نویسندهی مراکشی، طاهر بن جلون، در نوزده سالگی دانشجویی است که آرمانهای بلندی در سر دارد و در راه این آرمانها، یعنی دموکراسی و آزادی، علیرغم روحیهی شاعرمسلکش، تلاش میکند، در جلسات دانشجوها شرکت میکند، در تظاهرات. از تظاهراتی که با کشتوکشتار سرکوب میشود، جان سالم به در میبرد اما چند روز بعد احضاریهای درِ خانهشان میآید برای اعزام به یک پادگان نظامی. برای ادبکردن دانشجوهایی که فعالیتهای سیاسی داشتند به بهانهی خدمت سربازی، که تا ان روز در مراکش سابقه نداشت، آنها را به پادگانی میبرند.
اصل بر تحقیر دانشجوها و آدمهای فرهیختهای است که به این ارودگاه فرستاده شدهاند، از کارهای فرمانده گرفته تا رفتار سرباز صفری که موهای آنها را میتراشد تا کار اجباری و غذای بد و توهین و فحش. حتی مشکل پزشکی او که او را از خدمت معاف میکرده است مانعی برای فرماندهان نیست تا او را به خانه بفرستند و برگهی معافیتش را پاره میکنند.
تنها همدم او در این ماهها مرور شعرهایی است که خوانده است و سرودن شعر و کتابی است که برادرش برایش فرستاده است. از آدمها فاصله میگیرد. از آن پادگان به پادگان دیگر برای آموزشهای پیشرفتهتر فرستاده میشود فرماندهی جدید اما سختگیرتر است، حتی جیبها را هم میدوزند که در سرما نتوانند دست در جیب کنند، قدمزدن معنایی ندارد، همهی کارها با دویدن.
در نهایت فشار نظامیان منجر به آزادی آنها میشود، استدلالشان این است که کار ارتش دفاع از میهن است نه تادیب مخالفان حکومت. با هزاران مشکل به زندگی بر میگردد، درس نیمهکارهاش را تمام میکند، به علایقش میرسد، میرود سینما، اما کابوس رهایش نمیکند. نصفهونیمه به زندگی باز میگردد تا اینکه روزی ناغافل دوباره برگهی احضار برایش میآید، حالا معلم مدرسه است، با خانواده مشورت میکند، همه نظرشان این است که از مراکش به فرانسه برود، مخفیانه و با هزار زحمت مالی بلیط فرانسه را میخرد، به برگهی احضار کاری ندارد و با دوستانش به گردش میرود، در راه بازگشت خبردار میشود که کودتایی علیه شاه رخ داده است، همان فرمانده، و آن برگهی احضار برای این بوده که آنها هم در این کودتا باشند. در جشن تولد شاه به همه شلیک میکنند، اما شاه جان سالم به در میبرد و قدرت را پس میگیرد و هر که در این کودتا بوده است، اعدام میشود.
این است جملات آخر این رمان:
برای تظاهراتی مسالمت آمیز و آرام، برای خواستن کمی دموکراسی، تأدیب شدم. ماهها، فقط یک عدد بودم: ۱۰۳۶۶. روزی که انتظارش را نداشتم، آزاد شدم. بالاخره توانستم همانطور که آرزویش را داشتم، دوست بدارم، سفر کنم، بنویسم و کلی کتاب چاپ کنم. اما برای نوشتن تأدیب، برای اینکه جرأت کنم و دوباره به این داستان باز گردم، برای پیداکردن واژههایش، نزدیک به پنجاه سال زمان لازم داشتم.
سبد خرید شما خالی است.