کمتر نویسندهای بخت یا بهتر بگوییم جسارتش را دارد که همان اول کار یک متن تایپشدهی چندصد صفحه ای را بکوبد روی میز و بگوید: «چاپش کن، این زندگینامهی منه.» اما بهنظر میرسد دیو اگرز سال ۲۰۰۰ درست همینکار را کرده است. در واقع اگرز از آخر به اول شروع کرد و با نوشتن زندگینامهش پا به دنیای نویسندگی گذاشت: «اثری غمانگیز از نبوغی حیرتانگیز».
کتابی که حالا سالهاست بر سر آن اختلاف وجود دارد، آیا اگرز رمان نوشته آیا این کتاب سراسر خاطرات پسری است که درست در آستانهی پرتاب به بزرگسالی زندگی میخواهد او را به زمین بزند؟ آیا اگرز همه چیز را راست میگوید؟ و چطور یک جوان بیستویک ساله میتواند به این حجم از بدبختی بخندد؟
هرچه هست اگرز با همین کتاب بدل به نویسندهی تمام عیاری شد. او کتابی به شدت غمانگیز و بسیار بسیار خندهدار نوشت، یک کمدی تمامعیار از مصیبت. داستان غمانگیز یک بیستویکسالهی سرخوش که در فاصلهی بیستوسهروز مادر و پدرش را بر اثر ابتلا به سرطان از دست میدهد و برادر هشتسالهاش، تاف، زل زده به او و انگار میگوید: «بزرگم کن، تربیتم کن.»
میچیکو کاکوتانی منتقد ادبی سرشناس نیویورک تایمز، منتقدی که بسیاری معتقدند نقد او تکلیف ادبیات را در آمریکا روشن میکند درست در همان سال اول انتشار این کتاب دربارهاش نوشت: «یک کلاژ بهشدت پست مدرنیستی از یک حادثهی هولناک و غمانگیز از مرگ پدر و مادر یک جوان. هفتههاست او شده یک والد جانشین برای برادر هشت سالهاش.»
حالا برای دیو جوان که میخواهد عاشقی کند و با دختران جوان قرار بگذارد همهچیز دو برابر سخت است، او نمیخواهد هر روز صبح که برادرش از خواب بیدار میشود با دختر جدیدی که روی کاناپهی خانهشان نشسته آشنا شود، میترسد برادرش از این دوستهای جوانش حرفهای ناجور یاد بگیرد، او میخواهد یک والد تمام عیار باشد، اما با نگاه چپچپ مادران همکلاسیهای برادرش چه کند؟ بگذارد آنها دلشان برای این دو برادر بسوزد یا نقش یک قهرمان را بازی کند؟
او یک حماسه از این زندگی آفریده که در عینحال خندهدار لطیف و آزارنده و دلخراش است. دیو اگرز جدای از مقدمه و توضیحات بسیار سرگرمکنندهای که به عنوان مقدمه برای این کتاب نوشته از شروع ماجرای زندگیاش مادر بیماری را نشانمان میدهد که دارد ذرهذره تمام میشود و از همینجاست که خوانندهاش را به اتاق پذیرایی خانوادهیی دعوت میکند که در هم متلاشی شدن است، تکهتکه شدن یک خانواده و در عینحال برآمدن از پس همهی این بدبیاریها برای یک جوان باهوش و بیشفعال و برادر مظلوم و خندهدار و مهربانش است.
میچیکو کاکوتانی سال ۲۰۰۰ برای دیو اگرز جملهای نوشته است که احتمالا هر نویسندهای آرزوی شنیدنش را دارد، او مینویسد: «این همان کتابی است که اگر دیوید فاستر والاس، کورمک مککارتی و تام ولف میخواستند با هم بنویسند میخواندیم، البته اگر آقای والاس هرگز نام تامس پینچون را نشنیده بود، آقای کورمک مککارتی در ایرلند فقیر نبود و در حومهی شیکاگو بزرگ میشد و اگر تامس وولف آن نویسندهیی نبود که کت وشلوار سفید و اتوشده میپوشید، بلکه یک آدم بیست سالهی بیخیال بود که با شلوارک و تیشرت یقه گشاد از خانه بیرون میزد و طرفدار تکنیکهای مدرن بود.»
مرگ وحشتناک والدین و در پی آن جمع کردن همهی آن زندگی در اتومبیل سیویک قرمز و آوارگی با یک پسر هشت ساله که باید هر روز سر وقت به مدرسه برساندش، مراقب باشد کلاهش بوی شاش ندهد و ادارهی سرپرستی سرزده نیاید و بچه را از برادرش جدا نکند. خواهر و برادر بزرگتر رفتهاند دنبال زندگی خودشان، او باید کاری کند که تاف هشت ساله آن صحنههای مرگ غمانگیز را یادش برود، تاف را باید بخنداند.
دیو اگرز با خود آگاهی به شدت گزنده همه چیز زندگی یک پسر بیست و یک ساله را روی دایره ریخته، سراغ خصوصیترین لحظههای زندگی آشفتهی خودش رفته و البته برای خواننده هم لقمههای راحتی مهیا کرده است. در آغاز و بعد از آن مقدمهی سراسر طنزآمیز و تقدیر و تشکر همراه با رسوا کردن رفقایش در فهرستی تروتمیز تماد نمادگراییهای داستانش را هم معنا میکند، کاری بدیع که کمتر نویسندهای تن به آن میدهد، خونی که از بینی مادرش جاری میشود نشانهای است از آغاز ویرانی و کیف پول پدرش که وقتی فکر میکند گمشده خودش را به آب و آتش میزند و سراغ پلیس میرود نمادی است از امنیت، پدر، گذشته و طبقهی خانوادگی و چه کسی جز اگرز با چنین جسارتی دست خودش را رو میکند؟
اگرز هیچ کدام از قراردادهای خاطرهنویسی را رعایت نکرده است، برای همین ترکیب غیرمنتظرهای ساخته است از تردیدهای کنایهآمیز که بسیار کمیک شدهاند، جسارتی که بسیاری از این حجم بیریایی در نقدهایی که در ستایش این اثر نوشتند با عنوان «کلهخری» یاد کردهاند.
او مجموعهای خندهدار و طولانی از قدردانیها نوشته و دست دوست و آشنا را رو کرده است و گفته کجاها و چرا دروغ گفته و اسم و رسم آدمها را عوض کرده است. جالبتر اینکه درآمد ناخالص و خالص حاصل از کتاب را ریخته روی دایره.
او مدام خوانندهاش را در این تردیدهایش شریک میکند، از اینکه دلسوزی و ترحم جلب کند درست مثل آن فصل طولانی که برای شرکت در برنامهی تلویزیونی مصاحبه میدهد و بعد در جاهای دیگر این ترحمطلبی را پس میزند و دروغ میگوید و سعی میکند دور خودش و برادرش دیوار دفاعی بسازد. او از تجربیات جگرخراشش سود میبرد و با شوخی سعی میکند تلاشی مداوم برای کم کردن دردش فراهم کند. این کتاب زندگی زندهی پسری است که خواننده را یاد بزرگسالیهای هولدن کالفیلد و ناتور دشت خواهد انداخت.
خودش دربارهی نوشتن این کتاب میگوید: «تا پیش از نوشتن این کتاب هیچ زندگینامهای نخوانده بودم، شاید برای همین هم اثری غمانگیز از نبوغی بهتآور شبیه زندگینامههای دیگر نشده است. واقعا هم هیچ چیز بیشتر از این کار یک نویسنده را خراب نمیکند که قبل از نوشتن در یک ژانر حسابی آثار آن دسته را خوانده باشی. اما وقتی کتاب را نوشته بودم و داشتم ده صفحه ده صفحه دور میریختم و ویرایش میکردم کتاب «خاطرات دختربچهی کاتولیک» نوشتهی «ماری مککارتی» را خواندم که واقعا هم فرم روایتش شگفتزدهام کرد، چون دروغهایش در یک متن غیرداستانی اصلا توی چشم نمیزد. اما به هر حال نویسندههای زیادی هستند که در دوران دانشگاه روی من تاثیر گذاشتند از اسکار وایلد تا ناباکوف و ونهگات و لوری مور و البته دیوید فاستر والاس که سایهاش همیشه در تعقیب من است. او خودش هم به این مساله اذعان داشت و میدانست چقدر تحت تاثیرش مینویسم، البته که شاید بهتر است بگویم این شباهتها ظاهری هستند».
سبد خرید شما خالی است.