کتاب آینه، چپ، راست، راهنما، نوشته دورته نورس نویسنده برجسته ادبیاتِ
معاصر دانمارک در سال هزاروچهارصدوسه به اهتمام نشر برج منتشر شد. شهرزاد
لولاچی این کتاب را برای اولین بار مستقیما از زبانِ دانمارکی به فارسی ترجمه کرد.
در این کتاب نویسنده با نثری ساده، دقیق و موجز لحظههای عادی زندگی انسان معاصر
را به تجربههای تاملبرانگیز تبدیل میکند. ترجمهی کتاب با حفظ سادگی و ریتم
اصلی متن، فضای صمیمی کتاب را به خوبی منتقل میکند.
کتاب روایتی ساده و چندلایه از زندگی روزمره انسان معاصر است. در نگاهِ اول در این
زندگی ظاهرا چیز خاصی اتفاق نمیافتد. ولی در عمق این روایت تحولی آرام و عمیق در
ذهن و دل شخصیتها و همگام با آن در درون خواننده شکل میگیرد. هر فصلِ کتاب مثل
تلنگری مخاطب را وادار به ایستادن و نگاهکردن و تفکر دربارهی شخصیتها و زندگی
روزمرهشان میکند.
شخصیتهای کتاب زیاد نیستند و دنیای آنها اغلب در سکوت میگذرد. ولی نویسنده با
تبحر و ظرافت از جزئیات کوچکِ زندگی آنها معنا میسازد. راوی از ابتدا تا انتها
کنارِ سونیا شخصیت اصلی کتاب میماند و همهچیز را از نگاه و ذهن او روایت میکند.
زبان کتاب مثل گفتگویی آرام و بیدغدغه در یک روز آرام و بیسروصداست؛ از هیجان
خالی و ساده است، اما سرد نیست. احساس انسانیست که میان تنهایی و گمگشتگی و
خاطرات کودکیاش سرگردان است. خواندن این داستان، مثل نگاهی به خود در آینهای است
که تصویری محو به شما میدهد. تصویری که میتواند تصویرِ درونی خواننده باشد. شاید
همین محو و ناتمامبودن، رازِ ماندگاری و جذابیت کتاب باشد.
سونیا شخصیت اصلی کتاب کیست؟ زنی میانسال در آستانهی چهلسالگی، اهلِ بالینگ
روستایی در مرکز دانمارک. روستایی که سونیا در آن متولد شده به گفتهی خودش«آن
دورها در غرب دانمارک است و حالا دیگر متروک و تخریب شدهاست. همهچیز گذراست و هر
بار که سونیا دربارهی جایی که در آن بزرگ شده چیزی میخواند، خبر از خرابی است و
اینکه آن شیوهی زندگی منسوخ شده است.» فصل پنج
سونیا بعد از اتمام دبیرستان برای دیدن دنیایی متفاوت، بالینگ را به مقصد کپنهاگ
ترک میکند. او زنی است با چشمهای درشت و
آبی و موهای کوتاه، به گفتهی خودش عاری از ظرافتهای زنانه با یک متروهشتاد قد و
سینههایی کوچک و مبتلا به سرگیجهی وضعیتی که از مادرش به ارث برده است. او در
خانوادهاش اولین کسی است که به دانشگاه رفته و کارش ترجمهی رمانهای جنایی
گوستاو سونستون نویسندهی سوئدی به زبان دانمارکی است. «کپنهاگ اوایل برایش جذاب و
بعدها کمکم بیمعنی میشود. او به روستایش فکر میکند. بغضاش را قورت میدهد و
فکر میکند که آنجا دیگر وجود ندارد و همانجایی که آن را ترک کرده نیست و چنان همهچیز
تغییر کرده است که خودت هم در آن غریبهای.» فصل چهارم. به همین دلیل نگاه سونیا
بیش از پیش ناامید از واقعیتهای زندگی به گذشته و خاطرات کودکیاش است.
در شروع کتاب، سونیا برای آموزش رانندگی در آموزشگاهی ثبتنام میکند تا رانندگی
یاد بگیرد و بتواند در خیابانهای کپنهاگ ماشین براند. او باید آینه، چپ و راست و
راهنما را درست و خوب به کار گیرد. ولی بهزودی در ادامهی روایت متوجه میشویم که
او نه در رانندگی و نه در زندگی روزمره و واقعی خود، آینه، چپ و راست و راهنما را
خوب به کار نمیگیرد. او هم در زندگی و هم در رانندگی خودش را بیاستعداد میبیند
و در دنیایی پر از آینه و نشانه و راهنما در جستجوی هویت و خوشبختی خود تنها و
سرگردان میماند و متوجه میشود آرزوهایش را در جایی اشتباه جستجو کرده است.
کتاب در بیست و یک فصل کوتاه با روایتی آرام و عمیق روایت میشود. شخصیتها آرام و
بیهیچ عجله در جریان زندگی عادی شکل میگیرند. مثل مجسمههایی که با چسباندن تکههای
کوچکِ گِل به ساختار و پیکرهی اصلی، شکل میگیرند. شاید همین شکلِ روایت است که
جذابیت ایجاد میکند و همین بهرهگرفتن از هیچ برای ساختنِ فضا و زمان و شخصیتهای
داستان، کتاب را برای خواننده ماندگار میکند؛ خواننده ای که به دنبال هیجانهای
ساختگی نیست و در جستجوی لذت و تجربههای احساسی و عمیق است.
فضاسازی حساب شده و خود دارای شخصیت است و عمدا در این روایت در کپنهاگ و در یک
آموزشگاه رانندگی شکل گرفته است. نویسنده عمدا شخصیت اصلی را به آموزشگاه رانندگی
میفرستد. جایی که باید برای تبحری خاص آموزش ببیند، شهامت و احتیاط را تجربه کند
و توجهاش به آینه، چپ و راست و راهنما باشد و درغیراینصورت با پیامدهای غیرقابلپیشبینی
و گاه خطرناک مواجه میشود. فضای روایت در عین سادهگی، خلوت است و زمینهای است
برای آنکه سونیا خیال را پرواز دهد و به خاطرات کودکیاش برگردد و پیوسته حضور
پدر و مادرش را کنار خود داشته باشد. سونیا در کپنهاگ تنهاست و هیچکس را ندارد که
در شرایط بحرانی به کمکاش بیاید. پدر و مادرش سالخوردهاند، خواهرش کیت جواب تلفنهای
او را نمیدهد و دوستانش درگیر زندگی خودشان هستند. پدر سونیا کشاورز است و با
مادرش هنوز در بالینگ زندگی میکنند. پدر بر اثر کار با ماشینهای کشاورزی شنواییاش
ضعیف شده و دیگر نمیشنود و مادرش اصلا مکالمهی تلفنی را دوست ندارد. سونیا
پیوسته به آنها فکر میکند و برای خانهی پدریاش دلتنگ است. برای آنها نامه مینویسد
و دلتنگیهاش را از زندگی میگوید. ولی هرگز آنها را پست نمیکند.
شخصیتهای کتاب زیاد نیستند و دنیای آنها اغلب یا در سکوت یا با دیالوگهای کم میگذرد.
نویسنده سونیا را با یک معلم رانندگی تندخو، ماساژوری که به دنیای ماورائالطبیعه
اعتقاد دارد و الن دوستی قدیمی که روانکاو است و با سونیا مثل یک بیمار رفتار میکند
و مدیر آموزشگاهی که در ازای تدریس رانندگی به او چشم طمع دارد، خواهرش کیت که از
رابطه با سونیا امتناع میکند، در تقابل قرار میدهد. او با استفاده از این شخصیتهای
ناهماهنگ با روح و روان سونیا به تنهایی او ابعادی دراماتیک میدهد و از این روزنه
شخصیت اصلی داستان را میببینیم، ناسازگاریها و تفاوتهایش را با آدم های دور و
برش، ضعفها و قوتهای شخصیتیاش و خواستههایش را در همین زندگی ساده و روزمره حس
میکنیم.
کیت خواهر سونیا با همسر و فرزندانش در همان روستایی زندگی میکند که سونیا مدتهاست
آنجا را ترک کرده است. او شخصیتی کاملا متفاوت با سونیا دارد. سونیا در جستجوی
زندگی بهتر کپنهاگ را ترک کرده و کیت در همان روستا مانده است. کیت هر بار که
سونیا به او زنگ میزند او را یکجوری دستبهسر میکند. سونیا با اینکه مطمئن
است تلفنزدن به کیت و نامهنوشتن برای او، کارِ بیهودهای است با اینحال نمیتواند
دست از این کار بکشد. «خیلی سال شده که به دیدنم نیامدهاند." "انگار
کیت از چیزی در سونیا میترسد. گرچه سونیا فکر نمیکند که آدم ترسناکی باشد.» فصل
سوم. او در نامههایش به کیت مینویسد «دلم میخواهد مثل کنه به کسی بچسبم و کسی
را دوست داشتهباشم.» فصل چهارم. سونیا میترسد اگر بیشتر از کیت گله کند، کیت
ناراحت شود و بیشتر از او فاصله بگیرد و او را برای همیشه از دست بدهد.» فصل
یازدهم. کیت گرچه مکالمهی تلفنی را دوست دارد اما هر بار که سونیا تماس میگیرد،
فرانک شوهر کیت جواب تلفن را میدهد. «سونیا فکر میکند کیت حتما وقتی شمارهی مرا
روی صفحه میبیند به فرانک میگوید گوشی را تو بردار.» فصل دهم. فرانک پس از گفتگو
در مورد مسائل و اتفاقات روزمره و بیاهمیت به این اشاره میکند که کیت با سگ
بیرون رفته در حالی که سونیا میداند که کیت روی کاناپه دراز کشیده و از حرفزدن
امتناع میکند و تلفن را قطع میکند.
الن تراپیست و ماساژوریست که سونیا گاه به او مراجعه میکند. سونیا تنهاست و تماس
بدنی را کم دارد. «او نیاز دارد که کسی توجه او را به بدنش که زنده و قابللمس است
جلب کند. دستهای الن قوی است و خوب ماساژ میدهد. آزادشدن آندروفین در بدن سونیا
بر اثر ماساژ حسِ خوشی و رضایت از زندگی به سونیا میدهد و او را یادِ مردها و عشقهای
زندگیاش میاندازد با آن که تعدادشان زیاد هم نیست. به یاد پاول میافتد که
عاشقانه او را دوست داشت. اما پاول با دختری بیستودوساله میرود و او را به سونیا
ترجیح میدهد و سونیا را ترک میکند.» فصل سیزده. سونیا وقتی برای ماساژ پیشِ الن
میرود از زندگی احساسیاش میگوید که در واقع خالیست و چیزی در آن وجود ندارد.
الن طرفدار ماوراالطبیعه است و به سونیا میگوید سکوت منشا تمام بدیها و تنشهای
آدمی است. فصل دوم «او اعضای بدن مشتری های خود را تنها ماساژ نمیدهد بلکه
رمزگشایی و تفسیر میکند و معتقد است که دردهایفیزیکی و ناراحتیهای آنها به روان
ربط دارد.» الن به سونیا میگوید «نشیمنگاهت خشک است. به خاطر این است که ببخشید،
از نظر احساسی خشکی؛ خشک و مغرور، کسی که احساساتش را برزو نمیدهد. میبینی همه
چیز توی کلمههاست. زبان نیرومند است. تقریبا جادویی است و کوچکترین تغییری میتواند
جملهای را ارتقا دهد یا از آن کم کند.» فصل دوم. الن از سفرش به امریکا برای
سونیا میگوید و تمایل به دیدار زنی که شهود پزشکی دارد و میتواند بیماری را
درمان کند. ولی شهودِ پزشکی و نیروهای کیهانی برای سونیا معنی نمیدهد. تنها
انگیزه سونیا از مراجعه به الن ماساژ فیزیکی نیست. او تمام گلههایش از زندگی و از
معلماش یوته را که اجازه نمیدهد او دنده عوض کند و رانندگی را بهتر یاد بگیرد و
کدورتاش از کیت خواهرش که از رابطه با او امتناع میکند را پیش الن میبرد، با
اینکه میداند الن راهگشا نیست.
یوته اولین معلمی است که سونیا آموزش رانندگی را با او شروع میکند. او زنی تندخو
است و هیچ وجهمشترکی با سونیا ندارد. او برعکس سونیا سکوت را دوست ندارد و هنگام
رانندگی پیوسته حرف میزند. «سونیا گورستانغربی و کلیسایی که کنار آنجاست را دوست
دارد و خیلی دوست دارد پتویی بردارد و آنجا دراز بکشد و کتاب بخواند. یوته معتقد
است کتاب خواندن مخصوص کسانی است که پیوسته در تعطیلات هستند و گورستان متعلق به
مردههاست.» فصل یکم. یوته هنگام آموزش رانندگی اجازه دنده عوضکردن به سونیا نمیدهد.
در واقع اوست که ماشین را میراند. سونیا در عذاب از شیوهی تدریس یوته، در تردید
است که خواستهی خودش را ابراز و اعتراض کند یا نه. بالاخره تصمیم میگیرد معلماش
را عوض کند. ولی اجرای این تصمیم به آسانی نیست. سونیا از اینکه از معلم رانندگیاش
ناراضی است شرمنده است. او متوجه میشود وقتی اعتراض میکند دچار اضطراب میشود.
او یاد گرفته که هرگز حق ندارد با یک معلم مخالفت کند. ولی بالاخره تصمیم میگیرد
در مقابل آموختههایش قدم بردارد، پیش مدیر آموزشگاه برود و معلماش را عوض کند.
فولکه مدیر آموزشگاه رانندگی است. سونیا در عذاب از شیوهی تدریس معلم رانندگیاش
بالاخره تصمیم میگیرد به دفتر آموزشگاه مراجعه کند و و با فولکه مدیر آموزشگاه
مشکلاش را مطرح میکند. وقتی به مدیر میگوید که یوته معلماش از دنده عوضکردن
سونیا هنگام رانندگی اجتناب میکند، فولکه قبول میکند که خودش به او آموزش
رانندگی بدهد. فولکه از اینکه سونیا هنگام آموزش با یوته در عذاب بوده متاثر میشود
و هنگام خداحافظی سونیا را بغل میکند. «فولکه آغوش باز میکند و میگوید بیا اینجا.
سونیا در آغوش فولکه گم میشود. مانند پدری او را به خود میفشارد. سونیا حس میکند
مورد مهربانی قرار گرفته و بغض میکند. گریهاش میگیرد. سونیا میخواهد دستِ مدیر
را فشار دهد و از ته دل از او تشکر کند. انگار سونیا جز در کودکی و توسط پدر و
مادرش هرگز مورد محبت قرار نگرفته. سونیا گونههایش زق زق میکند و سرخ میشود.
احساسِ دخترهای تازهبالغ را پیدا میکند.» فصل ششم. «موضوع آغوش است. زیادی
صمیمانه ولی خوشایند بود.» در ادامه وقتی سونیا با فولکه تنها میشود، این کار
فولکه خوشایند سونیا نیست. سونیا اصلا تمایلی به نزدیکتر شدن به هیچکس را ندارد.
فولکه در جریان آموزش رانندگی به سونیا هیجانزده است و یادش میرود برای آموزش
آمده. سونیا از همان اول سعی دارد فاصلهاش را با فولکه حفظ کند. کار آموزش
رانندگی نه با یوته و نه با فولکه خوب پیش نمیرود. فولکه وقتی به سونیا تمایل
نشان میدهد، سونیا در تردید میافتد که اصلا به یادگیری رانندگی ادامه دهد یا نه.
سونیا هنگام رانندگی برای فولکه از چیزهایی که دوست دارد میگوید؛ از روستایش و
چیزهای مورد علاقهاش از آهو ها و خلنگزارها، از کارش میگوید و از نویسندهای که
کارهایش را ترجمه میکند. «فولکه پیوسته از او میپرسد آیا از این کارها برای
سونیا پولی هم درمیآید.» فصل ششم. در یکی از جلسات تمرین و آموزش رانندگی فولکه
او را به حاشیهی شهر و به جایی متروک میبرد که نیروگاه برق و انبار نازیها در
زمان جنگ بوده. فولکه میخواهد به او نزدیک شود. سونیا در برابر او میایستد و نمیگذارد
به او نزدیک شود. «به فرض مردی جذاب باشد. اما من با مردهایی که مالِ زنی دیگرند،
کاری ندارم.» فصل نوزده.
مالی دوستِ صمیمی و همکلاسی سونیا روانشناسی
خوانده و سونیا زبانشناسی. آنها دوستان و همکلاسی های قدیمی هستند. ولی وقتی سونیا
به او مراجعه میکند او نه به عنوان یک دوستِقدیمی بلکه به عنوان یک مورد
روانشناسی با او رفتار میکند. مالی به سونیا میگوید ترسِدرونی از ناکافی بودن و به زبان دیگر عدماعتمادِ
بهنفس باعث اضطرابهای اوست. در پایانِ کتاب، مالی سونیا را به کنسرت دعوت میکند.
سونیا هنگامی که برای کنسرت با مالی دوست دوران مدرسهاش قرار میگذارد تصادفا در
قطار با پیرزنی از اهالی بالینگ، همان روستایی که سونیا در آن متولد شده، مواجه میشود.
پیرزن گمشده و در پیدا کردن آدرسی که باید به آن برود مشکل دارد. سونیا چهچیزی
در پیرزن میبیند که نمیتواند او را بهحالِ خود رها کند؟ مادرش؟ خودِ رهاشده،
گمشده و تنهایش را؟ سونیا کنار پیرزن مینشنید و با او آشنا میشود. او در آخرین
لحظه تصمیم میگیرد همراه پیرزن از قطار پیاده شود و مالی را به حال خود بگذارد تا
تنها به کنسرت برود. سونیا با مارتا همان پیرزن روی نیمکتی مینشینند و شروع به گپزدن
میکنند. «سونیا به دستهای زن نگاه میکند و با خودش فکر میکند دستهایش شبیه دست
ماماهاست. دستهایی که محکم ولی آرام میتوانند نوزادی را ببرند و بشویند. چشمهایش
چیزی را دیدهاند که کسی دیگر نمیداند. حالتی حاکی از بصیرتی خاص دارند و تنهایی.»
فصل بیستویک. در پایان، نویسنده سونیا را در آغوش مارتا، رها میکند که از
زادگاهش همان روستایی که سونیا از آن به شهر آمده و نمیتواند آدرسی را که میخواهد
پیدا کند. سونیا همانجا انگار هم یادگیری رانندگی را رها میکند و هم جستجوی
خویشتن را در بزرگی و پهناوری شهری مثل کپنهاگ. چرا که انگار خودش را در کنار
مارتا پیرزنی که از بالینگ آمده و تنها و سرگردان است، پیدا میکند.
نیره پازوکی، نویسنده
سبد خرید شما خالی است.