و خودم را میبینم که ایستادهام و به تابلویی مینگرم که دو خط را نمایش میدهد، یکی از خطها بنفش و دیگری قهوهای است، دو خط که در میانه با هم تلاقی مییابند، تصویری مستطیلشکل، و من میبینم که خطها را بهآهستگی و با رنگروغنِ ضخیم نقاشی کردهام، و آن رنگ چکه کرده، و آنجا که خط قهوهای و خط بنفش بههم میرسند، رنگها بهزیبایی در هم میآمیزند و به پایین سرازیر میشوند و من فکر میکنم که نمیتوان این اثر را تابلوی نقاشی شمرد، ولی در همین حال تابلوی نقاشیای است که بناست باشد، اثری است که انجام گرفته، و بیش از این نمیتوان به آن پرداخت، من فکر میکنم و باید این تابلو را کنار بگذارم، من دیگر نمیخواهم این اثر بر سهپایهی نقاشی ایستاده باشد، من دیگر نمیخواهم آن را ببینم، من فکر میکنم و باز فکر میکنم که امروز دوشنبه است و فکر میکنم که باید این تابلو را کنار نقاشیهای دیگری جای دهم که سرگرمشانم، ولی هنوز به انتها نرساندهام، بومهای قابشدهی روبهجلویی که آنجا به دیوارِ فاصلِ درهای اتاق خواب و راهرو تکیه دارند، درست زیر رختآویزی که کیف دوشی چرمِ قهوهای بر آن آویخته شده، همان کیفی که من دفتر طراحی و مدادم را در آن میگذارم، و بعد من به دو ردیف از تابلوهای تمامشدهای مینگرم که به دیوار بغل درِ آشپزخانه تکیه دارند، من همین حالا هم مجموعهای جمعوجور از ده نقاشیِ تمامشده دارم که ابعادشان بزرگتر است، و بعد هم چهارپنجتا نقاشی با ابعاد کوچک دارم، عددی در همین حدود، رویهمرفته چهارده تابلو میشوند، و آنها همانجا کنار درِ آشپزخانه پهلوبهپهلوی هم و در ردیفهایی مجزا جای گرفتهاند، چون قرار است بهزودی نمایشگاه داشته باشم، بیشترِ تابلوها کمابیش مربعیشکلاند، آنها میگویند، من فکر میکنم، اما گاهی اوقات هم من تابلوی نقاشیای میکشم که کشیده و کمارتفاع از آب درمیآید، و تابلویی که دو خط متقاطع را نمایش میدهد مستطیلشکل است، آنها میگویند، اما من دلم نمیخواهد تا این تابلو را در نمایشگاهِ بعدیای که خواهم داشت نشان دهم، چون در حقیقت هیچ از این تابلو خوشم نمیآید، و شاید هم اصلاً نشود آن را اثرِ نقاشی شمرد، فقط دو خط است، یا شاید هم من میخواهم آن را برای خودم نگه دارم و به فروش نگذارم، اینجور نیست؟ آخر تابلوهایی وجود دارند که من میخواهم برای خودم نگه دارم و نفروشم، و شاید این تابلو هم باآنکه نقاشیای بابمیل من نیست جزو همین دسته باشد، نه؟ بله حتی بااینکه احتمالاً باید اقرار کرد این تابلو اثری ناموفق است باز هم این احتمال وجود داشته باشد که من بخواهم از آن مراقبت کنم و جزو داراییهای شخصیام باشد، مگرنه؟ و من نمیدانم که چرا میخواهم این تابلو را هم کنار تابلوهای انگشتشمار دیگری جای دهم که برای خودم میخواهم و آنجا در زیرشیروانی ایستاندهام، در تراسی که آنجاست، و از شرشان خلاص نمیشوم، یا شاید، همهچیز به یکسو، شاید اوسلایک[1] هم همین تابلو را بخواهد، نیست؟ بله، تا آن را برای جشن میلاد مسیح به آبجی هدیه دهد، نه؟ چون هر سال زمان جشن ظهور[2]، اوسلایک از من نقاشیای میگیرد که آن را برای عید میلاد مسیح به خواهر هدیه میدهد، و در مقابل او هم به من گوشت و ماهی و هیزم و اقلامی دیگر میدهد، بله، و این هم نباید فراموشمان شود که او زمستانها راهِ ورودی خانهام را هم برفروبی میکند، همانجوری که خودِ اوسلایک عادت دارد بگوید، بله، میگوید این قلم را هم باید اضافه کرد، و آنگاه که من میگویم چنین نقاشیای را به چه قیمتی در بیورگوین[3] خواهند خرید، بله، آنوقت اوسلایک میگوید که هیچ سر درنمیآورَد چرا مردم برای یک تابلو اینقدر پول میدهند، بله، لابد آدمهایی که این کار را میکنند یک خروار پول دارند، او میگوید، و من میگویم متوجهم چرا او میگوید این کلی پول است، چون اعتقاد خودِ من هم همین است، و اوسلایک میگوید پس آنوقت، حالا که اینجور است، پس در حقیقت او دارد معاملهی خوبی میکند، و دراینصورت دارد هر سال هدیهی فوقالعاده گرانی را برای عید میلاد به آبجی تقدیم میکند، او میگوید و من بله بله میگویم و بعد سکوت حاکم میشود و بعد من میگویم که همین حالا به او برای پینِهشُت[4] و گوشت گوسفندیِ خشکشده و ماهی خشکِ نمکسود و هیزم، و برای برفروبی، چند اسکناس میدهم، و شاید هر وقت برای خرید به بیورگوین رفتم هم کیسهی خریدِ جمعوجوری برایش بیاورم، من میگویم، و او قدری شرمگین میگوید که بله، این لطف همیشگیِ من است، حرف حساب جواب ندارد، او میگوید و من فکر میکنم کاش اینطور نمیگفتم، چون اوسلایک خوش ندارد تا پولِ دستی یا چیزهایی مانند آن بگیرد، اما وقتی من به این فکر میکنم که دستم به دهانم میرسد، و بیش از نیازم دارم، و او عملاً بیپول است، بله، آنوقت تند و با مخفیکاری، و چنانکه گویی هیچکداممان متوجه این کار نیستیم، چند اسکناس به او میدهم، و زمانی که برای خرید به بیورگوین میروم هم همینجور، آنوقت من همیشهی خدا برای اوسلایک هم کمی خرید میکنم، من فکر میکنم، چون شاید درآمدِ من کم باشد، بله، ولی خوب او در مقایسه با من تقریباً هیچ درآمدی ندارد، من فکر میکنم و به ردیف نقاشیهای تمامشدهای خیره میشوم که قابهایی دستساز دارند و روبهجلو ایستادهاند، و هرکدام از تابلوها عنوانی جداگانه دارد، و آن عنوان با رنگروغنِ غلیظ و مشکی بالای بالا و بر روی قاب نقش شده، و عنوان نقاشیای که در ردیف نقاشیها از همه جلوتر است و نگاه من به آن دوخته شده و کوبشِ امواج سخنی دارد[5] است، بله، عنوانها برای من اهمیت دارند، آنها جزوی از متنِ تابلویند، و من همواره آنها را با رنگروغنِ مشکی بالای قاب نقش میکنم، و قابهای من دستسازِ خودماند، این کارِ همیشگیِ من بوده و تا زمانی که نقاشی بکشم همین کار را خواهم کرد، من فکر میکنم و باز فکر میکنم که در حقیقت ممکن است این تعداد تابلو برای یک نمایشگاه زیاد باشد، اما من همه را برمیدارم و آنها را به گالری بایِر[6] تحویل میدهم و حتماً بایر هم چندتاییشان را در اتاق کناریای جای میدهد که به فضای اصلی گالری چسبیده، در همان اتاقی که به آن بانک میگوید و تابلوهایِ عرضهنشده را در آن انبار میکند، من فکر میکنم و بعد میروم و باز به همان تابلویی خیره میشوم که در آن دو خط در میانه با هم تلاقی مییابند، هر دو خط با ضخامت نقاشی شدهاند، با تکنیکِ ایمپاستو[7]، آنها میگویند، و رنگروغنهای نقاشی قدری به پایین سرازیر شده، و رنگی بسیار تماشایی در نقطهی تلاقیِ آن دو خط پدید آمده، رنگی زیبا که نام ندارد، به همان روالِ همیشگی، چون مسلماً نمیتوان نام همهی رنگهای شمارشناپذیرِ هستی را دانست، من فکر میکنم و چندمتر از تابلو فاصله میگیرم و سر جایم میایستم و به آن نگاه میکنم و بعد برق را خاموش میکنم و همانجا باقی میمانم و در ظلمتْ تابلو را میبینم، چون بیرون هم تاریک است، در این فصل از سال تاریک است، یا تقریباً تاریک است، همهی شبانهروز، من فکر میکنم و به تابلو زل میزنم و چشمانم به تاریکی خو میگیرد و خطها را میبینم، تلاقیگاهشان را هم میبینم، و من میبینم که این تابلو مملو از نور است، بله انبوهی از نورِ نادیدنی، پس بهاینترتیب، بله، پس بهرغمِ همهی موارد، این نقاشی کیفیتی نکو دارد، شاید داشته باشد، من فکر میکنم، و من دیگر نمیخواهم به این تابلو نگاه کنم، من فکر میکنم و بااینحال همچنان میایستم و تابلو را میبینم، و باید همین الان از این کار دست بردارم، من فکر میکنم و بعد به میز گِردی نگاه میکنم که آنجا مقابل پنجره جای گرفته، دو صندلی هم کنار میز گِرد گذاشته شده، و بر یکی از آنها، بر صندلی دستِچپی، من همواره بر آن نشستهام و هنوز هم مینشینم، و صندلی دستِراستی جای همیشگیِ آلِس[8] بود، بله، تا آن زمان که زنده بود، اما او در عینِ جوانی مُرد و من نمیخواهم به این فکر کنم، و آبجی آلیدا[9]، او هم وقتی مُرد بسیار جوان بود و من به این هم نمیخواهم فکر کنم، من فکر میکنم و خودم را میبینم که همانجا بر صندلیام نشستهام و به منظرهی یکنواختِ همیشگیای زل زدهام که آن بیرون در تنگهی سیگنهشوئِن[10] دیده میشود، و با جهتیابیِ من، جایی است که نوکِ کاج جنگلیای که پایینِ خانهام روییده درست وسط شیشهی میانیِ پنجرهی دولَته باشد، در لتهی سمتِراستی، چون پنجرهی خانه دو لته دارد، و هر دو لته را هم میتوان گشود، و هرکدام از لتههای پنجره از سه شیشه ساخته شده، و در شیشهی میانی لتهی سمتِ راستی است که میتوان نوکِ کاج جنگلی را جُست و من کاج را بهشکلی محو میبینم و میتوانم با مکاننمایم موجها را آنجا در ظلمت ببینم و خودم را میبینم که همانجا نشستهام و به موجها زل زدهام و خودم را میبینم که بهطرف ماشینم که جلوی گالری بایر پارک شده میروم، و من در حالی گام برمیدارم که پالتوی فراکِ مشکیرنگ و بلندم را به تن دارم، و بر شانهام همان کیفِ دوشیِ چرم و قهوهایرنگ آویزان است، و من همین الان از کافهرستوران[11] بیرون زدهام، اما امروز اشتهای ویژهای نداشتم و به همین خاطر، برخلاف روال همیشگی، نهار سفارش ندادم، فقط لقمهای کاربونادِهاِسموربِرو[12] خریدم، و الان روز به انتها رسیده و من همهی اقلامی که از قبل فکر کرده بودم در بیورگوین بخرم را تهیه کردهام، خوب، الان وقت آن رسیده تا دیلیا[13] رانندگی کنم و به خانه برگردم، ماشینسواریِ تمامعیاری است، همهچیز به کنار، من فکر میکنم و داخلِ ماشین مینشینم و کیف دوشیِ قهوهای را از خودم جدا میکنم و روی صندلی سرنشینِ جلو میگذارم و ماشین را راه میاندازم و بعد پیِ همان مسیرِ سوارهای که قبلترها از بایر یاد گرفتهام را میگیرم و از بیورگوین بیرون میزنم، بله، آخر او در یکی از روزهای خدا هم راهِ ورود به بیورگوین را یادم داد و هم اینکه چطور از آن خارج شوم، او یادم داد که چطور از مسیری معین تا گالری برانم و از همان مسیر و در جهت معکوس گالری را ترک کنم، من فکر میکنم و در مسیرِ خروج از بیورگوین میرانم و به حالِ خوشِ منگیای میغلتم که ممکن است رانندگی سبب آن شود و میبینم که الان مستقیم از جلوی مجتمعِ مسکونیای رد میشوم که آسلِه[14] در آن زندگی میکند، همانجا در اسکوتهویکا[15]، مجتمعی که به لبهی دریا چسبیده و بارانداز کوچکی روبهروی آن است، من فکر میکنم و آسلِه را میبینم که آنجا بر مبلِ راحتی دراز کشیده و میلرزد، تمامیِ اندام او مرتعش است و آسلِه فکر میکند که این لرزش نمیخواهد او را رها کند؟ و او فکر میکند که دیشب رویِ مبلِ راحتی دراز کشیده بوده تا بخوابد، فقط به این خاطر که نایِ تکانخوردن نداشته تا لباسها را بکَند و در تختِ خودش بخوابد، و سگ، این سگ، همین بِراگِه[16]، اصلاً، هیچ هوایِ تازه نخورده، پس الان باید حسابی گردشلازم باشد، آسلِه فکر میکند، و حالا نباید اینقدر هم بلرزد، آخر سرتاپای او لرزان است، این نیست که فقط لرزشِ دست داشته باشد، آسلِه فکر میکند و باز فکر میکند که باید همین حالا سرِپا شود و به آشپزخانه برود و کمی نوشیدنی قوی در حلقِ خودش بچکاند تا این لرزه دست از سرِ او بردارد، چون دیشب او نه لباسها را درآورده و نه رفته تا در تخت بخوابد، نه، او همینجور روی مبلِ راحتی یله شده و همانجا پاتیل خوابیده، او فکر میکند و الان همانجا دراز کشیده و در همان حال که تن او یکریز میلرزد به روبهرو خیره شده، او فکر میکند، همهچیز جوری است، بله چهجورست؟ مکانی تهی است؟ نابوده است؟ دور است؟ بله، شاید بله، بله، شاید دور باشد، او فکر میکند، و الان او باید کمی بنوشد تا این لرزشِ گند تمام شود، آسلِه فکر میکند و بعد، بعد از خانه خارج شود و به دلِ دریا بزند، بله، آسلِه فکر میکند، فقط هوای همین را دارد، فقط همین را میخواهد، اینکه گم شود، ناپدید شود، همانجور که آبجی آلیدا وقتی بچهای کوچک بود پَر زد و رفت، او همانجور بیجان در تخت خوابیده بود، آبجی، آسلِه فکر میکند و پسر همسایه هم همینجور پَر زد، اسم او بورد[17] بود، او که وقتی هشتساله بود از داخلِ قایقِ پدرش به دریا پرت شد و شنا بلد نبود، و نه توانست خودش را تا عرشهی قایق بالا بکشد و نه به خشکی برساند، آسلِه فکر میکند و باز فکر میکند که الان دست بر زانو میگذارد و بلند میشود و بهطرفِ آشپزخانه راه میافتد و برای خودش یک لیوانِ بزرگ نوشیدنی میریزد تا لرزهاش کمی بازایستد و بعد در خانه میچرخد و چراغها را خاموش میکند، در همهجای خانه میچرخد تا مطمئن شود همهچیز مرتب است و بعد خانه را ترک میکند، در را پشتسر خود میبندد و بعد به قصدِ دریا از مجتمع پایین میآید و بعد به دلِ دریا میزند و همینجور در دلِ دریا پیش میرود، آسله فکر میکند و او یکبند به همین فکر میکند، او فقط میتواند به همین فکر کند، اینکه به دلِ دریا بزند، او فکر میکند، و اینکه در دریا گُم شود، در نابودگیِ موجها، آسلِه فکر میکند و این فکر مکرر در سر او میچرخد، فکری که او را رها نمیکند، همینجور تکرار میشود، فقط همین فکر، این فکرِ تک، حضور دارد، هرچیزِ دیگری دور و تهی است، نزدیک و تهی است، نه، هیچچیز تهی نیست، بااینحال تهی و اسیر تاریکی است و او، هر قدر هم که میکوشد، توانِ فکرکردن به چیزِ دیگری را ندارد، فکرهایِ دیگر بیش از حد دشوارند، حتی این فکر که او یکی از دستهایش را بلند کند هم طاقتفرسا به نظر میآید، و او لرزهاش را حس میکند، باآنکه کوچکترین حرکتی به خود نمیدهد، باز، تنِ او لرزان است، و چرا او نمیتواند به برخاستن فکر کند؟ به اینکه یکی از دستها را بالا بیاورد؟ و چرا فقط به همین میتواند فکر کند که به دلِ دریا بزند؟ او میخواهد آنقدر بنوشد تا لرزهاش بند بیاید، بعد چراغهای خانه را خاموش کند، شاید هم خانه را مرتب کند، اگر لازم باشد، آخر باید قبل از اینکه او از خانه بیرون بزند همهچیز مرتب باشد، آسلِه فکر میکند و باز فکر میکند که شاید بهتر باشد تا یادداشتی هم برای پسربچه بگذارد، او که الان عاقلهمردی است، بله، خیلیوقت است که بزرگ شده، او که الان آنجا در اسلو زندگی میکند، یا شاید هم بد نباشد تا به او تلفن کند، هان؟ اما نه او و نه پسربچه علاقهی چندانی به صحبتِ تلفنی ندارند، آسلِه فکر میکند، یا شاید هم خوب باشد تا نامهای برای لیو[18] بنویسد، نیست؟ هرچهباشد آنها سالیانِ درازی زن و شوهرِ هم بودهاند، اما بهقدری از جداییشان میگذرد که دیگر حسِ منفیای میانشان باقی نمانده، آخر او نمیتواند کسی را همینجور و بیخداحافظی رها کند، این صحیح نیست، اما دومین زنی که او شوهرش بود، سیو[19]، او هیچ نمیتواند به آن زن فکر کند، زنی که راحت پسرک و دخترک را برداشت و او را ترک کرد، او در چشمبرهمزدنی غیب شد، بله، آسله حتی فکرِ جداشدن از او را از سر نگذرانده بود که زن به او گفت دیگر بس است، و بعد پسرک و دخترک را با خودش برداشت و رفت، او همین حالا هم خانهی تازهشان را هماهنگ کرده، آن زن گفت و آسلِه هیچ سر درنمیآورْد، آسلِه فکر میکند، و زمانی پسرک و دخترک بعضی از آخر هفتهها پیش او میآمدند، او فکر میکند، اما بعد سیو دوباره شوهر کرد و پسرک و دختر را برداشت و راهیِ جایی در تروندِلاگ[20] شد، پیشِ همان شوهر جدیدی که برای خودش دستوپا کرده بود، او بچهها را با خودش برداشت و نقلمکان کرد و اینجور آسله تنها مانْد و بعد سیو به او نامه مینوشت و طلبکارِ مخارجِ چیزهای مختلف میشد، و آسلِه عینِ مبالغِ درخواستی او را میپرداخت، بهمحض اینکه پولی به دستش میرسید، او فکر میکند، و چرا به این فکر میکند؟ آسلِه فکر میکند، دیگر همهی این چیزها گذشتهاند، الان همهچیز مرتب است، هر چیزی سر جای خودش است، تمامیِ وسایل نقاشی همانجا روی میز و در جای معینشان چیده شدهاند، و تابلوها قایم ایستادهاند، با قابهای روبهبیرون، قلمموها تمیز و کنارِ هم و به ترتیبِ اندازه چیده شدهاند، و همه بهدقت با حلّال تربانتین[21] پاک شدهاند، و لولههای سُربی رنگروغن هم مرتب و پهلوی هم چیده شدهاند، با این ترتیب که چقدر رنگ در هریک از آنها باقی مانده باشد، درپوشِ تکتک لولهها کاملاً سفت شده، و سهپایهی نقاشی همانجا بیتابلو ایستاده، همهچیز مرتب است، هر چیزی مرتب و سر جایش است و او همینطور آنجا دراز کشیده و میلرزد و به هیچچیز فکر نمیکند، همینجور لرزان است، و بعد او دوباره به این فکر میکند که بلند میشود و راه میافتد و درِ خانه را پشتسر خود میبندد و بیرون میزند و به قصد دریا از ساختمان پایین میآید و به دلِ دریا میزند، همراهِ دریا پیش میرود، پیش میرود تا موجها بر او بکوبند و او در دریا گم شود، او یکبند به همین فکر میکند، جز این نابودگی است، جز این تاریکای نابودگی است، گاهبهگاه، در پلکبرهمنهادنی، شتابان همچون گذرِ نور از ضمیرِ او و، بله، بله، آنوقت نوعی از خرسندی او را میآکَنَد و فکر میکند شاید همانجایی که نابودگیِ تهی خودنمایی میکند، نوری کمسو هم پیدا شود، و فکر کن که آیا ممکن است همهی هستی همین باشد؟ او فکر میکند، نوری کمسو باشد، به این فکر کن که آیا میشود چنین مکانی را جست؟ مکانی که تهی است، تهی و باز درخشان است؟ مکانی که نابوده است؟ او فکر میکند و در همین حال که به چنین مکانی فکر میکند، مکانی که مطمئناً جای مشخصی ندارد، او فکر میکند، بهنوعی از خواب میلغزد که حقیقتاً خواب نیست، بلکه حرکتی جسمانی است که در عینِ بیحرکتیِ او روی میدهد، حرکتی رعشهوار، بله، بهرغم رعشهی توقفناپذیرِ او همهچیز سنگین است و در همان مکان، با گرانباریِ عظیمش، بهنحوی باورناپذیر نوری سبکبار سوسو میزند، بله، همچون یقین، آسلِه فکر میکند و من او را میبینم که آنجا در اتاق نشیمن دراز کشیده، یا در آتلیه، یا حالا هر اسم دیگری که دارد، من فکر میکنم، او بر روی مبل راحتیای که جلوی پنجرهای روبهدریاست دراز کشیده و بغلِ مبل راحتی جلومُبلیای هست که روی آن چند دفتر طراحی و چندتایی مداد گذاشته شده، همه با ترتیبی خوشایند کنار هم چیده شدهاند، این اتاقِ اوست، اتاقِ آسلِه، دقیقاً همین است، من فکر میکنم، و همهچیز در اتاقِ او تمیز است، و بر یکی از دیوارها تابلوی نقاشی بزرگی نصب شده که قابی برجسته دارد و خودِ تابلو مماس با دیوار است، و من میبینم که آسلِه عبارتِ تاریکای درخشان[22] را با رنگ سیاه بالای بالا و بر روی قاب نقش کرده است، پس عنوان این تابلو هم همین است، من فکر میکنم و در گوشهای از اتاق یک طاقهپارچهی مخصوص بوم نقاشی جا داده شده، در گوشهای دیگر تختهچوبهای بلندی نهاده شده که با آنها قاب درست میکنند، من میبینم و باز آسله را میبینم که همانجا بر روی مبلِ راحتی دراز کشیده و تن او لرزان است و او فکر میکند باید اندکی بنوشد تا این لرزه دست از سرِ او بردارد و او از حالت درازکش درمیآید و همانجا بر رویِ مبل راحتی مینشیند و فکر میکند که حالا باید دستِکم یک سیگار دود کند، اما او جوری میلرزد که هیچ نمیتواند سیگار بپیچاند، بنابراین او یک سیگار از پاکتسیگاری درمیآورد که روی جلومبلی جای گرفته و یک نخ سیگار از پاکت درمیآورد و آن را میانِ لبها میگذارد و جعبهی چوبکبریت را از جیبِ شلوار درمیآورَد و کبریتی روشن میکند و به هر ترتیبی که شده سیگار را میگیرانَد و چند پُکِ عمیق میزند و به این فکر میکند که اصلاً سیگار را از لبها جدا نکند، خاکسترِ سیگار خودبهخود میافتد، و او الان باید فوری و هرجور که هست یک لیوان نوشیدنیِ قوی در حلقِ خودش بریزد، آسلِه فکر میکند و همینطور میلرزد و او موفق میشود جعبهی چوبکبریت را پایین ببرد و در جیب شلوار بگذارد و او به جلو و بهطرف زیرسیگاریای که روی جلومبلی نشسته خم میشود و سیگار را به پایین و رو به زیرسیگاری تُف میکند و من بهسمت شمال میرانم و فکر میکنم که ای کاش میایستادم و سری به آسلِه میزدم، کاش همینجور با ماشین از جلوی خانهاش رد نمیشدم، همانجا در اسکوتهویکا، اما اگر او واقعاً همین را بخواهد، نمیتوانم جلوی او را بگیرم تا به دریا نرود، و مانع از این شوم که به آب بزند، اگر همین را میخواهد بگذار چنین کند، من فکر میکنم و بهسمت شمال میرانم و خودم را میبینم که ایستادهام و به تابلویی نگاه میکنم که دو خط متقاطع را تصویر میکند، و من خودم را میبینم که در خانهی قدیمیام بهطرف آشپزخانه میروم، چون هم خانه و هم آشپزخانهی آن قدیمیاند، و من میب