طاعون سرخ

طاعون سرخ

نویسنده: 
جک لندن
مترجم: 
محمود گودرزی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 96
قیمت: ۶۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۵۴,۰۰۰تومان
شابک: 9786227280869

سال ۲۰۷۳ است و فقط چند گروه از مردم زنده مانده‌اند. پروفسور جیمز هاوارد اسمیت در سرزمینی خالی از سکنه پرسه می‌زند و از خاطراتش می‌گوید. از شصت سال پیش، قبل از آنکه مرگ سرخ زندگی و تمدن را بسوزاند. از زمانی می‌گوید که استاد دانشگاه بود... پیرمرد سعی می‌کند برای نوه‌هایش شرح دهد که روزگار پیش از طاعون چگونه بوده، اما بی‌فایده است. اکنون همه‌چیز از صفر شروع شده و تمدن باید از نو به جلو گام بردارد. جک لندن در این داستان، بیش از یک‌قرن پیش اتفاقات و بلایایی را پیش‌بینی کرده که حاصل طبیعت و چه‌بسا ساخته‌ی خود بشرند.

دیدگاه‌ها

avatar
امیررضا نعمتی

سلام واقعا کتاب جذاب و خوبی هستش فضا سازی و توضیفات بسیار ریز و دقیق هستش

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

طاعون سرخ

1


جاده روی چیزی پیش می‌رفت که روزگاری خاکریز راه‌آهنی بود، اما سال‌ها می‌شد که هیچ قطاری بر آن حرکت نکرده بود. جنگل، در هر سو، به شیب‌های خاکریز حجم می‌داد و با موجی سبز از درخت و بته از فرازش می‌گذشت. مسیر به باریکی تنِ انسانی بود و حالا فقط حیوان‌های وحشی در آن رفت‌وآمد می‌کردند. گهگاه، تکه‌آهنی زنگ‌زده که از ورای خاک جنگل پیدا بود نشان می‌داد که ریل و ریل‌بند‌ها همچنان سر جایشان باقی‌اند. در یک ‌جا، درختی به قطر 25‌سانتی‌متر اتصالی را کَنده و انتهای ریلی را آشکارا به نمایش گذاشته بود. ریل‌بند‌ گویا دنبال ریل رفته بود، چون با میخی بلند به آن وصل بود، میخی چنان بلند که بسترش با شن‌ریزه و برگ‌های پوسیده پر شده بود، ‌طوری که حالا الوار خردشده و پوسیده با شیبی عجیب به بالا پرت شده بود. راه‌آهن با تمام کهنگی‌اش معلوم بود از نوع

تک‌ریل بوده.

پیرمرد و پسربچه‌ای در امتداد این جاده پیش می‌رفتند. آرام حرکت می‌کردند، چون پیرمرد سخت فرتوت بود و کمی لقوه باعث می‌شد حرکاتش توأم با رعشه باشد و از این رو با تمام سنگینی‌اش به چوب‌دست خود تکیه می‌داد. عرقچینی زمخت از پوست بز سرش را از نور آفتاب محفوظ می‌داشت. از زیر این عرقچین، چتر زلفی تُنک و پر از لک، به‌رنگِ سفیدِ چرک، پایین می‌افتاد. لبه‌ی کلاهی که مبتکرانه از برگی بزرگ ساخته شده بود محافظ چشم‌ها بود و پیرمرد از زیر این لبه با دقت به ردّ پاهایش در مسیر نگاه می‌کرد. ریشش که ‌بایستی مثل برف سفید می‌بود -اما همان فرسایش آب‌وهوا و لکه‌های ناشی از زندگی در فضای بازی را به نمایش می‌گذاشت که بر موهایش نشسته بود- به‌شکل توده‌ای عظیم و گره‌خورده‌ کم‌وبیش تا کمرش پایین می‌آمد. تک‌جامه‌ای از پوست گَرِ بز از سینه و شانه‌هایش آویزان بود. دست‌وپاهایش، خشکیده و نحیف، از سن‌‌وسال زیادش حکایت می‌کرد، همان‌طور که آفتاب‌سوختگی و جای زخم‌ و خراش‌هایشان حاکی از این بود که سال‌های دراز در معرض باد و باران قرار داشته‌اند.

پسرک که جلوتر می‌رفت و اشتیاق عضلاتش را با حرکت آهسته‌ی مرد مسن هماهنگ می‌کرد، مثل او تک‌جامه‌ای به تن داشت؛ تکه‌ای پوست خرس با حاشیه‌ای ناهموار و سوراخی میانش که پسر سرش را از لای آن بیرون آورده بود. بی‌شک بیشتر از دوازده‌ سال نداشت. دُم خوکی که به‌تازگی کنده شده بود به شکلی دلبرانه بالای یکی از گوش‌هایش چپانده شده بود. در یک‌ دست کمانی متوسط و تیری داشت.

روی کمرش ترکشی پر از تیر بود. از غلافی که روی تسمه‌ای به گردنش آویزان بود، دسته‌ی ضربه‌خورده‌ی چاقویی مخصوص شکار بیرون زده بود. حسابی سیاه‌سوخته بود و با گام‌هایی کم‌وبیش گربه‌وار به‌نرمی راه می‌رفت. آنچه با پوست آفتاب‌سوخته‌اش تمایزی آشکار داشت چشم‌هایش بودند؛ آبی، آبی پررنگ، اما مانند جفتی مته، نافذ و تیز. گویی به آنچه پیرامونش بود به‌شکلی عادی نفوذ می‌کرد. همان‌طور که جلو می‌رفت اشیا را هم بو می‌کشید و سوراخ‌های آماس‌کرده‌ و لرزان بینی‌اش مجموعه‌ای تمام‌نشدنی از پیام‌های دنیای خارج را به مغزش می‌رساندند. علاوه‌‌بر این، گوشش هم تیز بود و طوری پرورش یافته بود که خودبه‌خود عمل می‌کرد. بدون تلاشی آگاهانه، تمام اصوات ناچیز را در آن سکوت ظاهری می‌شنید- صداها را می‌شنید، بینشان تمایز می‌گذاشت و دسته‌بندی‌شان می‌کرد-، خواه از بادی باشند که موجب خش‌خش برگ‌ها می‌شد، از وزوز زنبورها و پشه‌ها، از خروش دوردست دریا که فقط در سکوت‌هایی مقطع به گوشش می‌رسید یا از گوفر[1] که درست زیر پایش به‌اندازه‌ی یک‌ شکم خاک به ورودیِ حفره‌اش هل می‌داد.

ناگهان حالتی گوش‌به‌زنگ و آماده به خود گرفت. صدا، تصویر و بو هم‌زمان به او هشدار داده بودند. دستش رفت عقب به‌‌سمت پیرمرد، به او زد و هر دو بی‌حرکت ایستادند. جلوتر، از یک ‌سمتِ نوک خاکریز صدای تقه‌ای برخاست و نگاه پسر به بالای بته‌هایی دوخته شد که تکان می‌خوردند. سپس خرسی درشت، از نوع خرس‌های گریزلی، یک‌باره بیرون آمد و او هم با دیدن انسان‌ها ناگهان ایستاد. از آن‌ها خوشش نیامد و با لحنی گله‌آمیز غرّید. پسر آرام تیر را در کمان گذاشت و آهسته زهش را کشید تا سفت شد، اما لحظه‌ای از خرس چشم برنگرفت. پیرمرد از زیر برگ سبزش با دقت به خطر نگریست و مثل پسر ساکت ایستاد. این وراندازکردنِ دوجانبه چند ثانیه ادامه یافت؛ سپس، ازآنجاکه خرس نشان می‌داد لحظه به لحظه کلافه‌تر می‌شود، پسر با حرکت سر اشاره کرد که پیرمرد باید از مسیر خارج شود و به پایین خاکریز برود. پسر عقب‌عقب دنبالش رفت و همچنان کمان را کشیده و آماده نگه داشته بود. منتظر ماندند تا اینکه صدای خردشدنی میان بوته‌های سمت مقابلِ خاکریز به آن‌ها فهماند که خرس رفته. پسر همان‌طور که پیشاپیشِ پیرمرد به مسیر برمی‌گشت پوزخندی زد.

نخودی خندید و گفت: «از آن گنده‌ها بود، آقا‌بزرگ!»

پیرمرد سری تکان داد.

با صدایی تیز و نازک و گمراه‌کننده نالید: «روزبه‌روز چاق‌وچلّه‌تر می‌شوند. چه‌کسی فکرش را می‌کرد من آن‌قدر عمر کنم که ببینم آدم وقتی به کلیف هاوس[2] می‌رود باید نگران جانش هم باشد. اِدوین! وقتی بچه بودم ده‌ها هزار نفر از مردم روزهایی که هوا خوب بود به اینجا می‌آمدند و آن ‌وقت خرسی وجود نداشت. نه، آقا! مردم پول می‌دادند تا آن‌ها را توی قفس ببینند؛ ازبس کم و نادر بودند.»

«پول چیست، آقابزرگ؟!»

پیش از آنکه پیرمرد بتواند پاسخ بدهد، پسربچه به یاد آورد و پیروزمندانه دستش را در کیسه‌ای زیر پوست خرس فروکرد و سکه‌ی یک‌دلاری داغان و رنگ‌ورورفته‌ای بیرون آورد. چشمان پیرمرد، وقتی سکه را نزدیکشان گرفت، برق زدند.

زیرلب گفت: «چشمم نمی‌بیند. نگاه کن ببین می‌توانی تاریخش را تشخیص بدهی، ادوین!»

پسر خندید.

شادمانه فریاد کشید: «تو آقابزرگ بی‌نظیری هستی، همیشه خیال می‌کنی این علامت‌های کوچک معنی دارند.»

پیرمرد وقتی دوباره سکه را جلوی چشم‌های خودش گرفت، آزردگی خاطری به نمایش گذشت که به آن عادت داشت.

با صدایی جیغ‌مانند گفت: «2012»[3] و بعد خنده‌ای کریه و عجیب سرداد. «این همان سالی است که هیئت غول‌های صنعتی مورگانِ پنجم را به ریاست‌جمهوری ایالات متحده منصوب کردند. لابد یکی از آخرین سکه‌هایی است که ضرب شده، چون مرگ سرخ سال 2013 آمد. خدایا! خدایا!... فکرش را بکن! شصت سال پیش؛ و من امروز تنها فرد زنده‌ای‌ام که آن روزگار زندگی می‌کرد. کجا پیدایش کردی، ادوین؟!»

پسر با کنجکاوی مداراگرانه‌ای که مردم به وِر زدن‌های اشخاص خرفت نشان می‌دهند، بلافاصله پاسخ داد: «آن را از هوهو گرفتم. بهار گذشته که نزدیک سن‌خوزه[4] چوپانی بزها را می‌کردیم پیدایش کرد. هوهو گفت این پول است. گرسنه نیستی، آقابزرگ؟!»

پیرمرد عصایش را محکم‌تر گرفت و مادامی ‌که چشم‌های فرتوتش حریصانه برق می‌زدند با شتاب بیشتر در امتداد مسیر حرکت کرد.

با کلماتی نجویده گفت: «امیدوارم لب‌شکری خرچنگی پیدا کرده باشد... یا دو تا. خرچنگ غذای خوبی است، غذای خیلی خوبی است، به‌خصوص وقتی دیگر دندان نداری و نوه‌هایی داری که آقابزرگ پیرشان را دوست دارند و حواسشان هست برایش خرچنگ بگیرند. وقتی بچه بودم...»

اما ادوین ناگهان به‌خاطر چیزی که دید، ایستاد و زه کمان را با تیری که در آن گذاشته بود کشید. لب گودالی در خاکریز درنگ کرده بود. آبْ جوی سرپوشیده‌ای را شسته و برده بود و جریانش که دیگر محدود نبود، راهی میان خاکریز باز کرده بود. در سوی دیگر، انتهای ریلی بیرون زده و آویزان بود. زنگ‌زدگی‌اش از ورای گیاهان رونده‌ای دیده می‌شد که آن را فرا گرفته بودند. آن‌‌طرف، خرگوشی که کنار بته‌ای کز کرده بود با حالتی مردّد و لرزان به او نگاه می‌کرد. فاصله قشنگ پانزده‌ متر می‌شد، اما تیر مثل برق رفت و به هدف نشست و خرگوش که خشکش زده بود از ترس و دردِ ناگهانی جیغ کشید و تقلّاکنان و با زحمت به میان شاخ‌وبرگ درختان رفت. خود پسر هم وقتی به پایین جداره‌ی پرشیب خندق جَست زد و به‌‌سوی دیگر پرید، سراسر تلألویی بود از پوست ‌قهوه‌ای و خز پرّان. عضلات باریکش فنرهایی پولادین بودند که حین شل‌‌شدنْ حرکاتی لطیف و کارآمد از آن‌ها منتشر می‌شد. سی‌ متر دورتر، در کلافی از بوته‌ها به جانور زخمی رسید، سرش را به تنه‌ی درختی کوبید که برای این کار مناسب بود و آن را به آقابزرگ داد تا بیاورد.

پیرمرد با صدایی لرزان گفت: «خرگوش خوب است، خیلی خوب است، اما وقتی حرف از غذای باب دندان باشد، خرچنگ را ترجیح می‌دهم. وقتی بچه بودم...»

ادوین با بی‌حوصلگی پرگوییِ بریده‌بریده‌ی پدربزرگش را قطع کرد: «چرا این‌قدر حرف بی‌معنی می‌زنی؟»

پسر عینِ این کلمات را به زبان نیاورد، بلکه چیزی گفت که شباهتی دور به آن‌ها داشت و توگلویی‌تر، انفجاری‌تر و صرفه‌جویانه‌تر از عبارات درخور بود. بیانش نشان می‌داد قرابتی دور با بیان پیرمرد دارد و کم‌وبیش زبانی است که مدت‌ها درست استفاده نشده.

ادوین ادامه داد: «چیزی که می‌خواهم بدانم این است که چرا به خرچنگ “غذای باب دندان” می‌گویی؟ خرچنگ خرچنگ است، این‌طور نیست؟ تا حالا نشنیده‌ام کسی این اسم‌های مسخره را رویش بگذارد.»

پیرمرد آهی کشید، اما جواب نداد و هر دو در سکوت به راه خود ادامه دادند. وقتی از جنگل بیرون آمدند و وارد محوطه‌ای از تلماسه‌هایی شدند که با دریا هم‌مرز بود، صدای موج ناگهان بلندتر به گوش رسید. تعدادی بز میان بلندی‌های شنی می‌چریدند و پسری پوستین‌پوش به کمک سگی گرگ‌سار که به‌طرزی گنگ یادآور سگ‌های گله بود از آن‌ها مراقبت می‌کرد. آمیخته به غرش موج، نوعی پارس یا نعره‌ی پیوسته و توگلویی از دسته‌ای صخره‌ی ناهموار در صدمتری ساحل می‌آمد. اینجا شیرهای دریایی عظیم‌الجثه خود را بالا می‌کشیدند تا در آفتاب دراز بکشند یا با هم بجنگند. در پیش‌زمینه‌ی مجاور، دود آتشی بلند بود که پسر وحشی‌نمای دیگری به آن رسیدگی می‌کرد. نزدیکش چندین سگ گرگ‌سار شبیه همان که مراقب بزها بود کز کرده بودند.

پیرمرد به گام‌هایش شتاب بخشید و همان‌طور که به آتش نزدیک می‌شد مشتاقانه بو می‌کشید.

با حالتی خلسه‌وار زیرلب می‌گفت: «صدف سیاه! صدف سیاه! آن‌یکی خرچنگ نیست، هوهو؟! خرچنگ نیست؟ وای، وای، شما پسرها چقدر با آقابزرگ پیرتان خوبید!»

هوهو که از قرار معلوم هم‌سن‌وسال ادوین بود پوزخندی زد.

«هرچقدر که بخواهی، آقابزرگ! چهار تا دارم.»

اشتیاقِ لقوه‌ای پیرمرد رقّت‌انگیز بود. با آخرین سرعتی که در توان جوارح خشکش بود روی ماسه‌ها نشست و صدف سیاه درشتی از زیر زغال‌ها بیرون آورد. حرارتْ کفه‌هایش را باز کرده بود و گوشت گلبهی‌اش کاملاً پخته شده بود. پیرمرد با شتابی لرزان لقمه را میان شست و انگشت اشاره‌اش گرفت و به دهان برد. البته زیادی داغ بود و لحظه‌ای بعد با خشونت بیرون داده شد. پیرمرد از درد لقمه‌اش را تف ‌کرد و اشک از چشم‌هایش جاری شد و روی گونه‌هایش غلتید.

پسرها به‌راستی مشتی وحشی بودند و از شوخ‌طبعی فقط نوع بی‌رحمانه‌ی وحشیان را داشتند. این واقعه برایشان سخت خنده‌آور بود و شلیک خنده سردادند. هوهو رقص‌کنان بالا و پایین می‌پرید و ادوین از فرط خوشی روی زمین می‌غلتید. پسری که مراقب بزها بود دوان‌دوان آمد تا در تفریحشان سهیم شود.

پیرمرد در بحبوحه‌ی مصیبتش، بی‌آنکه بکوشد اشک‌هایی را پاک کند که همچنان از چشم‌هایش جاری بود، التماس کرد: «بگذار سرد شوند، ادوین! بگذار سرد شوند. ادوین! یکی از خرچنگ‌ها را هم سرد کن. می‌دانی که آقابزرگت خرچنگ دوست دارد.»

صدای بلند جلزوولزی از زغال‌ها برخاست که از ترکیدن و بازشدن کفه‌های صدف‌های سیاه و بیرون‌تراویدن مایعشان ناشی می‌شد. صدف‌های دریایی بزرگی بودند که طولشان به هشت تا پانزده‌ سانتی‌متر می‌رسید. پسرها با چوب آن‌ها را از زیر زغال‌ها بیرون آوردند و روی کنده‌ا‌ی بزرگ که آب دریا آورده بود گذاشتند تا سرد شود.

«من وقتی بچه بودم، به بزرگ‌ترهایمان نمی‌خندیدیم؛ بهشان احترام می‌گذاشتیم.»

پسرها توجهی نکردند و آقابزرگ تندتند موجی نامفهوم از غرولند و سرزنش به زبان آورد، اما این بار حواسش بیشتر جمع بود و دهانش را نسوزاند. همه بنا کردند به خوردن و از چیزی جز دست‌هایشان استفاده نمی‌کردند و سروصدای دهان و ملچ‌ملوچ لب‌هایشان بلند بود. پسر سوم که لب‌شکری صدایش می‌زدند، دزدکی مقداری ماسه روی صدفی ریخت که پیرمرد به دهانش می‌برد و وقتی ذراتش به غشای مخاطی و لثه‌های مرد سال‌خورده برخورد کرد، دوباره قهقهه‌ی خنده بلند شد. پیرمرد خبر نداشت که سربه‌سرش گذاشته‌اند و به پت‌پت افتاد و تف کرد تا اینکه ادوین که دلش سوخته بود ظرفی آب خنک به او داد تا دهانش را بشویَد.

ادوین پرسید: «آن خرچنگ‌ها کجاست، هوهو؟! آقابزرگ نیت کرده ته‌بندی کند.»

وقتی خرچنگی بزرگ دست آقابزرگ دادند، دوباره شعله‌ی حرص در چشمانش زبانه کشید. صدفی بود که پا داشت و کامل بود، اما گوشتش مدت‌ها قبل رفته بود. پیرمرد با انگشتانی لرزان و پرگویی‌ای که نشان می‌داد سخت بی‌قرار است، یکی از پاها را کَند و دید خالی است.

نالید: «خرچنگ‌ها، هوهو؟ خرچنگ‌ها؟»

«شوخی می‌کردم، آقابزرگ! خرچنگی در کار نیست! یکی هم پیدا نکردم.»

پسرها با دیدن اشک‌هایی که از سر استیصالِ پیری از گونه‌های پیرمرد فرومی‌چکید، غرق در شادی و سرور شدند. سپس هوهو، بی‌آنکه کسی متوجهش شود، صدف خالی را با خرچنگی جابه‌جا کرد که تازه پخته شده بود. گوشت سفید خرچنگ که پاهایش کنده شده بود ابری کوچک از بخارِ خوش‌عطر از محل کنده‌‌شدنِ پا به هوا می‌فرستاد. این بخار منخرین پیرمرد را به خود جلب کرد و او با حالتی حیرت‌زده به پایین نگریست. به‌آنی حس‌وحالش به شعف و شادی تغییر کرده بود. بو کشید، من‌من کرد، زیرلب چیزهایی گفت و وقتی بنا کرد به خوردن، ترانه‌ا‌ی کم‌وبیش شاد خواند. پسرها توجه چندانی به این موضوع نکردند، چون منظره‌ای عادی بود، همچنین به فریادها و عباراتی که گهگاه از دهانش بیرون می‌آمد و برایشان معنایی نداشت، مثلاً وقتی ملچ‌وملوچ راه انداخت و لثه‌هایش را به هم سایید و هم‌زمان زیرلب گفت: «مایونز! فکرش را بکن؛ مایونز! و از آخرین مایونزی که درست شد شصت سال می‌گذرد! دو نسل گذشته و هرگز بویش به مشامم نرسیده! آخ، آن‌ روزها توی تمام رستوران‌ها با خرچنگ مایونز سر میز می‌گذاشتند.»

پیرمرد وقتی دیگر نتوانست بخورد، نفسش را بیرون داد، دست‌هایش را با ران‌های عریانش پاک کرد و به دریا خیره شد. با رضایتی برآمده از شکم‌سیری در خاطراتش غرق شد.

«فکرش را بکن! من روز یکشنبه‌ای این ساحل را سرزنده از مردها، زن‌ها و بچه‌ها دیده‌ام و خرسی هم نبود که آن‌ها را بخورد. درست آنجا روی پرتگاه، رستوران بزرگی بود که می‌توانستی در آن هر چیزی که بخواهی بخوری. آن‌وقت‌ها چهار میلیون نفر توی سان‌فرانسیسکو زندگی می‌کردند و حالا در تمام شهر و منطقه روی‌هم‌رفته چهل ‌نفر نیستند. داخل دریا فوج‌فوج کشتی‌هایی دیده می‌شد که به‌سمت گلدن گیت[5] می‌رفتند یا بیرون می‌آمدند و کشتی‌های هوایی در آسمان بودند؛ بالون‌های بزرگ و دستگاه‌های پرنده. می‌توانستند با سرعت سیصد کیلومتر در ساعت پرواز کنند. قراردادهای شرکت‌های پستی نیویورک و سان‌فرانسیسکو کمترین سرعتی که تقاضا می‌کردند این بود. شخصی بود، مردی فرانسوی، اسمش یادم رفته، که موفق شد سرعت را به حدود پانصد کیلومتر در ساعت برساند، اما وسیله‌اش پرخطر بود، برای اشخاص محافظه‌کار زیادی پرخطر بود. البته او راه درست را پیدا کرده بود و اگر طاعون بزرگ اتفاق نمی‌افتاد موفق می‌شد. وقتی بچه بودم، مردمی زنده بودند که ظهور اولین هواپیما را به یاد می‌آوردند و من حالا آن‌قدر زندگی کرده‌ام که آخرینشان را ببینم، آن ‌هم شصت ‌سال پیش.»

پیرمرد همان‌طور به پرحرفی ادامه داد، محروم از توجه پسرهایی که مدت‌ها پیش به زیاده‌گویی او خو کرده بودند و علاوه‌ بر این، دایره‌ی لغاتشان فاقد بیشتر واژه‌هایی بود که او به کار می‌برد. مشخص بود زبانش در این تک‌گویی‌های درازنفَس گویی از لحاظ ساختار و جمله‌بندی شکلی بهتر پیدا می‌کند، اما وقتی مستقیم با پسرها حرف می‌زد دوباره همان شکل‌های‌ نخراشیده و ساده‌تر را به خود می‌گرفت.

پیرمرد به حرّافی‌ خود ادامه داد: «اما آن‌ روزها خرچنگ‌های زیادی وجود نداشت. آن‌ها صید می‌شدند و خوراکی‌هایی نادر و بی‌نظیر بودند. فصل شکار هم فقط یک ‌ماه طول می‌کشید و حالا تمام سال خرچنگ پیدا می‌شود. فکرش را بکن؛ هر تعداد خرچنگ که بخواهی بگیری، هروقت که بخواهی، در موج ساحل کلیف هاوس!»

غوغایی ناگهانی میان بزها باعث شد پسرها به پا خیزند. سگ‌هایی که دوروبر آتش بودند شتابان رفتند تا به هم‌نژادانی بپیوندند که از بزها مراقبت می‌کردند، درعین‌حال، خود بزها رمیدند و رفتند به‌سوی انسان‌هایی که حامی‌شان بودند. پنج ‌شش شمایل، لاغر و خاکستری، روی بلندی‌های ماسه‌ای بی‌صدا می‌پلکیدند و رو‌به‌روی سگ‌های خشمگین قرار می‌گرفتند. ادوین تیری انداخت که به هدف نرسید، اما لب‌شکری با فلاخنی شبیه آنچه داوود در نبرد با جالوت با خود داشت، سنگی در هوا پرتاب کرد که به‌‌دلیل سرعت پروازش سوت کشید. سنگ درست میان گرگ‌ها افتاد و باعث شد دمشان را روی کولشان بگذارند و به اعماق تاریک جنگل اکالیپتوس بروند.

پسرها خندیدند و دوباره روی ماسه‌ها دراز کشیدند، درعین‌حال، آقابزرگ غرق در بحر تفکر آهی کشید، بیش ‌از حد خورده بود و همان‌طور که دست‌هایش را روی شکم برآمده‌اش گره زده و انگشت‌هایش را در هم فرو برده بود، به پرت‌وپلاگویی‌اش ادامه داد.

زیرلب جمله‌ای را گفت که گویا نقل‌قولی بود: «عمر نظام‌های زودگذر مثل کف سپری می‌شود. بله، کف و زودگذر. تلاش بشر روی کره‌ی زمین سراسر کف بود و بس. انسان جانوران مفید را دست‌آموز کرد، حیوانات متخاصم را از بین برد و زمین را از پوشش گیاهی وحشی‌اش زدود و بعد خودش هم گذشت و سیل زندگی ازلی دوباره غلتید و برگشت و کار دست بشر را روفت و با خود برد؛ علف‌های هرز و جنگل مزارعش را فراگرفتند، جانوران شکاری رمه‌هایش را نابود کردند و حالا در ساحل کلیف ‌هاوس گرگ‌ها حضور دارند.» این فکر او را به وحشت انداخت. «در مکانی که محل عیش‌و‌نوش چهار میلیون نفر بود، امروز گرگ‌های وحشی پرسه می‌زنند و اولاد وحشی‌ای که از صلب ما به وجود آمده‌اند با سلاح‌های ماقبل‌ تاریخی‌شان برابر غارتگرانِ دندان‌دراز از خود محافظت می‌کنند. فکرش را بکن! و تمام این‌ها به‌‌دلیل مرگ سرخ...»

این صفت به گوش لب‌شکری رسیده و توجهش را جلب کرده بود.

به ادوین گفت: «همیشه این را می‌گوید. سرخ دیگر چیست؟»

پیرمرد نقل‌قول کرد: «سرخیِ درختان افرا قادر است همچو شیون شیپورهای گذرا مرا به جنبش آرَد.»

ادوین به سؤال جواب داد.

«قرمز است و تو این را نمی‌دانی چون عضو قبیله‌ی شوفری. آن‌ها هیچ‌وقت چیزی نمی‌دانستند، هیچ‌کدامشان. سرخ قرمز است... من می‌دانم.»

لب‌شکری غرولند کرد: «قرمز قرمز است، این‌طور نیست؟ پس چه‌ دلیلی دارد قیافه بگیریم و صدایش بزنیم سرخ؟»

پرسید: «آقابزرگ! چرا همیشه از این حرف‌ها می‌زنی که کسی چیزی درباره‌شان نمی‌داند؟ سرخ هیچ‌چیز نیست، اما قرمز قرمز است. پس چرا نمی‌گویی قرمز؟»

پیرمرد جواب داد: «قرمز کلمه‌ی درستی نیست. طاعون سرخ بود. تمام صورت و بدن در عرض یک ‌ساعت سرخ می‌شد. من ندانم؟ به‌قدر کافی ندیدم؟ من می‌گویم سرخ بود چون... خب، چون سرخ بود. کلمه‌ی دیگری برایش وجود ندارد.»

لب‌شکری با خیره‌سری زیرلب گفت: «من با قرمز مشکلی ندارم. بابای من به قرمز می‌گوید قرمز و او لابد می‌داند. می‌گوید همه از مرگ قرمز مردند.»

آقابزرگ با حالتی برافروخته پاسخ داد: «بابای تو آدمی عامی است که از آدمی عامی زاده شده. من که از منشأ شوفرها خبر دارم، ندارم؟ بابای تو شوفر بود، خدمتکاری فاقد تحصیلات. برای آدم‌های دیگر کار می‌کرد. برعکس، مادربزرگت اصل‌ونسب داشت، اما بچه‌هایش به او نرفتند. مگر یادم نیست که اولین‌بار آن‌ها را کنار دریاچه‌ی تمسکال[6] در حال صید ماهی دیدم؟»

ادوین پرسید: «تحصیلات چیست؟»

لب‌شکری پوزخندزنان گفت: «این که به قرمز بگویی سرخ!» و بعد برگشت تا به آقابزرگ حمله کند. «بابام بهم گفت، او هم از بابایش شنیده بود، قبل از اینکه برود آن ‌دنیا، که زن تو از قبیله‌ی سانتا رزا[7] بوده و اصلاً آدم مهمی نبوده. گفت قبل از مرگ قرمز گارسون بود، هرچند نمی‌دانم گارسون یعنی چه. تو می‌توانی بهم بگویی، ادوین؟!»

ادوین به‌نشانه‌ی بی‌اطلاعی سری تکان داد.

آقابزرگ اقرار کرد: «راست است، پیشخدمت بود، اما زن خوبی بود و مادر تو دخترش بود. روزهای بعد از طاعون زن‌ها خیلی کم و نادر بودند. او تنها همسری بود که می‌توانستم پیدا کنم، با آنکه به قول پدرت گارسون بود، درست نیست درباره‌ی نیاکانمان این‌طور حرف بزنیم.»

«بابا می‌گوید که همسر اولین شوفر زن متشخّصی بوده...»

هوهو پرسید: «زن متشخّص یعنی چه؟»

جواب سریع لب‌شکری این بود: «یعنی زن هر شوفری.»

پیرمرد توضیح داد: «اولین شوفر بیل بود و همان‌طور که گفتم مردی عامی بود، اما همسرش زن متشخّصی بود، زنی والامقام. قبل از مرگ سرخ همسرِ زن، وَن واردن بود. ون واردن رئیس هیئت غول‌های صنعتی و یکی از ده‌ دوازده‌ نفری بود که به آمریکا حکومت می‌کردند. یک‌ میلیارد و هشتصد میلیون دلار سرمایه داشت؛ دلار مثل سکه‌هایی که تو در کیسه‌ات داری، ادوین! بعد مرگ سرخ آمد و همسرش زن بیل شد که اولین شوفر بود. بیل کتکش هم می‌زد. خودم شاهدش بوده‌ام.»

هوهو که روی شکم دراز کشیده بود و از سر بیکاری انگشت‌های پایش را در ماسه فرومی‌کرد جیغی کشید و ابتدا نگاهی به ناخن پایش انداخت و بعد به سوراخ کوچکی که حفر کرده بود. دو پسر دیگر نیز به او پیوستند و سریع با دست ماسه را کندند تا اینکه سه اسکلت بیرون آمد. دو تای آن‌ها اسکلت آدم‌های بالغ بودند و سومی اسکلت کودکی بود که تا حدی رشد کرده بود. پیرمرد با زانو روی زمین جلو رفت و به چیزهای کشف‌شده با دقت نگریست.

اعلام کرد: «قربانی‌های طاعون! روزهای آخر همه این‌طور می‌مردند. لابد خانواده‌ای بوده‌اند که از بیماری فرار کرده و اینجا در ساحل کلیف‌ هاوس مرده‌اند. آن‌ها... چه ‌کار می‌کنی، ادوین؟!»

این سؤال با استیصالی ناگهانی مطرح شد، همان‌ وقت که ادوین با استفاده از پشت چاقوی شکارش بنا کرد به ضربه‌‌زدن و کندن دندان‌های آرواره‌های یکی از جمجمه‌ها.

جواب این بود: «می‌خواهم آن‌ها را نخ کنم.»

سه‌ پسر حالا سخت مشغول کندن بودند و سروصدای ضربه‌‌زدن و کوبیدنی بلند شد و طی آن آقابزرگ بی‌آنکه کسی به او توجه کند به حرّافی‌اش ادامه داد.

«شما مشتی وحشی‌اید. از حالا رسمِ بستنِ گردنبندِ دندانِ آدم‌ها شروع شده. نسل بعدتان بینی و گوش‌هاشان را سوراخ می‌کنند و زیورهایی از استخوان و صدف به خود می‌آویزند. من می‌دانم. نسل بشر محکوم است که بیشتر و بیشتر در ظلمت ازلی فروبرود و بعد صعود پلید خود را به‌‌سوی تمدن آغاز کند. وقتی تعدادمان زیادتر شود و کمبود فضا را حس کنیم، به جان یکدیگر خواهیم افتاد و بعد به‌ گمانم کاکل موهای انسان‌ها را هم به کمر ببندید... همان‌طور که تو، ادوین که از همه‌ی نوه‌هایم آرام‌تری، از حالا با آن گیس بافته‌ی زشت شروع کرده‌ای. بیندازش دور، ادوین! پسرجان! بیندازش دور.»

لب‌شکری گفت: «این هاف‌هافو چقدر وِر می‌زند.»

وقتی تمام دندان‌ها کنده شد، کوشیدند آن‌ها را به بخش‌های مساوی تقسیم کنند.‌

تند و سریع دست‌به‌کار شدند و سخنان پیرمرد در لحظاتی که گرم بحث و جدل بر سر تقسیم دندان‌های باکیفیت‌تر بودند، به‌راستی وِرزدنی ممتد بود. پسرها با کلمات تک‌هجایی و جملات کوتاه و بریده‌بریده‌ای سخن می‌گفتند که بیشتر اصواتی نامفهوم بود تا زبان. با وجود این، در خلالش نشانه‌هایی از ساختار دستوری جاری بود و بقایای صَرف فعلِ فرهنگی برتر ظاهر می‌شد. حتی بیان آقابزرگ هم چنان خراب شده بود که اگر عیناً نوشته می‌شد برای خواننده مشتی چرندوپرند بود. البته این اتفاق زمانی می‌افتاد که با پسرها حرف می‌زد.

وقتی غرقِ گفت‌وگو با خودش می‌شد، سخنانش آرام‌آرام پیراسته می‌شد و به‌‌شکل زبانی ناب درمی‌آمد. طول جملات افزایش می‌یافت و با آهنگ و سهولتی ادامی‌شدند که یادآور سکوی سخنرانی بودند.

وقتی مسئله‌ی دندان‌ها به‌شکلی رضایت‌بخش حل‌وفصل شد، لب‌شکری گفت: «برایمان راجع به مرگ قرمز بگو، آقابزرگ!»

ادوین سخنش را تصحیح کرد: «مرگ سرخ.»

لب‌شکری ادامه داد: «و آن زبان مسخره را هم برای ما به‌ کار نبر. معقول حرف بزن، آقابزرگ! همان‌طور که اعضای قبیله‌ی سانتا رزا باید حرف بزنند. بقیه‌ی اعضای قبیله‌ی سانتا رزا این‌طور حرف نمی‌زنند.»

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.