«تأملات زمستانی بر تأثرات تابستانی» جستار بلند هشتفصلهای است بهقلم نویسندهی نامدار روس، فیودور داستایفسکی. داستایفسکی در این جستار که اولین بار در نشریهی Вре́мя (زمان) به چاپ رسید از سفر ۱۸۶۲ش به اروپا میگوید و تعمقاتش بر درکودریافت روسها از آن قاره. «زمان» ماهنامهای ادبی بود که خودِ داستایفسکی با دبیریِ برادرش، میخائیل، درمیآورْد و بسیاری از آثار دیگرش از جمله «رنجکشیدگان و خوارشدگان»، «یک داستان کثیف» و «خاطرات خانهی مردگان» را ابتدا آنجا به چاپ رساند.
تابستان ۱۸۶۲ که شعلههای جنگ داخلی آمریکا زبانه میکشید و فرانسه مصمم بود حیطهی استعمارش را چه در آمریکای مرکزی چه در خاور دور گسترش دهد، داستایفسکی به غربِ اروپا سفر کرد تا فرانسه را خوب بگردد، به گوشه و کنار آلمان سرک بکشد، ایتالیا را ورانداز کند، چند روزی را در سوئیس و اتریش بگذراند و برای اولین و آخرین بار انگلستان را ببیند. در بازگشت هم تأملاتش بر این سفرِ دو ماه و نیمه را منتشر کرد.
داستایفسکی حدود یک هفته در لندن و سه هفته در پاریس ماند. تجارب اقامتش در این دو شهر به ایدههایی پر و بال داد که ردشان بهوضوح در «شیاطین»، «جنایت و مکافات» و «برادران کارامازوف» پیداست. او از چندین و چند شهر آلمان گذشت و با لحنی تند و پرکنایه از آلمان و آلمانیها نوشت. نویسنده جایی از کتاب گله دارد که «دو شبانهروز تمام در واگن چدنی قطار در میان باران و مه کوبیدهام تا برلین آمدهام و وقتی رسیدم، کمخواب و خسته و زرد و نزار و داغان بودم و یکباره با اولین نگاه متوجه شدم برلین بهطرز حیرتآوری با پتربورگ مو نمیزند. همان خیابانهای صاف و مستقیم، همان بوها… ای لعنت! خدایا! خداوندا!»
داستایفسکی طوری خوانندهاش را در این یادداشتها خطاب قرار میدهد انگار مشغول گپوگفت با دوستی نزدیک است و صادقانه و بیکموکاست هر آنچه در لحظه به نظرش میرسد با او درمیان میگذارد: «…بهعلاوه خود برلینیها به اندازهای آلمانی بودند که من حتی نگاهی به نقاشیهای فرسک کار کاولباخ هم نینداختم (که خیلی بد شد!) و سریعتر خودم را رساندم درسدن. دیگر از ته دل متقاعد شده بودم که به آلمانیها باید عادت داشته باشی و اگر نداشته باشی، تحمل اینهمه آلمانی یکجا بسیار سخت خواهد بود. در درسدن اما از روی آلمانیها شرمندهتر هم شدم چون تا پایم به خیابانهایش رسید، احساس کردم بدتر از تیپ و قیافهی خانمهای درسدنی دیگر چیزی وجود ندارد و اگر شخص فسیوالود کریستوفسکی، شاعر عشق، شادترین و مثبتاندیشترین شاعر روس هم اینجا بود، شاید ذوقش کور میشد و به آثارش شک میکرد.»
نویسنده در میان شهرهایی که به آنها سفر میکند مدام میان پاریس و لندن تناظرهایی برقرار میکند. جایی در فصل پنج از مشاهدات عمومیاش از این دو شهر چنین مینویسد «…راستش پاریس با یکونیممیلیونوخردهای نفر جمعیت چنان در خلوت و سکوت فرورفته که به یک شهرک دانشگاهی آلمانی پهلو میزند. […] پاریس انگار با اشتیاق دامن برمیچیند، با عشق تمنا میکند و با شفقت در خود مچاله میشود. لندن کجا اینطور است؟! من فقط هشت روز لندن بودهام و حداقل ظاهر این شهر با چشماندازهای پهناور و پلانهای روشن و بازی که هرکدام ویژگی خودشان را دارند و تحت یک معیار مشخص نمیگنجند، در خاطرم ثبت شدهاست. آنجا همهچیز در نوع خودش خیلی بزرگ و چشمگیر است. […] ولی خب در لندن هم همانچیزی دیده میشود که در پاریس بود؛ همان یأس و تلاش مذبوحانه برای حفظ شرایط موجود. با یک تکه گوشت، تمام امیدوآرزو را از خودشان دور میکنند، آیندهشان را لعن میکنند، آیندهای را که در آن ایمان وجود ندارد و این کسانی که شاید طلایهداران پیشرفت باشند، بیایمان خواهند بود. بله، به آینده لعنت میفرستند و به بعل تعظیم میکنند.»
در نگاه اول به نظر میرسد داستایفسکی قصد داشته از مردمان و فرهنگ کشورهای اروپایی برای هموطنان روسش بگوید، خاطرات و تحلیلهایش را با آنها در میان بگذارد و از همه پررنگتر فرانسه و هر آنچه را به این کشور مربوط است از اساس به باد انتقادهایی تند و تیز بگیرد. اما آنچه در پس سطرهای او پنهان شده خیلی خیلی مهمتر از اینهاست؛ ایدهها و مضامینی که آن روزها ذهن داستایفسکی را به خود مشغول کرده بودند و بعدِها در قالب شاهکارهای ادبیاش، پرورده و مفصل، پیش چشم خوانندگان قرار گرفتند همگی لابهلای این یادداشتها دیده میشوند: اثر تمدن اروپایی بر شخصیت روسها، تأثیر فردگرایی بر غرب، پوچیِ ترقی مادی و دستاوردهای سیاسی قرن نوزده، و ناگزیری انقلاب پرولتاریایی.
سرآخر اینکه، به قول سال بِلو، نویسندهی آمریکایی برندهی نوبل، داستایفسکی در این جستار با طنز معمول و صراحت بیرحمش راحت و بیپرده از مشاهداتش در سفر مینویسد و هیچ هم پنهان نمیکند که نظراتش توأم با بدبینی و بددلی است چون خوب میدانیم از خصایص بارز اوست که از مطرحکردن پیشداوریها و نشاندادن غرضورزیهایش ابداً ابایی نداشته باشد.
سبد خرید شما خالی است.