1
معناست.
اولین برداشتم این
بود که چارلی شخصیت قرصومحکمی ندارد. ممکن بود پیش بقیهی دخترها بگویم کمرو و
ــ مثل
موزِ رسیده ــ شُل و وارفته است. این یعنی دختری نوزدهساله خیلی هم از
کار دنیا سر درنمیآورَد. حالا بیشتر سَرَم میشود. معلوم شد بهترین نوع قدرتْ از
دیدهها پنهان است، آرام راه خودش را میرود و تا جهان را زیرورو نکند، کسی
جلودارش نیست.
همان کاری که
چارلی دو بار انجام داد.
اغراق نمیکنم؛ هر
دو بار شاهد ماجرا بودم. یک بار کمکش کردم و یک بار آزارش دادم. قصد آزار و اذیتش
را نداشتم، ولی انکار نمیکنم که با استفاده از نفوذم بر او وادارش کردم کارهای
وحشتناکی بکند، کارهایی جبراننشدنی. من را بخشید، چون روحیهاش اینطوری بود، اما
خودم را نبخشیدم، حتی حالا، بعد از اینهمه سال. بعضی کارها مثل خالکوبیاند و
افسوسْ جوهرِ پاکنشدنیشان است.
چطور آغاز شد؟
بسیار معصومانه، با طنین صدای زنگْ موقع بازشدن درِ فروشگاه.
توی دفتر پشتی
بودم که صدای زنگ را شنیدم و خبردار شدم مشتریای وارد شده. آن موقع داشتم بستهی
صفحههای نُت اجرای کریسمس گروه کُر دبیرستان را باز میکردم و پاک مأیوس شده
بودم. سرمای فروشگاه استخوانسوز بود، چون بهندرت تا بعدازظهر سروکلهی مشتری
پیدا میشد و مادرم میخواست سرِ گرمکردنِ فروشگاه صرفهجویی کند. سرما ناراحتم
نمیکرد، بلکه از دست شرکتی که ازش صفحههای نت را میگرفتیم کفری بودم. قیمتشان
از همه مناسبتر بود و سریعتر از بقیه ارسال میکردند، اما بهدلایلی با چسب
نواری قهوهای ضخیمِ مخصوص بستهبندی، که بوی بدی هم میداد، سه دور بستههایشان
را مهروموم میکردند و به همین خاطر تقریباً نمیشد بازشان کرد. انگار برای اینکه
دستت به صفحههای هارمونی چهارصدایی سرود «جینگل بلز» برسد، باید دزدکی وارد فورت ناکس میشدی. قرار بود آقای
کولاک، مدیر دبیرستان و سرپرست گروه کُر، در فرصت کوتاه وقت ناهارش بیاید و صفحههای
نت را ببرد. ساعت یازده و نیم بود و به نظر نمیرسید حالاحالاها بتوانم آن بسته را
باز کنم.
مشتری داد زد:
«کسی هست؟»
هوار کشیدم: «الآن
میآم.» اگر مادرم میشنید، میگفت اینطوری به مشتری خدماتدادن قابلقبول نیست.
از طرف دیگر، این من بودم که همیشه با آن نوارچسبها سروکله میزدم.
شگفتانگیز بود که
زمان جنگ زندگی آنقدر عادی همچنان در جریان بود. به نظرم در شیکاگو همه شیفتهی
ستارههای سینما بودند. هر یکشنبه، بعد از اینکه زود تعطیل میکردیم به سانس عصر
سینما میرفتیم و من حسابی در آن دنیا غرق میشدم. گروههای تئاتر به شهر میآمدند
و جُنگ شادی اجرا میکردند. پسرها وقت مرخصیشان میآمدند خانه و من را به گردش میبردند.
بهترین رفیقشان هم یکی از دوستانم را همراهی میکرد. وقتی میرفتیم سینما، پسرها
یونیفرم تنشان بود و ما با آن جورابشلواریهای وصلهدارمان احساس میکردیم بزرگ
شدهایم. با وجود آنهمه شوری که در سر داشتند، آرزوی واقعیشان چیزی نبود جز اینکه
موقع خداحافظی بوسهی مقبولی نصیبشان شود، همان چیزی که من مثل علفِ خرس خرجش میکردم.
با آن چیزی که در انتظارشان بود، چه اشکالی داشت بگذاریم به مراد دلشان برسند؟
بعضی از دوستانم در قرار اول به سربازها همچین اجازهای نمیدادند تا طرف خیال برش
ندارد یا خودشان به این شهرت پیدا نکنند که سریع پا میدهند. اما من حاضر بودم به
صد تا پسر یونیفرمپوش ماچ و بوسه بدهم که وقتی از آنجا میروند تا به مزخرفترین
کار عالم برسند، بتوانند دربارهی چیزی در زادگاهشان رؤیا ببافند.
باز هم روزهای
بسیاری بود که دنیا وارونه به نظر میرسید. خیلی از پسرها به خدمت رفته بودند.
برادرم، فرانک، بود که از بدو تولد در تعمیرات ماشین مهارت داشت؟ در نوزدهسالگی
رفته بود سربازی. حالا در انگلستان مستقر بود و در خودروگاه کار میکرد. هیچ معلوم
نبود دوباره کی ببینیمش.
از آن هم بهمراتب
بدتر اینکه همگی خانوادههایی را میشناختیم که آن تلگرام هولناک به دستشان رسیده
بود. بعضی از مادرها برای همیشه آدم دیگری شدند، مثل خانم وینچستر، بهترین
سوپرانوی گروه کُر کلیسایمان، که بعد از اینکه پسرش، مایکل، را با تابوت به خانه
آوردند، دیگر هرگز آواز نخواند. بعضی از پدرها تلخ و ساکت شدند، مثل آقای وینچستر
که روی پلههای جلوی خانهاش مینشست و جوری به مردم زل میزد انگار بخواهد بگوید
اگر جرئت دارید، سرِ حرف را باز کنید.
غم همهجا سایه
انداخته بود. گاهی به نظر میرسید نیمی از جمعیتی که در شهر رفتوآمد میکنند یکطوری
دلشکستهاند.
پس شاید اینکه
نمیتوانستم بستهای را باز کنم گلایهای جزئی بود و شاید خودخواه و بیخبر بودم.
اما چه میدانستم؟ آن موقع زندگی جمعوجوری داشتم. اصلاً توی باغ نبودم.
وقتی سعی کردم با
دست نوارچسبها را باز کنم، فقط حدود یک اینچش را پاره کردم و همین باعث شد
انگشتانم درد بگیرند. قیچی بزرگ را پیدا کردم، اما با آن هم فقط توانستم نوار
اضافی گوشهی بسته را ببُرم. بااینحال، مصمم بودم.
مشتری داد زد:
«کسی هست؟»
بیآنکه دلخوریام
را پنهان کنم، جواب دادم: «الآن میآآآم.» بعد قیچی بزرگ از دستم دررفت و با اینکه
بلافاصله خودم را عقب کشیدم، نوک یکی از سرهایش در انگشت اشارهام فرورفت.
با صدای بلند،
غرغرکنان گفتم: «لعنتی!»
مشتری پرسید: «همهچیز
روبهراهه؟ مشکلی پیش اومده؟»
قبل از اینکه
انگشتم را در دهانم فروکنم و مزهی فلزمانند خون را بچشم، جواب دادم: «مشکلی نیست.
قول میدم همین الآن بیام.»
جلوی مشتری
بدوبیراه گفته بودم؟ مادرم گردنم را میشکست. اما، مثل همهی دوشنبهها، رفته بود
مراسم ناهار همسران جنگ و تا ساعت یک برنمیگشت. دامنم را صاف کردم و جلوی آینهی
کوچک ایستادم تا مطمئن شوم ظاهر آراستهای دارم. طرهای از موهایم از لای شانه
بیرون آمده بود و جلوی صورتم آویزان بود. داشتم برش میگرداندم سر جایش که صدای
آکورد را شنیدم.
گمانم در روزگاران
قدیم، قبل از شروع سخنرانی شاه، ترومپتها را میآوردند و بهنشانهی شروع مراسم
آهنگ پرشوری مینواختند تا همه ساکت شوند. در خیلی از نقاشیها هم، هر وقت دارد
اتفاق مهمی میافتد، فرشتهها کروبیان را وادار کردهاند در پسزمینه موسیقی
بنوازند.
چه آکوردی؟ هلهلویا.
ندایی از آسمانها. یا دستکم از مردی که میدانست از ارگ چه کارهایی برمیآید. با عجله از دفتر بیرون آمدم و دیدم
آنجا پشت مدل اسپینتِ هَموند نشسته که ساز مناسب مبتدیان بود. مدل کلیسایی را
انتخاب نکرده بود که بدنهی شیک و پدالهای باس سیودونُتی داشت و فروشگاه موسیقیِ
دوبی مدل کنسرت نداشت، چون باشکوهتر و گرانتر از آن بود که در هاید پارک بتوانیم بفروشیمش.
چه دیدم؟ مردی مثل
نانِ سوپ لاغر و باریک که شلوار گلوگشادی پوشیده بود و با چشمان بسته روی تخت
پادشاهیِ اسپینت نشسته بود. دست چپش روی کلاویهی پایین، دست راستش روی کلاویهی
بالا، پای چپش روی نت باس و پای راستش روی پدال ولوم بود. تمام معنا و شکوه آکورد
سل ماژور را به گوش عالموآدم میرساند. آکورد را در وضعیت کامل نواخت و همهی
دستههایی که صدای ترومپت میدادند بیرون بودند.
میدانم چه
تونالیتهای بود، چون گوش موسیقی فوقالعادهای دارم. تواناییام نیست؛ اینطوری
به دنیا آمدهام. وقتی آدم بخواهد از روی اینکه مشتری اول کدام آکورد را میزند
طرف را بسنجد، شاید این گوش موسیقی مزیتی باشد، اما باور کنید در اجرای سرود
کریسمس، وقتی همسرایان به مصرعِ «روزهایت شاد و خرم» میرسند و همهی سوپرانوها آن
نتِ زیر را بمتر از آنچه باید میخوانند، همان گوش موسیقی به مصیبتی تبدیل میشود.
پسر استخوانی
چشمانش را باز کرد و وقتی ارگ را خاموش میکرد، گفت: «خب، خب.» رو کرد به من و،
مثل پسربچهی دهسالهای که تازه هدیهی کریسمسش را باز کرده باشد، با خنده گفت:
«بد نیست.»
«ببخشید منتظر شدید...»
اما پسر که از روی
نیمکت بلند شده و دستانش را بهسمت ارگ گرفته بود، گفت: «خانم، برام ساز میزنید؟
لطفاً؟»
همانجا کنار در
ایستادم و جلوتر نرفتم. بیشتر مشتریها میگفتند «خانم» یا «لطفاً»، ولی هر دو را
با هم نمیگفتند. تازه معمولاً مردها ارگ نمیخریدند. معمولاً با خودشان دختر
جوانی را میآوردند، اجازه میدادند او انتخاب کند و بعد سرِ قیمت چانه میزدند.
«به نظر میرسه خودتون خوب ارگ
میزنید، آقا.»
گفت: «ابداً. فقط
سل ماژور.» دوباره، مثل راهنمایی که بخواهد نیمکت را نشانم بدهد، با دست اشاره کرد
و گفت: «لطف میکنید؟»
وقتی بهسمت
فروشگاه میرفتم، بهنجوا گفتم: «حتماً. این اسپینت هموند همینجا تو شیکاگو ساخته
شده. دو کلاویهی چهلوچهارکلیدی و یه اکتاو کامل پدال باس داره. پرفروشترین ارگ
جهانه.»
قیافهاش در هم
رفت و گفت: «چرا آدم باید بخواد تو یه کاری پرفروشترین باشه؟»
«جدی میپرسید؟»
«ترجیح نمیده بهجاش بهترین صدا
رو داشته باشه؟»
براندازش کردم.
کمی مضطرب بود و روی نوک انگشتانش نقطههای سیاه پیدا بود، انگار صبح تا شب مداد
دستش گرفته باشد. به نظرم این نشان میداد احتمالاً شور و شوقی به موسیقی ندارد.
آنموقعها، مدام مردم را سبکسنگین میکردم و میسنجیدم. هنوز متوجه نبودم که بعد
از این کار، همیشه خودم را برتر میدانم. «فروش نشونهی کیفیت صداست، آقا. نشونهی
استقبال عموم مردم.»
«متوجهم. ولی اگه لطف کنید بزنید...»
کفشهایم را
درآوردم تا روی پدالهای باس خط نیفتد. «البته. دکمههای پرکاشن ویبراتو داره و
میلههایی برای هر کلاویه تا بتونید صداتون رو تنظیم کنید.»
«ممنونم. ولی من فقط میخوام
صداش رو بشنوم.»
«الآن شروع میکنم.»
واقعاً مشتری
عجیبی بود، اما فروش چندانی نداشتیم و تلاش من هم هنوز به جایی نرسیده بود. دوباره
ساز را روشن کردم که یعنی باید صبر میکرد تا راه بیفتد. این وقفهی کوتاه یکی از
لذتهای ارگ است؛ بهتان یادآوری میکند دستگاهی است که هوا در دَمش پر میشود و
خودش را برای شما آماده میکند. «هموند نودویکی تُن ویل داره آقا، که اندازهی
هرکدوم هم فقط یکهزارم اینچه. ترنسفورمرها مهروموم شدهن تا ارگ با وجود تغییر
رطوبت، کوک بمونه.»
تأییدکنان سر تکان
داد. مؤدبتر از آن بود که رک و راست بهم بگوید خفه شوم. اما اگر آدم دقت کند، میبیند
یکعالم نشانه هست که یعنی مشتری میخواهد فروشنده کمتر حرف بزند و بیشتر بنوازد.
بههرحال تا آن
موقع دیگر ارگ مدل اسپینت آماده شده بود. چند تا از میلهها را تنظیم کردم، پدال
ولوم را با دقت دادم عقب و صاف نشستم. طرز نشستن آخرین چیزی است که قبل از نواختن
بررسی میکنم. بعد سریع رفتم سراغ رپرتوار نمایشیِ همیشگیام: امروز روز قشنگی
نیست؟، میمون روی بند و در آغوش هم. نزدیکم ایستاد. حرکت انگشتانم را تماشا میکرد
یا شاید پاهایم را که روی پدال بود و، با ضرب، کمی سرش را تکان میداد.
وقتی دست کشیدم،
گفت: «نه. نه. منظورم اینه که خیلی خوب بود. اما یه چیز آرومتر هم سراغ دارید؟
شاید مطنطنتر؟»
مطنطن. نمیدانستم
این کلمه یعنی چه، اما قطعاً به رویش نمیآوردم. شاید واقعاً چیزی نمانده بود ساز
را بفروشم برود و تازه اول هفته بود.
راستش، اوضاع
کاسبیمان خوب نبود. پدرم محض تفریح عضو باشگاه متصدیان تازهکار رادیو در شیکاگو
شده بود. بیشتر مردها به پخش برنامهها علاقهمند بودند یا به اینکه خورههای
دیگرِ رادیو را پیدا کنند که صدها کیلومتر آنطرفتر زندگی میکردند، اما تفریح
بابا تعمیر رادیوی اعضای باشگاه بود. در زیرزمین خانهمان با آنها کلنجار میرفت
و لحیمکاریشان میکرد. نیروهای مسلح به این نتیجه رسیدند که میشود از مهارتهایش
استفادهی بهتری کرد. اوایل همان سال رفت تا در مرکز ارتباطاتی نزدیکِ سن دیگو خدمت کند.
مادرم نظارت بر
صندوق فروشگاه را بر عهده گرفت و من هم در فروشگاه پدر در هاید پارک، یعنی فروشگاه موسیقیِ
دوبی، مشغول کار شدم. آنجا به معدود مشتریانی که همچنان در آن گوشهی شیکاگوی دلانگیز
مانده بودند آکاردئون، پیانو و ارگ میفروختیم.
البته این باعث شد
تمام آمال و آرزوهایم بمانند برای بعد. در کنسرواتوار موسیقی اُبرلین در اوهایو
پذیرفته شده بودم، مدرسهی ارگ درجهیکی که در آن میشد با سازهای بسیاری آموزش
دید. البته خیلی شدنی نبود؛ خانوادهام پولی در بساط نداشتند تا ما را بفرستند
دانشگاه و اگر هم کسی به دانشگاه میرفت، حتماً برادرم بود که بعداً نانآور
خانواده میشد. غیر از این، در دلم شک داشتم بتوانم در آن سطح نوازندگی کنم. میشد
به فکر بورسیه یا یکجور وام باشم، اما باید تا اتمام جنگ صبر میکردم. تا آن
موقع، هر مرد استخوانیای که آکورد سُل قابلقبولی مینواخت قطعاً ارزش داشت برایش
وقت بگذارم.
گفتم: «با کمال
میل. مطنطن.» چند صفحهی نت درآوردم، ورقشان زدم و نوکتورن شمارهی 2 شوپن را
دیدم. حالا میدانم قطعهی قدیمی دلخوشکنک پرسوزوگدازی است و چندان طرفدار
تونالیتهی می بمل ماژور هم نیستم. اما این قطعه خیلی جای مانور دارد، تمام ملودی
جای نفس دارد و بعد قبل از اینکه همهچیز دوباره سر جای خودش قرار بگیرد، اوجهای
مختصر اما پرهیاهویی دارد. با سرعتی خوب و سرزنده آغاز کردم.
موقع نواختن گفتم:
«آقا، میبینید مدل اسپینت چه حساسیت بالایی داره؟ همهی تداومی که برای نتهای
طولانی نیاز دارید، همهی دقتی که برای تریلها لازمه.»
بعد هر دومان ساکت
شدیم. مدتی بود آن قطعه را نزده بودم. به همین خاطر مشغول خواندن صفحههای نت
بودم. در واقع
این آهنگ رویهمرفته بهاندازهی کافی زیبا بود. آخرین نتها را نواختم که دو می
بمل با فاصلهی سه اکتاو بودند. آهی کشیدم و عقبتر نشستم.
پسر استخوانی کلمهای
حرف نزد. فقط دستمالی درآورد و بهنسبت اینکه غریبه بود، کمی زیادی بهم نزدیک شد.
بعد متوجه شدم دارد از روی کلیدها خون مختصری را پاک میکند؛ از انگشتی که نوک
قیچی در آن فرورفته بود خون آمده بود. عقب رفت، دستمال را بهشکل مربعی منظم تا
کرد و بعد بیآنکه چیزی بگوید، آن را در جیبش گذاشت.
صفحههای نت را
بستم و گفتم: «مطنطنِ خوبی بود؟ دارید عاشق میشید؟» آن موقع همینقدر اغواگری بلد
بودم.
گفت: «خوبه.
کنجکاو بودم ببینم ارگ غیرکلیسایی چه صدایی میده. چیزی که اینجا دارید کالیوپِ
خوشساختیه.»
«کالیوپ؟ به نظرتون اینجا شبیه
سیرکه؟»
پسر استخوانی به
حرفش ادامه داد: «مثلاً، در آتلانتیک سیتی، ارگی هست که هفت کلاویه، هزار و 235
دسته و 33هزار و 112 لوله داره. ساختنش هشت سال طول کشیده و سال 1932 آماده شده.»
مثل سگی که استخوان تازهای به دهان داشته باشد، ازخودمتشکر به نظر میرسید.
«باور کنید باید صدای وحشتناکی
داشته باشه، یه چیزی به اون بزرگی و پرسروصدایی. شرط میبندم گوشخراشه.»
پذیرفت و گفت: «یهکم
آشفتهست یا دستکم به من اینطور گفتهن.»
«آها، پس خودتون هیچوقت صداش رو
نشنیدید. حالا چی باعث میشه اینطور دربارهی ارگ تعصب داشته باشید؟»
«تا همین چند وقت پیش، تو کلیسای
جامع مسیح تو کمبریجِ ماساچوست خوانندهی کُر بودم. کلیسا یه ارگ بادی دوکلاویهای
جذاب داره.»
با خودم گفتم
اوهو! آرام از نیمکت پایین آمدم، کفشهایم را پوشیدم و گفتم: «آقا، این سازِ
غیربادی بسیار زیباییه. برای کلیساها، سالنهای کنسرت، استودیوهای ضبط و بهترین
خونهها معرکهست. هیچجا چیزی بهتر از این گیرتون نمیآد.»
لبخندزنان گفت:
«نیومدهم چیزی بخرم. میخواستم صداش رو بشنوم.»
دستهایم را به
کمرم زدم. «پس دارید وقت من رو تلف میکنید.»
چهرهاش حالت
متعجبی پیدا کرد، چشمهایش گشاد شد و ابرو بالا انداخت. گفت: «گمونم همینطوره.
متأسفم. چطور میشه جبرانش کنم؟»
اینطور شد که با
من از اتاق پشتی سر درآورد. قیچی را از روی جعبهی بازنشده برداشت و بهآرامی
کنار گذاشت، انگار گربهای خوابیده باشد. با هم گپ زدیم. گویا سه ماه دیگر هجدهساله
میشد و حتماً به خدمت اعزامش میکردند.
ازش پرسیدم: «میخواید
وارد ارتش بشید؟»
خیلی از پسرهای
جوان حسابی به این کار فخر میفروختند و من هم از همینجور پسرها خوشم میآمد.
دستهای استخوانیاش
را باز کرد و گفت: «من رو ببینید. برای جنگیدن به دنیا نیومدهم. تنها راهِ اینکه
بیشتر از یه ساعت دَووم بیارم اینه که از پهلو بایستم. باریکتر از اونم که
تیراندازها بتونن منو نشونه بگیرن.»
گفت ولی یکجورهایی
نابغهی ریاضیات است. داییاش، که استاد دانشگاه بود، او را برده بود پیش گروهی از
جوانهایی که برای دولت محاسباتی انجام
میدادند.
پسر استخوانی تمام
مدت داشت با ناخنش یکی از گوشههای نوارچسب قهوهای را بلند میکرد. بعد گفت: «سعی
میکنن مردونه به نظر بیاد و میگن کار محرمانهست و از این حرفها. اما در واقع همهی روز فقط مشغول
محاسبهاند.»
خودم هم موقع
دبیرستان توی ریاضیات معرکه بودم. ژوئن همان سال از دبیرستان فارغالتحصیل شده
بودم و اگر دختر نبودم، احتمالاً جایزهی ریاضی را میگرفتم. اما مثل الآن نبود که
بچهها ماشینحساب و کامپیوتر و اینطور چیزها توی دستوبالشان دارند. ما با خطکش
مهندسی و روش قدیمی تقسیم سروکار داشتیم. گفتن ندارد که حالا به هر دانشآموزی که
در ریاضیات مهارت داشته باشد، صرف نظر از اینکه دختر باشد یا پسر، جایزه میدهند.
خب، دستکم بعضی وقتها.
در ادامه گفت:
«خیلی حوصلهسربر نیست و از کشتهشدن که خیلی بهتره. یا از اون مهمتر، از اینکه
آدم مجبور بشه کسی رو بکُشه.»
این حرفش باعث شد
به چیز تازهای فکر کنم. خیلی نگران بودم فرانک یا یکی از پسرهای محله کشته شوند.
اما قبل از آن، حتی ده ثانیه هم به این فکر نکرده بودم که اگر کسی را بکشند، چه
حسی خواهند داشت.
رک و پوستکنده
پرسید: «چند سالتونه؟» آدم درمورد مسائل شخصی، این را به سؤالهای غیرمستقیم ترجیح
میدهد.
آن روزها، این
اطلاعات را به هیچکس نمیدادم. بااینحال، بلافاصله جواب این پسره را دادم و
گفتم: «نوزده سال.»
تازه فهمید ازش
بزرگترم و گفت: «اوه.»
«ماه پیش نوزدهساله شدم. حالا
این محاسبههای شما برای چیه؟» نشسته بودم روی میز، پاهایم را مثل خانمها روی هم
انداخته بودم و خونسرد برخورد میکردم، انگار هر روز پسرها به اتاق پشتی میآمدند
و این مسئلهای کسلکننده بود. مادرم اگر میدید، همانجا توی دفتر قشقرق به پا
میکرد.
کمی در شلکردن
لبهی نوارچسب پیشرفت کرده بود و آن را بین شست و انگشت اشارهاش فشار داد. گفت:
«هیچکس نمیدونه. اما باید چیز مهمی باشه، چون دستور مأموریتها رو مقامات ردهبالای
ارتش صادر میکنن.»
ژاکتم را صاف
کردم. قبلاً از این حرفها زیاد شنیده بودم. «نه بابا!»
همان موقع
نوارچسب را محکم گرفت و کشید. هر سه لایهی چسب بهشکل نواری پهن کنده شدند، صدای
پارهشدن آمد و جعبه باز شد.
«بفرمایید.» نوارچسب مثل ماری که
تازه کشته شده باشد از دستش آویزان بود. برگشت تا آن را توی سطل زباله بیندازد.
بعد دستش را که استخوانی اما عجیب قوی بود گرفت سمتم و گفت: «چارلی فیش.»
گفتم: «برندا
دوبی. از آشنایی باهاتون خوشحالم.»
«برندا، من هم همینطور.»
اما یک لحظه هیچکداممان
دست دیگری را رها نکردیم، انگار داشتیم آکوردی میزدیم.
زنگ کوچک درِ
ورودی دوباره به صدا درآمد. چرخیدم و دیدم آقای کولا ک وارد فروشگاه شد و کلاهش را
درآورد. با عجله رفتم پیشش. هیچ کار اشتباهی نکرده بودم، اما بههرحال
احساس میکردم مچم را گرفته است.
2
پسران آزمایشگاه
متالورژی دانشگاه شیکاگو پشت میزهای فلزی خاکستری کار میکردند و صندلیهای چوبی
چرخداری داشتند که با تکان مختصری به غژغژ میافتاد. کشوهایشان مقاومت میکردند،
غر میزدند و گاهی اجازه نمیدادند کسی بازشان کند. دو جعبهی پِرپری حاوی مسئلههای
حلشده و حلنشده روی گوشههای جلویی میزها قرار داشتند و چند لامپ از سقف آویزان
بود. زمستانها، بهخاطر آهن زنگزدهی رادیاتورها، بوی حرارت خشک در اتاق میپیچید
و تابستانها، بوی عرق پسرها.
تمام میزها را بهشکل
دایره چیده بودند تا هیچ ریاضیدانی مافوق بقیه محسوب نشود و همه به یک اندازه از
نور روز بهره ببرند که از دیواری که سرتاسرش پنجره بود به داخل میتابید. کارکنانی
که سن بیشتری داشتند یک سری محاسبهی هندسی انجام داده بودند و اصرار داشتند صندلیهای
جنوبی 11درصدْ نور بیشتری نصیبشان میشود و آن صندلیها را تصاحب کرده بودند. اما
به نظر بعضی از پسرهای جوانتر، مزیت صندلیهای جنوبی فصلی و منحصر به تابستان
بود؛ آنها با افتخار صندلیهای شمالی را برای خودشان انتخاب کرده بودند. هر
وقت حجم کاریشان کم بود و فقط باید فرمولهایی را که با گچ روی تختهسیاه بزرگ
مقابلشان نوشته شده بود کامل میکردند، دوباره سر این بحث میکردند که محاسبات
کدامشان درست است.
در این دایره، دو
استثنا وجود داشت: اندازهی یک صندلی جا خالی بود تا مدیر واحد بتواند داخل دایره
بیاید و از آن بیرون برود و صندلیای جدا و نزدیک در که کوهِن رویش مینشست. تازه
از دانشگاه کلمبیا فارغالتحصیل شده بود و هیچکس از او خوشش نمیآمد.
چارلی روی صندلیای
وسط دایره حسابی کار میکرد و سرِ جروبحث بر سر جا، طرف هیچکس را نمیگرفت. ترجیح
میداد بهجایش با تکالیفش سروکله بزند و در مقایسه با همکارانش، ذکاوتی محدود و
حوصلهای نامحدود داشت. بیآنکه گلایه کند، هر چقدر لازم بود با یک مسئله کلنجار
میرفت تا بالأخره حلش کند.
کوهن از کنار
چارلی گذشت، برگهی تکلیف دیگری را روی جعبهی لبریزِ کارهایش گذاشت و گفت: «پسرهی
حوصلهسربر، واسه همینه که باید آرکها رو حساب کنی. این یکی رو فوریفوتی میخوان.»
آرک یعنی منحنی:
شیء چطور در فضا حرکت میکند، اتصالات الکتریکی کجای کُره قرار بگیرند، چه مسیر
ناوبریای به کشتی کمک میکند در دریا با مشکلی مواجه نشود. کار پسرهای دیگر
درمورد مسائل ملموس بود: کشتی چه وزنی را میتواند حمل کند بیآنکه نامتعادل شود
(که حدس میزدند به حملونقل تانکها مربوط باشد)، فلز هنگام فشار شدید به چه
دمایی میرسد (که همه فرض میکردند یعنی لولههای شلیک هلیکوپترهای مسلح) و
همچنین محاسبهی ریاضی تأمین سوخت، گلوله، یونیفرم، لاستیک، نوار زخمبندی، وعدههای
غذایی و تابوت.
چارلی بهمرور
متوجه شد تفاوت اصلی کار او عدد پی است. بقیه با این عددِ غیرمنطقی سروکار
نداشتند. از آنجا که تمام مسئلههای مربوط به آرک حاوی عدد پی بودند، هرگز به
جواب قطعی نمیرسید. همیشه جوابهایش تقریبی بودند.
چارلی به آخرین
برگهی تکلیفی که کوهن آورده بود نگاهی انداخت. این بار شیء مورد نظر چهار و نیم
تُن وزن داشت و با سرعت 575 کیلومتر بر ساعت از ارتفاع حدود 3300متری رها میشد.
آرکش چه خواهد بود؟ چقدر طول میکشد تا به زمین بیفتد؟ و چقدر دورتر فرود میآید؟
چارلی مدادی
درآورد و روی برگهی تکلیف چیزهایی کشید. دوست داشت برای حل هر مسئله اول شکلی
بکشد تا چیزی را که باید بداند مجسم کند. اما وسط کشیدن طرح، دستش از حرکت ایستاد.
یاد برندا افتاد، زن جوانی که دوشنبه دیده بود. ماه اوت از بوستون به شیکاگو آمده
بود و دیدن او دلچسبترین نیم ساعت این چند ماه بود. دمدمیمزاج بود، اما مثل
فرشتهها ارگ مینواخت. و وقتی نوارچسب بستهبندی را برایش باز کرده بود، صورتش
مثل خورشید وقت طلوع میدرخشید. ولی فقط دوشنبهها وقت ناهارِ طولانیتری داشت و
این باعث میشد حس کند برگشتن به آن فروشگاه ارگفروشی از رسیدن به بهار سال آینده
هم دستنیافتنیتر است.
زیر لب چیزی زمزمه
کرد و دوباره شکل مسئله را کشید: ارتفاع رهاشدن، خط نقطهچین آرک رو به پایین.
برای مشخصکردن نقطهی هدف، از علامت صلیب شکسته استفاده کرد.
«به نظرتون میشد کوهن از اینی
که هست هم عوضیتر و بیعرضهتر باشه؟»
چارلی بیآنکه
سرش را بلند کند، میدانست کی این حرف را زده. ریچارد مَتِر، فارغالتحصیل
اندووِر، که او را از یِیل قاپیده بودند تا در این تیم باشد و خانهی زمستانیاش
در منهتن و خانهی تابستانیاش در لانگ آیلند بود. آدم پرافادهی حقبهجانبی بود
و در بحثراهانداختن تخصص داشت. مَتر عکس قابشدهی خواهرش را روی میزش گذاشته
بود، دختر بوری با سرووضع پسرانه که لبخند به لب داشت و راکت تنیس دستش بود.
هرازگاهی عکس را جلوی چشم دیگر ریاضیدانها تکان میداد و میگفت: «کودنها، هر
چی دلتون میخواد نگاه کنید، هیچوقت دستتون بهش نمیرسه.»
سنتانجلو، بچهی
اهل میلواکی، که مویش فرِ سیمتلفنی ریز بود، گفت: «خفه شو، مَتر.» در نتیجهی این
حرف، کوهن صرفاً برای اینکه از آزاردادن سنتانجلو لذت ببرد، «سیمظرفشویی»
صدایش زد. سنتانجلو در علم حساب نابغه بود و سرعت بینظیری داشت. اگر آدم یکدفعه
میرفت سمتش و بهش میگفت: «357 ضرب در 624؟»، سنتانجلو شانه بالا میانداخت و میگفت:
«222هزار و 768.» «تقسیم بر 16؟» دو بار پلک میزد و میگفت: «13هزار و 923.» بعد
روی دفتر آزمایشگاه خم میشد و با بیشترین سرعتی که میتوانست بنویسد آن را پر از
محاسبه میکرد.
حالا مَتر دستانش
را زده بود به کمرش. گفت: «چون میدونی حق با منه، سنتانجلو؟»
«چون روی اعصابی.»
مَتر با تکبر از
میزش دور شد. چارلی میدانست بحثکردنْ روش مورد علاقهی این آدم برای از زیر کار
دررفتن است. «بیاید واقعیتها رو با هم مرور کنیم.» یکی توی اتاق غر زد.
«اول ببینید تکالیف جدید رو چطور
به دستمون میرسونه، پونزده دقیقه بعد از شروع روزِ کاری. تا اون موقع هرکدوممون
یه کاری رو دست گرفتهایم و وظایفمون رو اولویتبندی کردهایم...»
«که درمورد تو شامل حرّافی هم میشه.»
«سیمظرفشویی! دوم اینکه فکر
کن چقدر بیبرنامه کارهامون رو تقسیم میکنه و از این میز به اون میز میره، درحالیکه
اگه سی ثانیه وقت بذاره و از قبل برگهها رو مرتب کنه، میتونه یهمرتبه همه رو
روی میزها بذاره و با این کار کمتر زمان رو هدر بده و حواسمون رو پرت کنه.»
«مَتر! میشه لطفاً خفه شی؟» بهندرت
پیش میآمد چارلی در این بحثها شرکت کند، اما خسته شده بود از اینکه یکی از بچههای
باهوشتر صبحشان را هدر بدهد و او بهسختی سعی کند آرکها را حساب کند.
مَتر پاورچینپاورچین
از کنار دایرهی پسرها گذشت و گفت: «فیش افتاد تو تله. پس تو جوابم رو بده. نظرت
درمورد رئیس فوقالعادهمون چیه؟»
چارلی مدادش را
پایین گذاشت. از کوهن متنفر بود. یارو دو جور حرفزدن بلد بود: دستوردادن و
انتقادکردن. از آنجا که نمیتوانست ماجرایی را تعریف کند یا گفتوگویی را پیش
ببرد، یا داشت بهت میگفت باید چه کار کنی یا داشت کاری را که کرده بودی بیاهمیت
جلوه میداد.
مَتر با تفاخر
گفت: «یهو خجالتی شد. بانمک نیست؟» مداد چارلی را از دستش کشید، مثل میکروفون
گرفتش و گفت: «درمورد این رسوایی نظری ندارید، جناب شهردار فیش؟»
چارلی گفت: «خیلیخب.
روی اعصابه و به همه دستور میده.»
مَتر مداد را، مثل
چوب رهبرهای ارکستر در آخر سمفونی، بالای سرش تکان داد و گفت: «بیا! این هم جواب
قطعی!»
چارلی اضافه کرد:
«البته که از تو باهوشتره.» و در اتاق همه خندهی تمسخرآمیزی سردادند.
مَتر مداد را
پایین گذاشت و وقتی لخلخکنان پشت میزش برمیگشت، چهرهاش حالتی خجالتزده داشت.
سنتانجلو فریاد زد: «فیش، خوب گفتی.»
درِ سالن باز شد و
کوهن برگشت؛ پروفسور جان سیمنز هم دو قدم عقبتر پشت سرش آمد. همهی پسرهای بخش
ریاضی بلند شدند.
سیمنز نخودی خندید
و گفت: «راحت باشید، رفقا، همونطوری که بودید.»
جان سیمنز بیادعاترین آدم ساختمان بود. در راهرو با آدمها سلام و احو