس بشوید. دقایقی طول کشید تا صدای زنگِ در را بشنود. از حمام بیرون جهید که در را باز کند. تائیسیا همینکه از در تو آمد، شروع کرد به ورورکردن. البته او فقط یک پرستار ساده از مرکز مشاورهی کودکان نبود، بلکه حس میکرد رسالتش تربیت مادران بیعقل هم هست! تائیسیا رمزوراز رشد نوزاد را برای مادران جوان توضیح میداد و حکمتهای عمیق زنانه برایشان میگفت. درباره‌‌‌ی مسائل زناشویی مشاوره میداد، در زمینهی برخورد با مادرشوهرها و فامیل شوهر، ازجمله اقوام شوهران سابق کارشناس بود. شاد بود، غیبت میکرد، حراف بود و حرف این را پیش آن میبرد. اطمینان داشت این بچه‌‌ها بدون دخالتِ فعال او رشد و پرورش خوبی نخواهند داشت. روش هیچکس دیگری را قبول نداشت؛ شیفتهی روش و حرف خودش بود. همینکه اسم دکتر اسپاک[7] میآمد، تائیسیا از کوره درمیرفت.

از میان همهی این تازهمادران، تائیسیا مادران بیشوهری مانند نورا را جور خاصی دوست میداشت؛ مادرانی که بچهی اولشان را بی کمک مادر خودشان بزرگ میکردند. در این میان نورا مادر ایدئال بود. او بهخاطر ضعفی که پس از زایمان وجودش را گرفته بود، ترجیح میداد توانش را برای زندهماندن حفظ کند، پس در برابر سفارشها و سخنرانیهای تائیسیا مقاومت نمیکرد. افزون بر این، نورا تجربهی کار در تئاتر را هم داشت؛ جایی که بازیگرها به بچههای کوچک میمانند، همیشه با هم جروبحث میکنند و به هم حسودی میکنند. او یاد گرفته بود که هر حرف بیربط را با ظاهری حاکی از دقت و وسواسِ یک طراح صحنه گوش بدهد و جایی که لازم است، ساکت بماند و فقط به نشانهی همدردی سری تکان بدهد.

نورا کنار تائیسیا ایستاده بود و چشم دوخته بود به آبشدن برفدانه‌‌ها روی سوزنک‌‌های پالتوی خزِ زن، برفدانههایی که به قطرات ریزِ آب تبدیل میشدند و میغلتیدند پایین.

-ببخشید دیر کردم. فکرش رو بکن! رفته بودم خونهی سیفکووا. ناتاشا سیفکووا رو میشناسی دیگه؟ تو خونهی شمارهی پونزده میشینه. یه دختر هشتماهه داره، اُلِنکا[8] عشقه! چه عروسی بشه برات. خونهشون جنگودعواست. مادرشوهره از کاراگاندا[9] اومده. شاکیه، میگه چرا به شوهرش نمیرسه. بچه رو درست تروخشک نمیکنه و خوب شیر نمیده. بچه حساسیت گرفته. خب تو هم که من رو میشناسی. حالی مادرشوهره کردم که دنیا دست کیه.

تائیسیا رفت طرف حمام که دستهایش را بشوید. در همین حین تذکر هم میداد: «آخه چند بار باید بهت بگم صابون بچه بخر؟ پودر رختشویی به درد نمیخوره. حرفم رو گوش کن. بدت رو که نمیخوام...»

ساعت یازده و نیم بود. یوریک خوابش برده بود. نورا دلش نمیآمد بیدارش کند، به همین خاطر پیشنهاد کرد با هم چای بنوشند. تائیسیا پشت میز آشپزخانه نشست، انگار که رئیس کل پشت میز نشسته باشد. کلهی بزرگی داشت. موهای فرفریاش را با سنجاقمویی جمع کرده بود. انگار همهی موجودات و اشیای اطراف به او احترام میگذاشتند. بلافاصله شد مرکز دنیا، انگار همهی استکانها و نعلبکی‌‌ها و کاسه‌‌ها دور او و با فاصلهی معینی چیده شده بود. نورا ناخودآگاه گفت: «ترتیب قرارگرفتن ظرفها جلوی تو چه جالبه!»

یک جعبه شکلاتِ مارکِ «گوزن پرنده» روی میز گذاشت. مهمان‌‌ها گاهی سوغات میآوردند. نورا شیرینیجات دوست نداشت. شکلات‌‌های هدیه روی هم تلنبار شده بود.

تائیسیا دستی به سرش کشید. قطرات برف آبشده از روی موهایش ریخت روی میز. با تکاندادن انگشت روی هوا داشت از میان این شکلات‌‌های گرانقیمت یکی را انتخاب میکرد. انگشتش را روی هوا بالای یکی از شکلاتها قفل کرد و ناگهان پرسید: «نورا، تو اصلاً شوهر کردهای؟»

نورا پیش خودش گفت: زیروبم بچه بزرگکردن یادم میده و در ازای توصیهی صابون بچه، می خواد که اسرارم رو بهش بگم...

تنگیز یادش داده بود اول اینجور سؤالها را حلاجی کند و ماهیتشان را درک کند.

- آره، شوهر کردهام.

تنگیز بود که گفته بود بههیچوجه نباید واژهی اضافهای به زبان بیاورید، در غیر این صورت ممکن است همهچیز را خراب کنید. گفتوگو باید خودش شکل بگیرد. بگذارید او خودش بپرسد.

- خیلی وقته؟

- چهارده ساله. وقتی محصل بودم.

مکث. همهچیز گفتوگو داشت عالی پیش میرفت.

- خب اگه اینطوره، چرا هر وقت میآم بهت سر بزنم، توی خونه تنهایی؟ اون بهت کمک نمیکنه، برای مشاوره و نشوندادن بچه هم تنها میآی آخه...

نورا لحظهای به فکر فرورفت. بهش بگم دریانورده؟ یا اینکه توی زندان حبسش رو میگذرونه؟

نورا حقیقت را گفت: «شوهر نیمهوقته. در اصل با مادرش زندگی میکنه. آدم خاصیه، خیلی بااستعداده، ریاضیدانه. اما برای من بهلحاظ نقشی که توی زندگیام بازی میکنه، تقریباً شبیه یوریکه.»

او درواقع یکدهم حقیقت را گفت. تائیسیا که سر ذوق آمده بود گفت: «آهان، یه مورد مشابه میشناسم.»

در همین لحظه نورا صدایی شنید و رفت سراغ بچه. نوزاد بیدار شده بود و با تعجب به مادرش نگاه میکرد. پشت سر نورا، تائیسیا ایستاده بود. پسرک به تائیسیا خیره شد. تائیسیا که چهرهاش باز شده بود گفت: «یوریک بیدار شدی؟»

نورا پسرش را بغل کرد. نوزاد سرش را بهطرف خانم پرستار برگرداند. جوری نگاه میکرد که انگار انتظارِ چیزی را میکشد. نورا میز مخصوص تروخشککردن بچه نداشت، برای همین از یک میز تحریر برای این کار استفاده میکرد. یوریک بهزحمت روی آن جا میشد. نورا بچه را قنداق نمیکرد. به خیاط سفارش داده بود از روی الگوی خارجی دو دست سرهمی برایش بدوزد. تائیسیا بابت این شورت‌‌های کاپیتالیستی با لایهی تودوزیشدهی پلاستیکی کمی غر زد. «پوشک خیس توی این شورتها باعث میشه بچه حساسیت پوستی بگیره.»

تائیسیا باسن نوزاد را بوسید. دستور داد نورا ملافهی تمیزی روی تخت پهن کند و رفت تا واکسن را آماده کند. محتویات چند آمپول را با هم قاتی کرد، با سرنگ محلول را کشید و سَرِ سرنگ را خیلی آرام در دست بچه فروکرد. حالتِ صورت نوزاد تغییر کرد. انگار میخواست بزند زیر گریه، اما بهجای گریه حالت متفکری روی صورتش نشست. به مادر نگاهی انداخت و لبخند زد. نورا به وجد آمد. آفرین! همهچی رو درک می کنه!

تائیسیا رفت به آشپزخانه تا پنبه را توی سطل آشغال بیندازد. دم در اتاق فریاد زد: «آب! نورا! همهجا رو آب گرفته!»

آب حمام را گرفته بود، از راهرو گذشته و رسیده بود جلوی در آشپزخانه. یوریک را توی تخت گذاشت، اما خیلی عصبی و با عجله. بچه این عصبیت را حس کرد و زد زیر گریه. نورا شیر آب را بست. همه‌‌ی حولهها را کف حمام انداخت و شروع کرد به جمعکردن آب. تائیسیا ماهرانه به او کمک میکرد. در همان حین و در میان گریه‌‌ی کودک، زنگ تلفن به صدا درآمد. نورا پیش خودش فکر کرد: لابد همسایه‌‌های طبقه‌‌‌ی پایین هستند، لابد از سقفشون آب اومده.

دوید سمت تلفن تا بگوید که دارد آب را جمع میکند، اما همسایه نبود که زنگ میزد. پدرِ نورا پشت تلفن بود: گنریخ یاکولِویچ. نورا پیش خودش گفت: مثل همیشه دقیقاً همون وقتی که نباید...

یوریک جیغ میزد و گریه میکرد. برای اولین بار چنان بلند گریه میکرد؛ و آبی که همینطور جریان داشت و همسایهها را هم گرفتار میکرد...

-بابا، خونه‌‌ام رو آب گرفته. بعداً بهت زنگ میزنم.

پدرش مانند گویندههای خبر خیلی آرام و شمرده اعلام کرد: «نورا، مامان فوت کرد. دیشب... توی خونه...» و بعد با صدا و لحن طبیعی خودش اضافه کرد: «زود، زود بیا اینجا. نمیدونم چیکار باید بکنم...»

نورا که پابرهنه پای تلفن ایستاده بود، حولهی چلاندهشدهی توی دستش را انداخت کف اتاق.

- همهچی مثل همیشه عدل همون موقعی که نباید، اتفاق میافته. آخه چرا فامیلهای من حتی برای مردن هم بدترین زمان رو انتخاب میکنند؟

تائیسیا فوراً موضوع را گرفت و گفت: «کی؟»

- مامانبزرگ.

- چند سالش بود؟

- هشتاد و خردهای سال، فکر میکنم. اون همیشه سنش رو قایم میکرد. خودش رو جوونتر جلوه میداد. چند بار شناسنامه عوض کرد... میتونی پیش بچه بمونی که دو ساعت برم اونجا؟

- برو، برو. هستم، خیالت راحت.

نورا یک بار دیگر هم دستهایش را شست، احمقانه به نظر میرسید. دستهایش را تازه شسته بود. دوید سمت یوریک که پیش از رفتن شیرش بدهد. یوریک اولش با دلخوری سینهی مادر را پس زد. نورا بالأخره لبهای بچه را نزدیک آورد. بچه سینه را به دهان گرفت و آرام شد.

تائیسیا در همین حین دامن و بلوزش را درآورد. با مهارت خاصی آب را جمع میکرد توی سطل و بعد میریخت توی کاسهی توالت. با شلوار صورتی و تیشرت کوتاه و سفیدش و بافههای ضخیم مو دائم در راهرو در رفتوآمد بود. نورا نمیتوانست از دیدن این مهارت، زیبایی و دقت در انجام حرکات به وجد نیاید و لبخند نزند.

- نمیدونم چقدر طول میکشه... بهت زنگ میزنم. مادربزرگم همین نزدیکیها توی خیابون پاوارسکایا زندگی میکرد.

- برو، برو. دو تا ویزیت بعدیام رو کنسل میکنم. فقط کاش شیرت رو میدوشیدی توی شیشه. بههرحال شاید زیاد طول بکشه و دیر بیای. مجلس عزاست دیگه.

نورا پیش خودش فکر کرد: میبینی! ظاهراً غریبهست، یه آشنای اتفاقیه، اما فوری همهچیز رو دست گرفته و داره کمک میکنه... تائیسیا یه زن محشره!

نورا در پیادهروی بلوار دوید، پیچید بهطرف دروازه‌‌ی نیکیتین و ده دقیقه بعد جلوی درِ مجتمع بود. زنگ آپارتمانی را فشرد که روی تابلوی مسی کوچکش نوشته شده بود: «خانواده‌‌ی آسِتسکی». هفت نام فامیل دیگر ساکنان را روی مقوا نوشته بودند. پدرش درحالیکه دهنیِ زهواردررفته و جویدهشدهی پیپ گوشه‌‌ی لبش بود، با دستانی ضعیف نورا را در آغوش گرفت و زد زیر گریه. بعد خیلی زود گریهاش را قطع کرد و گفت: «میتونی تصور کنی؟ زنگ زدم به نِیمان که بگم مامان مرده. نگو خودش هم فوت کرده! راستی، پزشک اورژانس اومد اینجا و گواهی فوت رو امضا کرد. حالا باید برای گرفتن یه سندی بریم بیمارستان. باید تصمیم بگیریم کجا خاکش کنیم. مامان یه زمانی گفته بود براش هیچ فرقی نداره کجا دفن بشه. هر جا که شد، فقط کنار بابا نباشه.»

پدر همهی این حرفها را وقتی زد که پشت سر دخترش در راهروی دراز آپارتمان پیش میرفت. در همین لحظه یکی از درها باز شد و آقای چاقی که فامیلیاش کالاکولتسِف بود بیرون آمد. مامانبزرگ دوستش نداشت. رائیسای کوتاهقامت هم از در دیگری بیرون آمد. خاله کاتیا، قدیمیترین ساکن خانه، انتهای راهرو انتظارش را میکشید. خودِ خاله کاتیا تعریف میکرد که مادرش از همان زمانی که این خانه ساخته شده، بهعنوان کلفت اینجا کار میکرده است. خاله کاتیا را هم در اتاق کنار آشپزخانه زاییده بود. او همهچیز را دربارهی اهالی خانه میدانست. هنوز هم چغلی همسایه‌‌ها را میکرد و علیه آنها به ارگان‌‌های دولتی نامه مینوشت؛ نامه‌‌هایی پر از غلط املایی و دستوری. همهی همسایه‌‌ها هم از این موضوع باخبر بودند. بااینحال، او آدم سادهدلی بود. قبلش هشدار میداد حواستان باشد که دارم علیهتان گزارش رد میکنم!

اتاق خاکگرفتهی مادربزرگ بوی سیگار میداد. کار پدر بود. توی اتاق سیگار کشیده بود. البته بوی خوشبوکننده هم میآمد. مامانبزرگ همیشه اتاقش را با افشانه خوشبو میکرد. او بهجای تمیزکردن اتاق از خوشبوکننده استفاده میکرد. حالا مامانبزرگ روی تخت دراز کشیده بود؛ با لباس خواب سفید و یقهی لبدوزیشده. جثهاش کوچک به نظر میرسید. انگار سرش را با غرور بالا گرفته بود. چشم‌‌هایش کامل بسته نشده بود. فکش کمی افتاده و دهانش هم نیمهباز بود. روی صورتش میشد سایهای از لبخند دید.

نورا از شدت دلسوزی بغض کرد. ناگهان به این فکر کرد که این زن چه زندگی تلخ، اما شایستهای پشت سر گذاشته است. به دلایل ایدئولوژیک فقر را انتخاب کرده بود؛ پنجره‌‌های لخت. به باورش پرده جزء اثاثیهی اشرافی بود. اتاقش دو درِ نقشونگاردار داشت که یکی را با بوفه پوشانده بود و جلوی آنیکی هم برای دیدهنشدن قفسه‌‌ی کتاب گذاشته بود. گردوخاک داخل قفسه‌‌های کتاب از حجم کتابها کمتر نبود. نورا در بچگی، هنگامی که شب را در آپارتمان مامانبزرگ میخوابید، حساسیتش عود میکرد. آن سالها، نورا مامانبزرگ را ماروسیا[10]- مورلیکا[11] صدا می

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.