ضیافت سردیس‌ها

ضیافت سردیس‌ها

نویسنده: 
گاستون لورو
مترجم: 
محمود گودرزی
سال انتشار: 1404 صحافی: جلد نرم (شومیز) تعداد صفحات: 190 قطع کتاب: جیبی
قیمت: ۰ تومان
شابک: 9786225696044

از نویسنده‌ی شبح‌ اپرا در تک‌تک داستان‌های این مجموعه، جز ترسیم هول‌وهراسی غریب انتظار دیگری نمی‌توان داشت:

· مردی به ضیافت شام گروهی از کشتی‌شکستگان دعوت می‌شود که عادات غذایی غریبی دارند.

· مردی جوان همراه با همسرش به مسافرخانه‌ای شوم می‌رود که در آن جنایاتی هولناک رخ داده است.

· زنی جوان با خواستگارهای پرشمار مسئول مرگ بسیاری از آن‌ها شناخته می‌شود.

· طوقی مخملی مانع افتادن سری بریده می‌شود.

و ...


دسته‌بندی اصلی داستان

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

ضیافت سردیس ها و داستان‌های دیگر

ضیافت سردیس ها

دُوره[1] محرمانه شرح میدهد: من از اسم واقعی یا سن‌‌وسال یا جزئیات دیگر زندگیِ مرد چینی، ماداگاسکاری و سودانی بیخبرم و در تولون[2] کسی دربارهشان اطلاعی ندارد. دیدنشان اینجا حیرتانگیز است... عدهای هم هستند از اهالی موریون[3]، موریون واقعی. اینها ناخدایان ارتش مستعمراتیاند. از هر چهار سال، سه سالش را آنجا در وطنشان میگذرانند، در چین، ماداگاسکار، سودان، و سال چهارم لب دریا تجدید قوا میکنند، مقابل آفتاب، در باغچهی خانهی ویلاییِ خود حمام آفتاب میگیرند. مردم پشت سرشان حرف میزنند. مثلاً میگویند: «اینجا هم همانطور زندگی میکنند که نزد وحشیان. وحشیوار غذا میخورند. خلاصه، همهچیز!»

کلود فارر[4]

همپیمانان کوچک[5]

ناخدا میشل[6] فقط یک دست داشت و با آن چپقش را میکشید. کهنهدریانوردی بود که من شبی حین آشامیدن نوشیدنیهای اشتهاآور، روی سکوی کافهی لا وییِی دارسِ[7] تولون با چهار کهنهدریانورد دیگر دیده بودم. و به این ترتیب، عادت کرده بودیم دور چند پیاله جمع شویم، در دو قدمی شالاپشالاپِ آب و زورقهای کوچک رقصان، زمانی که خورشید از سمت تاماریس[8] غروب میکرد.

نام این چهار کهنهدریانورد، زَنزن[9]، دورا[10] (ناخدا دورا)، باگاتل[11] و شانلیو[12] (این شانلیوی ناکس) بود.

آنها بهطبع مردانی دریا دیده بودند و صدها ماجرا از سر گذرانده بودند. حالا در دوران بازنشستگیشان، وقت خود را با نقل داستانهای خوفآور سپری میکردند.

فقط ناخدا میشل هیچوقت چیزی تعریف نمیکرد و از آنجا که به نظر نمیرسید از آنچه میشنید ذرهای حیرت کند، عاقبت بقیه از این رفتارش کلافه شدند و گفتند: «اه! عجب! ناخدا میشل، یعنی هیچوقت ماجرایی ترسناک برایتان پیش نیامده؟»

ناخدا همانطور که چپقش را از دهانش برمیداشت، جواب داد: «چرا، چرا، یک بار پیش آمده... فقط یک بار!»

«خب! تعریفش کنید!»

«نه!»

«چرا؟»

«چون زیادی ترسناک است. نمیتوانید آن را بشنوید. چند بار سعی کردهام تعریفش کنم، اما تا پیش از آنکه ماجرا را تا پایان تعریف کنم، همهی آدمها پراکنده میشدند.»

چهار کهنهدریانوردِ دیگر هر چه بلندتر زدند زیر خنده و گفتند که ناخدا میشل دنبال بهانه است تا چیزی تعریف نکند، چون درواقع هیچ اتفاقی نیفتاده است.

ناخدا لحظهای به آنها نگاه کرد، سپس یکباره عزمش را جزم کرد و چپقش را روی میز گذاشت. این حرکت بهخودیخود هراسناک بود. گفت: «آقایان، میخواهم برایتان تعریف کنم که چطور دستم را از دست دادم.

«در آن روزگار، بیست سالی از آن زمان میگذرد، در موریون ویلایی کوچک داشتم که به من ارث رسیده بود. خانوادهام مدتها در آن منطقه زندگی کردهاند و خودم هم آنجا به دنیا آمدهام. بین دو سفر طولانی، داشتم در این آلونک استراحت میکردم و خوش میگذراندم. بهعلاوه، آن محله را دوست داشتم و آنجا در آرامش به سر میبردم. همسایگانی داشتم نهچندان مزاحم. چند دریانورد و تعدادی از نیروهای ارتش استعماری هم بودند که بهندرت سروکلهشان پیدا میشد. بیشتر اوقات داشتند همراه با معشوقههایشان تریاک میکشیدند یا سرگرم کارهای دیگر بودندکه به من ربطی نداشت، اما هر کس عادتهای خودش را دارد، اینطور نیست؟ تنها خواستهام همین است که کسی مزاحم عادتهایم نشود.

«اما یک شب مزاحمِ عادت خوابیدنم شدند. هیاهویی عجیب که نمیتوانستم ماهیتش را تشخیص دهم باعث شد از خواب بپرم. پنجرهی اتاقم مثل همیشه باز مانده بود؛ ماتومبهوت به نوعی سروصدای مهیب گوش میدادم که چیزی بین آسمانغرنبه و بانگ دهل بود. آنهم چه دهلی! گویی دویست چوبِ افسارگسیخته نه به چرم الاغ که به دُهلی چوبی ضربه میزدند.

«و این صدا از ویلای روبهرو میآمد که از پنج سال پیش خالی مانده بود و همان روزِ قبل دیده بودم که روی آن تابلویی زدهاند: “فروشی!”

«نگاهم از پنجرهی اتاقم در طبقهی دوم، پس از عبور از دیوار باغچهی پیرامون ویلا، تمام درها و پنجرهها را کشف میکرد، حتی درها و پنجرههای طبقهی همکف را. هنوز هم بسته بودند، همانطور که در طول روز آنها را دیده بودم. فقط از شکاف کرکرههای طبقهی همکف روشنایی میدیدم. پس چه کسی، یا چه کسانی، وارد این خانهی دورافتاده در انتهای موریون شده بودند، چه اجتماعی به این ملک متروک آمده بودند تا این قیلوقال را به پا کنند؟

«غرش عجیبِ دهل چوبی بند نمیآمد. تا یک ساعت دیگر ادامه یافت و بعد، در آستانهی سپیدهدم، درِ ویلا باز شد و موجودی دلربا ظاهر شد که به عمرم هرگز نظیرش را ندیده بودم. در آستانهی در ایستاده بود. سراپا لباسپوشیده بود و با ظرافتی بی‌‌نقص چراغی به دست گرفته بود که شانههای الههوارش را با پرتوی نورش برمیافروخت. لبخندی پرمهر و آرام به لب داشت و همزمان کلماتی را به زبان آورد که من در آن شبِ پرطنین بهوضوح شنیدم: “خداحافظ دوست عزیز، تا سال بعد خدانگهدار!”

«اما اینها را به چه کسی میگفت؟ نتوانستم بفهمم، چون کسی را کنارش ندیدم. چند لحظهی دیگر با چراغش در آستانهی در ویلا ماند، تا اینکه درِ باغ خودبهخود باز و بعد بسته شد. سپس در ویلا هم بسته شد و من دیگر چیزی ندیدم.

«گمان کردم دیوانه شدهام یا خواب میبینم، چون کاملاً میفهمیدم که محال است کسی از باغ بگذرد و من متوجهش نشوم! بیآنکه بتوانم حرکت یا فکری کنم، هنوز همانجا مقابل پنجره ایستاده بودم که ناگهان درِ ویلا یک بار دیگر باز شد و همان موجود دلانگیز، همچنان با چراغ و همچنان تنها، ظاهر شد. گفت: “هیس! همه ساکت باشید! نباید همسایهی روبهرو را بیدار کنید. من همراهتان میآیم.”

«و ساکت و تنها از باغ عبور کرد، مقابل دری ایستاد که روشنایی کامل چراغ روی آن میافتاد، طوری که بهوضوح دیدم دستگیرهی آن در بیآنکه دستی روی آن قرار گرفته باشد، خودبهخود چرخید. سرانجام در یک‌‌ بار دیگر خودبهخود مقابل آن زن باز شد که وانگهی تعجبی از خود نشان نداد. لازم نیست توضیح بدهم که محل استقرارم بهگونهای بود که همزمان جلو و پشت آن در را میدیدم! یعنی آن را اریب میدیدم.

«آن شبح زیبارو با حرکت سری دلفریب به خلأ شبانهای اشاره کرد که در نور خیرهکنندهی چراغ روشن بود؛ سپس لبخندی زد و دوباره گفت: “خب دیگر! خداحافظ! تا سال بعد خدانگهدار. شوهرم خیلی خوشحال است. همه دعوتمان را قبول کردید. خدانگهدار، آقایان!”

«بلافاصله چندین صدا شنیدم که جواب دادند: “خدانگهدار خانم!... خدانگهدار، خانم عزیز!... خدانگهدار تا سال بعد...”

«و وقتی میزبان مرموز آماده میشد تا خودش در را ببندد، باز هم شنیدم: “خواهش میکنم، به خودتان زحمت ندهید!” و در دوباره خودبهخود بسته شد. هوا لحظهای از صدایی عجیب انباشته شد؛ پنداری جیکجیک دستهای از پرندگان بود... جیک!... جیک!... جیک!... و به نظر میآمد آن زن دلربا درِ قفس را بهروی گروهی از گنجشکان آزاد باز کرده باشد.

«زن با خیال راحت به منزلش بازمیگشت. آن وقت چراغهای طبقهی همکف خاموش شده بودند، اما حالا فروغی در پنجرههای طبقهی دوم میدیدم. زن پس از رسیدن به ویلا گفت: “به این زودی رفتی بالا، ژرار[13]؟”

«جواب را نشنیدم، اما درِ ویلا دوباره بسته شد و چند لحظه بعد، چراغ طبقهی دوم نیز خاموش شد. ساعت هشت صبح، هنوز همانجا پشت پنجرهام بودم و ماتومبهوت باغ را مینگریستم و ویلایی که در ظلمت، چیزهای بس غریبی را نشانم داده بود. باغ و ویلایی که حالا در روشنایی خیرهکنندهی روز با همان ظاهر همیشگیشان برایم دلبری میکردند. باغ خلوت بود و ویلا هم بهاندازهی روز گذشته متروک به نظر میآمد. وقتی آن ماجراهای عجیب را برای پیرزنِ نظافتچی خانهام که همان لحظه سررسید، تعریف کردم، با انگشت اشارهی کثیفش به پیشانیاش زد و گفت که یک بست اضافه کشیدهام. خب، من هرگز تریاک نمیکشم و این پاسخ دلیلی کافی بود تا آن زنک شلختهی پیر را اخراج کنم که روزانه دوساعت میآمد خانهام را کثیف میکرد و من از مدتها پیش قصد داشتم از شرّش خلاص شوم. وانگهی، دیگر به کسی نیاز نداشتم، چون قرار بود روز بعد دوباره عازم دریا شوم.

«فقط فرصت داشتم باروبندیلم را ببندم، مایحتاجم را بخرم، با دوستانم خداحافظی کنم، سوار قطار شوم و به بندر لو آوْر[14] بروم که در آن قراردادی جدید با شرکت کشتیرانی اطلسپیما مرا یازدهدوازده ماه از تولون دور میکرد.

«وقتی به موریون برگشتم، ماجرا را برای هیچکس تعریف نکرده بودم اما فکرش از سرم نرفته بود. تصویر زن چراغبهدست همهجا در پیام آمده بود و طنین آخرین کلماتی که به دوستان نامرئیاش گفته بود بیوقفه در گوشهایم تکرار میشد: “خب دیگر! خداحافظ! خدانگهدار تا سال بعد!”

«و دائم به این قرار ملاقات فکر میکردم. تصمیم گرفته بودم که به آنجا بروم و به هر قیمتی که شده، کلید معمایی را پیدا کنم که بیشک مغز سالم هر انسانی مثل مرا -مغزی که نه به ارواح اعتقاد داشت و نه به داستانهای کشتیهای اشباح- تا حد جنون به خود مشغول میکرد.

«افسوس! بهزودی درمییافتم که نه فلک و نه دوزخ در این ماجرای دهشتبار هیچ نقشی نداشتند.

«ساعت شش غروب بود که وارد ویلای محلهی موریون شدم. دو روز مانده بود تا سالگرد شب مذکور.

«پس از ورود به خانهام، پیش از هر کاری به پشت پنجره‌‌ی طبقهی دوم دویدم و آن را گشودم. کمی بعد زنی بس دلربا دیدم (چون تابستان بود و هوا بسیار روشن بود) که با خیال راحت در باغ ویلای روبهرو قدم میزد و گل میچید. با سروصدای من نگاهش را بالا گرفت. همان بانوی چراغبهدست بود! او را بهجا آوردم؛ در روز هم همانقدر زیبا بود که در شب. پوستش به سفیدی دندانهای سیاهپوستی کنگویی و چشمانش آبیتر از خلیج تاماریس بود و گیسوان طلاییاش لطافتی داشت همپایهی ظریفترین الیاف! چرا نباید اعتراف کنم؟ با دیدن این زن که از یک سال پیش فقط خیال او در سرم بود، گویی قلبم فروریخت. آه! وهمِ تخیل بیمارگونم نبود! او آنجا بود، مقابلم، در قالب گوشت و استخوان! پشت سرش همهی پنجرههای آن ویلای کوچک گشوده و بهلطف زحمات او پوشیده از گلوگیاه بودند. در تمام این منظره چیزی وهمآلود نبود.

«پس مرا دیده بود که بلافاصله ناخشنودیاش را به نمایش گذاشت. چند قدم دیگر در معبرِ میان باغچهاش برداشت و بعد، همانطور که شانه بالا میانداخت، گویی ناامید شده باشد، گفت: “برگردیم، ژرار!... سرمای غروب کمکم حس میشود...”

«به همهجای باغ نگاه کردم. هیچکس نبود! با چه کسی حرف میزد؟ با هیچکس! پس آیا دیوانه بود؟ به او نمیآمد دیوانه باشد. دیدم راه خانهاش را پیش گرفت. از درگاه خانه گذشت و بلافاصله در و تمام پنجرهها به دست او بسته شدند. آن شب چیز خاصی ندیدم و نشنیدم. ساعت دهِ صبح روز بعد، زن همسایه را دیدم که با لباس رسمی از باغش میگذشت. در را بست و قفل کرد و بلافاصله راه تولون را پیش گرفت. من هم رفتم پایین. شمایل ظریفش را به اولین فروشندهای که دیدم نشان دادم و پرسیدم آیا اسم آن زن را میداند. پاسخ داد: “بله البته، همسایهتان است؛ با شوهرش در ویلا ماکوکو[15] زندگی میکند. یک سال پیش آمدند و آنجا مستقر شدند، وقتی شما به سفر میرفتید. آدمهای گوشهگیریاند؛ جز در موارد ضروری با کسی همکلام نمیشوند؛ اما میدانید که، در موریون هر کس به سبک خودش زندگی میکند و هیچچیز مایهی تعجب نیست. بنابراین ناخدا...”

«پرسیدم: “ کدام ناخدا؟” و او پاسخ داد: “ناخدا ژرار، بله، گویا شوهرش ناخدای سابق نیروی دریایی است. اما هیچوقت او را نمیبینیم. گاهی که مجبوریم خریدهایشان را در منزلشان بگذاریم و بانوی خانه آنجا نیست، صدایش را میشنویم که از پشت در فریاد میزند و میگوید خریدها را میان درگاه بگذاریم و بعد منتظر میماند حسابی دور شویم تا برشان دارد.”

«میتوانید حدس بزنید که کنجکاویام لحظهبهلحظه بیشتر میشد. رفتم به تولون تا از ساختمانسازی که ویلا را به آن آدمها اجاره داده بود پرسوجو کنم. او هم هرگز شوهر را ندیده بود، اما به من گفت اسمش ژرار بوویزاژݢݢݢ[16] است. با شنیدن این اسم فریادی از نهادم برآمد. ژرار بوویزاژ! میشناختمش! من دوستی قدیمی به این اسم داشتم که بیش از بیستوپنج سال بود ندیده بودمش و او که افسر ارتش استعماری بود، همان وقت تولون را ترک کرده بود تا به تونکین[17] برود! چطور شک داشتم که او خودش است یا نه؟ درهرصورت، تمام دلایل طبیعی ممکن مجابم میکرد بروم در خانهاش را بزنم، آنهم همان شب، شب سالگرد معهودی که طی آن انتظار دوستانش را میکشید و من مصمم بودم بروم با او دست بدهم.

«وقتی به موریون برگشتم، مقابلم، در جادهی گودی که به
ویلا ماکوکو منتهی می
شد، شمایل زن همسایهام را دیدم. درنگ نکردم، به گامهایم شتاب بخشیدم و به او سلام کردم. گفتم: “خانم، آیا مفتخرم که با همسر ناخدا ژرار بوویزاژ حرف میزنم؟” از خجالت سرخ شد و خواست بیآنکه جوابی بدهد مسیرش را طی کند. اصرار کردم: “خانم، من همسایهتانم، ناخدا میشل اَلبان[18]...”

«بلافاصله گفت: “آه، معذرت میخواهم، آقا... ناخدا میشل البان...همسرم زیاد از شما تعریف کرده.”

«به نظر میرسید بسیار معذب باشد و در این آشفتگی چهبسا زیباتر هم بود. بهرغم عزم راسخش به گریختن، ادامه دادم: “خانم، چطور ممکن است ناخدا بوویزاژ به فرانسه و تولون برگشته باشد و به دوست قدیمیاش اطلاع نداده باشد؟ خانم، اگر لطف کنید و به ژرار بگویید که من همین امشب میآیم او را در آغوش بگیرم، مرا رهین منت خودتان میکنید.”

«و وقتی دیدم به گامهایش شتاب میبخشد، با او خداحافظی کردم. اما زن با شنیدن آخرین کلماتم با اضطرابی توجیهناپذیر برگشت و گفت: “ممکن نیست! ممکن نیست، امشب... من... به شما قول میدهم دربارهی ملاقاتمان با ژرار حرف بزنم... این تنها کاری است که از دستم برمیآید... ژرار دیگر نمیخواهد کسی را ببیند... هیچکس را... منزوی شده... ما جدا از دیگران زندگی میکنیم... این ویلا را اجاره کرده بودیم چون به ما گفته بودند هرگز کسی را نمیبینیم و در سال فقط عدهای یکیدو بار در ویلای مجاور سکونت میکنند، آنهم بهمدت چندروز...” سپس با لحنی که یکباره بسیار حزین شده بود، افزود: “باید ژرار را ببخشید، آقا... ما کسی را نمیبینیم... هیچکس را... خدانگهدار، آقا.”

«بسیار کلافه شدم و گفتم: “خانم، شما و ناخدا ژرار گاهی برخی از دوستانتان را مهمان میکنید... مثلاً امشب منتظر کسانی هستید که سال گذشته با آنها قرار گذاشتید...”

«صورتش سرخ شد و گفت: “آه! این استثناست! کاملاً استثناست! آنها دوستانی استثنایی‌‌اند!” پس از گفتن این جملات گریخت، اما حین فرار یکباره ایستاد، بهسمت من برگشت و التماس کرد: “مبادا، مبادا امشب بیایید!” و پشت دیوار ناپدید شد.

«به خانه برگشتم و همسایگانم را زیر نظر گرفتم. سروکلهشان پیدا نشد و پیش از آنکه شب فرابرسد، کرکرههای بسته را میدیدم و از لای شکافهایشان روشناییها و نورهایی را، مانند همان شبِ بسیار خاص، یک سال پیش. فقط هنوز بانگ بلند دهل چوبی را نمیشنیدم. ساعت هفت، با یاد لباس مهمانیِ زن چراغبهدست، لباسهایم را پوشیدم. آخرین سخنان خانم ژرار فقط عزمم را جزمتر کرده بود. بوویزاژ آن شب مهمان داشت؛ جرئت نمیکرد بیرونم بیندازد. پس از آنکه کت فراکم را پوشیدم و پیش از آنکه پایین بروم، لحظهای به ذهنم رسید هفتتیرم را با خودم ببرم و بعد، سرانجام دیدم کار احمقانهای است و آن را سر جایش گذاشتم.

«احمق بودم که آن را نبردم.

«در آستانهی درِ ویلا ماکوکو، دستگیره را چرخاندم تا ببینم چه میشود، همان دستگیرهای که سال قبل دیده بودم خودبهخود میچرخد. در کمال تعجب دیدم که درْ مقابلم باز شد. پس منتظر کسی بودند. به مقابل ویلا که رسیدم در زدم. صدایی فریاد کشید: “بیایید داخل!” صدای ژرار را شناختم. شاد و خوشحال وارد خانه شدم. ابتدا هال بود؛ سپس از آنجا که درِ سالن کوچکی باز بود و این سالن روشن بود، واردش شدم و همزمان صدا زدم: “ژرار! منم!...منم، میشل البان، رفیق قدیمیات!...”

«صدایش را شنیدم که گفت: “آه! آه! آه!... پس تصمیم گرفتی بیایی! رفیقم، میشل خوبم!... چند لحظه پیش به زنم میگفتم... خوشحال میشوم او را دوباره ببینم! اما فقط او و دوستان استثناییمان را! هیچ میدانی که زیاد عوض نشدهای، میشل عزیزم؟”

«نمیتوانم برایتان بگویم که چقدر حیرتزده بودم. صدای ژرار را میشنیدم، اما خودش را نمیدیدم! صدایش کنارم طنینانداز بود، ولی کسی نزدیکم نبود، کسی در سالن نبود! صدا ادامه داد: “بنشین! زنم الآن میآید، چون بهزودی به خاطر میآورد که مرا روی بخاری دیواری جا گذاشته...”

«سرم را بالا گرفتم...و آن وقت... آن بالا... بالای بخاری دیواری مرتفعی سردیسی دیدم. این سردیس بود که حرف میزد. شبیه ژرار بود. سردیس ژرار بود. همانطور که عادت کردهایم سردیسها را روی بخاری بگذاریم، آن هم آنجا قرار گرفته بود. سردیسی بود شبیه سردیسهایی که پیکرتراشان میسازند، یعنی سردیسی بدون دست.

«سردیس به من گفت: “نمیتوانم تو را میان بازوانم بفشارم، میشل عزیزم، چون همانطور که میبینی بازو ندارم، اما اگر کمی روی پاهایت بلند شوی میتوانی مرا در آغوش بگیری و روی میز بگذاری. زنم از روی دلخوری مرا گذاشته اینجا، چون میگفت مزاحم تمیزکردن سالن میشوم... زنم آدم بامزهای است!”

«سردیس زد زیر خنده. دوباره گمان کردم دستخوش نوعی وهم بصری شدهام، همانطور که در بازارهای مکاره بهلطف بازی آینهها سردیسهایی میبینیم که به چیزی وصل نیستند؛ اما پس از آنکه دوستم را طبق خواستهاش روی میز گذاشتم، دیدم آن سر و آن تنهی بیدستوپا تنها باقیماندهی افسر بینظیریاند که زمانی میشناختم. تنه مستقیماً روی نوعی ارابهی کوچک قرار گرفته بود که پابریدهها از آن استفاده میکنند، اما دوست من حتی انتهای پاهایی را نداشت که در پابریدهها میبینیم. به همین دلیل میگویم که دوستم سردیسی بیش نبود!

«بهجای دستهایش چنگکهایی گذاشته بودند و نمیتوانم بگویم با استفاده از آنها چطور گاه به یکی از چنگکها تکیه میداد، گاه به چنگک دیگر، جست میزد، میپرید، میغلتید و صدها حرکت سریع میکرد که باعث میشد از میز روی صندلی پرتاب شود و از صندلی به کفپوش و بعد ناگهان دوباره از بالای میز سر درآورد و از آنجا خطاب به من شادترین سخنان را به زبان بیاورد.

«اما من حیران بودم، کلمهای ادا نمیکردم، این موجود ناقصالخلقه را تماشا میکردم که دور خودش میچرخید و با پوزخند اضطرابآورش به من میگفت: “خیلی عوض شدهام، هان؟... اعتراف کن که دیگر مرا به جا نمیآوری، میشل عزیزم! کار خوبی کردی که امشب آمدی... حسابی تفریح میکنیم. دوستان استثناییمان مهمان ما هستند... چون میدانی که، بهجز آنها... نمیخواهم کسی را ببینم، بهخاطر غرورم... حتی خدمتکار هم نداریم... اینجا منتظرم بمان، میروم کت و جلیقهای بپوشم.”

«او رفت و بلافاصله زنِ چراغبهدست ظاهر شد. همان لباس جشنی را به تن داشت که سال قبل پوشیده بود. همینکه مرا دید سخت منقلب شد و با صدایی گرفته گفت: “آه! شما آمدید!... اشتباه کردید، ناخدا میشل... من پیغامتان را به شوهرم رساندم... اما به شما گفته بودم امشب نیایید... باورتان میشود که وقتی گفتم شما اینجایید، از من خواست امشب دعوتتان کنم؟...ولی من کاری نکردم.” با حالتی بسیار معذب گفت: “راستش من دلایلم را برای این کار داشتم... ما دوستانی استثنایی داریم که گاهی مزاحمتهایی ایجاد میکنند. بله، آنها دادوبیداد و سروصدا را دوست دارند...” و همانطور که نگاهی موذیانه به من میانداخت، افزود:

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.