روایت تنهایی و سرگردانی انسان در جستجوی هویت، خوشبختی و رضایت از زندگی

۰۹ آذر ۱۴۰۴

کتاب آینه، چپ، راست، راهنما، نوشته دورته نورس نویسنده برجسته ادبیاتِ معاصر دانمارک در سال هزاروچهارصدوسه به اهتمام نشر برج منتشر شد. شهرزاد لولاچی این کتاب را برای اولین بار مستقیما از زبانِ دانمارکی به فارسی ترجمه کرد. در این کتاب نویسنده با نثری ساده، دقیق و موجز لحظه­های عادی زندگی انسان معاصر را به تجربه­های تامل­برانگیز تبدیل می­کند. ترجمه­ی کتاب با حفظ سادگی و ریتم اصلی متن، فضای صمیمی کتاب را به خوبی منتقل می­کند.

کتاب روایتی ساده و چندلایه از زندگی روزمره انسان معاصر است. در نگاهِ اول در این زندگی ظاهرا چیز خاصی اتفاق نمی­افتد. ولی در عمق این روایت تحولی آرام و عمیق در ذهن و دل شخصیت­ها و همگام با آن در درون خواننده شکل می­گیرد. هر فصلِ کتاب مثل تلنگری مخاطب را وادار به ایستادن و نگاه­کردن و تفکر درباره­ی شخصیت­ها و زندگی روزمره­شان می­کند.

شخصیت­های کتاب زیاد نیستند و دنیای آنها اغلب در سکوت می­گذرد. ولی نویسنده با تبحر و ظرافت از جزئیات کوچکِ زندگی آن­ها معنا می­سازد. راوی از ابتدا تا انتها کنارِ سونیا شخصیت اصلی کتاب می­ماند و همه­چیز را از نگاه و ذهن او روایت می­کند. زبان کتاب مثل گفتگویی آرام و بی­دغدغه در یک روز آرام و بی­سروصداست؛ از هیجان خالی و ساده است، اما سرد نیست. احساس انسانی­ست که میان تنهایی و گم­گشتگی و خاطرات کودکی­اش سرگردان است. خواندن این داستان، مثل نگاهی به خود در آینه­ای است که تصویری محو به شما می­دهد. تصویری که می­تواند تصویرِ درونی خواننده باشد. شاید همین محو و ناتمام­بودن، رازِ ماندگاری و جذابیت کتاب باشد.

سونیا شخصیت اصلی کتاب کیست؟ زنی میان­سال در آستانه­ی چهل­سالگی، اهلِ بالینگ روستایی در مرکز دانمارک. روستایی که سونیا در آن متولد شده به گفته­ی خودش«آن دورها در غرب دانمارک است و حالا دیگر متروک و تخریب شده­است. همه­چیز گذراست و هر بار که سونیا درباره­ی جایی که در آن بزرگ شده چیزی می­خواند، خبر از خرابی است و این­که آن شیوه­ی زندگی منسوخ شده است.» فصل پنج

سونیا بعد از اتمام دبیرستان برای دیدن دنیایی متفاوت، بالینگ را به مقصد کپنهاگ ترک می­کند.  او زنی است با چشم­های درشت و آبی و موهای کوتاه، به گفته­ی خودش عاری از ظرافت­های زنانه با یک متروهشتاد قد و سینه­هایی کوچک و مبتلا به سرگیجه­ی وضعیتی که از مادرش به ارث برده است. او در خانواده­اش اولین کسی است که به دانشگاه رفته و کارش ترجمه­ی رمان­های جنایی گوستاو سونستون نویسنده­ی سوئدی به زبان دانمارکی است. «کپنهاگ اوایل برایش جذاب و بعدها کم­کم بی­معنی می­شود. او به روستایش فکر می­کند. بغض­اش را قورت می­دهد و فکر می­کند که آنجا دیگر وجود ندارد و همانجایی که آن را ترک کرده نیست و چنان همه­چیز تغییر کرده است که خودت هم در آن غریبه­ای.» فصل چهارم. به همین دلیل نگاه سونیا بیش از پیش ناامید از واقعیت­های زندگی به گذشته و خاطرات کودکی­اش است.

در شروع کتاب، سونیا برای آموزش رانندگی در آموزشگاهی ثبت­نام می­کند تا رانندگی یاد بگیرد و بتواند در خیابان­های کپنهاگ ماشین براند. او باید آینه، چپ و راست و راهنما را درست و خوب به کار گیرد. ولی به­زودی در ادامه­ی روایت متوجه می­شویم که او نه در رانندگی و نه در زندگی روزمره و واقعی خود، آینه، چپ و راست و راهنما را خوب به کار نمی­گیرد. او هم در زندگی و هم در رانندگی خودش را بی­استعداد می­بیند و در دنیایی پر از آینه و نشانه و راهنما در جستجوی هویت و خوشبختی خود تنها و سرگردان می­ماند و متوجه می­شود آرزوهایش را در جایی اشتباه جستجو کرده است.

کتاب در بیست و یک فصل کوتاه با روایتی آرام و عمیق روایت می‌شود. شخصیت­ها آرام و بی­هیچ عجله در جریان زندگی عادی شکل می­گیرند. مثل مجسمه­هایی که با چسباندن تکه­های کوچکِ گِل به ساختار و پیکره­ی اصلی، شکل می­گیرند. شاید همین شکلِ روایت است که جذابیت ایجاد می­کند و همین بهره­گرفتن از هیچ برای ساختنِ فضا و زمان و شخصیت­های داستان، کتاب را برای خواننده ماندگار می‌کند؛ خواننده ای که به دنبال هیجان­های ساختگی نیست و در جستجوی لذت و تجربه­های احساسی و عمیق است.

فضاسازی حساب شده و خود دارای شخصیت است و عمدا در این روایت در کپنهاگ و در یک آموزشگاه رانندگی شکل گرفته است. نویسنده عمدا شخصیت اصلی را به آموزشگاه رانندگی می­فرستد. جایی که باید برای تبحری خاص آموزش ببیند، شهامت و احتیاط را تجربه کند و توجه­اش به آینه، چپ و راست و راهنما باشد و درغیراین­صورت با پیامدهای غیرقابل­پیش­بینی و گاه خطرناک مواجه می­شود. فضای روایت در عین ساده­گی، خلوت است و زمینه­ای است برای آن­که سونیا خیال را پرواز دهد و به خاطرات کودکی­اش برگردد و پیوسته حضور پدر و مادرش را کنار خود داشته باشد. سونیا در کپنهاگ تنهاست و هیچ­کس را ندارد که در شرایط بحرانی به کمک­اش بیاید. پدر و مادرش سالخورده­اند، خواهرش کیت جواب تلفن­های او را نمی­دهد و دوستانش درگیر زندگی خودشان هستند. پدر سونیا کشاورز است و با مادرش هنوز در بالینگ زندگی می­کنند. پدر بر اثر کار با ماشینهای کشاورزی شنوایی­اش ضعیف شده و دیگر نمی­شنود و مادرش اصلا مکالمه­ی تلفنی را دوست ندارد. سونیا پیوسته به آنها فکر می­کند و برای خانه­ی پدری­اش دلتنگ است. برای آن­ها نامه می­نویسد و دلتنگی­هاش را از زندگی می­گوید. ولی هرگز آنها را پست نمی­کند.

شخصیت­های کتاب زیاد نیستند و دنیای آنها اغلب یا در سکوت یا با دیالوگ­های کم می­گذرد. نویسنده سونیا را با یک معلم رانندگی تندخو، ماساژوری که به دنیای ماورائ­الطبیعه اعتقاد دارد و الن دوستی قدیمی که روانکاو است و با سونیا مثل یک بیمار رفتار می‌کند و مدیر آموزشگاهی که در ازای تدریس رانندگی به او چشم طمع دارد، خواهرش کیت که از رابطه با سونیا امتناع می‌کند، در تقابل قرار می‌دهد. او با استفاده از این شخصیت­های ناهماهنگ با روح و روان سونیا به تنهایی او ابعادی دراماتیک می­دهد و از این روزنه شخصیت اصلی داستان را می­ببینیم، ناسازگاری­ها و تفاوت­هایش را با آدم های دور و برش، ضعف­ها و قوت­های شخصیتی­اش و خواسته­هایش را در همین زندگی ساده و روزمره حس می­کنیم.

کیت خواهر سونیا با همسر و فرزندانش در همان روستایی زندگی می­کند که سونیا مدت­هاست آنجا را ترک کرده است. او شخصیتی کاملا متفاوت با سونیا دارد. سونیا در جستجوی زندگی بهتر کپنهاگ را ترک کرده و کیت در همان روستا مانده است. کیت هر بار که سونیا به او زنگ می­زند او را یک­جوری دست­به­سر می­کند. سونیا با این­که مطمئن است تلفن­زدن به کیت و نامه­نوشتن برای او، کارِ بیهوده­ای است با­ این­حال نمی­تواند دست از این کار بکشد. «خیلی سال شده که به دیدنم نیامده­اند." "انگار کیت از چیزی در سونیا می­ترسد. گرچه سونیا فکر نمی­کند که آدم ترسناکی باشد.» فصل سوم. او در نامه­هایش به کیت می­نویسد «دلم می­خواهد مثل کنه به کسی بچسبم و کسی را دوست داشته­باشم.» فصل چهارم. سونیا می­ترسد اگر بیشتر از کیت گله کند، کیت ناراحت شود و بیشتر از او فاصله بگیرد و او را برای همیشه از دست بدهد.» فصل یازدهم. کیت گرچه مکالمه­ی تلفنی را دوست دارد اما هر بار که سونیا تماس می­گیرد، فرانک شوهر کیت جواب تلفن را می­دهد. «سونیا فکر می­کند کیت حتما وقتی شماره­ی مرا روی صفحه می­بیند به فرانک می­گوید گوشی را تو بردار.» فصل دهم. فرانک پس از گفتگو در مورد مسائل و اتفاقات روزمره و بی­اهمیت به این اشاره می­کند که کیت با سگ بیرون رفته در حالی که سونیا می­داند که کیت روی کاناپه دراز کشیده و از حرف­زدن امتناع می­کند و تلفن را قطع می­کند.

الن تراپیست و ماساژوریست که سونیا گاه به او مراجعه می­کند. سونیا تنهاست و تماس بدنی را کم دارد. «او نیاز دارد که کسی توجه او را به بدنش که زنده و قابل­لمس است جلب کند. دست­های الن قوی است و خوب ماساژ می­دهد. آزاد­شدن آندروفین در بدن سونیا بر اثر ماساژ حسِ خوشی و رضایت از زندگی به سونیا می­دهد و او را یادِ مردها و عشق­های زندگی­اش می­اندازد با آن که تعدادشان زیاد هم نیست. به یاد پاول می­افتد که عاشقانه او را دوست داشت. اما پاول با دختری بیست­ودوساله می­رود و او را به سونیا ترجیح میدهد و سونیا را ترک می­کند.» فصل سیزده. سونیا وقتی برای ماساژ پیشِ الن می­رود از زندگی احساسی­اش می­گوید که در واقع خالی­ست و چیزی در آن وجود ندارد. الن طرفدار ماوراالطبیعه است و به سونیا می­گوید سکوت منشا تمام بدی­ها و تنش­های آدمی است. فصل دوم «او اعضای بدن مشتری های خود را تنها ماساژ نمی­دهد بلکه رمزگشایی و تفسیر می­کند و معتقد است که دردهای­فیزیکی و ناراحتی­های آنها به روان ربط دارد.» الن به سونیا می‌گوید «نشیمنگاهت خشک است. به خاطر این است که ببخشید، از نظر احساسی خشکی؛ خشک و مغرور، کسی که احساساتش را برزو نمی­دهد. می­بینی همه چیز توی کلمه­هاست. زبان نیرومند است. تقریبا جادویی است و کوچک­ترین تغییری می­تواند جمله­ای را ارتقا دهد یا از آن کم کند.» فصل دوم. الن از سفرش به امریکا برای سونیا می­گوید و تمایل به دیدار زنی که شهود پزشکی دارد و می­تواند بیماری را درمان کند. ولی شهودِ­­ پزشکی و نیروهای کیهانی برای سونیا معنی نمی­دهد. تنها انگیزه سونیا از مراجعه به الن ماساژ فیزیکی نیست. او تمام گله­هایش از زندگی و از معلم­اش یوته را که اجازه نمی­دهد او دنده عوض کند و رانندگی را بهتر یاد بگیرد و کدورت­اش از کیت خواهرش که از رابطه با او امتناع می­کند را پیش الن می­برد، با این­که می­داند الن راهگشا نیست.

یوته اولین معلمی است که سونیا آموزش رانندگی را با او شروع می­کند. او زنی تندخو است و هیچ وجه­مشترکی با سونیا ندارد. او برعکس سونیا سکوت را دوست ندارد و هنگام رانندگی پیوسته حرف می­زند. «سونیا گورستان­غربی و کلیسایی که کنار آنجاست را دوست دارد و خیلی دوست دارد پتویی بردارد و آنجا دراز بکشد و کتاب بخواند. یوته معتقد است کتاب خواندن مخصوص کسانی است که پیوسته در تعطیلات هستند و گورستان متعلق به مرده­هاست.» فصل یکم. یوته هنگام آموزش رانندگی اجازه دنده عوض­کردن به سونیا نمی­دهد. در واقع اوست که ماشین را می­راند. سونیا در عذاب از شیوه­ی تدریس یوته، در تردید است که خواسته­ی خودش را ابراز و اعتراض کند یا نه. بالاخره تصمیم می­گیرد معلم­اش را عوض کند. ولی اجرای این تصمیم به آسانی نیست. سونیا از این­که از معلم رانندگی­اش ناراضی است شرمنده است. او متوجه می­شود وقتی اعتراض می­کند دچار اضطراب می­شود. او یاد گرفته که هرگز حق ندارد با یک معلم مخالفت کند. ولی بالاخره تصمیم می­گیرد در مقابل آموخته­هایش قدم بردارد، پیش مدیر آموزشگاه برود و معلم­اش را عوض کند.

فولکه مدیر آموزشگاه رانندگی است. سونیا در عذاب از شیوه­ی تدریس معلم رانندگی­اش بالاخره تصمیم می­گیرد به دفتر آموزشگاه مراجعه کند و و با فولکه مدیر آموزشگاه مشکل­اش را مطرح می­کند. وقتی به مدیر می­گوید که یوته معلم­اش از دنده عوض­کردن سونیا هنگام رانندگی اجتناب می­کند، فولکه قبول می­کند که خودش به او آموزش رانندگی بدهد. فولکه از این­که سونیا هنگام آموزش با یوته در عذاب بوده متاثر می­شود و هنگام خداحافظی سونیا را بغل می­کند. «فولکه آغوش باز می­کند و می­گوید بیا این­جا. سونیا در آغوش فولکه گم می­شود. مانند پدری او را به خود می­فشارد. سونیا حس می­کند مورد مهربانی قرار گرفته و بغض می­کند. گریه­اش می­گیرد. سونیا می­خواهد دستِ مدیر را فشار دهد و از ته دل از او تشکر کند. انگار سونیا جز در کودکی و توسط پدر و مادرش هرگز مورد محبت قرار نگرفته. سونیا گونه­هایش زق زق می­کند و سرخ می­شود. احساسِ دخترهای تازه­بالغ را پیدا می­کند.» فصل ششم. «موضوع آغوش است. زیادی صمیمانه ولی خوشایند بود.» در ادامه وقتی سونیا با فولکه تنها می­شود، این کار فولکه خوشایند سونیا نیست. سونیا اصلا تمایلی به نزدیک­تر شدن به هیچ­کس را ندارد. فولکه در جریان آموزش رانندگی به سونیا هیجان­زده است و یادش می­رود برای آموزش آمده. سونیا از همان اول سعی دارد فاصله­اش را با فولکه حفظ کند. کار آموزش رانندگی نه با یوته و نه با فولکه خوب پیش نمی­رود. فولکه وقتی به سونیا تمایل نشان می­دهد، سونیا در تردید می­افتد که اصلا به یادگیری رانندگی ادامه دهد یا نه. سونیا هنگام رانندگی برای فولکه از چیزهایی که دوست دارد می­گوید؛ از روستایش و چیزهای مورد علاقه­اش از آهو ها و خلنگزارها، از کارش می­گوید و از نویسنده­ای که کارهایش را ترجمه می­کند. «فولکه پیوسته از او می­پرسد آیا از این کارها برای سونیا پولی هم درمی­آید.» فصل ششم. در یکی از جلسات تمرین و آموزش رانندگی فولکه او را به حاشیه­ی شهر و به جایی متروک می­برد که نیروگاه برق و انبار نازی­ها در زمان جنگ بوده. فولکه می­خواهد به او نزدیک شود. سونیا در برابر او می­ایستد و نمی­گذارد به او نزدیک شود. «به فرض مردی جذاب باشد. اما من با مردهایی که مالِ زنی دیگرند، کاری ندارم.» فصل نوزده.

 مالی دوستِ صمیمی و هم­کلاسی سونیا روانشناسی خوانده و سونیا زبانشناسی. آنها دوستان و همکلاسی های قدیمی هستند. ولی وقتی سونیا به او مراجعه می­کند او نه به عنوان یک دوستِ­قدیمی بلکه به عنوان یک مورد روانشناسی با او رفتار می­کند. مالی به سونیا می­گوید  ترسِ­درونی از ناکافی بودن و به زبان دیگر عدم­اعتمادِ به­نفس باعث اضطراب­های اوست. در پایانِ کتاب، مالی سونیا را به کنسرت دعوت می­کند. سونیا هنگامی که برای کنسرت با مالی دوست دوران مدرسه­اش قرار می­گذارد تصادفا در قطار با پیرزنی از اهالی بالینگ، همان روستایی که سونیا در آن متولد شده، مواجه می­شود. پیرزن گم­شده و در پیدا کردن آدرسی که باید به آن برود مشکل دارد. سونیا چه­چیزی در پیرزن می­بیند که نمی­تواند او را به­حالِ خود رها کند؟ مادرش؟ خودِ رها­شده، گم­شده و تنهایش را؟ سونیا کنار پیرزن می­نشنید و با او آشنا می­شود. او در آخرین لحظه تصمیم می­گیرد همراه پیرزن از قطار پیاده شود و مالی را به حال خود بگذارد تا تنها به کنسرت برود. سونیا با مارتا همان پیرزن روی نیمکتی می­نشینند و شروع به گپ­زدن می­کنند. «سونیا به دست­های زن نگاه می­کند و با خودش فکر می­کند دست­هایش شبیه دست ماماهاست. دست­هایی که محکم ولی آرام می­توانند نوزادی را ببرند و بشویند. چشم­هایش چیزی را دیده­اند که کسی دیگر نمی­داند. حالتی حاکی از بصیرتی خاص دارند و تنهایی.» فصل بیست‌ویک. در پایان، نویسنده سونیا را در آغوش مارتا، رها می­کند که از زادگاهش همان روستایی که سونیا از آن به شهر آمده و نمی­تواند آدرسی را که می­خواهد پیدا کند. سونیا همان­جا انگار هم یادگیری رانندگی را رها می‌کند و هم جستجوی خویشتن را در بزرگی و پهناوری شهری مثل کپنهاگ. چرا که انگار خودش را در کنار مارتا پیرزنی که از بالینگ آمده و تنها و سرگردان است، پیدا می­‌کند.


نیره پازوکی، نویسنده

روایت تنهایی و سرگردانی انسان در جستجوی هویت، خوشبختی و رضایت از زندگی

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.