شفانامه
یکشنبه
جهانگیر سالاری قدیمیباز بود، کارشناس نسخههای خطیِ سند و قباله
و کتاب و اینها، عتیقهجات و مسکوکات، دفینه،
خریدار و فروشنده در واقع، که هر موقع پا میداد دلش میخواست جاهایی را که هنوز نشانههای قدیم را دارد
پیاده برود، اگر خلوت باشد بهتر، و بالا و پایینِ میدان فردوسی براش همچه جایی
بود. از مغازهی کوچکش توی
زیرزمینِ «تیمچهی چهرِ»
خیابان منوچهری، که اسم پژوهشگاه روی آن گذاشته بود، پیاده راه افتاده بود سمتِ
کریمخان برای یک
ملاقاتِ کاری با یک دلال در یک کافه، برای دیدنِ عکسهایی از چند تا شیء زیرخاکی و چند سندِ
خطی و لابد چیزهای دیگر. موقعی که میخواست پیادهرَویِ مفصل
بکند، کیفش را برنمیداشت که پیاده
رفتن بیشتر بهش بچسبد، دستهاش را توی
جیبهای بارانیش
بکند، یا دربیاورد، آزاد و رها. مجموعهداره را نمیشناخت و از
طریقِ پیشکارِ اینترنتگَردش،
ارسلان، او را پیدا کرده بود، که معلوم نبود تازهکار است یا خیلی هفتخط که تا حالا اسمش به گوش جهانگیر نخورده
بود، امیرپارسا فرحبخش، و تازه داشت آفتابی میشد، یا شاید ارثِ بادآوردهای به چنگش افتاده بود
و افتاده بود به فروختن. قرار ملاقات را ارسلان گذاشته بود و حالا نیم ساعتی داشت
به موعد دیدار، و زمانی مناسب برای پیادهرَوی در پیادهرو پهن و خلوت، زیر آفتاب پاییزی. جهانگیر همینجور که داشت همهجا را نگاه میکرد و همیشه در این
نگاه کردنها حس میکرد چیزهایی را که میبیند بزودی دیگر
نخواهد دید، نخواهند بود که ببیند، و افسوس و حسرت میخورْد بابت از دست رفتنِ همهی زیباییهایی که در قدیم بوده،
قدیمی که تاریخْ زیاد از روش نگذشته، قدیمی که... بیستسی قدم جلوتر یک آهوی سیاهرنگ دید، مدل
قدیمیِ تروتمیز و قِبراق، با تودوزیِ قرمزِ گوجهای، که دلِ جهانگیر باهاش رفت. خوب که
نگاه کرد، دید یکی دارد با پلاکش وَر میرود. طرف عادی پوشیده بود، اما معلوم بود صاحبماشین نیست. اول به
نظرش آمد که دارد پلاکش را تمیز میکند، اما
باریک که شد دید طرف میخواهد پلاک را
باز کند. مردِ پلاکی تا جهانگیر را دید دورِ کارش را تندتر کرد بلکه به نتیجه برسد
و جهانگیر که دید طرف از باز کردن پلاک ناامید شده و دارد زور میزند که آن را از جا
بِکَنَد، از آهو حیفش آمد و پا تند کرد سمتش و بلند گفت:
_ هوی! چیکار میکنی؟!
همین موقع مرد
میانسالی که به چشم جهانگیر جوان میزد از
ساختمانِ بلندبالایی که آهو جلوش بود بیرون آمد و جریان را دید و درجا تا تهش را
خواند و دید که پلاکدزد دارد از
دادوقالِ جهانگیر بدون ترس و بدون عجله دور میشود و هنوز دور نشده بود و وسط خیابان بود
که برگشت و به هردوشان نگاه کرد و آنها از چند متری مردِ دماغعقابی را دیدند که کاپشن شمعیِ مشکی تنش
است با سرآستین و یقهی نارنجی که
خیلی تو چشم میزد، اما بیشتر
از آن، آدم حساب نکردنشان تو چشم آنها زد که عجلهای برای دور شدن
نداشت. یواشیواش رفت و
رسید به پیادهرو و پیچید تو
کوچه. جهانگیر و مرد میانسال که دیگر معلوم بود صاحبماشین است سر جاشان ایستادند و بعد به هم
نگاه کردند که چه بکنند. با این که هردوشان قد و وزنِ میانهی خوبی داشتند و اگر میخواستند دنبال دزده
بدوند قبل از رسیدنش به پیادهروِ آنطرفی او را میگرفتند، اما نه گرفتنش
فایده داشت و به جایی میرسید، و نه به
این دو نفر میآمد بخواهند
دنبالش بدوند. صاحبماشین رفت طرف
جهانگیر که حالا به آهو رسیده بود و گفت:
_ نمیدونم چطوری از لطف شما
تشکر کنم. شما نبودین حتماً بلایی سر ماشین میاوُرد.
_ من کاری نکردم، از
بدشانسیِ اون بابا بود که دیدمش!
_ و از خوششانسیِ من!
جهانگیر لبخندی زد و
گفت:
_ ولی عجب ماشینیه!
دورهی طلایی این
ماشینها سر اومده،
اما خودشون، نه.
بعد نگاهی به پلاک
انداخت و گفت:
_ پلاکه رو نیمچه
کَنده و آویزون شده، اینطوری جریمه میشید.
با هم رفتند نزدیکتر و صاحبماشین دید که پلاک
آویزان است. جهانگیر با لبخند گفت:
_ خیال نمیکنم درست کردنش کار
شما باشه.
_ میبرم تعمیرگاه.
_ تعمیرگاه چیه؟! جعبهابزار که داری؟ یه
چیزی پیدا میشه برای بند
کردنش.
جهانگیر از جعبهابزارِ پشتِ ماشین یک
تکه مفتول پیدا کرد. صاحبماشین داشت
اینپا و آنپا میکرد.
_ شما انگار عجله
داری، به کارِتون برسید، من پلاکو بند میکنم و میرم.
صاحبماشین درِ آهو را باز
کرد و از توش ژاکت لیموییرنگِ زنانهای برداشت و با لبخند
گفت:
_ همینطوره، منتظرم هستن.
الآن برمیگردم و از
خجالت شما درمیام. من زمانی هستم، اسمم زمانیه.
و با هم دست دادند.
_ سالاری، جهانگیر
سالاری. شما عجله نکنید، تا شما برسی بالا من درست کردم و رفتم.
زمانی، پیمان زمانی،
گفت:
_ ممنونم میشم اگه بتونید صبر
کنید تا برگردم. نمیتونم این
لطفتونو بیجواب بذارم
که.
_ کاری نکردم که تلافی
بخواد. بهعلاوه خودم هم
قرار دارم و نمیتونم صبر کنم.
بفرمایید، با خیالِ آسوده!
پیمان سرِ تشکر تکان
داد و به ساختمانی رفت که از آن بیرون آمده بود، و وقتی چند دقیقه بعد با خانمی
ژاکتپوشیده برگشت
جهانگیر رفته بود.
جهانگیر بالایی رفت تا
رسید به کریمخان و پیادهروِ جنوبی کریمخان را سلانهسلانه میرفت و به مغازهها و پُل و پایههای پُل و باغچه و آدمها و تاکسیها و همهچیز نگاه میکرد که عابری به او
تنه زد. جهانگیر که دید حواس خودش پَرتِ اطراف بوده، نگاهی به عابر کرد و بابت تنه
زدن معذرت خواست، اما توی نیمنگاه که
توانست عابر را ببیند به نظرش آشنا آمد، اما عابر جوابی نداد و با عجلهای که داشت میآمد با همان عجله رفت.
جهانگیر سرِ جاش ایستاد و به رفتنِ عابر نگاه کرد که «چی شد؟!» طوری نشد. یکی بهش
تنه زد و رفت.
رفت. رفت و رسید به
کافه. کافه طبقهی همکف بود و
نیمپله پایینتر از همکف که این به
مذاق جهانگیر خوش نشست. این خوش نشستنْ او را یادِ گذشتهاش انداخت، یادِ ازدسترفتهها و گمشدهها، یاد سندها، عتیقهها، نایابها. این ساعتِ صبح
کافه خلوت بود. رفتنا دید که از دهدوازدهتا میزِ کافه پنجتاش پُر است، سهتاش دونفرهی پسردختری و دوتاش
تکی، یکی مردی جوان و یکی دختری که از طرز تکیه زدنش به صندلی و بازیش با لبهی زیرسیگاری معلوم بود
منتظر آمدن کسی نیست. مرد جوان داشت به میز دختر نگاه میکرد، دختری که پشت به او داشت، اما چشمهای مرد جوان سرد بود
و معلوم بود به دختره نگاه نمیکند. جهانگیر
میگفت که توی
سرِ مرد جوان خاک و باد بلند شده و برای همین دختره را نمیبیند. رفت سرِ میز چهارصندلیهای که کنار پنجره بود
و بارانیش را درآورد و انداخت روی پشتیِ صندلیِ کناری و طوری نشست که هم بتواند
خیابان و آدمهاش را ببیند
و هم آمدنِ مهمان، شاید هم میزبانش را. پنجرهی قدی و نور طبیعی و میز چوبی و پلاک
برنجیِ شمارهی میز و تاریکروشنای کافه به دلش
نشست، و چراغِ قابقرمزِ چتریای که بالای سرش خاموش
بود. از چیزهای در ظاهر یا در باطن پیشپاافتاده اما اصیل خیلی لذت میبُرد. به میزهای دونفره نگاه کرد و دید آنها هم دارند لذت میبرند، لذتهای کوچک یا بزرگ از
چیزی که معلوم نیست به ارزش احتمالی آنها فکر بکنند. برای آنها، دخترها و پسرها، آندیگری همیشه هست، و
این همیشگی بودن و دمِ دست بودنْ آنها را کمارزش میکند. جهانگیر ارزش و
اهمیت هر چیزی و هر کسی را از اندازهی موجود بودن و دمِ دست بودنش میدانست. آدمِ خیالپردازی نبود و همیشه با
واقعیتها، واقعیتهای ملموسی که میشود آنها را توی دست گرفت،
سروکار داشته و حالا شاید اولبارش بود که
داشت خیالپردازی میکرد. این خیال که
دخترِ تکنشسته بیاید و
سرِ میزِ او و مثل یک آشنای قدیمی، یکی از گذشتههای دور یا نزدیک که او را میشناخت و همهی زیر و زبرش را میدانست، بنشیند و حرف
بزند، حرفهای مهرآمیز
که جهانگیر از دیدنِ میزهای دونفره احساس کرد چقدر دلش میخواهد بشنود، حرفهای عاشقانه. دلش میخواست شنونده باشد، گفتن ازش برنمیآمد. میدید که دارد به چهلسالگی میرسد، اما همهی نوجوانیبهبعدش را به کارِ گذشتههای دورِ دور گذرانده
و هیچ از زندگیِ حالایش، زندگی واقعی امروزش، نمیداند. میداند که عشق میتواند زیر و زبرش کند، این طور خیال میکرد، خوانده بود، میخواست این طور باشد،
اما عشق را بلد نبود. شاید یکی، همین دختر جوان، بتواند یادش بدهد، یا شاید وجودِ
او، هستیاش، خودبهخود منشأ آموختن باشد،
و دختر همان عشقی باشد که همه حرفش را میزنند و خواهان آناند. عشقی که رخسارش پیدا نیست و همین دستنیافتنیاش میکند. عشقی که میخواهد یکی به دستش
بیاورد تا باطل نیفتد، یا شاید کارِ عشق بهدستنیامدنی بودن
است. دلش خواست صدای او را بشنود، صدای راه رفتنش را، صدای تقتقِ پاشنههایش را که زیرِ آن
پچپچههای دونفره
محو میشد، و برود
توی بغلش و صدای تپش قلبش را بشنود، بشنود و بشمارد: یک، دو، سه، چاهار، و خسته
نشود، دلش خواست شجاع و ماجراجو بود و جای این که منتظر آمدنِ دختر باشد، که میدانست نه او و نه هیچ
دختری خواهد آمد، خودش سرِ میز او برود و با رفتنش دختر را به خیالِ انتظاری که
شاید برای آمدنِ مردی میکشید، برساند،
اگرچه میدانست خودش
مردِ خیالِ همچه دختر نیست، اگر اصلاً مردی براش باشد. بنشیند و مثل آشنایی قدیمی
از دلِ گذشتهها با او حرف
بزند، حرفهایی که تمامی
نداشته باشد، آنقدر که تا
آخرِ شب دراز شود، نیمهشب، همهی کافه رفته باشند و
صاحبکافه عذر آنها را بخواهد و آنها ادامهی حرفشان را، آنها نه، او، دنبالهی حرفش را در پیادهراهها بزند و سر دختر را
ببرد از پرحرفی، و دختر خسته نشود و ریز بخندد و گاهی هم ریسه برود و آرام بزند به
بازویش و دلبرانه بگوید: «وای که از دست تو...!» حرفهای گذشته را ناتمام بگذارد و بزند به
امروز و از حالا بگوید. اما میدانست که اینها، این خیالهایی که لذتش باعث شد
دل و دینِ قلب و کشالههاش به لرزه
بیفتند، در خیالش واقعیت دارند و اگر به دو قدمیِ میزِ دختر برسد کاری کرده که از
هر مرد مزاحمِ بیسروپای موقعیتنشناسی راحت برمیآید و نتیجهاش یا پا شدن و رفتنِ
دختر خواهد بود، مثل خیلیهاشان، و یا
قشقرق راه خواهد انداخت،
مثل بعضیهاشان، یا
شاید بدتر از همه یک بیاعتناییِ
تحقیرکنندهای از او سر
بزند. از همین بود که خیال کرد خیال کردن به همچه موضوعی از رفتن برای واقعی کردنش
امنتر و شیرینتر است. که میداند؟ شاید روزی، نه
آنقدرها دور،
امروز، امسال یا سالی دیگر، خیالش را عملی بکند، بیتوجه به پا شدن و رفتنِ دختر و یا عَلَم
کردنِ قشقرق. دختر هنوز آنجا بود، پشت
به جهانگیر و بقیهی کافه،
بُریده از همه. جهانگیر همینطور که نگاهش
میکرد در باز شد
و نگاه جهانگیر بیاختیار رفت
سمت در. مردی آمد تو، میزبان یا مهمانش. از طرز آمدنش و آمدنش سمتِ جهانگیر پیدا
بود که خودش است. کیفبهدست و معتمدبهنفس، باریک و نسبتاً
بلند، با ریش و مویی پُر، اما کوتاه که میرفت کاهیونجهای بشود، و عینک قابگِرد، و کتِ کرمقهوهای با چهارخانههای بزرگ و آرنجهای چرمیِ مناسب آفتاب
پاییزی، و شلوارجینِ کهنه. تا رسید، جهانگیر ایستاد و محض اطمینان پرسید:
_ آقای فرحبخش؟
_ امیرپارسا فرحبخش.
موقع نشستن جهانگیر
نگاهی به دخترِ تکنشسته کرد که
همانطور نشسته بود
و حالا انگشتش را روی لبهی فنجان قهوهاش میگرداند، همچنان پشت به
همهی عالم.
جهانگیر لرزیدن از قلب و کشالههاش رفته بود.
امیرپارسا بیمعطلی کیفش را
گذاشت روی پاهاش و از توش پاکتی درآورد و گذاشت روی میز، همزمان خانم جوانی آمد
برای گرفتنِ سفارش. جهانگیر گفت:
_ من یه قهوه، تلخ، بیشیروشکر.
_ قهوهی بزرگ لطفاً، با خامه
و شکر.
جهانگیر از شنیدن خامه
و شکر دلش غنج رفت و فکر کرد ای کاش خودش هم همین را سفارش میداد، با خیالی که برای
دخترِ پشتکرده کرده بود
و رمقی که در خودش سوزانده بود قهوه و خامه و شکر سرِ حالش میآورْد. امیرپارسا کیفش
را زمین گذاشت و دستهای عکس از توی
پاکت درآورد و یکییکی داد به
جهانگیر. جهانگیر از این یکی یکی گرفتن خوشش نیامد و این خوش نیامدن توی گرفتنِ
عکسها و نگاه
کردنش معلوم بود که بعد از سهچهارتا
امیرپارسا دستهی عکسها را گذاشت جلوی دست
جهانگیر. جهانگیر یک دورِ کامل عکسها را نگاه
کرد. عکسِ اشیای عتیقه بود و مسکوکات قاجاری و چند جلد کتاب خطی و اسنادِ تکبرگ و یک ظرفِ تَشتْمانند و چند تا چیز
دیگر. یک دور نگاه کردنش که تمام شد قهوهها رسید، اما جهانگیر سر از عکسها برنمیداشت. تماشا کردنش خیلی طول کشید.
امیرپارسا قهوهی خامهایاش را خورد و قهوهی جهانگیر ولرم شده
بود و دیگر خوردن نداشت. امیرپارسا همان سفارش را یک دور دیگر که داد تازه جهانگیر
از جیبِ توییِ بارانیش ذرهبین درآورد و
عکسها را از نو و
دانهدانه و دقیقتر نگاه کرد.
_ اینیکیام سرد میشه و از دهن میافته! چطوره اول قهوهتونو بخورید؟
_ ها، بلهبله، البته، ببخشید...
جهانگیر سر از عکسها برداشت و قهوهاش را خورد، قهوهی کوچکِ بدون خامه و
شکرش را.
_ این دو تا کتاب و
این قبالهی ازدواج...
بله، اینا... این ریتون که سهجاش لبپَره.
نگاه کردنش که تمام
شد، سه تا عکس را کنار گذاشت و گفت اینها را میخواهد. قیمت
را امیرپارسا آنقدر پایین
گفت، از ناشیگری یا رندی
معلوم نبود، که برای جهانگیر نه ارزش چانه زدن داشت و نه میارزید معاملههای احتمالیِ بعدی را بهخاطر چانهزنیِ بیجا به خطر بیاندازد.
قرارومدار گذاشتند که اصل جنس را ببیند و پول را همان موقع، موقع خرید، یکجا بدهد.
امیرپارسا گفت دوسه روزِ آینده وقت ندارد.
_ بمونه پسینفردا، نه، پسپسینفردا، عصرِ پنجشنبه،
ساعت هفت، همینجا.
امیرپارسا صورتحساب
خواست و همان خانمِ سفارشگیر برگهی صورتحساب را توی
سینیچهای برنجی آورد
و گذاشت روی میز و تا امیرپارسا دست برد که آن را بردارد، جهانگیر با احترام دستش
را گرفت و نگذاشت. تعارفهای معمول را
که کردند امیرپارسا پا شد و دست دادند و رفت. جهانگیر کار دیگری نداشت و باید میرفت، اما بهترش بود که
با امیرپارسا بیرون نرود و همینجا پشت پنجره
بنشیند و بیرون را نگاه کند و یک قهوهی تازهی داغ بخورد،
با خامه و شکر.
کافه کمی شلوغ شده بود و جهانگیر دیگر حوصلهی نشستن نداشت و موقع
پا شدن بارانیش را از پشتی صندلی کناری برداشت و فکر کرد پُربدک نیست راهِ برگشت را هم پیاده
برود، سرازیری است و راحتتر از بالا
آمدن. رفت. همان موقع یاد پیمان زمانی افتاد و ژاکت لیموییرنگی که از توی ماشین برداشت. بارانی را
پوشید و دست کرد از جیبش کیف پولش را دربیاورد که دید کیفه نیست. اول خیال کرد
بارانی را که انداخته روی پشتی صندلی از جیبش سُر خورده و افتاده زمین، اما
نیفتاده بود، بعد از خیالش گذشت که حتماً توی میزِ کارش جا گذاشته، اما کیف پولش
را هیچوقت توی میز
نمیگذاشت یا آنجا لباس عوض نمیکرد که جا بگذارد، که
یادِ عابری افتاد که به او تنه زد. تنه نزد که بعد راه بیفتد برود، معطل کرد، و
موقع معطل کردنش عذرخواهانه پهلوهای جهانگیر را گرفت که مثلاً نگذارد بیفتد، و
همان موقع کیفش را زده. همین موقع یادش افتاد او را کجا دیده که به چشمش آشنا آمد.
دزده بود، دماغعقابیه، کاپشن
مشکینارنجیه که
داشت پلاک آهو را میکَند، که
برگشت و خونسرد نگاهش کرد. دزده که آن پایین بود، اینجا چه میکرد؟ چطوری به این سرعت رسیده اینجا؟ از خیالش گذشت که
نکند خودش نشانشده است! نشست
سر جاش و فکر کرد با این اوضاع چه بکند. مثل فیلمها آستین بالا بزند و برود پشتِ پرده ظرف
بشوید و زمین تْی بکشد، یا به ارسلان بگوید براش پول بیاورد؟ صداش را درنیاورد و
تلفن کرد به ارسلان، که جواب نداد. خانمهی سفارش آمد که سینیچهی پول را ببرد که دید خالی است. اینپا و آنپا کرد و جهانگیر دید
که دارد بد میشود یک قهوهی دیگر سفارش داد تا
بلکه ارسلان را پیدا کند. خانمه که رفت، جهانگیر دوباره به ارسلان تلفن کرد که باز
جواب نداد. توی دلش گفت: «پسرهی هرزه باز
معلوم نیست داره کجا رو لیس میزنه!» تا
خانمه قهوه را بیاورد، دو بار دیگر هم تلفن کرد که باز بینتیجه بود. قهوه را با کلی معطلی خورد اما
باز ارسلان نبود. یعنی چه میشد و باید چه
میکرد؟ باید ظرف
میشست یا پلیس
خبر میکردند و
آبروریزی؟ اصلاً مدیر کافه قبول میکرد که جیبش
را زدهاند؟ چرا؟
نسیه؟ مدیر قبول میکرد که پول
میز را تا دو ساعت دیگر به دستش میرساند؟ روی چه
حسابی حرفش را قبول کند؟ جهانگیر از بیآبرویی حسابی ترسیده بود. هرگز از خیالش نگذشته بود که روزی
گرفتار همچه وضعیتی بشود. خانمِ سفارش را دوباره خبر کرد و خیلی آرام و خیلی یواش
موضوع را براش گفت و خانمه حرف جهانگیر را نصفه گذاشت و رفت و مدیر کافه را خبر
کرد. مدیر، که انگار بار اولش نبود با مشتریِ حقهبازِ مفتخور طرف میشود، با توپ پُر آمد و با صدای یواش، جوری
که بقیهی مشتریها نشنوند، گفت:
_ آقا جریان چیه؟ به
شما نمیاد بخواید پول میزو ندید!
شانهی جهانگیر را سفت فشار
داد و گفت:
_ بِگَمت که اگه همچین
خیالی کردی، از حُلقومت میکشم بیرون،
فهمیدی یا بگم حالیت کنن؟!
آن طرز یواش حرف زدن و
این طرز فشار دادن شانه، جهانگیر پاک خودش را باخت. براش عجیب بود که چرا مدیر
کافه بهجای بیسروصدا طی کردن دارد
جنجال درست میکند. شاید
برای این که دیگران حساب کار دستشان بیاید یا خودش ماستش را کیسه کُند، که کرد، و
دستبهجیب بشود، که نشد، نمیتوانست. ناچار بود
دستِ پایین را بگیرد، به امید باور کردنِ حرفش:
_ نه آقا، این چه
حرفیه؟! یه کم بالاتر تو پیادهرو جیبمو زدن
و من الآن که خواستم حساب کنم فهمیدم. تلفن کردم به همکارم که پول بریزه به کارتم
پرداخت کنم، جواب نداد، چند بار هم تلفن کردم، خانوم شاهد بود.
مدیر اصلاً محل نگذاشت
و همینطوره خیره
نگاهش کرد. جهانگیر ترسیده و ناامید گفت:
_ اگه اجازه بدید، جای
دیگه تلفن کنم شاید بتونم کسی رو گیر بیارم.
_ کجا؟ دهاتتون؟! دستِ
همهی شما دوزاریها پیشِ من روئه، خیال
کردی!
جهانگیر کم مانده بود
قالب تهی کند که مدیر برگشت سمتِ همان خانمه و گفت:
_ زنگ بزن!
و حال جهانگیر وخیمتر شد.
مدیر نگفت کجا زنگ
بزند، اما معلوم بود خانمه میداند. جهانگیر
توهینشده و متهم،
بنا کرد از ترس و اضطراب لرزیدن که چه بلایی میخواهد سرش بیاید و همین موضوع کار و زندگیاش را به باد میدهد، و توی همین
ناامیدی باورش نیامد که دارد پیمان زمانی و خانم ژاکتلیموییپوشیده را میبیند که توی دوقدمیاش ایستادهاند. پیمان خوشحال از دوباره دیدنِ
جهانگیر و نگران از اتفاق بدی که معلوم بود افتاده، پرسید:
_ آقای سالاری چی شده؟
هیجانِ دیدنِ پیمان و
حرف و لحن حمایتگرش برای جهانگیر کاریتر از توهین شدنش بود و میخواست بزند زیر گریه که خودش را نگه داشت
و گفت:
_ باورم نمیشه شمایین! باورم نمیشه! چه خوب که شمایین!
یه سوءتفاهم پیش اومده، اما نمیتونم حالیِ
این آقا بکنم! یعنی قبول نمیکنن دارم راست
میگم کیفمو زدهان.
پیمان نگاهی به مدیر
کرد و مدیر در دفاع از خودش گفت:
_ خودش و مهمونش کلی
سفارش دادن و موقع تسویه میگه پول ندارم!
جهانگیر از حرصِ حرفِ
دروغ و از حضور دلگرمکنندهی پیمان صداش را محکم
کرد:
_ نگفتم پول ندارم!
گفتم کیفمو زدهان! اینا فرق
دارن با هم!
مدیرْ حقبهجانب گفت:
_ جفتش یکیه!
پیمان به مدیر گفت:
_ حسابِ ایشون با منه،
شما موضوعو تمومشده بدونید،
تمام!
بعد یواشتر گفت:
_ شمام بد نیست بیجهت آبروی آدمای
محترمو نبرید!
جهانگیر بنا کرد تشکر
کردن که اگر شما نبودید حتماً پلیس میآمد و جلبم میکرد و کارم به زندان میکشید و آبروم میرفت و از این حرفها. وقتی گفتنش تمام شد پیمان خانم ژاکتلیموییپوشیده را که دوسه قدم
عقبتر ایستاده
بود معرفی کرد:
_ خانوم مهناز شایگان.
مهناز سی را رد کرده
بود، حدود سیوپنج میزد. برای جهانگیر عجیب
بود که مهناز با وجود جوانی لباسی طرح و شکل قدیم پوشیده، قدیمیِ زیبا و متشخص،
زیرِ آن ژاکت لیموییرنگ. شاید
دوباره مُدِ روز شده و جهانگیر ازش خبر ندارد، شکلوشمایلی و ریختوقیافهای که جهانگیر میدانست حالا همه علاقمندند به آن برگردند،
گذشته. برای کسی که با گذشته زندگی میکند بازگشتِ سلیقهی امروز به دیروز باید خوشایند باشد، اما او دل خوشی نداشت،
چون میدانست مُد،
مُدِ روز، همهچیز را به
ابتذال میکشاند.
جهانگیر یاد دختر پشتکرده به همه
افتاد و مشتاق شد او را ببیند و ببیند که از لباسهای مدل قدیم پوشیده یا نه. در آن دقیقههایی که به او خیره
بود و در خیالش با او بود چرا به لباسش نگاه نکرده و ندیده چه لباسی تنش است؟ نمیدانست، لابد دیدنِ
دختره بقیهی پنجرههای او را به روی
جهانگیر بسته بوده. خواست نگاهش کند دید که خودش موقع بگومگو با مدیر کافه و آمدنِ
پیمان یواشیواش جابهجا شده و حالا پشت به
اوست، پشت به دختر، و صورت خوبی ندارد وقتی ناجیاش با او حرف میزند جاش را برای دیدنِ دختر عوض کند.
جهانگیر اظهار خوشوقتی کرد و خانم شایگان از دوسهقدمی با لبخند سر تکان داد. جهانگیر خواست
زودتر برود که هم کمتر خجالت بکشد و هم مزاحم نشست دونفرهی آنها نباشد، اما نمیتوانست، نمیخواست حساب میزش را روی گردن پیمان جا
بگذارد. از جیب پیرهنش کارتی درآورد و داد به پیمان که شاید او هم همین کار را
بکند تا بتواند از این طریق حسابش را با او صاف کند. میدانست که اگر حرف پول را بزند، پیمان ممکن
نیست قبول کند، مخصوصاً در حضور خانم شایگان. اما پیمان عوضِ مقابلهبهمثلی که شدنی نبود،
کارت ویزیت جهانگیر را که خواند، روی آن ماند: «کارشناس کتابهای خطی و مسکوکات و عتیقهجات، تأیید اصالت،
تعیین قیمت» و نشانی و نُمرهی تلفن. بعد
از مکثی بلند به جهانگیر نگاه کرد و پرسید:
_ این که اول کتابای
خطیو آوردید یعنی تخصص اصلی شما همینه؟ کتابای خطی؟
_ نه، ولی... آره،
بله، میشه این طور
گفت. با کتابای خطی بیشتر سروکار دارم.
جهانگیر دید هنوز هرسه