اولکر آبلا
یادداشت
مترجم
این
کتاب داستان زندگی زنی است که خانهی ناامن خود را به امید «زندهماندن» ترک کرده است. زنی که نه در خانهی پدر احساس امنیت میکرده و نه در خانهی همسر. او برای یافتن
سرپناه و لقمهای نان به هر دری میزند، اما درها بهآسانی باز نمیشوند.
گرچه
اولکَر زنی ستمدیده است و روزگارش
با سختی و تنگدستی میگذرد، اما شخصیت خاصش باعث
میشود چندان بر او دل
نسوزانیم! در او نشانی از مظلومیت کلیشهای زن آسیبدیده وجود ندارد.
او زن مغروری است که بهرغم درماندگی و
نیازمندی در برابر کسی سر خم نمیکند و به هیچکس باج نمیدهد. زنی که هر جا لازم
بداند، حتی به قیمت ازدستدادن موقعیتش،
قلدری میکند. اولکر نه
دلسوزی میخواهد و نه دلسوزی
میکند. حتی اگر دلخور
شود خوب بلد است کنایه بزند، بدجنسی کند و دل دیگران را بشکند. او گهگاه از مصیبت دیگران
مغموم میشود، اما در ماتم و
اندوه کسی گیر نمیکند و ترفندی برای
رهایی از غم پیدا میکند.
اولکر
که باور دارد مرد خوب وجود ندارد از مردجماعت گریزان است، اما دیر یا زود میبیند که حمایت و محبت خانمها هم چندان خالص و بیچشمداشت نیست.
فریدون
آنداچ، نویسنده و منتقد ادبی اهل ترکیه، دربارهی این رمان مینویسد: «مسئلهی رمان اولکر آبلا فقط خشونت علیه زنان نیست. گرفتن نبض جامعهی بیمار است و نمایاندن
کمبودها و نقایص آن. داستان اولکر داستان ترکیه است. داستان جامعهای که بهرغم آسیبدیدگی میکوشد روی پای خود بایستد.
سِرای شاهینر با گرفتن آینهای در برابر خانه، خانواده و جامعه نشان میدهد که انسان سالمِ جامعهای بیمار بودن بسیار سخت
است.»
و اما یک نکته دربارهی اسم کتاب: «آبلا» در زبان ترکی به معنی خواهر بزرگتر است، بنابراین میشد «آبجی» ترجمهاش کرد. اما ترجیح دادم اسم کتاب بهجای آبجی اولکر همان اولکر آبلا باشد تا نام شخصیت داستان با آهنگ زبان ترکی تلفظ شود. کلمهی «آبلا» قرار است احترام و فاصله و امنیت بههمراه داشته باشد برای اولکر خانم!
وقتی
میخندم بیش از هر وقت
دیگری غمگینم.
***
اینجا را ایستگاه پیش از بهشت
و جهنم تصور کنید. و پیش از پل صراط. در کل پیش از مرگ. زندگی نیست. آنقدرها هم اغراقآمیز فکر نکنید، بابا، شما
هم... میدانید که خروج از
زندگی فقط به یک شکل است: مُرده. اما خروج از اینجا به دو شکل است: مُرده یا
زنده.
اینجا: بیمارستان.
من:
اولکَر: زندهام. فعلاً.
***
«فعلاً»
بزرگترین اضطراب است.
***
«فعلاً»
درِ پشتی ندارد؟
***
از یک
خیابان زنده و پرجنبوجوش وارد سینما میشوید و بعد از پایان فیلم
از درِ پشتی بیرون میروید که به کوچهای فرعی راه دارد. کمی هم
تحت تأثیر فیلم، حس میکنید دنیا عوض شده.
آرامش و سادگی جریان زندگی در کوچهی پشتی آن خیابان پرزرقوبرق برایتان غریب است. من پیش از پایان فیلم دنبال درِ پشتی زندگیام گشتم و وقتی از آن در
خارج شدم، دیدم اینجا هستم.
***
نه
گذشتهای دارم که به آن
پناه ببرم و نه آیندهای که بهطرفش حرکت کنم. من اینجا، در پناهگاهم، محصور
ماندهام: در «فعلاً».
***
اینجا را مثل یک شهرک تصور
کنید. همان جاهای دور از
شهر که بخشبخشاند. سوپرمارکت دارند،
دستگاه خودپرداز، نیمکت برای نشستن و استراحتکردن، کافه، فضای سبز برای
بازی بچهها و نشستن افراد
مسن و تماشای اطراف. تابلوهای راهنمای شمارهی ساختمانها و خانههایی بر اساس وضعیت مالی
افراد...
اینجا درست در دل شهر است، اما
برای کسانی که کارشان به اینجا نیفتد خیلی دور است. خدا قسمت نکند، از خانهها دور باشد! داخلش بوفه
هست، نیمکت و فضای سبز، خودپرداز، ساختمانها و بخشهای گوناگون بر
اساس وضعیت بیماری... تابلوهای راهنما: ارتوپدی، اطفال، انکولوژی، رادیولوژی،
اعصاب، اورژانس... اینجا بیمارستان است.
خانهی من.
فعلاً.
مردم
میگویند خدا نصیب
نکند. هر که میآید دلش میخواهد فوراً برود بیرون:
زنده. من به خواست خودم آمدم. مریض نیستم. زخمی هم نشده بودم. اما من هم به همان
دلیلی آمدم که دیگران میآیند: برای حفظ
موقعیت فعلیام یعنی زندهماندن. با آمبولانس نیامدهام، با ترس جانم آمدهام.
***
اولین
بارم نیست. طرف وقتی کتک میزند نمیگوید این هم بندهی خداست... برای شکستگی و
زخمهایی آمدم که دیگر
نمیتوان پنهانش کرد تا
غریبه نفهمد. دربوداغون آمدم یا بعد
از بچههایی که با اینور و آنور پرتکردن خودم انداختمشان...
زیاد برای درمان آمدهام، اما این بار برای پیشگیری آمدهام. پوسترهای توی بیمارستان
را دیدهاید که نوشته تشخیص
بهموقع زندگی را نجات
میدهد. تدبیر بهموقع هم زندگی را نجات میدهد. دستکم امیدوارم...
زنان
کتکخورده وقتی به اینجا میآیند نمیتوانند بگویند از پدر،
برادر یا شوهر کتک خوردهایم، خجالت میکشند. میگویند زمین خوردهایم و از این چیزها. البته
پرستارها و دکترها فوراً میفهمند. من؟ از چشمهایشان میفهمم. نهفقط از کبودی، از ترسشان...
حوزهی تخصصم است. چراکه
نه؟ اگر دکترها شش سال پزشکی میخوانند من هم بیست سال از شوهرم کتک خوردهام. آنها بهتر میفهمند یا من؟
بچهدار که شدی تحمل میکنی... اوایل میخواستم برگردم خانهی پدرم، قبولم نکردند. با
یک الفبچه کجا میرفتم؟ باز هم وقتی پسرم
کوچک بود، خوب بود. بزرگ که شد شروع کرد به درگیرشدن با پدرش. خیلی به فکرم است.
از روزی وحشت داشتم که دیوانه شود، پدرش را با چاقو بزند و بهعنوان قاتل پدر بیفتد
زندان. یکی دو سال آخر از ترس پسرش کمی آرام شده بود. دستکم وقتی او خانه بود کتکم
نمیزد. پسرم رفت
سربازی. بدرقهاش کردیم و برگشتیم
خانه. شوهرم نوشید و نوشید و افتاد به جان من. دقدل دو سالی را که کتکم نزده
بود درآورد. بعد هم انگار مأموریتش تمام شده و مثل سرپرست خانواده که خسته از سر
کار برگشته، خبر مرگش گرفت خوابید. آن شب که بعد از بیست سال برای اولین بار بچهای توی خانه نبود که
پایبندش باشم، در را پشت سرم بستم و رفتم.
تا پا
به کوچه گذاشتم گفتم آه، آزاد شدم. وقتی بچهای از دامنم آویزان نیست هر
جا دلم بخواهد میروم. خب، کجا دلم
بخواهد؟ دو قروش پول توی جیبم نیست. توی کیف آقا بود، ولی مردک با همان شلوار
خوابیده بود. اگر میخواستم بردارم یک
وقت از خواب میپرید و روزگارم از
قبلش هم بدتر میشد. اگر میرفتم پیش پدرم خودش به
شوهرم زنگ میزد که «بیا زنت را
بردار و ببر»... تا آن روز فقط تا بقالیوچقالی رفته بودم یا بعد از کتکخوردن تا بیمارستان. همان موقع دوزاریام افتاد و با خودم گفتم یک بار هم بدون اینکه یارو راهی بیمارستانم
کند خودم میروم. امشب را بیبلا در سالن انتظار اورژانس
بیمارستان سر میکنم تا فردا چه پیش
آید...
اما
مگر در اورژانس ماندن به همین راحتیهاست؟ دو روز از بس روی صندلی سفت نشستم ماتحتم خشکید. تازه، گرسنه هم بودم...
بهخدا سِرُم مریضها را که میدیدم دهانم آب میافتاد.
یک
چیزی بهتان بگویم؟ اگر بشر گرسنه نمیشد ما هنوز در عصر سنگ بودیم. تمام این اختراعات از کجا آمده؟ از گرسنگی.
انسان گرسنه شده و نان پخته و پنیر درست کرده. سیری آسودگی میآورد: آدم شکمسیر هیچ فکر میکند که دانههای زردی را که از دل خاک
بیرون زده، بچینم، دانه و ساقه را جدا کنم، دانهها را آسیاب کنم تا آرد
شود؟ بله آرد. مادهای خشک. بگذار کمی
آب اضافه کنم، خمیرمایه اختراع کنم و بزنم بهش تا خمیر درست شود. بعد از چوب وردنه
درست کنم برای بازکردن خمیر. بعد خمیر را بپزم که بشود نان. هاهاها، آدم سیر به
این چیزها فکر نمیکند. حتی انگشتش را
هم نمیجنباند. من هم
گرسنه شدم و نانم را پیدا کردم.
تا کی
بنشینم توی اورژانس؟ در آن بیحالی ترس جان افتاد به دلم. پاشدم و شروع کردم به چرخیدن توی بیمارستان بلکه
نان خشکی پیدا کنم و سق بزنم. دیدم هر کس از مرکز انتقال خون بیرون میآید توی دستش کراکر و آبمیوه هست... خون که بدهند
فشار خونشان پایین میآید، برای همین شور
و شیرین بهشان میدهند که فشار خون
تنظیم شود، مجانی! با خودم گفتم هم ثواب میکنم و هم شکمم سیر میشود. به مرکز
انتقال خون رفتم. روی تخت دراز کشیدم. آنقدر راحت بودم که نگو. چند روز روی صندلیهای اورژانس نابود شده
بودم. تازه داشت خوابم میبرد که کیسهی خون پر شد. آبمیوه و کراکر نمکی هم
دادند. پررویی کردم و یکی دیگر هم گرفتم.
نشستم
روی نیمکت باغچهی بیمارستان. تا
پاکت بیسکویت را باز کردم اذان دادند. انگار روزهام را باز کردم. خیلی
چسبید... آخیش، سیر شدم.
یک
چیزی بهتان بگویم؟ فکروخیال انسان از شکمسیری است. توی تلویزیون هم میبینیم که پولدارها مدام پیش
روانشناساند. چرا؟ چون شکمشان سیر
است. آدمیزاد وقتی درد گرسنگی نداشته باشد دنبال درد میگردد برای سرگرمی. اما آدم
گرسنه فکروذکری ندارد جز شکمش. درد اصلیاش این است که «میتونم تا آخر ماه
برسونم؟» «شکم بچهام رو میتونم سیر کنم؟» من وقتی
گرسنه و تشنه توی اورژانس نشسته بودم اصلاً فکر نکردم که آیا شوهرم دنبالم میگردد یا نه. اما تا شکمم
سیر شد و از درد گرسنگی خلاص شدم ذهنم پر شد از فکروخیال. البته که دنبالم میگردد. اما کجا؟ میداند که پول هتل رفتن
ندارم. پس یا بیمارستان یا کلانتری. آهان، برای فرار از دست شوهرم در بهترین مکان
هستم! گرچه اسمم ثبت نشده. پذیرش که نشدهام. فقط روی صندلی نشستهام. طرف حال ندارد که سالن انتظارِ تکتک بیمارستانهای استانبول را بگردد.
اما برای اهدای خون اسمم را گفتم! اگر برود آنجا و اسمم... اما چرا باید
برود مرکز انتقال خون؟ به اورژانسها سر میزند. اورژانس دیگر
جای ماندن نیست.
باید
راهی پیدا کنم که در بیمارستان هم بخوابم و هم سیر شوم. اگر بخواهم به بهانهی بیماری بخوابم باید پذیرش
شوم و شوهرم پیدایم میکند. اگر هم بگویم
کارت شناسایی همراهم نیست، پول بستریشدن ندارم. بهجز بیمارها چه
کسانی توی بیمارستان میمانند؟ پزشک کشیک،
پرستار و بهیار. خب، پزشک و پرستار که نمیتوانم بشوم. اما بهیار چرا. یعنی امتحان ورودی دارد یا فقط درخواست کار میدهند؟ اینجا بیمارستان دولتی است،
یعنی برای استخدام برگهی عدم سوءپیشینه از
مراکز قضایی نمیخواهند؟ شوهرم هم
پلیس را انداخته دنبالم. تا پا بگذارم به مرکز دولتی گیر میافتم. بهیار هم ممکن نیست.
بهجز اینها فقط میماند همراه بیمار. کاری هم
نمیکند. همهی کارها را دکتر و پرستار و
بهیار انجام میدهند. همراه بیمار
فوقش گهگاهی بالش بیمار را صافوصوف میکند، آبش را میدهد دستش، بعد هم روی
کاناپهی تختخوابشو کنار بیمار میخوابد. تازه برای بیمار که
غذا بیاورند برای همراهش هم میآورند. اگر بیمار مدت طولانی بستری شود همراهش حتی میتواند از حمام هم استفاده
کند. اوه، این آسایش را حتی توی هتل پنجستاره هم نمیشود پیدا کرد.
جسارت
به خرج دادم و رفتم به یکی از اتاقهای بخش داخلی. نشستم روی صندلی کنار تخت بیمار. اولش آدم خجالت میکشد. شاید دکتر بیاید بپرسد
چهکارهای، یا یکی از همراهان
بیمارها بگوید اینجا همراهها مشخصاند تو دیگر از کجا پیدایت
شد. بله، شکمم سیر است، الکی فکروخیال میکنم. انگار همراههای بیمارها غصهی دیگری ندارند که گیر
بدهند به من. هر کس فکر بیمار خودش است. یکی فکر کرد همراه این بیمار هستم و دیگری فکر کرد همراه آن
بیمارم. دکتر آمد برای ویزیت. دکترها به مریضشان هم درستوحسابی نگاه نمیکنند چه رسد به اینکه از همراهش بپرسند تو کی
هستی.
غذا
آوردند. فکر کردند همراه بیمارم و برای من هم غذا گذاشتند. نخودپلو، سالاد و حلوا.
آخیش، یک غذای گرم از گلویم رفت پایین.
***
همراهان
بیمار حتماً راهی پیدا میکنند که بیمارستان
را خانهی خود کنند. بافتنی
میبافند، اگر اتاق
تلویزیون داشته باشد سریال میبینند، غیبت میکنند، کتری برقی میآورند برای چای و قهوه...
همراه بیمار تخت مجاور، یک فنجان قهوه داد و گفت خدا کمک کنه. اوه. کیفم کوک شد؛
قهوهی بعد از ناهارم هم
رسید. این راحتی را توی خانه خودم هم نداشتم.
بیمارها
که مرخص میشوند همراهها هم تغییر میکنند، اما من پای ثابت
هستم. برای اینکه زیاد به چشم
نیایم چند روز بعد رفتم به اتاقی دیگر. الکی نشستن هم حدی دارد. وقتی صندلی همراه
را اشغال میکنم باید خیرم هم
برسد. شروع به کمک به بیماران بیهمراه کردم. آب و غذایشان را میدهم، زیر بغلشان را میگیرم و میبرم دستشویی... البته پرستارها
متوجه شدند. گفتند اینجوری نمیشود. یکی از پرستارها به
نام سِراپ گفت: «باید از اینجا بری.» تا جایی که فهمیدهام بقیه پرستارها ازش حساب میبرند. گفتم شرایطم اینجور و آنجور است و «اگه از اینجا برم بیرون یا از گرسنگی
میمیرم یا شوهرم
پیدام میکنه و من رو میکُشه. بذارین بمونم.» گفت:
«نمیشه. برامون دردسر
درست میشه.» گفتم: «آخه من
چه ضرری برای شما دارم؟ حتی فایده هم دارم براتون. مثل بقیهی همراهها فرتفرت صداتون نمیکنم. مریض رو میبرم دستشویی. کارهاش رو میکنم. شما هم راحت میشین، دختر قشنگم. فقط یه
غذای همراه بیمار رو میخورم که اون هم
پولش از جیب شما نمیره...» منومن کردند، اما انگار کمی
هم دلشان سوخت. خودشان را به ندیدن زدند. پرستارها دخترهای جواناند و کنارآمدن باهاشان
راحت است. بعد نوبت بهیارها شد. اینها با پرستارها فرق دارند. نمیتوانی بگویی دختر قشنگم و دلشان را نرم کنی. اصل مسئله این است که نمیخواهند در انعامها سهیم شوی. بهشان گفتم
چشم به انعام ندارم. توی بیمارستان میخوابم. غصهی کرایهخانه ندارم. پول سرما و
گرما با دولت است. غذا را هم که دولت میدهد. پول میخواهم چهکار؟ پسانداز کنم که توی بیمارستان
اتاق بخرم؟ اگر بیمارها انعام دادند میدهم به شما. فکر کنید زیردست دارید و راحت باشید. تازه من پیش کسانی میمانم که همراه ندارند. مگر
آدم بیکسوکار بهتان انعام میدهد؟ باید بچهای چیزی داشته باشد که پول
خرج کند تا با پدر و مادرش خوب تا کنید. خیلی دوست دارید مفتومجانی استفراغ و آب بینی
بدبخت بیچارهها را تمیز کنید؟
قبول کردند، اما کسی نمیتواند علنی بگوید
بمان. میترسند برایشان
دردسر شود. فقط خودشان را به ندیدن میزنند. البته من هم زیاد در بخش داخلی نماندم. اتاقهای بخش انکولوژی دلبازتر
است. در ضمن بیمارها مدت بیشتری بستری میشوند و غصهی جابهجا شدن ندارم. دیگر خودم را
کنار هم نمیکشم. تا بیمار تکوتنها میبینم صافوپوستکنده میپرسم: «همراه میخوای؟» آنها هم از خدا میخواهند. هم همراه مفتومجانی دارند و هم گوش مفت
که بتوانند پشت سر نزدیکان بیمعرفتشان نق بزنند. دیگر چه میخواهند؟ هر کس کنارش نفسی میخواهد. بله اینطور است... بله،
اولکر آبلای شما از بیکسی شده کسوکار بیکسان...
***
تصحیح
میکنم: من اولکر
آبلا، زندهام، فعلاً.
***
در
اولین قدم از اولکربودن استعفا کردم و شدم اولکر آبلا. برای امنیت خودم. دیدهاید که خوانندهها اسمی برای روی
صحنه دارند. اسم پشت پرده من هم شد اولکر آبلا. تا کسی بگوید اولکر، فوراً تصحیح
میکنم: «بهم بگو
اولکر آبلا، دلخور نمیشم. بالأخره سنوسالم معلومه.» آخ، ای کاش
سنم آنقدری بود که میشد خاله اولکر صدایم کنند.
مثلاً وقتی میروم داروخانه به
بیمارم میگویم: «اگه دیر
کردم نگران نشو که اولکر آبلا کجا موند. بعضی وقتها شلوغه.» اگر بیمارم بهم
پول بدهد و بهیار فوراً برای گرفتنش بیاید توی اتاق و الکی بپرسد: «چیزی لازم
نیست، اولکر؟» تصحیح میکنم و میگویم: «اگه چیزی لازم باشه
اولکر آبلا هست.» مثل کارت ویزیت ویزیتورهای شرکتهای داروسازی که نام و نامخانوادگی رویش ثبت شده و به
هر که میرسند یک کارت میدهند دستش. اگر کارت ویزیت
داشتم میگفتم بنویسند اولکر
آبلا. نه نامخانوادگی پدر یا
شوهرم و نه اولکر خشکوخالی. مگر اولکر
خالی بودن آسان است؟ همه برای تعرض صف میکشند. بابا من هم چه زنی هستم... وای...
یک
چیزی بهتان بگویم؟ گند بزنند به اینجور زندگی. چندین سال جان کندم تا
شوهرم نفسم را نَبُرد. حالا هم جان میکنم که دست مردهای بیگانهای که میگویند «همینکه نفس بکشه کافیه» بهم
نرسد. کلمهی آبجی... کمی آدم
را دستنیافتنی میکند. مثل بعضی مکانها که اعلام میکنند اینجا محدودهی باستانی است تا فکر دستدرازی به سر بسازوبفروشها نزند. کلمهی آبجی... چیزی مثل حصار
است... البته مردجماعت اگر غرضومرض داشته باشد اولکر آبلا
که سهل است، حضرت اولکر هم که باشم بیفایده است... اما چهکار کنم... از ترس
جان...