دست‌نوشته‌های اسپرن

دست‌نوشته‌های اسپرن

نویسنده: 
هنری جیمز
مترجم: 
محمود گودرزی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 176
قیمت: ۹۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۸۵,۵۰۰تومان
شابک: 9786227280944

معشوقه‌ی سابقِ شاعرِ فقید، جفری اَسپرن، آخرین روزهای عمرش را در ونیز می‌گذراند. حالا سروکله‌ی یک شیفته‌ی شعر، یک حریص دست‌نوشته‌های منتشرنشده در این شهر پیدا شده؛ مردی که می‌خواهد به هر لطایف‌الحیلی به آخرین نوشته‌های اَسپرن  دست پیدا کند. او برای نزدیک‌شدن به این آثار خودش را مستأجری در جست‌وجوی یک اتاق جا زده است، دست‌نوشته‌ها در اتاق کناری او هستند و برای خواندن این میراث ادبی انگار هر کاری می‌شود کرد...

دست‌نوشته‌‌های اسپرن را دفاعیه‌ و وصیت‌نامه‌ای پرشور می‌دانند، وصیت‌نامه‌ای که هنری جیمز در زمینه‌ی حفظ حریم شخصی نویسندگان و شاعران هنگام حیات و پس از مرگشان خلق کرده است.

«بیشتر از همه دوشیزه بوردرو مرده به ‌نظر می‌رسید و بااین‌حال، فقط او زنده مانده بود.» 

برچسب‌ها ادبیات آمریکا

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

دست‌نوشته‌های اَسپرن


فصل یکم


خانم پرِست را هم‌راز خود کرده بودم. در حقیقت اگر او نبود چندان پیشرفتی نمی‌کردم، چون نقشه‌ی ثمربخشی که در تمامِ آن‌ قضیه مطرح شد از لب‌های دوستانه‌ی او بیرون آمد. خانم پرِست بود که میان‌بُر را به وجود آورد و گره کور کار را گشود. به‌طور کلی تصور نمی‌شود ذات زنان تا بزرگ‌ترین و والاترین چشم‌انداز صعود کند، یعنی تا طرحی عملی، اما به این نتیجه رسیدم که زن‌ها گاه با خون‌سردیِ منحصربه‌فردی فکری جسورانه مطرح می‌کنند؛ فکری که مردها نمی‌توانند به آن برسند. 

«فقط از ایشان بخواهید شما را به‌صورت مستأجر بپذیرند.»

دست‌تنها محال بود چنین فکری به ذهنم برسد. داشتم همه‌ی راه‌های فرعی را امتحان می‌کردم. می‌کوشیدم ابتکار به خرج بدهم؛ از خودم می‌پرسیدم با چه ترفندی می‌توانم با آن‌ها آشنا شوم که ناگاه خانم پرِست این توصیه‌ی بجا را کرد و گفت راه آشنا‌شدن این است که اول هم‌خانه‌ شوید. دانش او درباره‌ی دوشیزه بوردرو و برادرزاده‌اش چندان بیشتر از من نبود؛ من با خودم از انگلستان اطلاعات دقیقی آورده بودم که برای او تازگی داشت. نامشان سال‌ها قبل به یکی از بزرگ‌ترین نام‌های قرن وصل شده بود و اکنون در گم‌نامی با درآمدی بسیار ناچیز زندگی‌شان را در ونیز می‌گذراندند و بی‌آن‌که کسی به ایشان سر بزند یا نزدیکشان شود، در قصری قدیمی و ویران، کنار یکی از آبراهه‌های فرعی زندگی می‌کردند: این چکیده‌ی برداشت دوست من از آن‌ها بود. خود او پانزده‌ سال در ونیز زیسته و آن‌جا کارهای نیک بسیاری کرده بود، اما محدوده‌ی خیرخواهی‌اش آن دو زن خجالتی، مرموز و آن‌طور که تصور می‌شد، نه‌چندان محترمِ آمریکایی را در بر نمی‌گرفت که نه از کسی کمک می‌خواستند و نه خواهان توجه بودند (همه بر این باور بودند که آن‌ها طی اقامت دراز‌مدتشان دور از وطن، خصلتِ آمریکایی‌شان را از دست داده بودند و علاوه‌براین، همان‌طور که از نامشان استنباط می‌شد، رگه‌ای فرانسوی در اصل و نسبشان وجود داشت).  

دوست من در سال‌های نخست اقامتش کوشیده بود آن‌ها را ببیند، اما فقط موفق به دیدن بوردروی کوچک‌تر شده بود؛ لقبی که خانم پرِست به برادرزاده داده بود، هرچند آن‌طور که بعدها فهمیدم، بزرگ‌ترینشان در واقع همو بود. خانم پرِست شنیده بود که دوشیزه بوردرو مریض است و بو برده بود که نیاز مالی دارد و به‌ خانه‌شان رفته بود تا به آن‌ها پیشنهاد کمک کند تا اگر رنج و عذابی وجود داشت (آن هم رنج و عذابی آمریکایی)، دست‌کم بارش بر وجدان او سنگینی نکند. بوردروی «کوچک‌تر» او را در پذیرایی  ونیزیِ سرد و رنگ‌و‌رو‌رفته‌ی خانه یعنی سرسرای مرکزی‌اش پذیرفت که کفی از مرمر و سقفی از تیرک‌های متقاطع داشت و حتی تعارفش نکرد بنشیند. این برای من که دلم می‌خواست سریع بنشینم دلگرم‌کننده نبود و موضوع را به خانم پرِست گفتم، اما او با حالتی ژرف‌نگرانه جواب داد: «آه، ولی فرق قضیه این‌جاست: من رفتم تا لطفی کنم و شما می‌روید تا درخواستی کنید. اگر انسان‌هایی مغرور باشند، در موقعیت درست قرار گرفته‌اید.» و ابتدا پیشنهاد کرد خانه‌شان را به من نشان بدهد و مرا با گوندولای  خود به آن‌جا ببرد. گفتم پنج شش باری به دیدن آن خانه رفته‌ام، اما دعوتش را پذیرفتم، چون حضور در آن مکان برایم دل‌انگیز بود. یک‌ روز پس از ورودم به ونیز، به آن‌جا رفته بودم (مکان را همان دوستی برایم توصیف کرده بود که در انگلستان اطلاعاتی موثق به من داده و گفته بود دست‌نوشته‌ها در اختیار آن‌هاست) و من مادامی که به نقشه‌ی حمله‌ام می‌اندیشیدم، با چشمانم محاصره‌اش کرده بودم. تا جایی که می‌دانستم جفری اَسپِرن هرگز آن‌جا اقامت نکرده بود، اما به‌ دلیل اشاره‌ای غیرمستقیم، به‌ نظر می‌رسید آن‌جا طنینی از صدایش باقی مانده باشد؛ انعکاسی ضعیف.

خانم پرِست درباره‌ی دست‌نوشته‌ها چیزی نمی‌دانست، اما کنجکاوی‌ام علاقه‌اش را جلب کرد، همان‌طور که همیشه شادی‌ و غم‌ دوستانش علاقه‌اش را جلب می‌کرد. البته وقتی با گوندولایش زیر آن سقف صمیمی با تصویر روشنِ ونیز در هر دو سوی پنجره‌ی متحرکش می‌لغزیدیم و می‌رفتیم، می‌دیدم از شیدایی و علاقه‌ام به دست‌نوشته‌ها که برایم فکری دائمی شده بود خنده‌اش می‌گرفت. گفت: «آدم فکر می‌کند انتظار دارید در آن‌ها پاسخِ معمای عالم را پیدا کنید.» و من اتهام او را فقط با این جواب رد کردم که اگر قرار باشد بین این راه‌حل گران‌قدر و نامه‌های جفری اَسپرن انتخاب کنم، خوب می‌دانم کدامشان برایم سود بیشتری دارد. وانمود کرد نبوغ شاعر را خوار می‌شمرد و من به‌راحتی از اَسپرن دفاع کردم. کسی از معبودش دفاع نمی‌کند؛ معبود به‌خودی‌خود دفاعیه‌ای است. وانگهی، او اکنون پس از گم‌نامیِ به‌نسبت طولانی‌اش در اوج سپهرِ ادبیات ما ایستاده تا جهانیان نظاره‌اش کنند؛ او بخشی از نوری است که مسیرمان را روشن می‌کند. عمده‌ی مطلبی که گفتم این بود که او بی‌شک شاعر زنان نیست، جوابِ کم‌وبیش دندان‌شکن خانم پرِست این بود که دست‌کم شاعرِ دوشیزه بوردرو بوده. نکته‌ی عجیب ماجرا برایم این بود که در انگلستان فهمیدم دوشیزه بوردرو هنوز زنده است: مثل این بود که شنیده باشم خانم سیدون  زنده است یا ملکه کارولین  یا لیدی همیلتون  معروف، چون به‌ نظرم می‌رسید به نسلی تا این حد منقرض تعلق داشته باشد. گفته بودم: «خب لابد خیلی پیر است؛ دست‌کم صدساله!» اما وقتی به تاریخ‌ها دقت کردم، دیدم الزاماً چندان بیشتر از عمری عادی نیست. باوجوداین، سنی از او گذشته بود و رابطه‌اش با جفری اَسپرن در اوایل جوانی‌اش شکل گرفته بود. خانم پرِست اندکی اندرزگویانه و در‌عین‌حال تا حدی شرم‌زده از بیان سخنی تا این حد متضاد با روحِ ونیز گفت: «بهانه‌اش این است.» پنداری زنی برای عشق‌ورزیدن به آن شاعر خداگونه به بهانه نیاز داشته باشد! اَسپرن نه‌تنها یکی از نوابغ روزگار خود بود (و آن‌ سال‌ها، سال‌های نخستین قرن، همان‌طور که همه می‌دانند، نوابغ بسیار بودند)، بلکه یکی از خوش‌مشرب‌ترین و دلرباترین مردان آن عصر بود.

طبق گفته‌ی خانم پرِست، برادرزاده چندان سال‌خورده نبود و حتی حدس زد که شاید دختر برادرزاده‌اش باشد. ممکن بود؛ من فقط در دانش محدود همتای انگلیسی و اَسپرن‌پرستم، جان کامنور، سهیم بودم که هرگز آن دو را ندیده بود. همان‌طور که گفتم، جهان قدر جفری اَسپرن را شناخته بود، اما من و کامنور به اهمیتش بیشتر پی برده بودیم. اکنون عموم مردم در معبدش گرد می‌آمدند، اما من و کامنور خود را کاهنان آن معبد می‌دانستیم. آن‌طور که من فکر می‌کنم، به‌حق باور داشتیم که با روشن‌کردن زوایای زندگی‌اش بیش از هر کسی به یاد و خاطره‌اش خدمت کرده‌ایم. دلیلی نداشت او از ما ترسی داشته باشد، چون لازم نبود از حقیقتی بترسد که پس از این فاصله‌ی زمانی‌ فقط کشفش برای ما جذاب بود. مرگ زودهنگامش تنها نقطه‌ی تاریک زندگی‌اش بود، مگر این‌که دست‌نوشته‌هایی که دوشیزه بوردرو در اختیار داشت خودسرانه نکات تاریک دیگری مطرح می‌کردند. حوالی سال 1825 چنین استنباط می‌شد که او با دوشیزه بوردرو «بدرفتاری کرده بود»، همان‌طور که برداشت می‌شد، به قول عوامِ لندنی به همین شیوه «در خدمتِ» چندین زن دیگر هم بوده. من و کامنور درباره‌ی تمام این موارد تحقیق کرده بودیم و هر بار موفق شده بودیم با دقت تمام او را از هر نوع رفتار نادرستی تبرئه کنیم. شاید من در قیاس با دوستم با مدارای بیشتری درباره‌اش قضاوت می‌کردم. به‌هرحال، بی‌شک چنین به نظرم می‌رسید که در آن شرایط هیچ مردی نمی‌توانست به‌اندازه‌ی او در صراط مستقیم گام بردارد. این شرایط اغلب ناجور بودند. اگر بخواهم آزادانه سخن بگویم، نیمی از زنان هم‌عصرش خود را در آغوشش انداخته بودند و از این رسم مُضر، مشکلات بسیاری پدید آمده بود که بعضی از آن‌ها جدی بودند. همان‌طور که به خانم پرِست گفته بودم، او در برهه‌ی متأخر شهرتش شاعرِ زنان نبود، اما وقتی صدایش با ترانه‌اش آمیخته می‌شد وضعیت فرق می‌کرد. آن صدا به شهادت افراد بسیاری دلکش‌ترین صوتی بود که شنیده شده بود. نخستین بار که مکاتباتش را ورق می‌زدم، صوتی که به لبانم آمد این بود: «اورفئوس و مایندادس‌ها!»  تقریباً تمام مایندادس‌ها بی‌منطق بودند و بسیاری از آن‌ها تحمل‌ناپذیر؛ خلاصه به این نتیجه رسیدم که او مهربان‌تر و باملاحظه‌تر از کسی مثل من در چنین جایگاهی بود (البته اگر می‌توانستم خودم را در جایگاهش تصور کنم).

این بی‌شک عجیب‌تر از هر چیز حیرت‌انگیزی بود و من قصد ندارم با پر‌کردن صفحات آن را شرح بدهم و بگویم که وقتی در تحقیقات دیگرمان مجبور بودیم با اشباح و خاکستر، یعنی صرفاً بازتابِ بازتاب‌ها، سروکله بزنیم، از تنها منبع زنده‌ی اطلاعاتی که تا عصر ما دوام آورده بود غافل مانده بودیم. به اعتقاد ما، تمام هم‌عصران او از دنیا رفته بودند؛ نتوانسته بودیم به یک جفت چشم نگاه کنیم که چشمان او دیده باشند یا تماس انتقال‌یافته‌ای را در دستی حس کنیم که دست او لمس کرده بود. بیشتر از همه دوشیزه بوردرو مرده به نظر می‌رسید و بااین‌حال، فقط او زنده مانده بود. طی ماه‌ها، حیرتمان از این‌که زودتر پیدایش نکرده بودیم ته کشید و بنای توجیهمان این بود که این زن در سکوت خبری به‌ سر برده. زن بینوا روی‌هم‌رفته حق داشته چنین کند، اما این برای ما کشفی بزرگ بود که فهمیدیم می‌توان در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم تا این حد ساکت ماند؛ یعنی در عصر روزنامه‌ها و تلگرام‌ها و عکس‌ها و مصاحبه‌کننده‌ها. برای این کار، به خود زحمت چندانی هم نداده بود: خودش را در چاله‌ای کشف‌ناشدنی پنهان نکرده بود؛ جسورانه در شهری مستقر شده بود که حالت نمایشگاه داشت. تنها رازی که برای امنیتش توانستیم کشف کنیم این بود که ونیز غرایب بسیاری داشت که از او مهم‌تر بودند. بعد قضا‌و‌قدر به‌نحوی به او کمک کرده بود، نمونه‌اش این نکته که خانم پرِست هرگز اسمی از او پیش من نبرده بود، هرچند من پنج سال پیش -به قول معروف جلوی چشم‌هایش- سه هفته در ونیز مانده بودم. البته خانم پرِست اسمش را پیش هیچ‌کس به زبان نیاورده بود. به نظر می‌رسید کم‌وبیش از یاد برده بود که دوشیزه بوردرو آن‌جاست. البته او مسئولیت‌های ناشران را نداشت. برای قسر‌در‌رفتنِ پیرزن از چنگ ما توجیه مناسبی نبود که بگوییم خارج از کشور زندگی می‌کرده، چون پژوهش‌های ما بارها باعث شده بود (نه‌فقط با نامه‌نگاری بلکه با تحقیقات شخصی) به فرانسه، آلمان و ایتالیا برویم و سال‌های بسیار معدودِ عمر حرفه‌ای اَسپرن، جدا از اقامت مهمش در انگلستان، در این کشورها سپری شده بود. خوش‌حال بودیم که دست‌کم در کتاب‌های چاپ‌شده‌مان (به نظرم عده‌ای بر این باورند که ما در این کار زیاده‌روی کرده‌ایم) فقط به‌صورت گذرا و با ملاحظه‌ی بسیار به رابطه‌ی دوشیزه بوردرو اشاره کرده‌ بودیم. عجیب این‌که اگر مطالب لازم را داشتیم (و اغلب از خودمان می‌پرسیدیم چه بر سرشان آمده)، پرداختن به این بخش از ماجرا همچنان از همه دشوارتر بود.

گوندولا توقف کرد. قصر قدیمی آن‌جا بود؛ عمارتی بود از آن دسته عمارت‌ها که در ونیز نامِ باعظمتشان را حتی تا منتهادرجه‌ی ویرانی‌ با خود دارند. همراهم هیجان‌زده گفت: «چه دلربا! خاکستری و صورتی است!» و این جامع‌ترین توصیف برای آن‌ خانه است. چندان قدیمی نبود؛ فقط دو سه قرن قدمت داشت و ظاهرش آن‌قدر گواه اضمحلال نبود که گواه دلسردیِ‌ تدریجی، گویی در کار خود ناموفق بوده باشد. البته نمای عریضش با ایوانی سنگی از این سو تا آن سوی پیانو نوبیله  یا مهم‌ترین اِشکوبش، به مدد نیم‌ستون‌ها و طاق‌ها، چندان‌که باید ویژگی‌های معماری خاصش را در خود داشت و گچ‌بری‌ای که مدت‌ها پیش در فاصله‌های نما به کار برده بودند در آن بعدازظهرِ ماه آوریل صورتی‌فام بود. عمارت به آبراهه‌ای پاک، دلگیر و خلوت مُشرف بود که ریوا  یا معبری مناسب برای عابران پیاده در هر سو داشت. خانم پرِست گفت: «دلیلش را نمی‌دانم، سنتوریِ آجری ندارد، اما این‌ گوشه قبلاً به نظرم بیشتر هلندی آمده بود تا ایتالیایی، بیشتر شبیه آمستردام تا ونیز. به‌خلاف انتظار، تمیز است، به دلایلی شخصی و باآن‌که می‌شود پیاده از آن عبور کرد، فکر چنین کاری به سر کسی نمی‌زند. حالت یکشنبه‌ای پروتستانی دارد. شاید مردم از دوشیزه بوردرو و برادرزاده‌اش می‌ترسند. من که گمان می‌کنم به ساحره بودن شهره باشند.»

فراموش کرده‌ام چه جوابی به این دادم؛ فکرم به دو موضوع دیگر معطوف بود. اولینشان این بود که اگر آن‌ زن پیر در چنین عمارت بزرگ و باعظمتی زندگی می‌کرد، محال بود در فلاکت به سر ببرد و در نتیجه به‌هیچ‌وجه وسوسه نمی‌شد تعدادی از اتاق‌هایش را اجاره بدهد. این فکر را با خانم پرِست در میان گذاشتم و او پاسخی بسیار منطقی به من داد. «اگر در خانه‌ای بزرگ زندگی نمی‌کرد، چطور ممکن بود اتاق‌های اضافه داشته باشد؟ اگر در مکانی وسیع زندگی نمی‌کرد، شما عرصه‌ای برای نزدیک‌شدن به او در اختیار نداشتید. وانگهی، خانه‌ای بزرگ در این‌جا، به‌خصوص در محله‌ای دورافتاده، به‌هیچ‌وجه چیزی را ثابت نمی‌کند: کاملاً با فقر و نداری سازگار است. اگر حاضر باشید به قصرهای قدیمی و ویران قناعت کنید، می‌توانید آن‌ها را در ازای سالانه پنج شیلینگ به دست بیاورید، اما کسانی که در آن‌ها زندگی می‌کنند -نه، تا به‌اندازه‌ی من در اجتماعات ونیزی نگشته‌ باشید، نمی‌توانید تصوری از ملال خانه‌هایشان داشته باشید- آن‌ها با هیچ زنده‌اند، چون چیزی ندارند تا با آن زندگی کنند.»

فکر دیگری که به ذهنم رسیده بود به دیوار عریانِ بلندی مربوط می‌شد که گویا زمینی را در آن سوی خانه محصور می‌کرد. به آن عریان می‌گویم، اما سرتاسر پوشیده بود از لکه‌هایی خوشایند نقاشان، شکاف‌های مرمت‌شده، خرده‌های گچ، آجرهای بیرون‌زده‌ای که با گذشت زمان به رنگ صورتی درآمده بودند و از بالای دیوار تعدادی درخت باریک و تیرک‌های برخی چفته‌های سست دیده می‌شد. آن‌جا باغی بود و از قرار معلوم به خانه تعلق داشت. ناگاه به ذهنم رسید که اگر بخشی از خانه باشد، بهانه‌ام را پیدا کرده‌ام.

در سایه‌ی سایبان گوندولا با خانم پرِست به تماشای این‌ منظره نشستم (درخشش طلایی ونیز آن را در بر گرفته بود) و همراهم پرسید آیا می‌خواهم منتظر بماند تا بروم داخل یا زمانی دیگر می‌خواهم برگردم. ابتدا نتوانستم تصمیم بگیرم. بی‌شک از خودم ضعف نشان دادم. هنوز می‌خواستم فکر کنم که ممکن است جای پایم را محکم کنم و می‌ترسیدم با شکست روبه‌رو شوم، چون همان‌طور که به همراهم گفتم، با این اتفاق، تیر دیگری در ترکشم باقی نمی‌ماند. مادامی که مردد آن‌جا نشسته بودم و در این مسئله غور می‌کردم، خانم پرِست پرسید: «چرا نمانَد؟» 

می‌خواست بداند همین حالا و پیش از آن‌که هم‌خانه‌شان شوم (که به‌هرحال ممکن بود در صورت موفقیت، سخت ناگوار باشد)، به این حربه متوسل نمی‌شدم که یک‌باره مبلغی پول به آن‌ها بدهم. به این شکل چه‌بسا می‌توانستم مدارک را بدون گذراندن شبی ناخوشایند به دست بیاورم.

به‌اعتراض گفتم: «خانم عزیز، بی‌تابی لحنم را حین ادای این سخنان ببخشید، وقتی می‌گویم شما لابد این نکته را (تردیدی نیست که آن را به اطلاعتان رسانده‌ام) که مجبورم کرد به ابتکارتان متوسل شوم، فراموش کرده‌اید. پیرزن حاضر نیست درباره‌ی آن مدارک چیزی بشنود؛ آن‌ها مدارکی شخصی، حساس و خصوصی‌اند و او از این عقاید امروزی ندارد، خدا پشت و پناهش! اگر قرار باشد همان ابتدا این ساز را بزنم، بی‌شک بازی را خراب خواهم کرد. من فقط زمانی می‌توانم مدارک را به چنگ بیاورم که حواسش را پرت کرده باشم و فقط با چاپلوسی و چرب‌زبانی می‌توانم این کار را کنم. دورویی و ریا تنها امید من است. از این بابت متأسفم، اما به‌خاطر جفری اَسپرن بدتر از این هم می‌کنم. ابتدا باید با او چای بخورم؛ بعد بروم سراغ کار اصلی.» و برایش تعریف کردم که وقتی جان کامنور به او نامه نوشت، چه اتفاقی برایش افتاد. به نامه‌ی اولش کمترین توجهی نشده بود و برادرزاده‌اش به نامه‌ی دوم جوابی تند‌و‌تیز در شش خط داده بود. دوشیزه بوردرو از او می‌خواست بگوید که نمی‌تواند تصور کند منظور آقای کامنور از ایجاد مزاحمت برای آن‌ها چیست. آن‌ها هیچ‌کدام از دست‌نوشته‌های آقای اَسپرن را نداشتند و اگر هم می‌داشتند، هرگز به هیچ دلیلی به این فکر نمی‌افتادند که آن‌ها را به کسی نشان بدهند. او نمی‌دانست آقای کامنور از چه‌ چیزی حرف می‌زند و از ایشان خواهش می‌کرد او را به حال خودش بگذارد. 

من بی‌شک نمی‌خواستم با چنین واکنشی مواجه شوم.

خانم پرِست پس از لحظه‌ای، با حالتی تحریک‌آمیز گفت: «خب، شاید هیچ‌کدام از وسایل او را نداشته باشند. اگر با این‌ صراحت انکارش می‌کنند، شما از کجا اطمینان دارید؟»

«جان کامنور مطمئن است و خیلی طول می‌کشد تا برایتان تعریف کنم که اعتقاد او یا فرضیه‌ی بسیار محتملش -آن‌قدر محتمل که به دروغ مصلحتی و طبیعیِ پیرزن بچربد- چگونه شکل گرفته. وانگهی، کامنور به شواهد درونیِ نامه‌ی برادرزاده بسیار تکیه می‌کند.»

«شواهد درونی؟»

«این که دوشیزه بوردرو او را آقای اَسپرن صدا می‌زند.»

«من که نمی‌فهمم چه‌ چیزی را اثبات می‌کند.»

«این حاکی از آشنایی است و آشنایی یعنی داشتن یادگاری یا آثار باقی‌مانده. نمی‌توانم به شما بگویم این “آقا” چقدر مرا تحت تأثیر قرار می‌دهد -چطور پلی بر فاصله‌ی زمانی می‌زند و قهرمان ما را نزدیک من می‌آورد- یا اشتیاقم را به دیدن جولیانا چقدر تیزتر می‌کند. کسی نمی‌گوید “آقای” شکسپیر.»

«اگر من جعبه‌ای پر از نامه‌هایش داشته باشم، می‌گویم آقای شکسپیر؟»

«بله، اگر او عاشقتان بوده باشد و کسی آن نامه‌ها را بخواهد!» و افزودم که جان کامنور به‌قدری مطمئن است و لحن دوشیزه بوردرو چنان مطمئن‌ترش کرده که اگر مانعی سد راهش نبود و راحت می‌توانست ثابت کند هویتش با هویت شخصی که به آن‌ها نامه نوشته فرق دارد، خودش به ونیز می‌آمد، مسئله‌ای که به‌رغم پنهان‌کاری و تغییر نام، بی‌تردید در معرض سوءظنِ پیرزنان قرار می‌گرفت. اگر رُک و بی‌پرده از او سؤال می‌کردند آیا او همان کسی است که با ایشان مکاتبه کرده، در وضعیتی دشوار قرار می‌گرفت و نمی‌توانست دروغ بگوید، اما خوش‌بختانه از این لحاظ دست‌ و پای من بسته نبود. نیرویی تازه‌وارد بودم و بی‌آن‌که دروغ گفته باشم می‌توانستم بگویم نه.

خانم پرِست گفت: «اما مجبور خواهید بود اسمتان را عوض کنید. جولیانا تا جایی که ممکن است دور از هیاهوی این جهان زندگی می‌کند، باوجوداین، لابد اسم ناشران اَسپرن را شنیده، شاید کتاب‌هایی را که شما منتشر کرده‌اید داشته باشد.»

پاسخ دادم: «به این موضوع فکر کرده‌ام.» و از کیفم کارت ویزیتی بیرون آوردم که اسمی غیر از اسم خودم، مرتب و منظم رویش حک شده بود.

همراهم گفت: «خیلی ولخرجید؛ می‌توانستید با دست‌خط خودتان آن را بنویسید.»

«این واقعی‌تر به نظر می‌رسد.»

«بی‌شک! معلوم است آماده‌اید دست به هر کاری بزنید! اما برای نامه‌هایتان مشکل‌ساز خواهد بود؛ با این نقاب به دستتان نخواهند رسید.»

«بانکدارم نامه‌هایم را دریافت می‌کند و من هر روز می‌روم آن‌ها را می‌گیرم. فرصتی است تا کمی پیاده‌روی کنم.»

خانم پرِست پرسید: «فقط امیدتان به این است؟ به دیدن من نمی‌آیید؟»

«آه، شما خیلی زودتر از آن‌که نتیجه‌ای بگیرم در ماه‌های گرم، ونیز را ترک خواهید کرد. من آماده‌ام تمام تابستان بپزم. خواهید گفت مثل آن دنیا! در این فاصله، جان کامنور با نامه‌هایی که به اسم جعلی‌ام برای پادرونا  می‌فرستد، نامه‌بارانم خواهد کرد.»

همراهم اشاره کرد: «دوشیزه بوردرو دست‌خطش را خواهد شناخت.»

«می‌تواند روی پاکت دست‌خطش را عوض کند.»

«خب، عجب جفت متظاهری هستید! هیچ به ذهنتان نرسیده که حتی اگر بگویید خود آقای کامنور نیستید، ممکن است حدس بزنند که فرستاده‌ی‌ اویید؟»

«البته! و فقط یک راه برای رفع این مشکل سراغ دارم.»

«و این راه چه چیزی ممکن است باشد؟»

لحظه‌ای درنگ کردم. «با برادرزاده‌اش نرد عشق ببازم.»

خانم پرِست فریاد زد: «آه، صبر کنید تا او را ببینید!»




سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.