عذاب‌های آقای نویسنده

۰۹ آذر ۱۴۰۰
درباره‌ی کتاب «اعترافات» که متن بازجویی‌ها از فیودور داستایفسکی است

«نام، نام خانوادگی، سن و دین خود را بنویسید. آیا آداب دینی خود را به جا می‌آوردید؟ آیا املاک، ملک و یا سرمایه‌ای نقدی به نام خود دارید؟ اگر نه، هزینه‌ی خورد و خوراک خود و خانواده را، در صورت تأهل، از چه طریقی تأمین می‌کنید؟

– نام کامل من فیودور میخایلوویچ داستایِفسکی ا‌ست. بیست‌وهفت سال دارم. مذهب من ارتدوکس یونانی-روسی است. آداب و تکالیف دینی را در زمان مقرر به جا می‌‌آوردم. پس از مرگ والدینم، به‌ همراه همه‌ی اعضای خانواده ملکی را در استان تولا به‌ همراه حدود یک‌صد رعیت به ارث بردم. اما در سال ۱۸۴۵، پس از توافق با بستگان نزدیک، از سهم خود در ملک پدری، در ازای دریافت مبلغ معینی که فی‌المعامله پرداخت شد، انصراف دادم. در حال حاضر، صاحب هیچ ملکی نیستم و سرمایه‌ی نقدی هم ندارم و تا به امروز از طریق کار نویسندگی امرار معاش می‌کنم».

این آغاز پرسش و پاسخ جنابان بازجو با فیودور داستایفسکی است. چند ماه پیش از آن بود که شبی مأموران امنیتی به خانه آقای نویسنده رفتند و او را دستگیر کردند. نکات عمده‌ی ماجرایی که داستایفسکی را در بیست‌وهفت سالگی گرفتار حبس با اعمال شاقه و تبعید کرد مشهور خاص و عام است اما تا آن‌جا که به زبان فارسی مربوط است، تاکنون متن‌های بازپرسی‌های داستایفسکی به فارسی ترجمه نشده بود. پاسخ‌هایی که داستایفسکی در این بازجویی‌ها به کمیسیون تحقیق می‌دهد، چهره‌ای دیگر از این نویسنده را فاش می‌سازد. جوانی را نشان‌مان می‌دهد که در تلاش برای آزادی است؛ در حال مبارزه برای به‌دست آوردن دوباره‌ی زندگی خود. در ابتدای کتاب استشهادنامه‌ای به قلم داستایفسکی می‌خوانیم خطاب به مقامات به‌خصوص نیکلای اول، تزار روس، که در آن نویسنده‌ی ما، با هنری که در کار نوشتن دارد، راست و دروغ را به هم می‌بافد. گاهی تمایل می‌یابد که هرگونه خویشاوندی روحی و فکری میان خود و بازیگران عمده‌ی ماجرا را تکذیب کند و گاه در میزان مشارکتش در ماجرا راه اغراق می‌پیماید. بی‌آنکه از کسی بدگویی کند یا کسی را لو بدهد، دستگیری خود را حاصل سوءتفاهم می‌داند و خود را بری از تمام اتهامات می‌داند و خود را پای‌بند قوانین می‌خواند و بار دیگر به تزار و پرچم و کشورش اظهار ارادت می‌کند.


زمانه‌ی دستگیری داستایفسکی

دستگیری و محاکمه‌ی فیودور داستایفسکی در دوران سلطنت نیکلای اول رخ داد. در زمانه‌ای که آن را یکی از تیره‌ترین ادوارِ تاریخ مدرن روسیه می‌دانند. به وقتی که پایدارترین دستاورد نیکلا برای تاریخ روسیه ایجاد و گسترش پلیس سیاسی بود، که توسط شاخه‌ی سرّی آن موسوم به «رکن سوم» کنترل می‌شد و نهایتاً توانست در همه‌ی حیطه‌های حیاتِ روسیه نفوذ کند و بدین‌سان به قول مارشال برمن در کتاب خواندنی‌اش «تجربه مدرنیته» روسیه در ذهن و تخیل اروپاییان به نمونه‌ی ازلیِ «دولت پلیسی» بدل گشت. حکومت نیکلا بی‌رحمانه سرکوبگر بود. سرف‌ها را به بند کشید، با قساوتی هولناک بیش از ششصد قیام دهقانی را سرکوب کرد، نظام سانسور را در رده‌ها و مراحل متعدد برقرار ساخت، مدارس و دانشگاه‌ها را مملو از خبرچین کرد، کل نظام آموزشی را عملاً فلج ساخت و این‌چنین هرگونه اندیشه و فرهنگ را به مخفیگاه‌های زیرزمینی یا خارج از کشور تبعید کرد و و هرگونه امیدی برای رهایی آنان را درهم‌کوفت. در چنین هنگامه‌ای محفل پتراشفسکی، محل تجمع روشنفکران جوان از جمله داستایفسکی شد. و چون هزاران نفر از مردم روسیه به فرمان نیکلای اول پس از محاکمات سرّی و حتا بدون رعایت ظاهری رویه‌ی درست قانونی به مرگ محکوم شدند، داستایفسکی جوان نیز از این قاعده مستثنی نشد.

چرا داستایفسکی دستگیر شد؟

از خلال متن‌های بازجویی داستایفسکی و نیز استشهادنامه‌ای که نوشته، حس و حال و اندیشه‌های این جوانان معترض روس در محفل پتراشفسکی را بهتر می‌توان درک کرد. کسانی که شور و شوق جوانی را با ساده‌دلی جوانانه درآمیخته بودند. در مطالعه‌ی آرمانشهرهای ساخت فرانسه سخت جدی بودند و به مذهب رسمی به دیده‌ی بیزاری می‌نگریستند. این رؤیازدگان جوان، چشم به سوی غرب گردانده بودند و الگوی مستی‌بخش انقلابی‌های فرانسوی و آلمانی این شورگرفته‌ها و از جمله داستایفسکی را راهی محفل پتراشفسکی کرد. پس از مدتی آن‌ها به فکر چیزی مؤثرتر از چای و توتون و مباحثه‌های بی‌پایان در محفل پتراشفسکی افتادند. اما پس از مدتی گردهمایی‌های پرجمعیت و بی‌حاصل آپارتمان پتراشفسکی جاذبه‌اش را از دست داده بود و این‌جا بود که برخی از اعضای گروه تصمیم گرفتند انجمنی گزیده‌تر تشکیل دهند؛ روزهای شنبه در آپارتمان دوروف. ادامه‌یافتن این جلسات، نگرانی پلیس سیاسی را به همراه داشت و در شبی، به خانه‌ی اعضای این محفل یورش بردند و تک‌تک اعضای این محفل را دستگیر کردند، از جمله فیودور داستایفسکی را.

بازجویی‌های الهام‌بخش

فیودور داستایفسکی دقیقاً هشت ماه را در قلعه پطروپاول در وضعی که بی‌شباهت به حبس انفرادی نبود، به سر آورد. در نیمه‌ی اول دوران زندانش از کتاب و لوازم تحریر محروم بود. چهار ماه اول اختصاص به بازجویی‌های کمیسیون تحقیق داشت. پنج یا شش بار از طرف کمیسیون تحقیق بازجویی شد. نمی‌توان شک کرد که این رنج و عذاب الهام‌بخش او در نوشتن تعدادی از مشهورترین صفحات «جنایت و مکافات» بوده است. یعنی همان نبرد و کشمکش طولانی میان راسکولنیکوف و کارآگاه زوسیموف که طی آن قربانی بر اثر تردید در این‌که بازجویش تا چه اندازه از ماجرا با خبر است، تا چه اندازه اعتراف به گناه بارش را سبک‌تر خواهد کرد و تا چه اندازه را می‌تواند امیدوار باشد که پنهان بدارد، شکنجه می‌بیند. خواندن متن این بازجویی‌ها و همچنین استشهادنامه‌ای که داستایفسکی از گذر ماه‌ها زندانی کشیدن و عذاب جسمانی نوشته، ترحم و دلسوزی آدمی را برمی‌انگیزد.


اعدام نمایشی

در دادگاه نظامی حکم اعدام داستایفسکی داده شد. پیشنهاد مجازات اعدام مورد قبول قرار نگرفت اما تصمیم بر این شد که به صورت نمایشی حکم به اجرا درآید. شاید اخذ این تصمیم را به میلی وحشیانه اما صادقانه برای دادن درس عبرتی هولناک به جوانانی مانند داستایفسکی بیست‌وهفت ساله نسبت دهیم و شاید باید آن را صرفاً هوس خودنمایانه‌ی ملوکانه‌ی نیکلای اول بدانیم برای آن‌که جلوه‌ای از شقفت ملکوکانه‌اش را به نمایش درآورد. هرچه که بود، محکومین که از حکم عفو بی‌خبر بودند در ارابه‌ای به محل معمول اعدام در ملاءعام برده شدند. حکم اعدام قرائت شد، کشیش صلیبی را بالا برد و محکومین را به اعتراف خواند. قربانیان به صف شدند و سه تن نخست واقعاً به چوبه‌ی دار بسته شدند و رودرروی گروه آتش قرار گرفتند. این لحظه‌ی مقرر مناسبی بود که پیک خوش‌خبر حامل عفو ملوکانه از راه برسد. احکام واقعی حال برای نخستین‌بار خوانده شد و زندانیان به سلول‌هایشان بازگردانده شدند. این صحنه اثری محوناشدنی در ذهن داستایفسکی باقی گذاشت و او مکرر در مکرر در نوشته‌هایش به این حادثه اشاره می‌کند. مهم‌ترینش پرنس میشکین قهرمان محبوب او در «ابله» است که در جایی پس از وصف توصیف یک مراسم اعدام می‌گوید: «مجازات اعدام به گناه آدم‌کشی به مراتب وحشتناک‌تر از خود آدم‌کشی است. کشته‌شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته‌شدن به دست تبهکاران ندارد. سربازی را در میدان جنگ جلو توپ بگذارید و شلیک کنید. او تا آخرین لحظه امیدوار است. ولی حکم “قطعی” اعدام همین سرباز را برایش بخوانید، از وحشت ناامیدی دیوانه می‌شود یا به گریه می‌افتد. چه کسی گفته است که انسان قادر است چنین عذابی را تحمل کند و دیوانه نشود؟ این تجاوز ناهنجار و بی‌حاصل برای چه؟ شاید باشد کسی که حکم اعدامش را برایش خوانده باشند و عذابش داده باشند و بعد گفته باشند: “برو، گناهت بخشوده شد!” شاید چنین کسی می‌توانست آنچه کشیده است وصف کند. آنچه مسیح گفته در خصوص همین عذاب و همین وحشت سیاه بوده است. نه، انسان را نباید این‌طور شکنجه کرد».


سرنوشت داستایفسکی

پس از آن همه بازجویی و حبس و دو روز بعد از آن اعدام نمایشی در شب کریسمس غل‌وزنجیر به پای زندانیان بستند. گروهی قرار بود آن شب به سیبری اعزام شوند؛ متشکل از داستایفسکی و چند نفر دیگر. آنان را با یک محافظ به همراه هر کدام در سه سورتمه روباز نشاندند و از پطرزبورگ بیرون بردند. سورتمه‌ها از برابر پنجره‌های روشن دوستان و آشنایانی که در میانه جشن کریسمسشان بودند گذشتند. چهار سال باید می‌گذشت تا غل‌وزنجیر از پای داستایفسکی باز کنند و ده سال می‌گذشت تا او دوباره چشمش به خیابان‌های پایتخت بیفتد.
عذاب‌های آقای نویسنده

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.